دوشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۱

296: روزی روزگاری در آمریکا


شما «سرجيو  لئونه» را مي‌شناختيد؟
شما «روزي روزگاري در آمريكا» را ديده بوديد؟
چي؟ ميشناختيد و ديده بوديد؟ پس خدا مرگتان بدهد چرا به من نگفته بوديد بروم فيلم‌هاي اين بابا را ببينم؟
بروم به «ح» زنگ بزنم بگويم كه اين فيلم مرا كشت. «ح» دوستي است كه من هر وقت كتاب خفني مي‌خوانم يا فيلم خفني مي‌بينم، حتي اگر نصفه شب هم باشد بهش زنگ مي‌زنم و يك ساعت برايش درباره‌ي كتاب يا فيلم مورد نظر ور مي‌زنم. دليلش هم اين است كه منابع اطلاعاتي تقريباً يكسان و سليقه‌هاي شبيهي داريم و مي‌توانم تقريباً مطمئن باشم كه او هم از وجود آن بي‌خبر بوده و الأنه نيست كه درآيد بگويد: وا! اين كه خعلي قديميه! من شونصد سال پيش ديده بودمش!... آي بدم مي‌آيد، بدم مي‌آيد از اين آدم‌هاي همه‌چيزدان كه اصلاً از ذوق‌هايت ذوق نمي‌كنند و هميشه يك ماسك اينجوري بر چهره دارند   :|
بعضي فيلم‌ها و كتاب‌ها يك جوري هستند كه مثلاً اين هفته مي‌بيني‌شان، بعد يك هفته مي‌گذرد. مي‌بيني شخصيت‌هايش هنوز جلوي چشمت هستند. يك هفته ديگر مي‌گذرد. مي‌بيني داري به روابط توي فيلم يا كتابه فكر مي‌كني. يك ماه، يك سال، چند سال مي‌گذرد مي‌بيني ول‌كن مخت نيست. اثرشان عين جاي  بخيه روي صورت مي‌ماند كه خوب نمي‌شود و هر وقت مي‌روي جلوي آينه، توي چشم مي‌زند. «اوريكس و كريك» و «بوف كور» و «تبار شناسي اخلاق» براي من چنين كتاب‌هايي بودند.
من از آن دسته آدم‌هايي نيستم كه بالاي رفيق جان بدهم. اگر رفيق بخواهد جفتك‌پراني كند و نارو بزند، خوب من هم مغز چلچله نخورده‌ام (به همان نشان كه آقايمان عباس معروفي در سمفوني مردگان چنين فرمودند كه آيدين، خوراك مغز چلچله خورد و كسخل شد) كه بخواهم بي‌خيالي طي كنم و در حالي كه خون از پهلوي خنجر خورده‌ام مي‌چكد، به روي رفيق نامرد بخندم. صد در صد بدانيد جبران مي‌كنم. اما اگر بخواهم كلي نگاه كنم: بلي! من از همان مغز چلچله خورهايي هستم كه اغلب اوقات پدرسوختگي‌هاي رفيق را فراموش مي‌كنم و باز آشتي مي‌كنم و هميشه آنچه برايم از هر چيزي ناموسي‌تر و مهم‌تر است، رفاقت است و لاغير. در واقع بنده را مي‌توانيد جزء معدود زن‌هايي قلمداد كنيد كه معناي رفاقت را مي‌فهمند.  خانم‌ها، خيلي توي كار اين يك قلم نيستند! متأسفانه. زن سر و كارش بيشتر با عشق است تا دوستي.
چيزي كه توي اين فيلم، رواني‌ام كرد، معناي عميق و اصيل «دوستي» بود. بعدش حالا كه يك هفته از ديدن فيلم گذشته بود... آنهم فيلمي چهار ساعته!... باور مي‌كنيد؟ باور مي‌كنيد كه كسي بتواند يك فيلم چهار ساعته بسازد كه شما را تا ساعت دوي صبح بيدار نگه دارد و يك هفته بعد از ديدنش باز به سرتان بزند كه دوباره ببينيدش؟
