چهارشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۹

داستان


نوشته شده در چهارشنبه هشتم دی 1389 ساعت 12:3 شماره پست: 169
اين داستان رو بخونيد. ( حذف شده اما گمانم یک داستان از ولفگانگ برشرت بود.)
و بعدش نقدش رو.
________________________________________
پ.ن: خيلي سال پيش سر يك جلسه ي خانگي يا توي جلسه ي داستان دانشكده بود كه قاعدتاً با صداي ح اين داستان را شنيدم. صداي قشنگي داشت و زيبا و با احساس ميخواند، براي همين بيشتر وقت ها خوانش داستان ها با او بود. اين داستاني بود كه هيچوقت از يادم نرفت. امشب توي چت ميخواستم داستان يك دوست را نقد كنم. برايش اين داستان را مثال زدم. بعد خودم افتادم پي يافتنش توي نت.
ادبيات يعني اين. يعني داستاني از قلم نويسنده اي كه فقط 26 سال عمر ميكند، اما داستانش تا آخر عمر ولت نميكند.

سه‌شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۹

141: موهاي غ.ق.پ


 نوشته شده در سه شنبه هفتم دی 1389 ساعت 12:19 شماره پست: 168

من اگر ساعات زندگي روزانه‌ام را تقسيم بر سه كنم (حالا مثلاً روشنفكر بازي درمياورم و تقسيم بر چهار مي‌كنم) اينطوري مي‌شود:
1-     شستن لباس‌زير و جوراب و لباس‌هاي مجلسي‌ام كه نمي‌شود توي ماشين‌لباسشويي انداخت، جلوي دستشويي.
2-      بحث ابدي و ازلي اپيلاسيون «مو». از همه نوع: زائد. دست. پا. صورت و...
يك زماني از ديدن بناهاي تاريخي كه در حال يكسان شدن با خاك بودند و خواندن مبحث فرسايش بلندي‌ها و كوه‌ها در درس جغرافيا، به اين نتيجه‌ي فلسفي رسيده بودم كه: همه‌ي بلندي‌ها به طور طبيعي تمايل به فرسايش دارند و همه‌چيزي كه بشر سر هم كرده، اگر ازش غفلت كند به سرعت شروع به فروريختن و بازگشت به خاك مي‌كند. مثلاً دم دستي‌ترين مصداقش اين است كه كافي است يك هفته گردگيري نكنيد: يك ميليمتر خاك روي اثاثيه و كف منزل مي‌نشيند. حالا بكنيدش يك ماه... يك سال... صد سال... خاك پيشروي مي‌كند. سقف مي‌ريزد.ديوارها خراب مي‌شوند. نفوذ مقاومت ناپذير خاك.
حالا رشد بي‌رويه‌ي مو و هجومش از همه طرف به من هم اينطوري است. مثل گياهان وحشي آمازوني.
3-      موهاي فرفري‌ام.(اين هم به نوعي زير مجموعه‌ي بخش دوم است.)
اگر فكر مي‌كنيد داشتن موي فر مسأله‌ي ساده‌اي است و حتي مي‌تواند به جذابيت آدم اضافه كند، عين چي در اشتباهيد.
4-      كارهاي پيش پا افتاده‌ي ديگر. اعم از سركار رفتن و كسب روزي. فعاليت‌هاي حياتي. چسه‌كلاس‌هاي روشنفكري. بيرون رفتن با دوست پسرم. وبلاگ‌نويسي. غم خوردن براي دوستانم. كل‌كل با خواننده‌هاي وبلاگم. فلسفيدن. دعواهاي سريالي با پدرم. كشف زواياي تازه‌اي از خودشيفتگي و... تمام كارهاي حاشيه‌اي دنيا.

