دوشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۱

296: روزی روزگاری در آمریکا


شما «سرجيو  لئونه» را مي‌شناختيد؟
شما «روزي روزگاري در آمريكا» را ديده بوديد؟
چي؟ ميشناختيد و ديده بوديد؟ پس خدا مرگتان بدهد چرا به من نگفته بوديد بروم فيلم‌هاي اين بابا را ببينم؟
بروم به «ح» زنگ بزنم بگويم كه اين فيلم مرا كشت. «ح» دوستي است كه من هر وقت كتاب خفني مي‌خوانم يا فيلم خفني مي‌بينم، حتي اگر نصفه شب هم باشد بهش زنگ مي‌زنم و يك ساعت برايش درباره‌ي كتاب يا فيلم مورد نظر ور مي‌زنم. دليلش هم اين است كه منابع اطلاعاتي تقريباً يكسان و سليقه‌هاي شبيهي داريم و مي‌توانم تقريباً مطمئن باشم كه او هم از وجود آن بي‌خبر بوده و الأنه نيست كه درآيد بگويد: وا! اين كه خعلي قديميه! من شونصد سال پيش ديده بودمش!... آي بدم مي‌آيد، بدم مي‌آيد از اين آدم‌هاي همه‌چيزدان كه اصلاً از ذوق‌هايت ذوق نمي‌كنند و هميشه يك ماسك اينجوري بر چهره دارند   :|
بعضي فيلم‌ها و كتاب‌ها يك جوري هستند كه مثلاً اين هفته مي‌بيني‌شان، بعد يك هفته مي‌گذرد. مي‌بيني شخصيت‌هايش هنوز جلوي چشمت هستند. يك هفته ديگر مي‌گذرد. مي‌بيني داري به روابط توي فيلم يا كتابه فكر مي‌كني. يك ماه، يك سال، چند سال مي‌گذرد مي‌بيني ول‌كن مخت نيست. اثرشان عين جاي  بخيه روي صورت مي‌ماند كه خوب نمي‌شود و هر وقت مي‌روي جلوي آينه، توي چشم مي‌زند. «اوريكس و كريك» و «بوف كور» و «تبار شناسي اخلاق» براي من چنين كتاب‌هايي بودند.
من از آن دسته آدم‌هايي نيستم كه بالاي رفيق جان بدهم. اگر رفيق بخواهد جفتك‌پراني كند و نارو بزند، خوب من هم مغز چلچله نخورده‌ام (به همان نشان كه آقايمان عباس معروفي در سمفوني مردگان چنين فرمودند كه آيدين، خوراك مغز چلچله خورد و كسخل شد) كه بخواهم بي‌خيالي طي كنم و در حالي كه خون از پهلوي خنجر خورده‌ام مي‌چكد، به روي رفيق نامرد بخندم. صد در صد بدانيد جبران مي‌كنم. اما اگر بخواهم كلي نگاه كنم: بلي! من از همان مغز چلچله خورهايي هستم كه اغلب اوقات پدرسوختگي‌هاي رفيق را فراموش مي‌كنم و باز آشتي مي‌كنم و هميشه آنچه برايم از هر چيزي ناموسي‌تر و مهم‌تر است، رفاقت است و لاغير. در واقع بنده را مي‌توانيد جزء معدود زن‌هايي قلمداد كنيد كه معناي رفاقت را مي‌فهمند.  خانم‌ها، خيلي توي كار اين يك قلم نيستند! متأسفانه. زن سر و كارش بيشتر با عشق است تا دوستي.
چيزي كه توي اين فيلم، رواني‌ام كرد، معناي عميق و اصيل «دوستي» بود. بعدش حالا كه يك هفته از ديدن فيلم گذشته بود... آنهم فيلمي چهار ساعته!... باور مي‌كنيد؟ باور مي‌كنيد كه كسي بتواند يك فيلم چهار ساعته بسازد كه شما را تا ساعت دوي صبح بيدار نگه دارد و يك هفته بعد از ديدنش باز به سرتان بزند كه دوباره ببينيدش؟
اين «سرجيو»، اين «لئونه»، اين ديوث دقيقاً چنين كاري كرده. بعدش اين فيلمه يك جوري است كه اصلاً پيام و اين چيزها ندارد. حرف اضافي تويش نيست. به قيافه‌ي اين بابا «رابرت دنيرو» نگاه مي‌كني: يك پخمه‌ي تمام عيار! عصباني بشود؟ تلافي كند؟ بفهمد چه بلايي سرش آورده‌اند؟ متنبه بشود و ديگر كلاه سرش نرود؟ نه. هرگز. تا آخر فيلم همان خري است كه بوده.
اصلاً چه بگويم؟ چه بگويم؟ درست زماني كه مي‌خواهي يك كمي جدي بشوي و توي فيلم دنبال پيام بگردي... زرت... ماجراي «پگي» و «شيريني خامه‌اي» را پهن مي‌كند جلويت كه از خنده روده‌بُر بشوي. باز مي‌آيي خودت را جمع كني كه ماجراي «ديد زدن از توالت» و «افتادن بر سر صاحب مغازه» درست مي‌شود. اصلاً يك جور هرزگي و رندي ايتاليايي توي فيلم هست كه هم مي‌خنداندت و هم كاملاً طبيعي به نظر مي‌رسد. شبيه چيزي كه در فيلم «سينما پاراديزو» مي‌بيني... و دوستي شكل مي‌گيرد. ابتدا با دعوا و كلاهبرداري و سپس با مصالحه و هم‌پيمان شدن عليه پاسبان محله.
ويژگي فيلم‌هاي ايتاليايي، انگار طنز و بي‌رحمي و صـ.كس طبيعي‌شان است. انگار داري يك فيلم مستند درباره‌ي رفتار جانوران را مي‌بيني. چيزي كه در نهايت، و با اينهمه، فقط مي‌توان درباره‌اش گفت:‌عين واقعيت!
درست بعد از يك هفته از ديدن فيلم، امروز عصر يكهو به اين فكر افتادم كه نكند صحنه‌ي «تجا.وز رابرت دنيرو به معشوقه‌ي بچگي‌اش توي ماشين» و آنهم آشكارا وحشيانه و همراه با مقاومت شديد دخترك، انتقامي بوده كه كارگردان جلو جلو از دخترك گرفته تا بعدها كه از خيانت او آگاه مي‌شويم، خيلي دلمان براي دنيرو نسوزد؟ آيا كارگردان به تمام نشانه‌هاي موجود در فيلمش آگاه بوده و آن‌ها را عامدانه در جاهاي مختلف كار گذاشته بوده است؟ شرارت چهره‌ي دوست خائن در بچگي... حقه‌هايش... گير دادن‌هايش به دنيرو و علاقه‌اش به دخترك كه مدعي است مانعي بر سر كار و حرفه‌ي گروهي‌شان است... و بلاهت و خلوص صورت دنيرو كه بعد از هر بار فريب خوردن فقط كمي مبهوت مي‌ماند و بعد مي‌خندد و فراموش مي‌كند...
نشانه‌هاي موجود در فيلم يك‌يك جلوي چشمم مي‌آيند. نشانه‌هايي كه خيلي پيش‌تر دال بر خيانت بوده است. پولي كه گم شده است. دوستاني كه كشته شده‌اند. و دنيرو كه محكوم به خبرچيني و كشتن دوستانش شده و براي تمام سال‌هاي جواني‌اش فراري مي‌شود.
و صحنه‌ي پاياني فيلم. واقعاً معركه است. بازگشت دوباره‌ي حلقه به ابتداي خود. به افيون‌خانه‌اي كه دنيرو در دود و نشئگي آن رها بود كه... فاجعه (خيانت) اتفاق افتاد. و حالا در پايان فيلم، دنيرو دوباره خود را در نشئگي مي‌يابد و دوربين روي چهره‌ي او ثابت مي‌شود و او ابلهانه و بي‌خيال مي‌خندد. درست مثل يك دلقك بي‌خبر از همه‌جا.
خندان. و مطلقاً بي‌خبر. در بي‌زماني و جاودانگي بهشت شخصي‌اش. بهشت رفاقت.
نه. من آدمي نيستم كه بالاي رفاقت جان بدهم. حتي كشته مرده‌ي فيلم‌هاي مسعود كيميايي هم نيستم. اما اين فيلم مرا كشت.