اين «سرجيو»، اين «لئونه»، اين ديوث دقيقاً چنين كاري كرده. بعدش اين فيلمه يك جوري است كه اصلاً پيام و اين چيزها ندارد. حرف اضافي تويش نيست. به قيافه‌ي اين بابا «رابرت دنيرو» نگاه مي‌كني: يك پخمه‌ي تمام عيار! عصباني بشود؟ تلافي كند؟ بفهمد چه بلايي سرش آورده‌اند؟ متنبه بشود و ديگر كلاه سرش نرود؟ نه. هرگز. تا آخر فيلم همان خري است كه بوده.
اصلاً چه بگويم؟ چه بگويم؟ درست زماني كه مي‌خواهي يك كمي جدي بشوي و توي فيلم دنبال پيام بگردي... زرت... ماجراي «پگي» و «شيريني خامه‌اي» را پهن مي‌كند جلويت كه از خنده روده‌بُر بشوي. باز مي‌آيي خودت را جمع كني كه ماجراي «ديد زدن از توالت» و «افتادن بر سر صاحب مغازه» درست مي‌شود. اصلاً يك جور هرزگي و رندي ايتاليايي توي فيلم هست كه هم مي‌خنداندت و هم كاملاً طبيعي به نظر مي‌رسد. شبيه چيزي كه در فيلم «سينما پاراديزو» مي‌بيني... و دوستي شكل مي‌گيرد. ابتدا با دعوا و كلاهبرداري و سپس با مصالحه و هم‌پيمان شدن عليه پاسبان محله.
ويژگي فيلم‌هاي ايتاليايي، انگار طنز و بي‌رحمي و صـ.كس طبيعي‌شان است. انگار داري يك فيلم مستند درباره‌ي رفتار جانوران را مي‌بيني. چيزي كه در نهايت، و با اينهمه، فقط مي‌توان درباره‌اش گفت:‌عين واقعيت!
درست بعد از يك هفته از ديدن فيلم، امروز عصر يكهو به اين فكر افتادم كه نكند صحنه‌ي «تجا.وز رابرت دنيرو به معشوقه‌ي بچگي‌اش توي ماشين» و آنهم آشكارا وحشيانه و همراه با مقاومت شديد دخترك، انتقامي بوده كه كارگردان جلو جلو از دخترك گرفته تا بعدها كه از خيانت او آگاه مي‌شويم، خيلي دلمان براي دنيرو نسوزد؟ آيا كارگردان به تمام نشانه‌هاي موجود در فيلمش آگاه بوده و آن‌ها را عامدانه در جاهاي مختلف كار گذاشته بوده است؟ شرارت چهره‌ي دوست خائن در بچگي... حقه‌هايش... گير دادن‌هايش به دنيرو و علاقه‌اش به دخترك كه مدعي است مانعي بر سر كار و حرفه‌ي گروهي‌شان است... و بلاهت و خلوص صورت دنيرو كه بعد از هر بار فريب خوردن فقط كمي مبهوت مي‌ماند و بعد مي‌خندد و فراموش مي‌كند...
نشانه‌هاي موجود در فيلم يك‌يك جلوي چشمم مي‌آيند. نشانه‌هايي كه خيلي پيش‌تر دال بر خيانت بوده است. پولي كه گم شده است. دوستاني كه كشته شده‌اند. و دنيرو كه محكوم به خبرچيني و كشتن دوستانش شده و براي تمام سال‌هاي جواني‌اش فراري مي‌شود.
و صحنه‌ي پاياني فيلم. واقعاً معركه است. بازگشت دوباره‌ي حلقه به ابتداي خود. به افيون‌خانه‌اي كه دنيرو در دود و نشئگي آن رها بود كه... فاجعه (خيانت) اتفاق افتاد. و حالا در پايان فيلم، دنيرو دوباره خود را در نشئگي مي‌يابد و دوربين روي چهره‌ي او ثابت مي‌شود و او ابلهانه و بي‌خيال مي‌خندد. درست مثل يك دلقك بي‌خبر از همه‌جا.
خندان. و مطلقاً بي‌خبر. در بي‌زماني و جاودانگي بهشت شخصي‌اش. بهشت رفاقت.
نه. من آدمي نيستم كه بالاي رفاقت جان بدهم. حتي كشته مرده‌ي فيلم‌هاي مسعود كيميايي هم نيستم. اما اين فيلم مرا كشت.

دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۱

295: ز پیشم یار جانی رفت افسوس



همیشه فکر می کردم برای هر اختلاف نظری میان من و خواهرم، گذر پنج سال کافی است. فقط پنج سال ناقابل که او از من کوچکتر است و باعث می شود که خیلی حرف های مرا نفهمد... اما امشب که ترانه «جوانی» منوچهر سخایی را که ترانه ناموسی من محسوب می شود برایش گذاشتم و از همان اول ترانه بنا کرد چپ چپ نگاه کردن و از اواسط ترانه افتاد به هرهر و ترتر و هندزفری را از گوشش خارج کرد و مسخره بازی درآورد که این ترانه با «طناز» معین و «چقده سخته خدایا»ی هایده قابل قیاس است... فهمیدم که اصلاً در حال و هوای ترانه قرار نگرفته و کلاً از باغ بیرون است.
این بار شاید مسأله اصلاً سن و سال نبود، تجربه بود. تجربه ای از «یاران» گذشته (یار در شعر حافظ و خیام و نه به معنای خاصش). وقتی حافظ می گوید یار، آدم نمی داند منظورش عشق است یا دوست، برای همین توی هر فصل زندگیت یکجوری باهاش ارتباط برقرار می کنی و می فهمی اش. اما من فکر می کنم حافظ کاملاً می داند چه می گوید و موقع به کار بردن این کلمه (یار) دقیقاً تمام آدم های عزیز و از دست رفته ی زندگی اش(مرده و شوهر کرده و سفر رفته و قهر کرده) جلوی چشمانش می آید.
شبیه حسی که من در این روزهای زندگی ام دارم. یک افسوس بزرگ برای همه چیز. یک عشق عظیم به تمام آدم های رفته. یک مهربانی و اندوه وسیع نسبت به هر خطایی از خودم یا هر کسی در رابطه با من. نگاهی به وسعت تمام زندگی ام. بخششی به تمام بدی ها و تمنای بازگشت گذشته با هر بد و خوب اش. دیگر یک آدم خاص جلوی نظرت نمی آید، تمام آدم های زندگی ات... تمام زندگی ات مدام جلوی چشمت نشسته.
نگاه کن! بگذار دقیقاً تصویری را که از این ترانه توی ذهنم ساخته می شود برایتان توصیف کنم:
من یک پیرمرد مست دوره گرد و نوازنده ام با سر و وضعی آشفته. در یک مجلس شادخواری یا در یک قهوه خانه یا در یک کاباره ی چهل سال پیش نشسته ام. حتی می توانم یک پیرمرد معرکه گیر باشم در میان حلقه ی رهگذرانی که توجه شان به رقص دخترکی در میانه و خواندن و نواختن من جلب شده است. می خوانم و با دست ها و صورتم ادا و اطوار هماهنگ با کلماتم در می آورم. خیره ی رقص دخترکم. چشم و ابرو سیاه و گیسو کمند و میان باریک (ارجاع می دهم به اطوار سیما بینا حین خواندن و پیرمرد افغانی تابستان های درکه با دوتارش و زنگوله های بسته به انگشت نوازنده اش)
دخترک را می شناسم؟ چه فرقی می کند؟ شاید صرفاً یک رقاصه ی هرزه ی کافه ای باشد. شاید نیمه دیوانه. شاید فقط مست. شاید غریبه و از صدای ساز من به همراهی برآمده. چه فرقی می کند؟
دارم دخترک را نگاه می کنم و به عمر رفته ام چشم دارم و یاد معشوقی (یا معشوقه هایی) از ایام جوانی ام برایم زنده شده. با دانستن اینکه همه چیز از دست رفته و حالا فقط در شب های مستی و حرکات موزون اندام دخترکی غریبه، می توانم آن لحظات را برای دقایقی محدود دوباره به یاد بیاورم.