گاهي ديوانه مي‌شوم و تصميم مي‌گيرم موهايم را صاف كنم. مي‌گويند: هرچي مو داري مي‌ريزد. خوب بنده هم كه آرزوي كچلي ندارم. با سشوار صافش مي‌كنم. واي به روزي كه هوا گرم باشد و عروسي‌اي مهماني‌اي چيزي دعوت باشم. سه بار... قسم مي‌خورم سه بار تا دم رفتن سشوارش مي‌كنم و هنوز قدم به مجلس نگذاشته‌ام كه از زير، شروع به فر خوردن كرده.
هر روز صبح سشوار. حداقل يك ربع.
حالا بگير كه نخواهم صافش كنم. (كور خوانده‌اي اگر فكر مي‌كني كارم ساده مي‌شود و ديگر مشكلي نيست. )
فرفري‌اش مي‌كنم. مجبورم از ژل استفاده كنم كه با يك بار روسري سر كردن يا خوابيدن وزوزي و به هم ريخته نشود. ژل هم كه بزنم بايد «ديزاين»اش كنم. باور نمي‌كنيد؟ مي‌خنديد؟ به جان شما هر حلقه‌اش را بايد ديزاين كنم. وگرنه مثل ديوانه‌هاي زنجيري به نظر مي‌رسم. بايد رام‌شان كنم و نوك‌هاي تيزشان را بدهم زير.
حالا اين هيچي. روسري را كه روي سرم مي‌اندازم، كله‌ام مي‌شود عين ديگ وارونه. حالا بايد مثل بالش با مشت و لگد بكوبمش كه جمع و جور بشود.
اين هم هيچي. كافيست يك باد توي روسري‌ام بوزد. عين فنر رو به هوا سيخ مي‌شوند و بايد يك شيشه‌ي رفلكسي، آينه‌ي ماشيني، مغازه‌اي، چيزي پيدا كنم و دوباره مرتبش كنم.
كافيست شب بشود و روي اين موها بخوابم (اگر با آن بدخوابي مزمن و اين حلقه‌هاي نخواب ژل خورده زير گوشم و صورتم بتوانم بخوابم) صبح كه از جا بلند بشوم عين برق گرفته‌ها شده‌ام. هر تار مويم يك زاويه‌ي 127درجه با تارهاي ديگر و فرق سرم ساخته كه بايد سينوس‌اش را حساب كنم و در كوتانژانت‌اش ضرب كنم تا به ريخت آدميزاد برگردم.
اصلاً صبح، براي من يك مسآله‌ي لاينحل هميشگي بوده است. آنهم به خاطر موهايم.
معضل ديگر حمام كردن است. آنهم براي من با اين پوست چرب و وسواس نسبت به هرگونه بو و چربي و آلودگي.
يكي از دو سشوارم چند روز پيش سوخت. آن يكي هم چسكي است و جان ندارد كه موهايم را صاف كند. براي همين هم تصميم گرفتم اين هفته را به صورت فرفري بگذرانم.
حالا نگاه كن كه هر روز صبح با يك شكل و قيافه بيدار مي‌شوم. و هربار كه خشك‌شان مي‌كنم يك جور از كار در مي‌آيند. لعنتي اصلا قابل پيش‌بيني نيست. مثل اين شكل‌هاي ابر و باد مي‌ماند كه اگر دقيقاً همان مقدار رنگ را همان‌جاي كاغذ بريزي و به همان سمت حركتش بدهي، امكان ندارد مثل همان شكل قبلي را توليد كند.
پويان شايد براي دلخوشي‌ام مي‌گويد: عيبي نداره. عوضش مث دختراي ديگه هميشه يكنواخت نيستي. چند تا ورژن داري!
موي فِر: ---------- غ------------ق------------پ------------- است!!!
پ.ن: اين كه گفتم يك فحش نبود. منظورم غير قابل پيش‌بيني بود.
 ياد ديفرانسيل پيش‌دانشگاهي افتادم كه توي جواب‌هاي معادلات چند مجهولي درجه دو، هميشه يكي از جواب‌ها غير قابل قبول بود كه به اختصار، توي تمرين‌هاي دفترمان مي‌نوشتيم: غ.ق.ق
پ.ن2: خواهشاً نگوييد مسأله را زيادي پيچيده كرده‌ام و سخت گرفته‌ام. در اثبات مدعايم همين بس كه خواهرم كه هميشه از موهاي صاف بي‌حالتش شاكي است وقتي ماجراهاي من و موهايم را مي‌بيند، همان دم رو به بارگاه خداي تعالي كرده و مي‌گويد: خدايا! گـه خوردم. (باور كنيد هر بار سر صحنه‌ي نبرد من با موهايم همين را گفته!!!)
پ.ن3: مي‌خواهم فيلم‌ مصائب مسيح2(مصائب خودشيفته) را همين روزها براي مراسم اسكار بفرستم. حالا اگر روي دست محموت بلند شدم و هرچه مسيحي توي دنيا بود را به واسطه‌ي ذكر مصائب سي‌ساله‌ي خودم به اسـ.لام هدايت كردم، به من ايمان مي‌آوريد؟ (حوصله‌ي ذكر كراماتم را ندارم. )



شنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۹

140: عفو بفرماييد


 نوشته شده در شنبه چهارم دی 1389 ساعت 10:45 شماره پست: 167

چکار کنم که مدلم اینطوری است؟
دیگران وقتی باید عصبانی بشوند، می شوند. به وقتش می بخشند و به وقتش نمی بخشند و قهر می کنند. تکلیف شان با خودشان و همه روشن است. اما من اولش زیادی عصبانی می شوم. بعدش یک تحلیل درست و حسابی می کنم از نوع روانشناسانه-جامعه شناختی.
بعد شرایط یارو را درک می کنم و عصبانیتم که فروکش می کند هیچ، دلم هم برایش می سوزد. بعد هم به کل می بخشمش و ماجرا را فراموش می کنم. وقتی هم قلباً کسی را بخشیده باشی و ازدستش دلخور نباشی، اگر مجدداً سعی کند باهات تماس بگیرد، ردش نمی کنی و بهش روي خوش نشان می دهی. خب این از نگاه آن شخص چطوری است؟ به زنی توهین کرده و رفته و حالا که برگشته زنیکه دوباره تحویلش می گیرد  قضیه را به کل فراموش کرده. پس حتماً یا به توهین عادت دارد و بی شخصیت است. یا فوق العاده تناقض شخصیت و یا فراموشی دارد.
مردم حق دارند که در مقابل من گیجمانی بگیرند
می گویند این سبک تحلیل کردن روابط و محیط، باعث کم شدن تعارض با محیط و آرامش روانی و عمر طولانی و سلامت جسمی می شود. با این حساب اگر من در یک ساعت اول هر درگیری و دعوایی سکته نکنم، دیگر رویین تن خواهم شد.
اما خودم به این نتیجه رسیده ام که آنقدر اعصاب ضعیفی دارم و فشار شدیدی روی ذهنم هست که این سبک تحلیل و آنالیز را صرفاً به عنوان یک مسکن و آرامبخش برای آزاد کردن و سبک کردن فکرم استفاده می کنم.
وگرنه با آن شدت عصبانیت و ناراحتی ساعات اولیه هر ماجرا، حتماً به پایان روز نرسیده می زدم خودم و یا یارو را ناکار می کردم.

