شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۹

471: بشاش توی دوستی های بیست ساله!

ده روز پیش دوست دخترِ دوستِ دوستم مرا شام دعوت کرد (توضیح جهت هنگ نکردن مغز خواننده:یعنی من یک دوست مذکر دارم که او هم یک دوست مذکر دارد که دوست دختر این دومی مرا تنها شام دعوت کرده). اصلاً نفهمیدم انگیزه اش چیست. احساس خطر کردم. همیشه از این نوع صمیمیت های بی دلیل ضربه خورده ام. هر وقت کسی بی دلیل باهام فاز صمیمیت برداشته، آخرش یک جوری بهم ریده. حس کردم می خواهد پشت سر دوست پسرش یا درباره ی یک چیز دیگر که آخرش داستان می شود برایم ور بزند. یک جوری سعی کردم قضیه را به یک قرار پیاده روی بیرون خانه با یک دوست مونث دیگر تخفیف بدهم. هرچه گفتم قبول نکرد. آخرش خودش شماره ی دوست دیگر را گرفت و بدون اینکه دیده باشدش برداشت زنگ زد بهش و با کلی تعارف و تکلف دعوتش کرد.

آن شب نشست کلی درباره مسافرت چند ماه پیش مان به شمال بدگویی و گلایه کرد و از دوست پسرش بد گفت و گفت که اصلا و ابدا قرار نیست باهاش ازدواج کند و پسره بی ادب و بی کلاس و الاف و بیکار است و نه پول دارد و نه حتی ادب و رفتار درست. طوری که این تا حالا دوست پسرش را نشان هیچ کدام از دوست هایش نداده که آبرویش نرود.

خلاصه شب خوبی بود و ما هم برای نشان دادن حسن نیت حرف های این را تأیید کردیم و از خریت مان دو کلمه هم خودمان اضافه حرف زدیم که کاش نمی زدیم. دوستم برگشت گفت که دوست پسر تو از من خوشش نمی آید (و انگیزه اش این بود که مثلا بعدا اگر این رابطه ادامه پیدا کرد توقع نداشته باش من او را دعوت کنم یا جایی که او هست من هم بیایم) و این حرف جرقه ای توی این آدم حسود زد که سر در بیاورد دوست پسرش توی مستی چه غلطی کرده و نکند با ما لاس زده و قضیه چیست. این یک جمله همانا و ده روز بعد از آن هی دوست مذکرم (که واسطه آشنایی ما با این دوتا بود) جواب تلفن ها و تماس های من را نمی دهد. تا اینکه معلوم شد دختره رفته تمام حرف های خودش را همان فردای آن شب از قول ما به دوست پسرش گفته و دو تا کلام حرفی که من پشت سر این دوستم زدم را هم گذاشته کف دستش و سه تایی به این نتیجه رسیده اند که من آدم بدذاتی هستم که آن شب با برنامه ریزی قبلی پاشدم رفتم خانه ی اینها که پشت سر دوست پسر آن جنده حرف بزنم و رابطه ی اینها را به هم بزنم و کلی هم پشت سر دوست خودم بدگویی کردم و دوستم حالا تازه بعد 20 سال مرا شناخته و من لیاقت دوستی باهاش را ندارم!

این ماجرا چند روز اعصابم را به هم ریخت و آخرش هم دختره مهمانی ای را که دوستم در جواب مهمانی او دعوتش کرده بود همانطور که حدس می زدم به بهانه اینکه علائم کرونا دارد پیچاند و نیامد که روبرو بشویم و برینم به هیکلش. بعد هم قضیه همینطور لنگ در هوا ماند و فقط من آدم بد این ماجرا شدم و حتی بهم فرصت داده نشد که از خودم دفاع کنم. قضیه با چهارتا پیغام و وویس روی واتس اپ تمام شد و اینجور که پیداست دوستی 20 ساله ما هم به هم خورد که خورد.

در همین اوضاع و احوال برادرم هم عین بختک افتاده بود روی تلفن من که بیا 700 تومان پول به من قرض بده بروم یک زمین بخرم و خانه ی خودم را هم بفروشم و پولت را به صورت همان سکه و دلار که الان هست پس بدهم. من هم اینور با شوهرم دعوا که برادرهایت فقط وقتی به آدم احتیاج دارند زنگ می زنند و برادرت کلاهبردار است و هر معامله ای باهاش بکنی، توی پاچه ی آدم می کند و... تا هم پشت تلفن به مادرم و برادرم می گفتم من سر این پول با شوهرم دعوا دارم و راضی نیست، این برای خودشیرینی از این طرف صدایش را بالا می برد که بشنوند و می گفت به من مربوط نیست، پول خودت است! اینها هم باز با من بحث و بحث که بیا پول را بده.

آخرش اینقدر روی اعصابم فشار آمد که معده ام ریخت به هم و چند روز مداوم معده درد داشتم و دیدم دیگر دارم دیوانه می شوم و پاشدم با شوهرم وقت روانپزشکی که قبلا گرفته بود را رفتم و چند تا قرص گرفتم و الان هم به زور قرص ها سرپا هستم وگرنه از دست اینها یک کاری دست خودم می دادم.

پریشب خانه ی یک دوست بودیم که باز برادرم بنا کرد زنگ زدن روی گوشی ام. جواب ندادم. تلفن آن یکی برادرم افتاد روی گوشی. جواب دادم دیدم پدرم است. حالا اصرار که همین الان بلند شو برویم یک خانه ی کلنگی برادرت در ناکجا آباد افسریه پیدا کرده که تو یک واحد از سه واحدش را بخر. هی می گویم که من اینقدر پول ندارم. می گوید من یک مقدار دارم "باهات شریک می شوم!". جالب اینکه دو سه سال پیش که از من قرض می گرفتند برای خانه خریدنشان، حرفی از شراکت نزدند. وقتی هم خواستند بعد از چهار ماه پولم را پس بدهند، حساب کردند سود روزانه اش 1.200 می شود. در حالی که دلار و ماشین و همه چیز در همان مدت سه برابر شده بود و من عملا به خاک سیاه نشسته بودم.

القصه اینقدر شاش به تنبان شده بودند که همان نصف شبی می خواستند بروند با پول من بیعانه بدهند و خانه را بخرند که من گفتم نه و فردا صحبت می کنیم. بعدش هم شوهرم گفت این دوتا "گربه نره و روباه مکار" برای برادرت نقشه دارند که باز دوباره با پول ما تجارت کنند و بروند خانه را بخرند و بدهند برادرت که تا حالا یک خانه هم نساخته و اینکاره نیست، با پول ما ریسک کند و به عنوان ناظر پروژه هم برجی ده میلیون بگیرد، آن هم نه کنتراتی. یعنی تا مادامی که کار طول بکشد ضررش را ما بدهیم و حضرت آقا بدون استرس حقوق سر ماهش را بگیرد و ول بچرخد و ما عین سیر و سرکه بجوشیم و پولمان روی هوا باشد. من الکی دفاع کردم که زبان شوهرم درازتر نشود و گفتم نه و برای ما دل می سوزانند و به نفع ماست و ...

باز صبحش پدرم زنگ زد و برعکس دیشب خیلی علی السویه و از سر سیری برخورد کرد و تند تند حساب و کتاب کرد و به این نتیجه رسید که ما که کم داریم و خودش هم فقط 90 میلیون پول دارد. در حالی که دیشب داشت می گفت 100 تومن دارم و حتی لازم بشود بیشتر هم دارم! انگار باز یک زد و بندهایی با برادره کرده بود و به این نتیجه رسیده بودند که خودشان با هم و لابد با پسرعمه ی عزیزتر از جان قضیه را دست بگیرند و مرا قاطی نکنند. خوب به سلامتی. بوس بوس. خداحافظ.

باز امروز صبح زنگ زده و طبق معمول گه خوری دیر بیدار شدن و ساعت خواب مرا قبل از هر چیزی کرده و بعد هم دوباره آویزان شده که بیا من و تو و برادرت سه تایی با هم پول بگذاریم و خانه را بخریم. اینطوری که تو 800 می گذاری. 100 رهن می رود. من و برادرت هم نفری 100 می گذاریم. که چی؟ که بدهیم برادرم بسازد!

دیگر دیدم باید آب پاکی را بریزم روی دستش که از ما بکشد بیرون. بهش گفتم که من خانه نمی دهم برادرم بسازد. والسلام. اینکاره نیست و پولم را به گا می دهد. هیچ کس به بسازبفروشی که تجربه ی اولش است اعتماد نمی کند. این تنها سرمایه زندگی من است و این ریسک را نمی کنم. هی از او اصرار و از من انکار. بهش گفتم برادرم فقط آهنگری و کمی کارهای دکوراسیون بلد است و کمی هم کابینت سازی. این ربطی به ساخت خانه ندارد. مثل آن موقع که جنابعالی مربی رانندگی بودی و یکهو به سرت زد آموزشگاه رانندگی بزنی و همه مان را به گای سگ دادی و همه سرمایه ات بر باد رفت. حالا هم اگر پول خودت و یا پول ما را دست این مردک بدهی، همان بلا به سرمان می آید. یکهو پاشنه ی دهانش را کشید و شروع کرد هوار هوار کردن که تو سر فلان بار که با این خانه پیش خرید کردید فلان گفتی و... و من فقط داشتم داد می کشید: به تو چه؟ به تو چه؟ به تو چه ربطی داره؟... و بعد گوشی را قطع کردم.

از عصبانیت شروع کردم دور خانه راه رفتن و کار خانه را تند تند انجام دادن که ذهنم درگیر بشود. داشتم فکر می کردم الان به کی زنگ بزنم بگویم که چقدر بدبختم؟ که این از شوهرم و این از خانواده ام؟ خواهرم خانه نبود. برادرهایم که خودشان یک پای ماجرا بودند. برای دوست هم بگویی تف سربالاست و سر موقع از حرف هایت ضد خودت استفاده می کند. به کی بگویم؟ بروم توییت بزنم؟ مگر در دو سه پاراگراف آدم می تواند اینهمه خفت و بدبختی و نکبت را توضیح بدهد؟ آخرش بعد از ماه ها آمدم که گرد و خاک این وبلاگ را بگیرم و اینجا بنویسم بلکه سبک تر بشوم.

گاهی اینجا نوشتن تأثیرش از قرص اعصاب بیشتر است.

شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۹

470: گاو و گنجشک ها

معمولا دوست ندارم اعتراف کنم که وقت نداشته ام کاری را انجام بدهم. بیشتر ترجیح می دهم فکر کنم که فقط به خاطر تنبلی بوده و خودم را سرزنش کنم. «ف» برایم برنامه پادکست خوان ریخته روی گوشی ام و ده پانزده تا پادکست هم برایم اضافه کرده که گوش بدهم. شاید شش ماه می شود ولی تا حالا حتی یک پادکست نیم ساعته هم گوش نداده ام. دارم با «م» زبان می خوانم. جداگانه هم خودم شش ماه است دارم دوره های زبان آنلاین را می گذرانم که البته چندان سودی نداشته است و مثل کلاس حضوری نمی شود. اما ترجیح می دهم توی خانه بخوانم تا اینکه پا شوم توی این گرمای تابستان راه بیفتم بروم کلاس زبان و کلی پول بدهم و یک زنیکه ای بیاید بالای سرم جیغ جیغ کند و ازم مشق بخواهد. اینقدر از درس خواندن و جواب پس دادن بدم می آید که خدا می داند. دیگر حتی این وبلاگ را مثل قدیم دو سه روز یک بار آپدیت نمی کنم. چون که از وقتی پرایوت کرده ام در واقع دارم برای خودم می نویسم و انگیزه ام را از دست داده ام. جالب تر از همه اینها اینکه چند سال پیش فهمیدم که استاد فلسفه دانشگاهم که یک زمانی ساعت ها وقت پای حرف هایش می گذراندم و برایش جان می دادم، مهاجرت کرده به کانادا و آنجا یک سری دوره روانکاوی و سخنرانی های آنلاین و مشاوره ازدواج و این چیزها گذاشته. مدت ها طول کشید تا فقط پروفایل این آدم و ویدئوهایش را در یوتوب سرچ کردم و پیدا کردم. باز مدت ها طول کشید تا حوصله کنم و کانال تلگرام و اینستاگرامش را هم از همانجا پیدا کنم. کاری که اگر پیگیر بودم نهایتا چند دقیقه می کشید. آخرش هفته پیش بود که متوجه شدم لایو اینستاگرام هم می گذارد و علاقمند شدم که سخنرانی هایش را گوش بدهم و توی لایوش هم باشم. اما... همانطور که حوصله و دل و دماغ خواندن زبان و دکتر رفتن و جراحی و ورزش و رژیم و کتاب خواندن و پادکست گوش دادن و خیلی کارهای  روزمره دیگر را ندارم، واقعا حوصله گوش کردن سخنرانی های این آدم را هم دیگر ندارم. این را وقتی متوجه شدم که نتوانستم حتی یک ویدئو را تا آخر گوش بدهم. بله. کار من با این آدم تمام شده. همانطور که همه ی دنیا و همه ی آدم هایی که می شناختم بعد از بیست سال عوض شده اند، خودم هم دیگر آن آدم سابق نیستم و موضوعات سابق برایم جذابیت ندارد.

قبول این قضیه خیلی برایم سخت بود اما عاقبت پذیرفتم که حتی اگر وقت هم داشتم (که دارم) این کارها را انجام نمی دادم. چون طرز نگاهم و طرز فکرم نسبت به زندگی عوض شده است و دیگر هیچ چیز برایم جذابیت ندارد.

شاید اینها نشانه ی افسردگی است ولی من دیگر به سختی توجهم به چیزی جلب می شود.

مثل یک گاو چاق سرم را در آخورم کرده ام و کونم را به گنجشک هایی که آن طرف دارند خودشان را پاره پوره می کنند.

مثل قبل به خیلی چیزها فکر می کنم، اما دیگر حوصله نوشتن شان را ندارم. که چی بشود؟

 



شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۹

469: استفراغ

یک سری آدم ادایی دور و برم را گرفته اند. دلم می خواهد استفراغ کنم. دو سه ساعت پیش اینقدر از همه چیز حالم به هم خورد که دیدم فقط باید بنویسم تا کمی حالم بهتر شود. بعد تا لپتاپ را روشن کردم هزار تا کار پیش آمد. دانلود فایل های دو تا درس مجازی که این ترم از خانه کارگر برداشته ام. خالی کردن عکس های گوشی ام و مرتب کردن عکس های سال 99 توی فولدرشان. مرتب کردن دسکتاپ و فایل های ویلان روی صفحه. بعد هم هر بار رفتم توی آشپزخانه یک کاری یادم افتاد و درگیرش شدم. مثلاً غذاساز که از وقتی تویش مرغ نپخته له کردیم برای ژامبون خانگی، بوی کثافت و لش مرده می دهد و با اینکه یک بار با وایتکس شسته بودمش باز هم تا نزدیک صورتم بردم عق زدم. امشب هم دوباره مجبور شدم توی ظرفشویی را پر از آب و وایتکس کنم و قطعات غذاساز را دوباره تا صبح بخیسانم. بعد هم پارچه ی زیر قفس قناری و جوجه های مرغ که از شمال آوردم و یک ماه خانه مان بودند و دیگر اینقدر بزرگ شدند که از پس بو و شست و شو و غذا دادنشان بر نیامدم و دادم خاله بدهد به مادرشوهر دخترش ببرند شمال. یا مثلاً ریحان و تره ی خشک کرده ولو روی کانتر. قصدم سبزی خشک کردن نبود. همینطوری اضافه آمد و دیدم دارد خراب می شود، خشکش کردم. یا مثلاً درست کردن سالاد الویه و یک خروار ظرف کثیف بعد از آن که مجبور شدم بشویم. همین کارها اینقدر درگیرم که اصلاً از صرافت نوشتن افتادم و لپتاپ را خاموش کردم. اما باز ساعت 2 صبح دیدم خیلی اعصابم داغان است و یک چیزهایی دارد توی ذهنم قر و قاطی می شود و به هم پیوند می خورد و دسته بندی می شود و ذهنم را درگیر کرده. باز روشنش کردم و نشستم به نوشتن.

امشب داشتم به این نگاه می کردم. طبق معمول تمام روزهای تعطیل از عصر بساط زهرماری را علم کرده و بعد هم که کوفتش کرد، هندزفری مرا (با اینکه 9 تا هندزفری و هدفون دیگر توی کشوی میز تلویزیون داریم که خودم سیم هایشان را با کش جمع کرده ام و مرتب شان کرده ام) از توی کیفم بر می دارد و توی گوشش می گذارد و برای خودش موسیقی سنتی (که من ازش عنم می گیرد) پخش می کند. هر وقت سعی می کنم باهاش حرف جدی بزنم و یک جوری غیر مستقیم با زدن چند مثال و نتیجه گیری و قیاس و این چیزها قانعش کنم و برسانمش به نقص های رفتاری خودش و چیزی که باعث می شود مدام روی اعصاب من باشد، از همان جمله ی دوم به بعد اصلاً در گوش هایش را می بندد و حرف هایم را نمی شنود و هی بحث را عوض می کند. وقتی بحث آن زنیکه ی دکتر روانشناس را که یک سال گذشته را با ماجراهای مربوط به او مغزم را گاییده بود وسط می کشم، سریع قاطی می کند و می زند به این در و آن در و هی وسط حرفم می پرد و عمداً بحث را به طور علنی و بی ادبانه ای عوض می کند و نشان می دهد که با من موافق نیست و اصلا هم نمی خواهد حرف هایم را بشنود. این واکنش را عیناً وقتی بخواهم هر چیزی درباره مادرش بگویم، بروز می دهد. کلاً نمی خواهد هیچ چیزی درباره این دو نفر بشنود. ولی خودش صبح تا شب درباره خواهر من و شوهرش ور می زند و تمام موضوعات را کاملاً بی ربط، به بند تنبان آنها گره می زند. این رفتارهایش مرا که در آغاز بحث سعی دارم آرام و منطقی باشم و صدایم را بالا نبرم، لحظه به لحظه عصبی تر می کند و بالاخره به جایی می رسیم که به هم توهین می کنیم و من خروسک می گیرم و صدایم می گیرد.

در مورد آن زنک و ایضاً رفتارش با بعضی دیگر از دوستانمان، سعی دارم بهش بفهمانم که موضع گیری من از سر احساسات و حسادت و پیشفرض و قضاوت آنی نبوده و دلایل کاملاً روشنی دارم و می توانم از رفتارم با دیگران و حتی رفتار خودش با دیگران برایش صدها مثال بیاورم که رفتار من عادی و مثل سایر مواقع دیگر در مواجهه با آدم های عادی دیگر که همین الان هم باهاشان خوبم بوده و دلیل نمی شود که قضاوت من در اثر سوءنیت بوده باشد، بلکه رفتار آن زنک غیرعادی و حساسیت برانگیز و بودار بوده است. حالا اصلاً او هم هیچ، رفتار شخص شوهرم است که باعث این داستان ها می شود و نمی گذارد یک رابطه عادی و نرمال با آدم های اطرافمان داشته باشیم. به این صورت که یک دستورالعمل ثابت در مواجهه با تمام آدم های جدید و قدیم زندگی مان اعمال می کند:

طرف مرد است یا زن؟ اگر مرد است فقط به شرطی که پایه ی خوردن مشروب باشد باهاش رفت و آمد می کند. اگر زن است، بستگی دارد مجرد یا مطلقه باشد یا شوهردار. محل سگ به زن شوهردار آدم حسابی نمی گذارد. عوضش دهنش برای مطلقه و مجرد آب میفتد و اگر پایه ی عرقخوری آقا هم باشد که دیگر کارم در آمده. هر دو سه روزی یک بار حتماً یا باید او بیاید یا ما برویم خانه اش. مدام هم عین بختک افتاده روی مبایل من که ببیند طرف توی چت با من چه گهی خورد و چه وویسی فرستاد و من بهش چی جواب دادم. دیگر سرش را از کون طرف بیرون نمی آورد. آن وقت اگر آن بابا آدم باشرف و حسابی باشد و با این لاس نزند که من تحمل می کنم، اما اگر ببینم که او هم پایه ی این شده و دیگر مدام هفته ای دوبار روی سر من خراب است و هی پای بساط می نشینند و من هم که نمی خورم و فقط شده ام کنیز و مستخدم و مسئول پذیرایی و یک چیز حاشیه ای که کسی بهش توجه نمی کند، کم کم قاطی می کنم و صدایم در می آید و ای دریغ که این مرد ذره ای به اعتراضات و واکنش های منفی اولیه ی من و آژیر کشیدن هایم توجهی نشان بدهد تا آنجا که بالاخره مجبور می شوم یک طوری که خود طرف متوجه بشود بازخورد نشان بدهم و اگر او هم توجه نکرد، وقتی می بینم هر روزم با این مرد شده دعوا و کشاکش سر یک زنیکه ی جنده که عین بختک افتاده روی زندگی ام، یکهو می زنم زیر همه چیز و رفت و آمد را باهاش قطع می کنم.

آنوقت من می شوم «روانی» و «شکاک» و مدت ها کونش را برایم کج می کند و مدام آه و افسوس می کشد و با من بدرفتاری می کند که «زندگی اش را زهرمار کرده ام» و «دوست و رفیق برایش نگذاشته ام» و «از آدم به دورم». اینقدر توی مغزم زر می زند که مجبور می شوم یا نصف شب از دستش فرار کنم توی کوچه، یا همین روشی را که سعی دارم انجام بدهم و موفق نمی شوم، پیش بگیرم: به طور منطقی و مسالمت آمیز بدون عصبی شدن و دعوا کردن بهش حالی کنم که در اثر لاس زدن های خودش با زن های دیگر است که رابطه مان با آنها به هم می خورد. اگر مثل آدم رفتار کند و حد و حدود بشناسد و توقع نداشته باشد هر روز از سر و کول یک دوست جدید بالا برویم، خیلی بیشتر احتمال دارد که دوستی مان طولانی بشود.