همه چیز افسوس است. حس از دست دادن. حس پوچی زمان و تمام زندگی. حس شادی و جنونی که از دانستن همزمان اینهمه عایدت می شود. عین همان تلخی که از شراب در ته گلو می ماند... گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد... مثل شعر خیام... مثل شراب شیراز... مثل صدای هایده در مستی... مثل نشستن لب جوی و تماشای گذر عمر... مثل بوف کور هدایت و پیرمرد خنزرپنزری و زن لکاته... مثل دم را دریاب و این نیز بگذرد... مثل دانستن همه چیز و جهالت بر همه چیز... مثل لبخند دم مرگ به روی ماه زندگی!
همه چیز در آن لحظه است و من آن پیرمردم. من آن رقاصه ام. من اندوه پیرمردم. من سرمستی رقاصه ام.
چطور می توانم چیزی را که در این ترانه هست توضیح بدهم. تمام شعر حافظ و خیام را در این ترانه مرور می کنم. لازم نیست صدای شجریان و شهرام ناظری باشد. لازم نیست هیچ چیز فخیمی تویش باشد. همین سادگی لحن خواننده، که گاهی به طعنه ای رندانه به جای «من»، می گوید «ما» (به ما یک اعتباری بود و بگذشت)... و تکرار ردیف «بگذشت... بگذشت... بگذشت...»...
سادگی و بی توضیحی و وضوح عشقی شبیه تمام عشق های دیگر... درگیر با گیسو و لب لعل و چشم خمار و قرار بر سر بام و بوسه و... مثل عشق در کتاب های دوراس...
خواهرم زود شوهر کرد. هجده سالگی. شوهرش فامیل بود و برای همین خانواده ام معطلش نکرد. بچه اش الأن چهار ساله است و من تازه دارم شوهر می کنم: در سی و دوسالگی. برای من زندگی از دوستان و شوخی های بچگانه ی دبیرستان، مستقیماً به خانه ی شوهر منتهی نشده بلکه مسیر پیچ پیچی را گذرانده که آدم های عجیب و غریب مختلفی سر راهش قرار گرفته اند. منظورم فقط عشق و عاشقی نیست. دوستان. خاطرات. سفرها. آدم ها و جاهایی که برایم خاطره ساخته اند. من پیش از ازدواج دنیا را گشته ام و خواهرم نه. فرق ما در این است.
و هنر... من خودم را خالصانه پرت کردم وسط هنر و دوستان هنری. اما خواهرم فقط یک زن خانه دار دیپلمه است با شوهری کارمند. 
خنگ نیست. می توانست به جای شوهر کردن بیفتد توی درس خواندن. لیسانس بگیرد. یک حسابداری کارمندی چیزی بشود... اما روشنفکر و هنرمند هرگز. فلسفه و ادبیات و هنر و اصولاً علوم انسانی در حیطه ی علاقه ی خواهرم نیست.
بلی! اگر می خواهید مسخره ام کنید و فکر کنید که منظورم این است که برای فهم ترانه به این سخیفی و عوامانگی، لابد روشنفکری و هنرمندی و تحصیلات را جزء واجبات می دانم... بله! دقیقاً منظورم همین  بود. می توانید مسخره کنید. عین خواهرم که از بس خندید، کلاً خواب از سرش پرید و خمیازه های لاینقطع نصف شبی اش به کلی بند آمد. ولی من همچنان بر سر حرفم هستم و روی حسی که این ترانه ایجاد می کند تأکید دارم و خیلی ساده می توانم روزی دویست بار این ترانه را پلی کنم و خودم را باهاش خفه کنم. هر چه هم توضیح بدهم نمی توانم آن حس را منتقل کنم.
بیخیال.
                                                                                         