مرا ببخش دوستی که تا حالا صد دفعه ازت پرسیده ام: راستی تو آخرش ارشد خوندی یا نه؟ رشته ات چی بود؟
مرا ببخش دوستی که همیشه تویی که اول اس ام اس تبریک عید و تولد و مناسبت های دیگر را برایم می فرستی و من چون چیز مربوطی توی گوشیم پیدا نمی کنم، یک در میان فقط تشکر می کنم و می گویم برای تو هم مبارک باشد.
مرا ببخش دوستی که بعد از سال ها دوستی هنوز روی عادت دوران دبیرستانمان، به نام فامیلت را به جای اسم کوچکت صدا می کنم.
مرا ببخش دوستی که در تمام مدت دوستی مان همیشه ساعات قرارهای مان را من تعیین کرده ام و تو فقط موافقت کرده ای.
مرا ببخش مردی که وقتی بودی همیشه بیشتر تو تماس می گرفتی و بیشتر تو مرام می گذاشتی و تو تحویل می گرفتی و وقتی رفتی بلافاصله شماره تلفن ات را از گوشی و آی دی ات را از لیست مسنجرم پاک کردم و دو هفته بعد هم که تماس گرفتی پرسیدم: شما؟
مرا ببخش معشوقی که تمام مدت دوستی مان فکر می کردی فراموشکارم و بهت اهمیت نمی دهم و برایت ارزش قائل نیستم. که خودخواهم و به اندازه ی کافی منت کشی نمی کنم. که مغرورم و به اندازه ی لازم معذرت خواهی نمی کنم.
مرا ببخش خواننده ی وبلاگی که همیشه تو اول پست های مرا می خوانی و من خیلی دیر به دیر و فقط وقتی ازم دعوت کرده باشی به وبلاگت سر می زنم و از روی تنبلی همانجا در قسمت نظرات جوابت را می دهم.
مرا ببخش تنها مرد حالا و این سال های زندگی ام که وقتی بهم می گویی که همین الأن زنگ می زنی خانه مان، فراموش می کنم و به جای من کس دیگری تلفن را جواب می دهد و شرمنده می شوی.
مرا ببخشید ای تمام انسان های حالا و گذشته ی زندگیم. من بد نیستم. سادیست نیستم. از آزار شما لذت نمی برم. و قصد تحقیرتان را ندارم. حتی هرگز نمی فهمم که کسی را رنجانده ام. من فقط خودم را بسیار دوست دارم و کمی ذهنم مشغول است.
دوستتان دارم. از بودنتان آرامش می گیرم. وقتی ازم می رنجید پریشان می شوم. وقتی می روید دلم برایتان تنگ می شود. اما ذهن من، دشت وسیعی است که چراگاه اختصاصي گله اسب هاي وحشي افكارم است. و من هر بار شما را در این زمین پهناور خودشیفتگی ام گم مي كنم. مرا ببخشید که خودم را زیاد دوست دارم و زیاد به خودم فکر می کنم.
________________________________________
پ.ن: از دوستاني كه به من لطف داشتند تشكر مي كنم. بي ادب نيستم. فقط ترجيح ميدهم خيلي درگير حواشي نشوم. [لبخند]