باهاش حرف می زنم و حرف می زنم و آخرش جیغ می زنم و داد می زنم و گاهی گریه می کنم. نمی شنود. اصلاً مرا نمی بیند. سعی هم نمی کند یک قدم از این فاصله ای که بین مان افتاده کم کند. هی بیشتر خودش را کنار می کشد و از فضای ایجاد شده برای زنگ تفریح و خوشگذرانی شخصی و لاس زدن با مردم توی فضای مجازی استفاده می کند. اصلاً فکر نمی کند آن وقت هایی که دارد با آن زنیکه ی روانشناس یا جنده های دیگر توییتر لاس می زند، من هم می توانم این طرف با دکترها و وکلا و مهندسین و سایر اقشار زحمتکش این مملکت توی چت خصوصی لاس بزنم و گرم بگیرم. یک چیزی به نام زمان مشترک هست که او دارد تمامش را صرف خودش می کند و اصلاً یک لحظه هم فکر نمی کند یا برایش مهم نیست که من در آن لحظه ها این طرف دارم چکار می کنم. لابد فکر می کند: چه کار دارد بکند؟ لابد یکی از همان کارهای کسل کننده ی خانه را می کند یا پای تلفن با خواهرش حرف می زند یا به گلدان ها و قناری و آت و آشغال های دلخوشکنک خودش ور می رود. لابد فکر می کند من جزو اشیاء خانه هستم و به حکم شیء بودن، نیاز به همکلامی و سرگرمی و ارتباط با کسی ندارم و می توانم تا ابد با چهارتا گلدان یک قناری لال، مشغول باشم. نمی دانم چه کرده ام که یک لحظه هم فکر نمی کند من هم احتمال دارد خیانت کنم. خیالش از جانب من تخت تخت است و سرش به هرزگی و خوشگذرانی و عرقخوری خودش گرم است.

برای آینده ی خودش و خودمان تلاشی نمی کند. درس نمی خواند برای ارشد و قضاوت و وکالت. فقط سالی دویست سیصد تومن می دهند بابت ثبت نام آزمون ها. حتی 6 ماه است یک گواهینامه ی رانندگی را در 38 سالگی نتوانسته بگیرد. حتی آیین نامه را هم قبول نشده!

حیف نان! قشنگ مصداق بارز صفت حیف نان است. آدمی که تا ابد هم امیدی بهش نیست. یک لوزر نهادینه و ذاتی. برادرش هم همین است. پدرش هم. کل مردان طایفه شان یک مشت شکم پرست لوس مفت خور با شغل های پست و نهایتاً کارمندی دون پایه هستند و دلشان به حقوق بازنشستگی خوش است و کارهای ریز و سرکاری و سرگرمی ها و تفریحات کم خرج شخصی شان. دنیای کوچک احمقانه شان که مثل یک باغچه ی کوچولو تویش تربچه و نعناع کاشته اند و صبح تا شب مشغولش هستند و خبر از دنیا ندارند. زن هایشان هم که مثل خر درس می خوانند و کار می کنند و توی خانه هم زن های نمونه با دستپخت های عالی و خدمات ویژه از همه نوع هستند. دلیلش هم مشخص نیست که این خدمات را در ازای کدام لیاقت و برتری و خدمات متقابل شوهرشان بهش می دهند. انگار وظیفه ی نرمالشان است و حرف و بحثی هم تویش نیست. تیپیکال خانواده ی شمالی.

این مرد معنای پول و زمان و عمر و موقعیت اجتماعی و قدرت را نمی فهمد. در حالی که گردنش زیر گیوتین یک مشت حمال و بی سواد و آدم پست و دوزاری است، پز روشنفکری و کتابخوانی و شعرهایی که حفظ است یا در گوگل سرچ کرده را پیش فالوئرهای مونثش و تمام زن های مجرد و مطلقه اطرافش می دهد. توی دنیای کوچک خودش دلش را به چهارتا شعر و اسم کتاب خوش کرده و چهار تا آدم مثل خودش که تأییدش می کنند. دو تا از این آدم ها هم قطعاً پدر و مادر عزیزتر از جانش هستند که این اثر هنری را تولید و تقدیم بنده کرده اند.

اصلاً تازگی وقتی نگاهش می کنم همه چیزش روی اعصابم می رود. یک روز عادی زندگی ما روزی است که من لااقل توی دلم یا بلند، سی چهل بار فحشش داده باشم. سر شلختگی ها و کثافتکاری های همیشگی اش در خانه که هفت سال است اینقدر بهش گوشزد کرده ام که زبانم مو در آورده دیگر. دوستانش که یک مشت حیف نان و آدم پرت و شوت عین خودش هستند. دریغ از یک آدم با نفوذ و مهم و جدی و فعال و با پشتکار و اهل عمل. همه توی ابرها سیر می کنند. موسیقی و لباس ها و غذاها و تمام چیزهای دیگری که می پسندد، از نظر من تهوع آورند. توی همه چیز کلاسیک است. دریغ از ذره ای خلاقیت و میل به تنوع و تازگی. مثلاً یکی از کارهای رومخی اش این است که من کانالهای ماهواره را جوری تنظیم کرده ام که تقریباً 100 تا کانال خوب را آورده ام اول، تا کانال 15 موزیک، و از 15 به بعد فیلم است. دو کانال اول هم اخبار است. بعد یک کانال موزیک لاتین داریم که گذاشته ام روی شماره 3، و نه ارزش موسیقایی دارد و نه هنری. صرفاً یک مشت کون و ممه دور هم لب ساحل وول می خورند و خواننده ها هم آن پشت یا این جلو عرعر می کنند. بعد من هر بار سرم را برگردانم و این هر بار کنترل ماهواره را دستش بگیرد، محال است محال است امکان ندارد مثلاً یک کانال غذا یا سفر یا اخبار یا هر کوفت دیگری زده باشد. فقط کانال 3 و لاغیر. این حالم را به هم می زند که توی توییتر فقط دنبال کُس است. توی ماهواره فقط دنبال کُس است. همه جا توی کف کُس است. بعد با زن خودش سالی نهایتاً شش هفت بار سکس می کند. طبیعی است؟ بله. به شرطی که مقصرش من باشم، نه اینکه خودش سردی جنسی داشته باشد. از وقتی من این آدم را می شناخته ام از لحاظ جنسی سرد و منفعل بوده. تا جایی که یک سال قبل ازدواج باهاش به هم زدم و رفتم با یکی دیگر دوست شدم که فقط دست از سرم بردارد. چون که دیگر خسته شده بودم از ده سال ول گشتن توی خیابان و ور زدن و سکس نکردن. انگار که بچه های 14 ساله ایم؟ در حالی که من دیگر 30 سالم بود و شعر و کتاب و حرف های قشنگ برایم کافی نبود.

چرا با این آدم ازدواج کردم؟

این سوالی است که هر روز از خودم می پرسم؟

چرا حالا دیگر اینقدر رک و بدون سانسور این چیزها را توی وبلاگم می نویسم؟ چون دیگر اینقدر وضع زندگی و رابطه مان وخیم شده که تخمم نیست حتی خانواده و فامیلش اگر اینها را بخوانند یا به کسی بر بخورد. دیگر از چه باید بترسم؟ من 40 سالم است و هیچ دلخوشی و امیدی ندارم و حالم از لحظه لحظه ای این زندگی مشترک به هم می خورد.

بعد این آدم فکر می کند اگر صد سال یک بار یک دستی به سر من بکشد و یک قربان صدقه الکی برود و یک دوستت دارم تخمی یلخی بگوید، من چیز بیشتری نیاز ندارم و همه بدی ها را به این ترتیب شسته و برده.

کاش فقط همین ها بود. کاش فقط این دوری احساسی و جنسی و عدم تفاهم بود. مسأله این است که هرچه آرزو از نظر مالی داشتم و هرچه توی عمرم تلاش کردم، این آدم با اهمال و تنبلی و تن پروری و بیخیالی به باد داد. پولی که 3 سال پیش داشتم با آن توی شیان و حتی یک جاهای ارزان امیرآباد و نیاوران خانه می خریدم، امسال به خانه خریدن توی میدان شهدا می رسد. وقتی از عروسی و سرویس طلا و جهیزیه درست حسابی بگذری و طرف را اول زندگی خانه دار کنی، بعد 7 سال توی همان خانه 50 متری بی پارکینگ و آسانسور بنشاندت و یک قران هم پول جمع نکند و حتی هنوز بعد از 9 سال با احتساب دو سال نامزدی، یک پراید قراضه هم برایت نخریده باشد و مدام زیر منت بقیه باشی که با ماشین شان اینجا و آنجا می برندت، دیگر اگر افسردگی نگیری و حالت از این شوهر و این زندگی به هم نخورد باید تعجب کرد.

بعد مردک دم به دقیقه تست روانشناسی برای من روی تلگرام و واتس اپ می فرستند و از روی مقالاتی که در نت پیدا کرده، مرا تحلیل روانی می کند و هزار و یک بیماری بهم نسبت می دهد.

دیگر دلم نمی خواهد خودم را برای خانواده و فامیل و روانشناس و تراپیست و دوستان مشترک توضیح بدهم و توجیه کنم. از یک جایی به بعد آدم می بیند چیز با ارزشی برای اینهمه جنگیدن و وقت تلف کردن نمانده. هرکه هرچه می خواهد فکر کند. اصلاً من دیوانه. همه چیز تقصیر من. ولی من دیگر توان ایستادن و بحث کردن و جنگیدن ندارم.

اینقدر از همه چیز این زندگی  متنفر شده ام که حس می کنم یک لحظه دیگر هم نمی توانم تحملش کنم.مثل غذای بدمزه ای که تا سر استفراغ و بالا آوردن تا دم گلویت به زور خورده باشی و حالا یک قاشق دیگر، باعث می شود کلش را برگردانی و بپاشی به در و دیوار.



شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۹

468: وقتی مرده ها به نفع زنده ها ماله می کشند

دیشب مثل خیلی شب‌های دیگر نخوابیدم و صبح که تازه خوابیده بودم هم از ساعت 10 بیدار بودم و غلت می زدم. بلند شدم و غذای جوجه‌ها را دادم (4 تا جوجه مرغ از شمال گرفته‌ام که الان نهایتاً دو هفته‌شان است و همه‌ش دهان شان باز است و سیرمانی ندارند) و دوباره خوابیدم. تازه خوابم برده بود و داشتم خواب آ.خ را می دیدم که یک خانه قدیمی‌ساز خریده و من تصادفاً بعد از سال‌ها بهش برخورده‌ام و نزدیک بود دو نفر توی خانه قدیمی ساز همسایه‌شان مرا خفت کنند که فرار کردم و... بابا زنگ زد روی تلفن خانه. از بس خواب بودم به شوهرم گفتم: ولش کن بعداً می‌زنگم یا تو بردار بگو خوابه. او هم برنداشت. می دانستم اینقدر سریش است که الان زنگ می‌زند روی گوشی. زنگ زد. باز حال نداشتم. شوهرم گوشی‌ام را جواب داد و بعدش بهم گفت دارند می‌آیند اینجا برایمان زردآلو بیاورند. فاک! زردآلو؟! 