۶ نظر:

  1. سلام خوشحالم عزیزم که هستی...و مهم تر همدیگه رو پیدا کردیم

    پاسخحذف
  2. آره، لئونه همونیه که "خوب، بد، زشت" و "به خاطر یه مشت دلار" رو ساخته. این کارش هم محشره.
    اگه فمینیست‌ها دستشون بهت می‌رسید، از این‌که وحدت زنان رو مخدوش کردی بهت می‌توپیدن:)
    و اما یه پیشنهاد: اگه "پیش از طلوع" و "پیش از غروب" رو دیدی، قسمت سومش "پیش از نیمه‌شب" هم اومده. اگرم ندیدی، نذار به سرنوشت "روزی، روزگاری..." مبتلا شه.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. با فمینیستا جور در نمیام. یه جور پیشفرض توی تمام قضاوت هاشون هست که اذیتم میکنه.
      در اولین فرصت دانلودش میکنم می بینم. خصوصا که فیلمام تموم شده از شدت اعتیاد افتادم به دوباره دیدنشون!

      حذف
  3. واقعا دیوانه کننده ست این فیلم! همیشه وقتی خیلی خسته ام دلم میخواد برم یه جایی مثل همون جا که دنیرو میرفت . همون شیره کش خونه ای که توی محله ی چینی ها بود!! البته اگه اشتباه نکنم!!

    پاسخحذف