پ.ن:
اطوار سیما بینا حین خواندن «دختر قوچانی»
رندی نهفته در فیلم های وودی آلن
ترانه «حریق سبز»  اِبی و آن رقاصه ی قرمزپوش کلیپ.

پ.ن2: این روزها نت ندارم. بنابراین معمولاً متن ها را عجله ای و بی دقت تایپ میکنم و ممکن است تویش غلط ویرایشی و حتی املایی باشد. به بزرگواری شخص شخیص خودتان ببخشایید. اینقدر هم گیر ندهید. 

پ.ن3: لینک دانلود ترانه جوانی منوچهر سخایی

یکشنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۱

294: عقربه های ساعت در قطب شمال یخ می زنند



اینکه من توی اتاقی بینهایت سرد در قطب شمال نشسته ام و مادرشوهرم دارد چهار طرفم راه می رود و بلند بلند کارهایش را مرور می کند و بعد از یافتن پاسخ برای سوال فلسفی «نهار چی بپزم»، رسیده به سوأل سرنوشت ساز «شام چی بپزم» و من دارد چایم سرد می شود... اصلاً به شما چه ربطی دارد؟ هیچی.
اینکه آن یکی توی وبلاگش از عشق رادیکالش در گذشته نوشته و از مهاجرت و زندگی جدیدش در آنطرف و اینکه افسرده شده و عشقی نیست و اینها... به من چه ربطی دارد؟ هیچی.
اینکه آن یکی توی نوشته اش که از گودر می خوانم آورده که یک کارمند متوسط حقوق بگیر نکبت شده که تمام زندگیش به دنبال یک رابطه ی حسابی می گذرد و پیدایش نمی کند و با فلان لباسش که توی کمد است حال می کند و از فلان کافه و غذایش متنفر است... به من چه ربطی دارد؟ هیچی.
اینکه من اینترنت ندارم و خانه مان همه سرما خورده اند و من متنفرم از سرماخوردگی مسری و مجبور بوده ام فرار کنم بیایم اینجا که نت دارد و فقط یک سوم ساکنانش سرما خورده اند... به مادر شوهرم چه ربطی دارد؟ هیچی.
می بینید؟ هیچی به هیچ کس ربطی ندارد و با اینحال ما مدام در حال خواندن و گوش دادن درد دیگران هستیم. انگار لذت ما.زوخیستی ای می بریم از اینکه یکی بیاید برایمان ناله کند و از تنهایی نکبتی انسان مدرن بگوید. در حالی که اصلاً اگر هم کسی حرفی نزند، ما مدام از صبح تا شب تحت تأثیر تبعات مشکلات و مسائل دیگران هستیم.
یکی سرما خورده. بلی. به ما ربطی ندارد. حرفی هم نمی زند. فقط بیهوا عطسه می کند توی تخم چشم تان و بعد... بلی! شما هم سرما خورده اید. و از این لحاظ است که بنی آدم اعضای یکدیگرند و چو عضوی فلان، متأسفانه فلان عضو شما هم فلان.
آشکارا دارم از سرما یخ می زنم و اگر سرم را به سمت مادرشوهرم که دارد باهام حرف می زند برنمی گردانم، فقط به این دلیل است که می ترسم از سرما گردنم خشک بشود و دیگر به سمت مانیتور برنگردد. بعدش مجبور بشوم صندلی ام را رو به دیوار بگذارم که بتوانم مانیتور را ببینم و لابد همین باعث خواهد شد که مادرشوهرم به این نتیجه برسد که من علاوه بر بی ادب بودن، دیوانه هم هستم.
این اتاق خواب لامصب عین خانه های مدور اسکیمو ها می ماند. من چطور می توانم به مادر شوهرم ثابت کنم که فشار خونش بالاست و به خاطر همین است که اصلاً سرما حالیش نمی شود و من و شوهرم شب ها توی این اتاق خواب کوفتی از سرما زیر دو تا پتو عین سگ می لرزیم و سرما به طور مستقیم به سردی جنـ.سی رابطه دارد، چرا که اگر آن وسط مسط ها گوشه ی پتو کنار برود و نوک انگشت پای آدم از پتو بیرون بیفتد، انگار سرما گازش می گیرد و کل حس و حالت می پرد و عین سگ هار می شوی؟ مدام یا پهلوی چپم می گیرد و یا به سرفه می افتم و یا توی فکر چفت بودن لبه ی پتو با تشک هستم و اینکه هر گونه حرکتی ممکن است باعث رسوخ سرما به زیر پتو بشود و بنابراین بهتر است مثل چوب خشک بی حرکت بمانم.