توی دلم فحش می دادم و تلوتلو می‌خوردم و فکر این بودم که یک وقت سوتینی، شورتی چیزی روی مبل ها ولو نباشد و سیفون توالت را بکشم که شاش زرد کفش نمانده باشد و چای بگذارم و اصلاً زردآلو دیگر چه کوفتی است که اینقدر اصرار دارند برایم بیاورند؟ 

خیلی زود رسیدند و من فقط وقت کردم سوتین‌ام را ببندم و صورتم را بشورم و یک نگاهی به قیافه‌ی داغانم توی آینه دستشویی بکنم که موهایم روی هوا سیخ نباشد. اینقدر گیج بودم که شوهرم یادم انداخت شربت درست کنم و سر هر حرکتی مجبور بودم چند ثانیه تمرکز کنم که یادم بیاید الان باید چکار کنم. 

بابا گفت که نمی دانم از کجا زردآلوی ارزان خریده و گفته برای ما هم بیاورد. توی صندوق عقب هم هلو و هندوانه هست و اگر می خواهیم شوهرم برود بیاورد. وقتی رفت میوه‌ها را بیاورد بابا ازم پرسید: اخیراً خیلی دعوا دارین؟ گفتم: مدام. هر شب. نگاهی به مامان کرد و کمی مِن و مِن کرد و گفت: دعوا نکن. کنار بیا. بساز. 

جاااااااااااااااااااااان؟؟؟ بعد از آنهمه که گفتم آخرش یک کاره پاشده‌اند آمده‌اند نشسته‌اند سر مبل که همین را بهم تحویل بدهند؟ بهش گفتم: چی رو کنار بیام؟ کدومشو؟ پدر و مادر اون اگه دعوای ما رو بدونن فقط طرف پسرشونو می‌گیرن و کلاً ته هر جمله‌ی من میگن حق با پسرمونه، اونوقت جواب شما بعد از تمام حرفای من اینه که بشین و بساز؟ آفرین! 

باز کمی به هم نگاه کردند و من و من کردند و بابا که فهمید مرا گیج کرده و الان است که آمپرم بالا بزند که اصلاً این حرف شما یعنی چه، دوباره یک جور بی توضیح و مبهمی گفت که به خواب پدربزرگ مرحومم آمده‌ام و او فهمیده که من مشکل دارم. گفتم: خب که چی؟ الان باید چیکار کنم که بابابزرگ به خواب شما اومده؟ گفت هیچی و سر و ته بحث را جمع کرد و توضیح دیگری هم نداد و شوهرم با میوه ها آمد داخل. 

بغض گلویم را گرفت. فکر کن آدم را از خواب بیدار کنند و بی مقدمه این کسشعرها را تحویلش بدهند و بگویند حالا برو به ادامه خوابت برس! قشنگ حالم به هم ریخت. دیگر نمی توانستم حتی به حرف‌ها و شوخی‌هایشان بخندم یا جواب بدهم. لال شده بودم و بغضم هی داشت بزرگتر می شد. انگار یکی وسط خواب و بیداری زده توی گوشم و الان گیجم که باید چه واکنشی نشان بدهم؟ شوخی بود؟ جدی بود؟ دلیلش چه بود؟ باید عصبانی بشوم؟ بخندم؟ گریه کنم؟ فقط گیج و ویج داشتم آن یکی دو جمله را توی ذهنم می‌چرخاندم که بتوانم قورت‌شان بدهم و پایین نمی‌رفتند. 

شوهرم پول میوه‌ها را حساب کرد و بابا اینها پاشدند زود خداحافظی کردند و به بهانه اینکه صبحانه دیر خورده‌اند و نهارشان آماده است و خانه کار دارند تقریباً فرار کردند. انگار فقط آمده بودند که همان دو جمله را بگویند و حال مرا خراب کنند و بروند. 

رفتم توی دستشویی و در را بستم و نشستم روی توالت فرنگی به گریه. اشک‌هایم را با دستمال توالت پاک می کردم و باز سبک نمی‌شدم. آمدم بیرون و شوهرم به قیافه پف کرده و داغانم نگاه کرد و گفت: هنوز خوابیا! نمی‌خواستم جلوی او گریه کنم. بعد می‌پرسید قضیه چیست و می شد تف سر بالا. باید می‌گفتم که مشکلاتم با تو را به والدینم گفته‌ام و آنها پشتم را خالی کرده‌اند و گفته‌اند برو بساز! که خوب توی کونش عروسی می شد و بیشتر می فهمید من چه بدبخت بی‌کَسی هستم و پرروتر از قبل می‌شد. 

نشستم روی مبل کنارش. به تلویزیون خیره شدم در حالی که چیزی نمی‌دیدم و نمی‌شنیدم و بغض داشت خفه‌ام می‌کرد هنوز. یکی دو بار چیزهای بی‌ربطی ازم پرسید و متوجه شد لال شده‌ام و یک چیزیم هست. آمد جلو و با دقت نگاهم کرد و پرسید چی شده؟ دهانم را مثل ماهی باز و بسته کردم و صدایی از گلویم بالا نیامد. یکهو بغضم ترکید. بغلم کرد و گریه‌ام شدیدتر شد. حالا می‌توانستم با صدای بلند هق‌هق کنم و خالی بشوم. گریه‌ی بی صدا بغض را خالی نمی‌کند. باید از ته دل با صدای بلند زار بزنی. 

هرچه پرسید چی شده، چیزی نگفتم. بعد باز رفتم برای جوجه‌ها تره خرد کردم و دانه ریختم. ظرف شستم. دور خودم و خانه 50 متری‌ام چرخیدم و سردردم هی شدیدتر شد. شوهرم یکی از قرص‌های آرام‌بخشش را با یک لیوان آب بهم داد. رفتم افتادم روی تخت و از سر درد تا دو ساعت بعد هم نتوانستم بخوابم. باز یک قرص مسکن بهم داد. باز هم مدتی سردرد داشتم. بلند شدم و تازه ساعت 6 عصر یادم افتاد که امروز اصلاً چای نخوره‌ام و شاید یکی از دلایل سردردم چای باشد. 

کمی که حالم بهتر شد سعی کردم قضیه را مثبت تر نگاه کنم. اینکه مثلاً شاید منظورشان از قضیه ی خواب و بابابزرگ، مربوط به این باشد که بابابزرگ از سکته مرد و اینها احتمالاً با توجه به اینکه خودم چند بار به شوخی و جدی توی صحبت بهشان گفته‌ام گاهی توی دعواهایمان تا مرز سکته می روم و فشارم بالا می رود، به این نتیجه رسیده‌اند که نکند وقتی یک مُرده سراغ آدم را می گیرد، نشانه‌ی این باشد که من هم قرار است بمیرم و... شاید این دعواها باعث شود سکته کنم و... سعی کردم با این افکار دل خودم را خوش کنم و قضیه را برای خودم از آن حالت تراژدی کثافتی که هست، تبدیل به یک تراژدی ملایم‌تری از نوع دلسوزی پدرانه/مادرانه کنم. اما شب که به خواهرم زنگ زدم و قضیه را تعریف کردم، گفت که نه و با توجه به نظراتی که از یکی دیگرشان شنیده، احتمالاً منظورشان همان چیزی بوده که اول برداشت کرده‌ام و بهتر است زیاد دلم را خوش نکنم. 

الان حالم بهتر است. معمولاً با خواهرم که حرف می‌زنم، اگرچه گاهی اظهارنظرهای بی رحمانه و سردی دارد و گاهی زیرابی می‌رود و هوای خودش و بنیان استوار خانواده‌ی خودش را دارد و می‌فهمم که برای من تره هم خرد نمی‌کند، اگرچه اکثراً خودخواه است و می فهمم که پشت سرم طرف آنها را می‌گیرد یا لااقل سکوت می‌کند و از من دفاع نمی‌کند که موقعیت خودش به خطر نیفتد، اما باز هم همیشه به سادگی یادم می‌آورد که از میزان رومنس و تراژدی ماجرا کم کنم و منطقی‌تر نگاهش کنم و به جای اینکه دلم بشکند و چنان با خاک زمین یکی شوم که هیچ‌کس نتواند جمعم کند، به این فکر کنم که قضیه همین است که هست و بهتر است به راحت‌ترین و به صرفه‌ترین راهکار فکر کنم چون کسی قرار نیست به دادم برسد. حرف زدن با خواهرم مثل بیدار شدن از خواب است. مثل شستن صورت اول صبحی با آب خنک است که خوابم را می‌پراند و یادم می‌اندازد که کلی کار دارم و وقت چسناله نیست. اگرچه خواهرم خودش ته ندانم‌کاری و گیجمانی و سردرگمی و افسردگی است، اما لااقل برای من آینه‌ی خوبی به شمار می‌رود و سریع تکلیفم را با خودم مشخص می‌کند. 

خواهر اگر به همین یک درد هم بخورد، خوب است. 

برادر اما به هیچ دردی نمی خورد.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۹

467: داستان نافرجام «ح» و «ف»