سه‌شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۹

139: يلداي كم خون


س.ن: پيش از همه چيز بگويم كه امشب از من توقع حواس جمع و تمركز و گزيده گويي و ايجاز و طنز نداشته باشيد. نخير مست نيستم و چيزي نخورده ام. اما اگر بخواهيد حال دقيقم را بدانيد الأن: دقيقاً عين آدم‌هاي سياه مستم! خراب و ويران...
________________________________________
با عدوست پسرم دعوايم شد. يك چيزهايي گفتم و گفت. حرف‌هاي مزخرف تكراري. هميشه تكراري. شانس آوردم شب يلدا بود و همه زودتر از هميشه جيم زده بودند و آن‌ها هم كه مانده بودند توي جلسه بودند، وگرنه صداي من كه همينجوري بلند است و دنيا را برمي‌دارد، لابد الأن تمام شركت بايد مي‌دانستند ما دعوايمان شده و قصه‌ي همه‌ي اين سال‌ها چه بوده و حالا چه هست...
من اينجوري‌ام. وقتي هيجان‌زده مي‌شوم (چه خوشحال و چه عصباني) صدايم از هميشه بلندتر مي‌شود و تذكرات مؤكد ديگران هم تأثيري ندارد.
گوشي‌ام را آف‌لاين كردم و كمي دور خودم چرخيدم و براي خودم چاي ريختم... بعد ديدم حتي به اندازه‌ي ولرم شدن يك چاي نمي‌توانم فضاي اطرافم را تحمل كنم. از شركت زدم بيرون. اولش دلم خواست از نياوران تا تجريش پياده بروم. بعد بيخيالش شدم و ماشين گرفتم و توي ترافيك، با صداي پوران گريه كردم تا رسيدم تجريش.
ركوردر گوشي را روشن كردم و گوشي را جلوي دهانم گرفتم و همان‌طور كه به سمت متروي قيطريه پياده مي‌رفتم، با خودم حرف زدم و صدايم را ضبط كردم... از همه چيز... از اين شب يلداي نكبت گه... از اين زندگي مزخرف كه هيچ‌جايش قرار نيست يك كمي بهت خوش بگذرد... يك عالمه با خودم درددل كردم و اوضاعم را تحليل كردم... كه مثلاً دختري سي ساله باشم كه تنها دلخوشي‌اش در يك شب يلدا اين است كه با گوشي مبايلش توي خيابان حرف بزند. آنهم در حالي كه مدام سكندري مي‌خورد و پايش مي‌لغزد و با چشم‌هايي كه از نور بالاي ماشين‌هاي روبرو تقريباً كور شده، در پياده‌رويي كه شهرداري منفجرش كرده، لابلاي سنگ و كلوخ سعي دارد زمين نخورد و رشته‌ي كلامش هم گسسته نشود.
... و كجا مي‌رفتم؟...
خانه...
چه لفظ غريبي‌ست خانه...
و از آنجا كه اين زندگيِ تخمی قرار نيست هيچ‌جا و هيچ‌رقمه به من حال بدهد، يكهو وسط ضبط اراجيفم، پيغام تمام شدن حافظه آمد و ضبط صدا قطع شد. به خودم گفتم حيف آنهمه احساساتي كه حين اداي آن كلمات داشتم... كلماتي كه به گا.ف رفت.
دلخور و عصباني‌تر و وارفته‌تر از قبل خودم را انداختم توي يك واگن و فقط وقتي گوشي‌ام را چك كردم و ديدم آن فايل ضبط شده، هنوز هست و پاك نشده، كمي تسكين پيدا كردم. بعد يك خودكار قهوه‌اي كه يك بسته‌ي ده رنگش را همين امروز صبح توي اتوبوس خريده بودم 1000 تومان، درآوردم و شروع به نوشتن اين شب يلداي قهوه‌اي كردم.
توي مسير تجريش-متروي قيطريه داشتم فكر مي‌كردم چقدر بدبختم... وضعيت خودم را تصور كردم كه الساعه چه حالي دارم كه به اين دلخوشي كوچك «تنها پياده‌رفتن و حرف زدن با خود و ضبط كردنش» راضي شده‌ام... به اينكه آن‌هايي كه «مي‌فهمند»، برايت ماندني نيستند، و آن‌هايي كه «نمي‌فهمند»، عجيب وفادار و ماندني‌اند و تا آخر عمر بيخ ريشت هستند... به اينكه سرانجام بعد از تمام اين‌ها، آيا خوشبخت نيستم كه همين‌ها را مي‌دانم و مي‌توانم بهشان بخندم و به همين پياده‌روي دل خوش كنم؟ به اينكه ديگران يك پله هم از من عقب‌ترند كه حتي نمي‌دانند چه مرگشان هست و از چي دلخورند....
بعد ديدم ديگر ناراحت نيستم.حتي داشت كم‌كم خوشم هم مي‌آمد از اين گوشي آف‌لاين و اين پياده‌روي اوديسه‌وار و خانه‌اي كه به سمتش مي‌رفتم تا شب يلدايم را در آن تنها بگذرانم.
شبي كه مي‌توانست با دوست پسري به خوبي و خوشي بگذرد. با كادويي... شاخه گلي... رستوراني يا فست‌فودي يا كافي شاپي... و خاطره‌اي شايد خوش شود...
اما مگر تمام اين‌ها حداقل چند بار در هر سال برايم اتفاق نيفتاده و هنوز حتي يك مشكل... حتي يكيش حل شده اين ميان؟
همين‌طوري است. چون اينها ظاهراً قشنگ است. وقت‌هاي گل و بستني چوبي و كافي‌شاپ و كادو... و با اين‌هاست كه سعي مي‌كنيم «واقعيت» را ناديده بگيريم و فراموش كنيم... اما براي من واقعيت اينقدر پنهان نمي‌ماند... حتي گاهي وسط خوشي بيرون مي‌زند از زير تل خاكسترش... و حال را به گـ.ه مي‌كشد... من براي فراموشي آفريده نشده‌ام... براي «به ياد آوردن مدام» است كه هستم...