بعد مادر شوهرم یک خنده ی نمکینی می کند و کنایه می پراند که: تازگی خیلی سرمایی شدی ها. مثکه امسال بدنت ضعیف شده یا کمبود ویتامین پیدا کردی!
من چه بگویم؟ من چه می توانم بگویم؟ دیگر چکار می توانم بکنم؟ شوهرم را مجبور کرده ام که دریچه ی کولر را بپوشاند و پشت پنجره را سرتاسر پلاستیک بچسباند... ولی عین چی سرد است. در کمد دیواری را باز می کنی، سرما عین توله سگ بیرون می پرد  انگشت پای آدم را گاز می گیرد.
بلی. بنی آدم فلان یکدیگرند و چو عضوی فشار خون آورد ناگهان، دگر عضوها هم دهان شان سرویس گردد همزمان. خانه ی خودمان هم همینطور است. یک مشت ریقوی فشار خونی و مریض و شل و پل دور هم جمعند که تابستان نمی گذارند کولر روشن کنی و باید پا به پایشان از گرما له له بزنی  که مبادا و پا و کمرشان درد بگیرد و زمستان توی خانه کیون لخت می گردند و از فشار خون بالا نمی گذارند شومینه را زیاد کنی. اصلاً دارم یکجور سازگاری فیزیولوژیکی پیدا می کنم که عین سوسک بتوانم در هر دمایی زنده بمانم، چونکه اینجا شرایط ابداً انسانی نیست.
من این روزها چرا اینقدر از آدم ها لجم می گیرد. همه یک جورهایی روی مخم هستند. یکی با چسی آمدن هایش. یکی با لجبازی کردن هایش. یکی با حاضر جوابی اش. اصلاً خصوصیات عن هر کسی ضربدر میلیون می شود و توی چشمم بزرگ می شود جوری که یکهو می بینم یا باید با پشت دست بزنم توی دهن طرف و بگویم : گُ نخور!... یا بلند شوم وسط زری که دارد می زند بروم بیرون پی کارم یا بنشینم ناخن هایم را بجوم و پوست لبم را بکنم و لبخند ملیح بزنم و سر تکان بدهم. (که راه آخر عملی تر است فی الواقع).
آدم ها عین گرامافون زپرتی ای می مانند که سوزن شان روی یک چیزی گیر کرده. و آن چیز حتی می تواند یک ذره فضله ی مگس روی صفحه ی گرامافون باشد. تقریباً به همین بیهودگی. بعد هی تو حرف می زنی و هی می بینی آن ها دارند حرف خودشان را تکرار می کنند که البته کوچکترین ربطی هم به موضوع حرف تو ندارد.
مثلاً من از صبح دارم عین چی سرفه می کنم و جوراب بافتنی پوشیده ام به این کلفتی و زیپ سویشرتم را تا خرخره ام کشیده ام بالا و حتی مرغ آبپز توی قابلمه هم اذعان می کند که من از خوابیدن توی این اتاق قطبی سرما خورده ام... بعد مادرشوهرم هی می گوید هوا گرم است و من لابد کمبود ویتامین دارم و هی لبخندهای نمکین تحویلم می دهد.
از صبح دارد راه می رود درباره ی زانویش که دیروز تا حالا درد می کند می گوید و من هرچه می گویم به خاطر سرما است و باید زیر دامنش یک کوفتی بپوشد و پای لخت نگردد، گوشش بدهکار نیست و سعی دارد قضیه را به قلب بیمارش ربط بدهد و اضافه وزن ناچیزش.
آدم ها اصلاً گوش نمی دهند. فقط حرف می زنند که سکوت را بشکنند. نیازی هم به تأیید من و شما ندارند. مثل  همین وبلاگ نویسی. ما می نویسیم. درباره ی هرچیزی می نویسیم. بعد سر و تهش را که بچلانی و بخواهی برای کسی توی یک سطر توضیح بدهی که این بابا چی می خواسته بگوید، می شود یک چیزی شبیه این:

عشقش ولش کرده رفته و اینم اسهال داره و مریضه و داره به همه چی نق می زنه.
یا: مطلقه است و دلش دوست پسر می خواد و داره از جذابیت های جنـ.سیش روی وبلاگش جار می زنه که توجه مردا رو جلب کنه.
یا: قیافه ی قابل توجهی نداره و تنها ویژگی مثبتش اینه که خوب درباره ی مسائلش وراجی می کنه و از این طریق سعی داره عقده ی حقارتش رو درمون کنه.

یعنی چسناله... چسناله... تماماً چسناله.
و ما چرا چسناله های دیگران را می خوانیم؟ آفرین! برای اینکه سکوت بشکند. برای اینکه یک کاری کرده باشیم. برای اینکه گذر سمج زمان را از یاد ببریم.

جمعه، دی ۲۲، ۱۳۹۱

293: وَلَكُمْ فِي الْقِصَاصِ حَيَاةٌ... یا یک شوخی خیلی خیلی بزرگ


زندگي يك شوخي خيلي خيلي بزرگ است. يك جوك به وسعت تمام عمر. عمر هر انسان يا اصلاً عمر نسل آدميزاد.
فيلم Children of men را ديدم. مرا ترساند. بعدش خيالم را راحت كرد. داستان از سي چهل سال بعد از الأن شروع مي‌شود. در وضعيتي كه هجده سال از تولد آخرين نوزاد آدميزاد مي‌گذرد. شهر كثيف و ناامن است. كسي به آلودگي هوا اهميتي نمي‌دهد. همه‌جا شورش و ناامني و مهاجران غير قانوني به چشم مي‌خورند. موزه‌ها و آثار ارزشمند هنري، ارزش خود را از دست داده‌اند و ديگر كسي به نگهداري و خريد و فروش آن‌ها نمي‌پردازد. بعد ناگهان معلوم مي‌شود كه يك زن آفريقايي مهاجر باردار شده. بعد از هجده سال. تنها زن در تمام زمين. آن هم در حالي كه اميد بشر به «بقاء نسل» از بين رفته و تولد اين كودك مي‌تواند معجزه‌اي باشد كه اميد را به انسان برمي‌گرداند و زمين را نجات مي‌دهد (چون انسان‌ها طبق ضرب المثل «ديگي كه براي من نمي‌جوشد بگذار كله‌ي سگ تويش بجوشد»، با نابودي خودشان دارند دخل زمين را هم مي‌آورند).
بقيه‌ي داستان در قياس با توليد همين موقعيت وحشتناك، اهميتي نداشت. اينكه زن باردار از وسط چه مهلكه‌اي فرار مي‌كند و نجات پيدا مي‌كند. يا چطور نقش اول فيلم كه نقش بادي‌گارد زن را دارد چطور همسرش را در طي درگيري‌ها از دست مي‌دهد و خودش هم كشته مي‌شود.
مهم خلق همين فضاي وحشتناك «نااميدي از بقاء نسل» بود. اينكه اگر... اگر... اگر... انسان بداند كه هفتاد هشتاد سال ديگر، انساني بر روي كره‌ي زمين زنده نخواهد بود... چه فاجعه‌اي رخ خواهد داد؟
زندگي يك شوخي طولاني بود كه انگار به همين زودي‌ها رو به پايان است. درباره‌ي مرگ خودم حرف نمي‌زنم. دارم به تمام زمين نگاه مي‌كنم و نابودي‌اش را مي‌بينم.
هيچ چيزي قرار نبوده منطقي باشد. اصلاً منطقي وجود ندارد. تنها منطق موجود، منطق حاكم بر طبيعت بود كه انسان را هم در برمي‌گرفت. اما انسان از منطق طبيعت تخطي كرد و منطق خود را كه فقط توهمي از عقلانيت بود بنا نهاد، و حالا با مرگ طبيعت، تنها منطق موجود براي خلقت هم از بين مي‌رود و باقي‌اش جنوني خواهد بود كه خودش را به آتش مي‌كشد و درون خودش فرو مي‌رود و مي‌ميرد.
ديروز با برادر شوهرم درباره‌ي «مجازات اعدام» حرف مي‌زديم. برادر شوهرم كه فقط بيست و دو سال دارد و رشته‌ي محيـ.ط زيست خوانده، معتقد بود كه مجازات اعدام عقلاني نيست و حيواني و وحشيانه است. من با ديدگاه يك زن ايده‌آليست بعد از سي‌سالگي، مي‌گفتم كه «اعدام» و از آن بالاتر «قصاص»، بهترين و منطقي‌ترين مجازات است و تخفيف دادن آن به «حبس ابد» باعث بي‌قانوني و آشوب اجتماعي مي‌شود.