ساعت 2 صبح است. لپتاپ روی پاهایم و پاهایم دراز روی یک کوسن روی میز. بیرون یک سگ با صدای زیری پارس می کند. صدای این سگ های فسقلی زرزرو که بیش از قد و قواره شان شلوغ می کنند.
«ح» دیشب تا امشب ساعت 8 اینجا بود. بستنی و یک سری خشکبار هم خریده بود که دست خالی نیامده باشد. قبلاً این مدلی نبود. با هم این حرف ها و قراردادهای عرفی را نداشتیم. اخیراً یک چیزهایی بینمان تغییر کرده. حساب و کتاب هایمان رسمی تر شده. دلیلش هم وارد شدن زنی به نام «ف» به زندگی اش بود که برادرزاده اش به عنوان کیس ازدواج بهش معرفی کرد و بعدتر داشت پارتنر سکس می شد که نشد.
حالا اصلاً چطور ورود این خانم به زندگی اش و به رابطه ی ما توانست چنین تأثیری بگذارد؟ خوب ساده است: چون زن تأثیرگذار و فاعلی بود. یک جور خفه کننده ای به ح چسبیده بود و ما را هم اذیت می کرد و نمی گذاشت یک نفس راحت بکشیم. مدام مهمانی بازی. مدام تلفن و پیغام و پسغام روی واتس اپ. سه هفته به ح زنگ می زد و روزی 2 ساعت حرف می زد تا ح از دستش روانی شد و یکهو قاطی کرد و بهش پرید که اینقدر مزاحمم نشو و زنگ نزن. من آدم اینقدر تلفن و دیدار و تماس نیستم. فاصله را حفظ کن. زنه باز ول نکرد و همینطور اصرار به سوال و توضیح و گزارش دادن و خواستن و... از این آدم های ول نکن. خلاصه الان دو سه ماه گذشته و بالاخره آخرین بار که چند هفته پیش همدیگر را دیدیم، رابطه شان به هم خورد. چون زنه سکس می خواست و از ح خواسته بود که فقط یک رابطه بی تعهد مبتنی بر سکس داشته باشند. ح هم برگشته بود وسط سکس بهش گفته بود نه من اصولی دارم و این کار را نمی کنم و اصلاً چرا باید وارد یک رابطه مبتنی بر سکس با تو بشوم، وقتی همین الان هم چنین رابطه ای را دارم؟
زرشک! زنه هاج و واج مانده بود و بعد هم سیگار و اشک و زاری و ماجراهای دیگر. فردایش هم تلفن و گریه و زاری که چرا مرا وارد این رابطه کردی اگر کسی توی زندگیت بود؟
حالا اینطور که من تعریف می کنم شاید به نظر برسد که من طرف ح بودم و هستم و الساعه با به هم خوردن رابطه ی آنها، رابطه ی من هم با خانم به هم خورده. نخیر. اتفاقاً برعکس. نکته ی قضیه دقیقاً در این است که من طرف زنه هستم و این داستان باعث شد میانه ام با ح یک مقدار مکدر شود. نه اینکه خودش متوجه بشود و واکنش خاصی نشان بدهم، اما احساسم تغییر کرد.
متوجه شدم که از این 19 سال دوستی من با ح، ایشان 10 سالش را با یک میلف چندین سال بزرگتر از خودش پارتنر سکس بوده. یعنی آن موقع ها که قضیه را برایم تعریف کرد اینطوری بود که این زنه را اولش یکی دیگر از رفقا بلند کرده و با او رفیق شده و بعد این بلند کرده و قضیه اولش سکس بوده فقط و بعد دیگر به هم وابسته شده اند و زنه قرار شده فقط به این بدهد. قشنگ از این داستان های فیلمفارسی ها که جنده کافه ای را می بردند آب توبه سرش می ریختند و به نام خودشان می زدند. بعد حالا آمده می گوید که یارو جنده نیست و آدم چیپی هم نیست و موقعیت اجتماعی پایینی هم ندارد و اصلاً هم ازین توقع مالی ندارد و جدی دوست دخترش است و خیلی هم دوستش دارد و اصلاً بعد این ماجرای اخیر تصمیم گرفته که دیگر ازدواج نکند و همین رابطه را ادامه بدهد.
فهمیدم که من با کسی اینقدر نزدیک بوده ام و خصوصی ترین حرف های زندگی مشترکم را بهش گفته ام که او ابداً با من همراز و صمیمی نبوده و حتی در چند سالی که همکار بودیم و هفته ای یک روز خانه ی ما بود هم اصلاً لزومی ندیده حرفی درباره ی زندگی خصوصی اش و زنی که توی زندگی اش هست و هفته ای یک بار به طور ثابت باهاش سکس دارد، به من بزند. پس چرا من فکر کرده بودم می توانم با او اینقدر صمیمی و نزدیک و همراز باشم؟
همین آخرین شبی که خانه اش بودیم و داستان سکس با ف پیش آمد و اعتراف او پیش ف که بله یک نفر هست که 10 سال است باهاش سکس دارد و پارتنر ثابتش است و بعدش هی قضیه با روشنگری ها و گیرهای سه پیچ ف هی بازتر و شفاف تر شد، تازه متوجه شدم من اصلاً این آدم را نمی شناسم و بیخودی فکر کرده ام اینقدر با هم صمیمی هستیم که می توانم همه چیزم را بهش بگویم.
یکهو ماسیدم. یک چیزی توی من متوقف شد. قضیه ی ف و اشتباهات او در رابطه شان اصلاً به من مربوط نبود. اما باید از ف تشکر می کردم و کردم بابت این شناخت جدیدی که از ح (دوست 19 سال عمرم) به من داد. از اینکه ابعاد حماقت و خریت من را بهم روشن کرد و دید جدیدی از این رابطه ی قدیمی به من داد که متوجه بشوم ماجرا شاید اصلاً طوری که من می بینم نیست.
یک شب ح داستانش با ف را طوری برای ما تعریف می کند که انگار خودش بی گناه بوده و زنه لخت و پتی وسط اتاق ایستاده و وحشی بازی درآورده که: پاشو زودباش برو کاندوم بیار. مثلاً اینطور که زنه یک جنده ی توی کف سکس است که می خواسته به این تجاوز کند و این اصلاً کاری بهش نداشته. بعدتر ف قضیه را بدون خجالت و دروغ (که بابت این بی پروایی و صراحتش جداً ازش ممنونم) دوباره برای من تعریف می کند که در آن ح کاملاً در سکس همراهی کرده و ف را تحریک کرده و تا وسط سکس (یعنی دقیقاً سرش داخل بوده!) پیش رفته و وقتی ف گیر داده که کاندوم بگذار و هی تأکید کرده که یا خودت برو یا من بروم از آن اتاق بیاورم، این حشرش خوابیده و یکهو مغزش به کار افتاده و لج کرده و زنه را از خودش رانده و گفته که سکس نمی کند و گذاشته توی کاسه اش که یکی 10 سال است توی زندگی اش است! خوب به قول ف، چرا این را زودتر نگفتی؟ یعنی اگر ف به کاندوم گیر نمی داد، الان نگفته بودی و مشکلی هم نبود؟ یا چند بار باهاش می خوابیدی و بعد که ازش سیر شدی بهش می گفتی؟ اصلاً چرا افتاده ای پی زن گرفتن وقتی یک آدم جدی توی زندگی ات است؟ که بعد از ازدواج هر بار با زنت دعوایت شد برگردی سمت دوست دختر سابق و به زنت خیانت کنی؟ ف هم دقیقاً به همین گیر داده و می خواهد همین را روشن کند. و من چقدر خوشم می آید از صراحت و شفافیت و گیر دادن های این زن. چون که باعث شد و می شود که همه چیز روشن شود و سوءتفاهمی به مدت 19 سال بین آدم ها باقی نماند. کاری که از احمقی مثل من برنمی آید.
ف اخلاقش شبیه این دادستان های سمج است که به منطق و توالی و تناقضات داستان متهم گیر می دهند که اول از همه به خودش ثابت کنند که دارد دروغ می گوید و بعد به هیأت منصفه.
اولش به نظرم غیرمنطقی و عصبی و روانی می آمد بس که روی این داستان کلید کرده بود. اما حالا می فهمم کجای قضیه به او گران آمده که گیر داده و ول نمی کند و هی بازخواست می کند و توضیح می خواهد. این زن ذهن ریاضی دارد. ذهن منطقی و تحلیلی. نمی تواند از روی اتفاقات، ساده بپرد و بیخیال شود. مشکلی که خود من هم گاهی با دیگران پیدا می کنم و ول نکن و روی اعصاب به نظر می رسم.
حالا خلاصه الان با ف دوستم و علیرغم به هم خوردن و کات شدن رابطه اش با ح، من و او با هم ادامه دادیم و راضی ام. چون ف اگر پارتنر خوبی نبود، دوستی خوبی است. یک آدم روشن، منطقی، فعال، با فکر و پر انرژی. من به چنین آدمی دور و برم نیاز دارم که یک کم تکانم بدهد. از این گذشته وقتی پای ح در میان نباشد، این زن کاملاً منطقی و آرام و مهربان و مفید است. چرا که نه؟


شنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۸

466: ورود به فاز اول

خوب به سلامتی به قول خانم هایده: «هرچی باید همه تک تک بکشن، ما کشیدیم که!». آن چیزی که باورم نمی شد در زندگی با این آدم و اصولاً توی زندگی با هیچ مردی تجربه کنم، به چشم های خودم دیدم.
من هشت سال رمز گوشی اش را داشتم. حتی چند سال قبلش هم داشتم، اما هیچوقت تا این چند هفته گوشی اش را چک نکرده بودم. توی دوران دوستی مان چهار سال دانشگاه درس می خواند اما من هیچوقت از سر کوچه دانشگاه شان نزدیک تر نشدم. با اینکه دانشگاه شان توی یک میدان و خیابان اصلی تهران بود و بارها قرارهایمان توی میدان و به فاصله صد متری دانشگاه شان بود، هیچوقت به خودم اجازه ندادم بروم جلوی همکلاسی هایش دستم را توی بازویش بیندازم و به همه نشان بدهم که این بابا صاحب دارد و باهاش لاس نزنید.
این کارها هیچوقت در مرام و شخصیت من نبوده، اما حالا نزدیک چهل سالگی ناگهان متوجه می شوم که شوهرم سه ماه است با یک زنک مطلقه توی توییتر چت  می کند. یا مثلاً پارسال یکی دیگر از این در شرف طلاق ها را در توییتر پیدا کرد و بهش نزدیک شد و باب دوستی را به بهانه راهنمایی حقوقی در پرونده ی خواهر یارو باز کرد و کم کم قضیه را به تلفن و بعد قرار و بعد دعوت خانگی و دوستی کشید. طوری که یک سال من از دست این مرد آسایش نداشتم از بس هَوَل بازی و آویزان بازی در می آورد و همش ورد زبانش این زن (و شوهر) بود و همش یا باید می رفتیم خانه شان یا دعوتشان می کردیم و همش باید برایشان سوغاتی می گرفتیم و بهشان زنگ می زدیم و... همش یک جوری عین بختک روی زندگی ما افتاده بود(ند). بعدش هفت هشت ماه هیچ خبری ازشان نشد جز دو سه بار که من به زنه پیغام دادم و حالش را پرسیدم و او فقط جواب احوالپرسی را داد. انگار نه انگار که با هم دوستیم و او هم باید حالی از ما بپرسد یا حداقل در تمام طول این تابستان که کولر دستی یک میلیون تومانی من توی خانه اش بود، لااقل یک بار یادش میفتاد یک پیامک به من بدهد و تشکر کند. هیچِ هیچ. حالا شوهرم هم هر بار من اشاره ای به اینها کردم وانمود کرد اصلاً با زنه در تماس نیست و هیچ خبری ازشان ندارد الا نوشته ها و اشارات مختصرشان در توییتر. یکی دو بار از دهانش پرید که اینها احتمالاً دارند طلاق می گیرند و مدتی هست که توی توییتر پیدایشان نیست و از مهمانی هایشان حرفی نمی زنند و... جوری که انگار مثلاً رصد زندگی یک زوج از روی دو تا توییت به این آسانی است. هی هم روی حدس هایش تأکید می کرد و من ته دلم داشتم شک می کردم با این اطمینانی که پشت حدس های این است، شاید قضیه بیشتر از توییتر است و با زنه تماسی دارد.
آخرش همین دو هفته گوشی اش را اول شانسی و بعد دو بار دیگر چک کردم و هر بار یک گهکاری جدید از تویش در آمد. اولین بار معلوم شد در محل کار یک بار 10 دقیقه و چند روز بعد 40 دقیقه با بانوی روانشناس تماس تلفنی داشته که وقتی بهش گفتم که چرا این موضوع را به من نگفته بود و اصلاً با آن فشردگی کاری و حجم مراجعه کننده چطور 40 دقیقه با این خانم صحبت کرده، خودش را به زمین و زمان زد و هزار تا توجیه آورد که یادش رفته و می خواسته بگوید و زنگ زده که ازش درباره مشاور و روانپزشک که دو جلسه بود داشت می رفت راهنمایی بگیرد و ببیند نکند یارو دارد وقتش را تلف می کند و... ازش خواسته بودم به هر طریق و به هر دلیل چیزی درباره مشکلات روانی اش و مسائل مان به این زنک نگوید. سر همین هم بهش گیر دادم که چرا بهش گفتی؟ که باز قسم و آیه خورد که بهش نگفته و فقط کلیات ماجرا را گفته. می فهمیدم دارد دروغ می گوید. عین چی بهش شک داشتم. ولی راهی برای اثبات نبود وقتی اینطور با تأکید و بدون شک و مکث روی حرفش ایستاده بود. باید می پذیرفتم و ظاهراً پذیرفتم اما دیگر حواسم بهش بود. علی الخصوص که دقیقاً همین یک ساله که من فکر می کردم بی توجهی اش به من و عصر تا شب توی گوشی بودنش، صرفاً یک اعتیاد مجازی است مثل اعتیاد به دنبال کردن اخبار که پدرش هم دارد، تقش در آمده بود!
بار دوم نصف شب دو بار گوشی اش ویبره خورد و صدای نوتیف داد. ساعت 2 صبح بود و مطمئناً پیامک تبلیغاتی همراه اول آن ساعت شب نمی آید. اصلاً هیچ پیامک معمولی ای آن ساعت برای کسی فرستاده نمی شود. گوشی را برداشتم و از اتاق آمدم بیرون. کمی توی توییترش گشتم و لاسیدنش را با خانم دکتر روانشناس دیدم و به خیال پیدا کردن مدارک بیشتر، واتس اپ و تلگرامش را هم چک کردم. بعد توی تلگرام چند تا چت عجیب دیدم که عنوانشان «چت با ناشناس» بود. قبل از اینکه وارد آنها شوم متوجه یک چت دیگر با یک خانم شدم که وقتی واردش شدم متوجه شدم شوهرم سه ماه است دارد با یک خانم دکتر وکیل در حال طلاق چت می کند و طبق اشاراتش در این مدت حتی با آن خانم دکتر روانشناس اولی هم در تماس بوده. از خواندن چت حالم اینقدر بد شد که شب تا صبح نشستم گریه کردم. اصلاً به ذهنم نرسید که یک مدرکی یا اسکرین شاتی بگیرم برای اثبات حرفم به دیگران و آن مادر عوضی اش که همیشه طرفدار پسرش است. صبح هم که فهمید با هم بحثمان شد و آنقدر قاطی بودم که گوشی اش را زدم شکستم و فرصت نشد مدرکی برای خودم بردارم. فردایش هم سریع برادرش برایش یک گوشی قدیمی خودش را برداشت آورد و این هم بلافاصله واتس اپ و تلگرام را نصب کرد و چت ها را پاک کرد و والسلام. یک مشت قول و عذرخواهی و دروغ دیگر تحویلم داد.
بار سوم همین پریشب بود. این چند روزه علیرغم اینکه ادعا می کرد اصلاً توییتر را نصب نکرده و چون رمز ورودش را هم یادش نیست نمی تواند وارد اکانتش شود، باز مدام سرش توی گوشی اش بود. هر بار هم که سرک می کشیدم می دیدم توی  تلگرام است و مدعی بود کانال های سیاسی را می خواند و فقط اخبار و تحلیل ها را پیگیری می کند. باز هم بهش اعتماد نداشتم ولی باورم هم نمی شد به این زودی خایه کند و دوباره غلطش را تکرار کند.
پریشب ساعت 1 رفتم توی اتاق و دیدم نور صفحه گوشی اش طبق معمول توی تاریکی روشن است و بهش گفتم: بازم که بیداری! دیدم جواب نداد. جلوتر رفتم متوجه صدای خرخرش شدم و فهمیدم وسط گوشی بازی خوابش برده. خواستم گوشی اش را بردارم و بگذارم بالای سرش که چشمم به صفحه چت افتاد. در همین حین از آمدن من روی تخت و برداشتن گوشی از میان دستهایش از خواب پرید اما هنوز گیج تر از آن بود که سریع بتواند قضیه را جمع کند. شاید هم می دانست اگر واکنش تند نشان ندهد من ممکن است کمتر  حساس شوم و با شنیدن «چیزی نیست. تلگرامه. ازین رباتای نظرتو ناشناس بگو، هست» زیاد دقیق نشوم و گوشی را بهش پس بدهم. اما من چون یادم افتاده بود که دفعه قبل هم یک چنین چتی دیده بودم و بهش توجه نکرده بودم و اینکه موقع چت خوابش برده باشد یعنی تمام این دو سه ساعت را داشته یواشکی توی اتاق با یکی چت می کرده، قضیه را ساده برگزار نکردم و گوشی را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم و هرچه توی صفحه چت بالاتر رفتم متوجه شدم، بعله! باز هم قضیه لاس زدن با یک زن ناشناس و حرف های سکسی و هرزه و لاس زدن جنسی است و این بار دیگر نمی شد به آسانی روی  جمله ی «می خوام صیغه ت کنم که محرم باشیم» و «من روت غیرت دارم» ماله کشید و آن را بی منظور و رابطه دوستی معمولی و به خاطر رد و بدل کردن جزوه کنکور یا مثلاً گرفتن مشاوره روانی، برگزار کرد. این دیگر لاس زدن یک مرد 38 ساله با یک زن ناشناس صرفاً به انگیزه ی سکس چت بود.
نمی دانم اما چرا این بار به اندازه دفعات قبل عصبانی نشدم. چون یک آدم ناشناس بود؟ چون علاقه و محبت و توجه واقعی در کار نبود و صرفاً مربوط به پایین تنه و ارضای جنسی بود؟ یا شاید هم دیگر برایم عادی شده بود و دیگر دوستش نداشتم یا احساس خاصی بهش نداشتم که به احساسم ضربه ای خورده باشد.