توي دفترم به رنگ قهوه‌اي نوشته‌ام:
مترو در فاصله‌ي ايستگاه‌هاي قيطريه- صدر، در تاريكي مطلق فرو مي‌رود. كمتر از يك دقيقه. ناگهان دلم مي‌خواهد ساعت‌ها همان‌جا توي همان تونل تاريك بماند و چراغ‌ها خاموش باشد... تاريكي چقدر خوب است.
ايستگاه شريعتي: در باز مي‌شود و يك گله آدم با كادوهاي شب يلداي‌شان مي‌ريزند تو.
من دلم غم دارد الأن... به كه بگويم؟
مريمي كاشكي بودي و با هم از نياوران تا تجريش پياده مي‌رفتيم. اس مي‌زنم بهش: كاش بودي پيشم يه عالمه حرف مي‌زديم امشب. دلم خيلي گرفته... اس‌ي كه مي‌دانم خيلي دير بهش مي‌رسد. چون امشب بورس اس‌هاي تبريك است و خطوط شلوغ... چراغ‌هاي رابطه تاريك‌اند...
كاش اينقدر دير زنگ نمي‌زدي عزيزم و بدون اينكه به روي خودت بياوري كه امشب شب يلداست، سريع خودت نمي‌بريدي و نمي‌دوختي كه: تو كه معلوم نيست كي تعطيل بشي؟ منم كه از الأن تعطيلم... پس من برم خونه، فردا شب بريم بيرون...
برايم از روز روشن‌تر است كه توي محيطي كه تو كار مي‌كني و همه‌تان مدام عين كولي‌ها كه دور آتش جمع‌اند، پاي چانه‌ي هم گرم گرفته‌ايد، حتماً يكي دو نفر اشاره كرده‌اند كه امشب يلداست و...
پسرجان داري كي را رنگ مي‌كني؟
مي‌دانستي كه يلداست. نگو كه آنقدر دير و فقط وقتي رسيدي خانه و آن اس احمقانه‌ي تبريك يلدا را مثل تمام غريبه‌هاي ديگر برايم فوروارد كردي، تازه بعد از رسيدن اس تبريك مادرت و برادرت و مكالمه‌ي من با مادرت بود كه فهميدي شب يلداست!!!
اين حرف‌ها را برو به يكي ديگر بزن عزيز. نه به كسي كه 9 سال است مي‌شناسدت.
به جايش بايد زنگ مي‌زدي و مثل آدم بهم مي‌گفتي كه امشب خيابان‌ها شلوغ است و من هم بهت مي‌گفتم: آره عزيزم. ما هم امشب براي مراسم شب يلداي اول، خونه‌ي عروس كوچيكه‌مون هستيم و نمي‌تونم بيام... و بعد بهم تبريك مي‌گفتي. زودتر از تمام آن چهل تا اس‌ام‌اسي كه از صبح برايم آمده و هركدام يك جوري بهم تبريك گفته‌اند. و بدون دلخوري و خيلي ساده و روشن، شب خوبي براي‌مان مي‌شد.
 اما رك بگويم:‌ريـدي!!!
و همين شد كه من داغان شدم و زنگ زدم به مامان كه من حوصله ندارم. خودتان برويد... و آمدم خانه. تمام راه با بغض. و سر كوچه يك پفك خلالي و يك پفك نمكي مينو خريدم و آمدم خانه پاچه‌ي همه را گرفتم كه ديگر اصرار نكنيد، نمي‌آيم. و براي خودم قهوه دم كردم و يك بشقاب باسلق و شيريني و يك آب‌نبات چوبي گرد قرمز راه راه، و يك كاسه تخمه و پفك‌هايم را جلويم  چيدم و فيلم Sweeny Todd با بازي جاني دپ را توي دستگاه گذاشتم با چند برگ دستمال كاغذي براي گريه‌هايم در طول فيلم...كه فقط شب خوبي براي خودم بسازم...
كه نساختم...
و ساخته نمي‌شود با اين چيزها...
من دلم تخمه و پفك و آب نبات چوبي قرمز نمي‌خواهد. من دلم قهوه تُرك نمي‌خواهد. من دلم جاني دپ و باسلق و تنهايي نمي‌خواهد... حتي ديگر دلم تو را هم نمي‌خواهد عزيز.
من دلم يلداهاي پنج سال پيش به آنطرف را مي‌خواهد. وقتي بابابزرگ چشم آبي‌ام با ته ريش زبرش زنده بود... وقتي مامان بزرگ آواره‌ي خانه‌ي بچه‌هايش نمي‌شد شب‌هاي يلدا، و خانم خودش بود و خانه‌اش مي‌نشست كه بچه‌هايش دورش جمع بشوند... من دلم خاله‌هاي تپلم را مي‌خواهد و دخترخاله پسرخاله‌هايم را كه توي سر و كله‌ي هم بزنيم... من دلم صداي بابابزرگ را مي‌خواهد كه مي‌خواند:
امشب شب چله‌ست
حسن چل سر پله‌ست
انار و هندوانه
حسن چل مي‌لمبانه...
من دلم تخمه‌ي خربزه و هندوانه‌ي خشك كرده‌ي دست‌هاي مامان‌بزرگ را مي‌خواهد و انار دان‌كرده‌ي دست‌هاي چروكيده‌ي بابابزرگ را...
من اين شب يلدا دلم زن‌داداش و شوهرخواهر حرامزاده نمي‌خواهد كه منتظرند بهشان بگويي بالاي چشمت هفت تا قرآن در ميان، ابروست... كه بزنند هرچي فاميلي و نسبت است را از هم جر بدهند...
من دلم فاميل‌هاي خوني مي‌خواهد.
مي‌دانيد؟
نه... حالا كو تا معني «نسبت خوني» را بفهميد...
________________________________________
پ.ن: «در فروبند كه با من ديگر
رغبتي نيست به ديدار كسي...»
ما هم رفتیم نعش مان را هم به جا گذاشتیم

یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۹

138: منتقدان چشم غره مي‌روند


روبروي كتابخانه‌ام نشسته‌ام. در واقع يك جاكتابي پنج طبقه است كه 2 ط پاييني‌اش پشت دو در چوبي كوچك پنهان شده. 3ط بالا، طبقات «كلاس» و «علائق» هستند و 2ط پاييني طبقات «كاربردي» و «انباري». و كار اصلي من با همان طبقات پاييني است كه دو ساعت روبرويش نشستم و عزا گرفتم كه چطور كتاب‌ها و آنهمه آت و آشغال و سي دي و سالنامه و كاغذ كادو و لوازم تحرير را تويش ديزاين كنم كه يكهو نتركد و بيرون نريزد. آخرش هم يك طوري آن تو چپاندم‌شان كه مو لاي درزشان نرود. يعني اگر يك كتاب را بخواهم بيرون بكشم، مثل اين مي‌ماند كه بخواهم يك آجر را از وسط يك ديوار در بياورم.
حالا بالايي و پاييني فرق ندارد... اينجا آنقدر جا كم داريم و كمد ديواري كوچك است و انباري هم توي پاركينگ چهار طبقه پايين‌تر است و پر سوسك و جانور، كه بنده همين جا‌كتابي را دارم براي تپاندن همه‌چيزم.
3ط بالايي را كتاب‌هاي مرجع تر و تميز با جلدهاي خوشرنگ و سري‌ها و كتاب‌هاي مورد علاقه‌ام را چيده‌ام (تاريخ تمدن ويل دورانت- فرهنگ معين- امثال و حكم دهخدا- كمدي الهي دانته- دُن آرام شولوخوف- مجموعه سه جلدي اشعار و ترجمه‌هاي شاملو- شاهنامه فردوسي- سري مجموعه شعر از شاعران معاصر مثل نيما و سهراب و سياوش كسرايي و اخوان ثالث و فروغ و ديگران- چند جلد كتاب فلسفي و اسطوره‌شناسي- و مجموعه كارهاي دوراس و كوندرا و وونه گات و ساير نويسندگان مورد علاقه‌ام.) و مجسمه‌هاي چوبي سياه‌پوستان و يك مجسمه‌ي جفت دختر و پسر كه زير پايه‌ي پسره نوشته (ولنتاين 85، كافه‌ پيروزي، ساعت 6:21 عصر) و آبنبات چوبي رنگارنگ گنده‌ام و سري ده‌تايي عروسك‌هاي كامواپيچي‌ام.
اما كتاب‌هاي روحيه خراب كن همان طبقه پاييني‌ها هستند: كتاب‌هاي نقد ادبي و تئوري و مجلات ادبي و آت و آشغال‌هاي ديگر... اين‌ها كتاب‌هايي هستند كه بهم هديه شده‌اند يا از جايي به دستم رسيده‌اند يا حاصل جوگيري خودم بوده‌اند و هيچوقت حوصله‌ي خواندن‌شان را نداشته‌ام. فقط مدام عين آيينه دق جلوي چشمم هستند و حالم را مي‌گيرند و جناب ناباكوف و لوكاچ و آندره ژيد و كله‌گنده‌هاي ديگر از لابلاي‌شان بهم چشم‌غره مي‌روند و غرغر مي‌كنند كه چه آدم گشاد و بي‌شعوري هستم كه ارزش «تئوري» را درك نمي‌كنم و به جاي حرف‌هاي مهم و تاريخي اين كتاب‌ها، خودم را مشغول رمان ها و اشعار درپيت كرده‌ام.
اصلاً من نمي‌فهمم حرف‌زدن درباره‌ي يك چيزي يعني چي، وقتي خود آن چيز در ميان نباشد؟
مثلاً نقد آثار فلاني؟ يا بررسي معناي رئاليسم معاصر؟ يا راهكارهاي نقد ادبي؟
يك عده آدم بيكار هستند كه هيچ استعداد هنري هم ندارند و كارشان اين است كه همه‌جا ول بچرخند و براي همه قيافه بگيرند و حرف‌هاي قلنبه بلغور كنند و از كار همه يك ايرادي در بياورند. به اين‌ها مي‌گويند: منتقد ادبي! هي هم مزخرفاتشان را مي‌تپانند توي كتاب و سعي دارند به خورد مردم بدهند.
هيچ وقت عادت به خواندن كتاب‌هاي گزيده كلمات قصار نداشته‌ام. جوري كه يك نفر سليقه‌ي تخمي‌اش را به من تحميل كند. يا مثلاً نقد يك اثر وقتي خودش را نخوانده‌ام.
________________________________________
پ.ن: اين محرم اصلاً حتي حال ولگردي و تفريح را هم نداشتم. فقط خوابيدم. و فقط خوابيدم. و كلاً خوابيدم. و هنوز هم خوابم مي‌آيد. بروم بخوابم...