1.     اگر ما دولت را «وكيل» خود كرده‌ايم كه حق‌مان را بستاند، بنابراين ازش توقع داريم كه حق ما را به دلخواه خودش زير پا نگذارد و مجازاتي در خور يك قاتل كه مثلاً فرزند ما را كشته، برايش در نظر بگيرد. هرچه باشد اين فرزند ماست كه به ناحق و بي‌دليل كشته شده و توقع انتقام داريم. براي چنين انتقامي هم هيچ حكمي نمي‌توان صادر كرد. اگر به عهده‌ي خودمان باشد شايد زورمان نرسد و بيخيال انتقام بشويم. شايد هم دلمان بسوزد و از خيرش بگذريم. شايد هم درد از دست دادن فرزند بزرگتر از اين حرف‌ها باشد و بخواهيم طرف را بكشيم تا دلمان خنك بشود. اين حق ماست و به دولت و جامعه هيچ ارتباطي ندارد و بايد به عهده‌ي خودمان گذاشته شود يا از جانب ما انجام شود.
2.     منطق؟ عدالت؟ اين‌ها تعاريفي انساني هستند. وگرنه در طبيعت، شما اگر مثلاً بخواهي يك جوجه را از كنار مادرش دور كني، با نوكش چشم‌ات را در مي‌آورد. اگر هم نتواند انتقامي در كار نيست و فراموش مي‌كند. پس اگر داريم از عدالت حرف مي‌زنيم، حواس‌مان باشد كه عدالت موضوعي‌است در دايره‌ي حافظه‌ي انساني و اختيار انتخاب و ويژگي‌هاي ديگر انساني. مثلاً اينكه در طبيعت حيوان براي گذران خود شكار مي‌كند نه براي ضرر زدن يا به خاطر بيماري رواني. و وقتي شكار مي‌كند تنها منطق موجود، گرسنگي است و اصلاً انتخاب ديگري ندارد. اما انسان مي‌تواند انتخاب كند. مسأله‌ي ديگر درباره‌ي حيوان، نداشتن حافظه است. حيوان حتي فرزند حيوان ديگر را بكشد، نه خودش به خاطر خواهد سپرد و نه آن حيوان ديگر كه فرزندش كشته شده. مي‌توانسته و بايد زنده مي‌مانده، پس مرتكب قتل شده. اما قضيه‌ي انسان فراتر از اين است. انسان جرم و گناه خود را به خاطر مي‌سپارد و مي‌داند كه در ذهن خانواده‌ي مقتول هم خواهد ماند و تا آخر عمر آزارشان خواهد داد. پس انسان بايد قصاص بشود.
3.     ما هرجور وحشيگري و كثافتكاري روي اين زمين درآورده‌ايم، آنوقت حتي وقتي مجازات اعدام به حبس ابد تقليل داده مي‌شود يكهو «دل‌نازكي‌»مان گل مي‌كند و چون كس و كار خودمان كشته نشده و مورد تجاوز قرار نگرفته، خيلي ساده توقع داريم كه حتي شرايط زندان هم براي زنداني، ملايم و انساني بشود و امكانات اينترنت و رفت و آمد و خوشگذارني هم برايش مهيا باشد!!!
اين‌ها صرفا به دليل طبيعت نازنازي و دلرحم انساني‌مان است و اينكه خودمان به جاي فرد متضرر نيستيم و هي بيخودي به مجازات‌ها اعتراض مي‌كنيم و مي‌گوييم كه غير انساني هستند عليه‌اش تظاهرات راه مي‌اندازيم.
انساني كه نسل حيوانات و طبيعت را از بيخ كنده و كثافت زده به جو زمين و هر جور كشت و كشتار و خونريزي و جنگ روي زمين راه انداخته... انساني كه همه‌ي موجودات و گونه‌ها را منقرض كرده و به چند ده يا چند صد عدد در كل كره‌ي زمين رسانده و جمعيت خودش را به هفت ميليارد نفر رسانده... چنين موجودي چه حقي دارد كه دل‌نازك باشد و بگويد كه مجازات اعدام وحشيانه و حيواني است؟
يك انگل كمتر، زندگي بر روي كره‌ي زمين بهتر.
                                                                     

پ.ن: این نظر من است و طبعاً حق اعتراض ندارید. (چون اینجا وبلاگ من است)
امام ریس