خیلی خونسرد بهش گفتم که فردا زنگ می زنم به خانواده ام و باید گورش را از این خانه گم کند و بعد هم خانه را بفروشد و سه دانگ مرا بدهد یا سه دانگ خودش را بهم بفروشد و با پولش برود یک جا برایم خانه رهن کند و جهیزیه ام را، هرچه را من آورده ام از زیر پایش جمع می کنم و با بقیه اش و وسایلی که خواهد خرید (ولو دست دوم)، در خانه ای که رهن خواهند کرد، باهاش زندگی خواهم کرد. طلاق نمی گیرم و مهریه ام را هم اجرا نمی گذارم. فقط دیگر بهش اجازه نمی دهم روی خانه و وسایل و دارایی خودم بنشیند و بدون اینکه هزینه ای برای به دست آوردن من کرده باشد (عروسی یا آتلیه یا سرویس طلا یا آرایشگاه و لباس عروس و ماشین گل زدن و خرید عروسی و...)، اینطوری بهم خیانت کند و دقم بدهد.
دیگر تمام شد. هشت سال پیش بدون هزینه یک زن را به خانه اش آورد. در تمام این هشت سال هم نه ماشین خرید. نه وسیله ای به خانه اش اضافه کرد. نه طلا برای زنش خرید. نه هیچ چیزی. هیچ کاری برای خوشحالی زنش نکرد. حتی  حاضر نشد گواهینامه اش را بگیرد و عصرها بعد از کارش یک شغل دوم (همان شغل قبلی اش را با پدرش یا مثلاً کار کردن توی اسنپ و تپسی و... ) انجام بدهد و درآمدش را از کف دریافتی یک کارمند چسو به یک حد متوسطی برساند که چیزی هم برای خوشی و مسافرت و ماشین خریدن و پس انداز و خانه را نوتر یا بزرگتر کردن، بماند. هشت سال عین خیالش نبود. هر روز از سر کار آمد و لم داد روی مبل و جای کونش روی مبل گود رفت و هرچه گفتم گفت همین است که هست و بیش از این ازش بر نمی آید. مادرش هم هرچه گاه و بیگاه غیر مستقیم غر زدم که وضعیت اینطوری است، بهم جواب داد که همین است که هست و هر کس یک شخصیتی دارد و عوضش پسر او مودب و آقا و مردمدار و سر به زیر است و هیز نیست. و اینکه «بود می خوریم. نبود نمی خوریم!».
حالا بعد از هشت سال چه تحویل گرفته ام؟ مردی که دیگر ذره ای به هم وابستگی و تعلق نداریم و توی خانه با هم چهار کلمه حرف نمی زنیم و ... بله! زیرزیرکی دارد بهم خیانت هم می کند! روی خانه و اثاثیه ی خودم. بدون هزینه. این دیگر خارج از تحملم است.
همان ده روز اول زندگی برایم کار جور شد و رفتم سر کار و هرچه گذشت بیشتر متوجه شدم که کار کردن زن در زندگی مشترک اشتباه است، مگر اینکه وضع مالی مرد خوب باشد و احتیاجی به پول او نداشته باشد و روی پول او طمع نکند و اصولاً باز هم بهتراست در هر صورت زن سر کار نرود و پولش را با پول مرد قاطی نکند. چرا؟ چون من تمام این چند سال را در حال دعوا سر این بودم که باید پولم را توی خانه خرج کنم و نصف خرج خانه را بدهم و هر وقت چیزی از شوهرم خواستم جوابش این بود که «من لزومی نمی بینم و اگه اصرار داری خودت بخر.». در حالی که خواهرم و زن برادرهایم و تمام زن های خانه دار اطرافم توی خانه نشسته بودند و شوهرهایشان خرج شان را می دادند و همه چیز برایشان فراهم می کردند و اینها هم مدام ناز می کردند که کم است و وسایل خانه را هی عوض می کردند و وسایل جدید می خریدند و طلا و ماشین می خریدند و مدام در حال پول خرج کردن توی آرایشگاه و بازار و چسان فسان بودند و شوهرها همه چیز را به نامشان می کردند و اینها حتی کار خانه هایشان را هم با شوهرها شریکی انجام می دادند! بعد من اینطرف، خانه و زندگی ام کامل و بی نقص. یک طرف صبح تا عصر سر کار بودم و یک طرف وقت و بی وقت مهمان داشتم. آن هم چه کسانی؟ دوست جان های شوهرم! نه چیزی به نامم کرد. نه برایم طلا و وسیله ی خانه خرید. نه مدام به سفر و ولخرجی و کنسرت و سینما بودیم. نه حتی مرا از خانه بیرون می برد و پارکی کوهی چیزی می رفتیم. تمام مسافرت هایمان با ماشین خواهر و برادر و دوستان بود و من بودم که باید منت شان را جبران می کردم و جلویشان زبانم کوتاه بود. توی این پنجاه متر آپارتمان تخمی روی پارکینگ دوبر که انباری و پارکینگ هم نداشت و سرما و گرما و سر و صدای خیابان اصلی و همسایه های بیشعورش مرا دیوانه کرد، شش سال نشستم و تحمل کردم. تحمل کردم که حالا این را تحویل بگیرم؟
مدت ها بود داشتم فکر می کردم دیگر بس است و باید سهم مالی خودم را از این زندگی بیرون بکشم چون به این مرد امیدی نیست و الان سه سال است که قرار است خانه بخریم و این فقط این دست و آن دست کرده و پول مرا به فنا داده. دیگر بس است و باید خودم یک کاری بکنم و به امید این نمانم. این دو سال آخر کم کم داشتم  حس می کردم که تمام چشم طمعش به همین خانه و حقوق سر ماه من است. رسماً خودش هیچ تلاشی نمی کند. وقتی به طور جدی ایده ی تغییر خانه مطرح شد متوجه شدم که این معطل کردن و تن ندادنش به قضیه، چندان هم بی منظور و همینطوری نیست. یک انگیزه ی قوی تر پشت قضیه است. وام «مسکن اولی» که ما قرار بود بگیریم، زن و شوهر را ملزم می کرد که خانه را سه به سه دانگ به نام بزنند و این معنی اش این بود که من قرار بود ضرر کنم و پولم را دودستی به شوهرم تقدیم کنم. یعنی تمام پس اندازمان به جز همین خانه، حاصل کارکرد پنج سال کار من + دو سال دریافتی بازخریدم از خدمت بود و این مرد نهایتاً 15 میلیون از درآمدش ذخیره کرده بود آن هم نتیجه ی نخریدن ماشین و وسیله ی خانه و تمام این  چیزهایی بود که باید در این مدت برای من تهیه می کرد. یعنی همین را هم به من و این زندگی بدهکار بود و از گلوی من زده بود. بعد هرچه این بحث جدی تر می شد و من به شوخی و جدی چند بار این قضیه را که باید از اول پولم را ازش جدا می کردم و همان اول زندگی برای خودم یک جای پرتی یک خانه ی کوچک می خریدم و با پول کارکردم هم قسطش را می دادم و همین باعث می شد الان برایم احترام قائل باشد و مجیزم را بگوید که اجازه بدهم برود توی خانه ام بنشیند، مطرح می کردم، او هم شروع به نشان دادن آن روی خودش کرد و کم کم متوجه شدم نخیر، او واقعاً مثل بختک روی این خانه افتاده و حاضر نیست اینجا را بفروشد. هر بار به بهانه ای. الان سه سال است دارد مرا سر می دواند که خانه را نفروشد و بی خانه نشود. چون می داند که احتمالاً من خیال ندارم این بار باهاش شریک بشوم و با پول خودش هم فقط می تواند یک خانه چسکی رهن کند، نه اینکه بخرد.
اما ورای تمام این داستان ها... من فعلاً تصمیم ندارم ازش جدا بشوم. تحت همین قوانین اسلامی، می توانم دهانش را سرویس کنم و حق و انگیزه اش را هم خودش بهم داده. با تمام اذیت و آزارها و بی لیاقتی ها و دعواها و توهین و تحقیرها و خیانت های این چند ساله اش. من داشتم زندگی ام را می کردم. پولم را زیر دستش ریخته بودم. در اختیار خودش و خانواده اش بودم. چیزی هم ازش نمی خواستم. اگر و فقط اگر خیانت نکرده بود. اگر کمی برای این زندگی تلاش می کرد. اگر کمی سعی می کرد به من نزدیک بماند و سرش را توی گوشی اش نکند و یک کم با من حرف بزند و برای زندگی مان دل بسوزاند. فقط همین شش سال زندگی مشترک زیر یک سقف را هم که در نظر بگیرم و قبلش را به کل نادیده بگیرم، همین شش سال را فرصت داشت که لیاقتش را ثابت کند و قدر تلاش مرا بداند. قدر از خودگذشتگی و کم توقعی ام را. قدر فهمیدن و درک کردن و کوتاه آمدن هایم را.
من واقعاً دیگر حتی دلخور یا عصبانی هم نیستم. با چند تا قرص اعصاب می توانم تا آخر این ماجرا را به سلامتی دوام بیاورم. چند تا قرص اعصاب لازم دارم که وقتی دارم خانه ام را از زیر کونش بیرون می کشم و با اردنگی بیرونش می کنم و بساط خوشی و گشادی اش را جمع می کنم و خودش و خانواده اش همه جوره سعی می کنند روی اعصابم بروند و طاقتم را طاق کنند که تسلیم بشوم، دوام بیاورم و معده و خواب و پوست و اعصابم به هم نریزد و بیخیالی طی کنم.
واقعاً قصد ندارم خودم را عجالتاً درگیر ماجراهای طلاق و مهریه کنم. به قول خودش چیزی نشده که. اشتباهی بوده و دیگر تکرار نمی شود. اما همین اشتباه برای من کافی بود که لیاقت و حد و اندازه ی جنبه ی این آدم را بفهمم و آینده ام را با چشم باز ببینم و تصمیم به جداسازی مالی ام بگیرم. چیزی نیست. هیچ اتفاقی نیفتاده. مگر این مرد مدعی نیست پول هیچ ارزشی ندارد و منم که پول پرست هستم؟ مگر مدعی نیست از ازدواج با من انگیزه اش فقط علاقه بوده؟ خوب حالا تمام پولم را ازش می گیرم و فقط خودم را برایش باقی می گذارم ببینم با این خودم چکار خواهد کرد. اگر رفتارش مثل انسان باشد و جفتک نیندازد و شعور و لیاقت نشان بدهد و ببینم که متوجه  اشتباهش شده، شاید باز هم اجازه بدهم توی خانه ام بنشیند و کونش پاره نشود برای رهن یک خانه. اگرنه، بگرد تا بگردیم. بعدش وارد فاز دوم می شوم: مهریه و طلاق.

یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۸

465: چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می داری؟

ساعت 4 صبح است. من لرزان سیگاری دود کردم. کمی گریه کردم. یک لباس گرم تر روی تیشرتم پوشیدم و پاپوش هایم را پایم کردم و هنوز از درون یخ زده ام و دارم می لرزم.
به چیزهای مختلفی فکر کردم، و آخریش خودکشی. به خودکشی مثل یک کار قهرمانانه یا معنادار که نشانه ی چیزی باشد فکر نکردم. مثل یک راه حل حتی. مثل تنها گزینه ی باقیمانده بهش فکر کردم. آخرین گزینه.
مردی که گه زد به زندگی ام توی اتاق خواب دارد خرخر می کند و گه گداری بوی گندی ول می دهد. من دو ساعت پیش رفتم و سعی کردم بخوابم اما ذهنم درگیر یک سری خیالبافی مسخره ی قبل از خواب شد. از این مدل های فیلم هندی و عاشقانه. رویاهایی که توی تاریکی زندگی مثل نور آتش کبریتی می ماند که می دانی چند لحظه بیشتر روشن نیست و دردی را دوا نمی کند. هر شب قبل از خواب رویاهای شیرین و دروغی ام را مثل دخترک کبریت فروش قبل از یخ زدن، آتش می زنم. اما امشب همین کبریت ها هم قرار نبود گرمم کنند. صدای ویبره ی گوشی شوهرم را از بالای تخت شنیدم. می دانم هرچه هست توی آن گوشی است. دنیایی که بین او واقعیت، بین او و من فاصله می اندازد. می دانستم ردپاهایش را پاک می کند. لاس زدن هایش را. هر گهی را دارد یواشکی می خورد. اما باز هم به خاطر دومین صدای ویبره وسوسه شدم. شاید مچش را می گرفتم. مثل آن بار که گوشی اش یکهو ساعت 1 صبح زنگ خورد و من توی هال داشتم فیلم می دیدم و او توی اتاق خواب وانمود می کرد دارد می خوابد و هندزفری توی گوش، یواشکی داشت با یکی لاس می زد.
یک بار هم تصادفی چند هفته پیش گوشی اش را چک کردم و متوجه شدم زنی که توی توییتر باهاش آشنا شده و دارد از شوهرش طلاق می گیرد (همان که ساعت 1 صبح زنگ زده بود) ظهر سر نهار بهش زنگ زده و چهل دقیقه در محل کارش صحبت کرده اند. چهار روز قبلش هم ده دقیقه با هم حرف زده بودند. آنهم در حالی که با من فقط دو سه دقیقه نهایتاً آنهم فقط رأس ساعت 1 موقع داغ کردن غذایش حرف می زد و قبل و بعدش هم تلفنش را روی سایلنت می گذاشت و جوابم را نمی داد. تنها کسی که ازش خواسته بودم مسائل و دعواهایمان و رفتنش را پیش روانشناس بهش نگوید و پایش را به مسائل خصوصی مان باز نکند.
امشب هم گوشی اش را برداشتم و نگاه کردم شاید از همین پیغام ها از زن مطلقه ی مورد علاقه اش، خانم دکتر درشت هیکل و گنده اش که مثل همه ی خانم دکترهای درشت هیکل، روی این هم کراش دارد، برایش آمده باشد. واقعاً دنبال چه بودم؟ خوب که  چه؟
چیز خاصی نبود. نوتیف فیلترشکن بود. چت های خصوصی توییترش را چک کردم. فقط سه تا بود. بقیه را پاک کرده بود. لایک ها و اینتراکشنش را چک کردم و محبوبه ی دکتر مطلقه اش همه جایش ولو بود و یک اثری جا گذاشته بود. نوتیف ها و لایک ها را که دیگر نمی شود پاک کرد. رفتم صفحه ی خانم دکتر، دیدم همه ی توییت هایش را از دم لایک کرده. عقم گرفت. آمدم بیرون.
رفتم واتس اپ. چت هایش را پاک کرده بود. می گویم پاک کرده، چون محال است آدم فقط دو سه تا چت داشته باشد. حتی آدمی مثل من که به چت خصوصی علاقه ای ندارد هم وقتی پاک نکنم، ده پانزده چت دارم لااقل. از آدم هایی که با دوستانم اشتباهی گرفته ام. از سوال های کامپیوتری و راهنمایی های نرم افزاری. از هزاران موضوع مسخره ای که نمی شود جلوی دیگران پرسید یا درباره اش صحبت کرد. اما وقتی چیزی نیست، یعنی پاک شده است.
کلافه به ذهنم رسید تلگرام را هم چک کنم. آنجا هم چت های احتمالی خانم دکتر مطلقه را پاک کرده بود. اما...
اما یک چت دیگر بود که اول توجهم را جلب نکرد. قبلش متوجه این شدم که چند تا ربات دوست یاب و چت با ناشناس نصب کرده. این یعنی لاسیدن با آدم های تصادفی. باورم نمی شد. هی قضیه را توی ذهنم بالا پایین کردم و باز هم باورم نشد که شوهرم توی این سن و سال و با این وجنات، دنبال چت با آدم های ناشناس باشد! توی همین فکرها بودم که تصادفاً چشمم افتاد به چت مذکور و متوجه شدم پروفایلش عکس یک زن است. عکس ریز و ساده و روسری به سر در فضای کاری بود. این هم نشانه ی خاصی نبود. بعد شروع به خواندن چت کردم و بی توجه خاصی هی الکی رفتم بالا و هی بیشتر توجهم جلب شد...
شوهرم در فواصل نزدیک از حدود سه ماه قبل شروع به چت با این زن کرده بود. طرف ظاهرا وکیل بود و باز هم دکتر!!! واقعاً باید بپذیرم شوهرم مثل «ریچل» سریال فرندز روی دکترهای گنده بک کراش دارد!
کلماتش از گلویم پایین نمی رفت. رسماً داشت لاس می زد. آنهم چقدر سنگین. هی تعریف و تمجید از زنک و سوال درباره احساسات و ناراحتی و وضعیت روحی و افسردگی و طلاق قریب الوقوعش. هی «خانم دکتر شما چقدر خوبید» و «وای طرف باید از خداشم باشه که شما رو داره» و «شما جای خواهر نداشته ی من» و...
این جملات شاید برای کسی معنایی نداشته باشد ولی برای من که این مرد را از 18 سالگی اش تا حالای 37 سالگی اش می شناسم، خیلی معانی دارد. من این کلمات را، این دایره ی لغات را که از زبان شوهرم توی این چت دیدم، اصلاً نشناختم. من عبارت «خواهرِ نداشته» را تا حالا از زبان شوهرم نشنیده بودم. خطاب به هیچ کسی. کلمات را دوباره و دوباره می خواندم و باورم نمی شد اینها را شوهرم نوشته باشد. شوهر من، کسی که توی خانه به من نگاه هم نمی کرد، کسی که ساعت ها سرش توی گوشی اش بود و رسماً روزی چند کلمه آن هم تکراری و کلیشه ای (خواهرت چی می گفت؟ شام بخوریم؟ چای داریم؟) با من حرف نمی زد، برای این زن چنان چرب زبانی ای می کرد که بیا و ببین. رسماً داشت ازش دلبری می کرد و خودش را مردی جنتلمن و بسیار دلچسب و با توجه و مهربان نشان می داد و کدام زن غمگین و آسیب دیده ای است که دلش برای چنین مردی نرود؟
یک جا گفته بود که افسرده است و افسردگیش دارد به جاهای حادی می کشد و باعث درس نخواندنش شده (از اول سر همین قضیه ی درس خواندن سر صحبت را با زنه باز کرده بود) و رفته پیش دوست روانشناسش (یعنی همان خانم دکتر گنده غول مطلقه ی اولی) و او بهش گفته برود پیش روانپزشک. یعنی شوهر من یواشکی حتی ملاقات حضوری هم با آن زنیکه داشته و به من نگفته. دروغ و پنهانکاری اش به این جا رسیده و من دیگر باورم نمی شود که دارم با چنین آدم دورویی زندگی می کنم.
یک جای دیگر گفته بود که آن دوست روانشناسش را برای همکاری و تعامل کاری به ایشان معرفی کرده و شماره ی این را به آن داده که در زمینه زنان مشکل دار و بدون حامی و در حال طلاق، از ایشان کمک حقوقی بگیرد. یعنی شوهر من واسطه ی رابطه ی دو خانم دکتر هم بوده. چه پروژه های عظیمی در دستور کار دارد و من نمی دانستم! دنیایی که من کاملاً ازش دور و بی اطلاع بودم.
تمام آن وقت هایی که ازش می خواستم با من حرف بزند و سرش را توی گوشی اش نکند و مرا اینطور تنها نگذارد و ولم نکند به حال خودم که صبح تا شب با قناری هایم حرف بزنم یا فیلم ببینم. تمام آن دفعاتی که ازش می خواستم بهم بگوید توی ذهنش چه می گذرد و دارد به چی فکر می کند... او داشته با این آدم ها چت و مراوده می کرده و با هم آشنایشان می کرده و برایشان درددل می کرده و ازشان دلبری می کرده. و من اینطرف تنها. با خودم. با پرنده ها و گلدان هایم. با حرص و جوش هایم و افسردگی هایم از درجا زدن این زندگی و شکست های اقتصادی مان و بی پولی شوهرم.
بدترین قسمت این لاس زدن بی پایان اما همان کلمات بودند که خنجر به قلبم می زدند. کلمات یک آدمی که من نمی شناختمش. دیگر نمی شناختمش. کلمات محبت آمیزی که سال ها بود بیرحمانه از من دریغ شده بود. تا اینکه اینقدر سرد و تلخ بشوم و ورد زبانم بشود فحش به زمین و زمان و چاق و مریض بشوم از خودم و این زندگی عقم بگیرد. این مرد مرا به حال خودم رها کرده بود که بمیرم و برای خودش یواشکی دنیای مورد علاقه اش را ساخته بود. با خانم دکترهای یغور مطلقه که سراسر فضای مجازی ولو هستند و توی سر سگ بزنی از کونش خانم دکتر مطلقه می ریزد.
من حقم این نبود. ده سال وقت پای این آدم گذاشتم تا ازدواج کردیم. بعدش 8 سال دیگر تا حالا. قبل از ازدواج یک عالمه کیس لاس زدن داشتم. یک عالمه آدم دور و برم بود. از وبلاگ نویسان موفق و آدم های مجازی که نهایتاً یکی دو بار از سر کنجکاوی باهاشان قرار ملاقات می گذاشتم و بعد کات می کردم، تا آدم های واقعی که اینجا و آنجا سر راهم قرار می گرفتند. اما درست از شب خواستگاری ام به بعد، همه چیز را برای همیشه تمام کردم. تمام رابطه ام را با مردانی که می شناختم و باهاشان لاسیده بودم یا بهم علاقه ای داشتند قطع کردم. به خودم گفتم دیگر تمام شد. حالا متأهلی و هر چت و لاس زدنی، حکم خیانت را دارد. سرسختانه پا روی دل خودم و دل آنها گذاشتم و همه چیز را تمام کردم.
حالا نه اینکه الأن حسرتی بابت این قضیه داشته باشم یا دلم بخواهد باز هم با یکی از آن آدم ها بلاسم. من اینقدر از این زندگی فهمیده ام که لاسیدن بی هدف و فقط به قصد ارضای جنسی، احمقانه ترین کار دنیاست. حالا یکی مثل خانم کارگردان معروف اخیر، می رود با یک آدم مهمی به قصد ایجاد رابطه ی کاری و بالا کشیدن خودش رابطه می گیرد، این قابل فهم است. اما از لاس الکی که فقط به قصد پایین تنه باشد، هیچ آبی گرم نمی شود و من هم حسرتی از این بابت ندارم.
فقط بابت آن ده سالی که قبل از ازدواج خودم را نگه داشتم و توی اوج دوران طغیان هورمون ها و فوران جنسی یک زن، بیخودی با کسی سکس نکردم و مثلاً فکر کردم کار مهم یا ارزشمندی می کنم یا مثلاً از نظر اخلاقی کار درستی می کنم که به خودم سختی می دهم، حالا غصه ام می شود و خاک دو عالم را بر سر خودم می کنم. مثل آدم مذهبی ای که وقتی لاییک شد، بابت روزه هایی که گرفته و گرسنگی هایی که کشیده، خودش را نمی بخشد.
حسرت دیگرم، ازدواج با این مرد است. اشتباهی که از اول کردم و چند سال قبل و 8 سال بعدش عمرم را تباه کردم. منِ 30 ساله چقدر راه داشتم برای رفتن. چقدر انرژی داشتم هنوز. لاغرتر و سالم تر بودم و انگیزه ی کار و زندگی و تغییر داشتم. اما همه را به پای این آدم ریختم و حالا، ساعت 5 صبح، با تمام سلول های بدنم اذعان می دارم که: گه خوردم!
زندگی، دفتر مشق بچه دبستانی نیست که هی بنویسی، غلط باشد، پاک کنی، از نو بنویسی. عمر است که می رود. انرژی و حافظه و مغز و سلامت است که از دست می رود. امید است که می میرد. عشق است که دیگر نمی تواند مثل جوانی جوانه بزند و جان بگیرد. در 40 سالگی، آدم برای هر شروعی پیر و خسته است.
این است که این ساعت صبح توی تاریکی و سکوت خانه نشسته ام و می لرزم و تایپ می کنم که یادم نرود. این لحظات را یادم نرود که کلمات شوهرم را از توی گوشی اش خواندم و... برای همیشه استخوان هایم یخ زد.
به فکرم رسید همین ساعت به شوهر سابق افسرده ی الکلی خانم دکتر روانشناس پیغام بدهم که: این تن بمیرد چه شد که به این روز افتادی؟ چه شد کم کم زندگیت را رها کردی و در الکل و سیگار و افسردگی گم شدی؟ چه شد که بیخیال همه چیز شدی و 2 میلیارد تومان خانه را دو دستی عوض مهریه دادی به زنت که برود؟ که فقط برود؟ (شماره اش را دارم چون شوهرم وادارم کرد با اینها رفت و آمد کنیم و زورکی تحمل شان کنم.)
شانس آوردم که هنوز یک ذره از عقلم بیدار است و نگذاشت پیام بدهم.
چیزی که بیش از تمام جملات آن چت دلم را شکست و ویرانم کرد این جمله ی شوهرم بود:
اتفاقاً من فکر نمی کنم طلاق چیز بدی باشه. گاهی خیلی هم خوبه.
به لحظاتی فکر می کنم که با خودم جنگیدم و سعی کردم به طلاق حتی به عنوان آخرین راه فکر نکنم. سعی کردم به حرف زدن، به درمان، به درست کردن همه چیز، حتی به بخشیدن شوهرم بابت گندی که به زندگی ام زد فکر کنم. حتی وقتی شروع کرد به رفتن پیش روانپزشک و روانشناس، واقعاً بخشیدمش. گفتم همینقدر که پذیرفته مریض است و دارد به من و زندگی مان آسیب می زند، جای شکرش باقیست و می توانم ببخشمش.
به امیدی که به این زندگی داشتم و عمری که پای این آدم گذاشتم فکر می کنم.
و همین جا قسم می خورم که نمی گذارم همانطور که بی هزینه وارد این زندگی شد، بی هزینه از این زندگی خارج شود و برود دنبال خانم دکترهای یغور مطلقه که درآمد کافی دارند و می توانند بار کم کاری ایشان را هم بکشند.
_______________________________
پ.ن: عنوان از شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» فروغ فرخزاد
ستاره‌های عزیز
ستاره‌های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان، دروغ وزیدن می‌گیرد
دیگر چگونه می‌شود به سوره‌های رسولان سر شکسته پناه آورد؟
ما مثل مرده‌های هزاران هزار ساله به هم می‌رسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهدکرد
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه‌ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود؟
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشت‌های مرا می‌جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می‌داری؟