سه‌شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۹

137: كره خر آمد الاغ رفت


توی یک هفته چه چیزها که ندیدم و چشم و گوشم به چه چیزها که باز نشد...
گاهی فکر می کنم با وجود اینهمه چیز عجیب و غریب که آدم حتی توی سن سی سالگی که فکر میکند دیگر دنیایش به آخر رسیده است، تازه بهش برخورد میکند، آیا باز هم میشود فرض کرد که این زندگی برای دانستن همه چیز کافی است؟
اصلاً آیا واقعاً همه ی این چیزها را باید دانست؟ باید حتماً همه جور آدم را شناخت؟ به چه دردت میخورد اینهمه اطلاعات؟ اینهمه دنیا دیدگی؟
آدم های «کره خر آمد الاغ رفت»، چه حالی میکنند از زندگی دنیوی شان (که نقداً همین را داریم و بس). آنها هم مثل ما زندگی می کنند و یک روزی سرشان را میگذارند زمین و سقط میشوند... فقط در این فاصله اصلاً نمیفهمند چی شد و کی کجا رفت و چرا چنین و چنان شد؟ به نظر نمی رسد چندان ضرری هم کرده باشند.
حالا ما که ادعایمان میشود فهمیده ایم و از ما بهتران (فیلسوفان) که ته ته همه چیز را درآورده اند و روفیده اند... مگر دستمان به جایی بند است؟ مگر توانسته ایم چیزی را تغییر بدهیم؟ مگر حتی یک سنگ کوچک را از وسط این راه هل داده ایم کنار که دیگران هیچ، خودمان مثل آدم رد بشویم؟
نه. فقط زندگی مان را وقف این کرده ایم که بفهمیم چرا همه چیز داغان است و چطوری بود بهتر میشد... که نشده و نمیشود و کسی هم گوشش بدهکار ما نیست.
حرف هایمان به گوش «کره خر آمد الاغ رفت» ها، یاسین است. غر غر و نق نق بیجاست. زر مفت است. گه اضافی خوردن است.
ماها آدم های زر زرویی هستیم که اوقات همه را تلخ میکنیم و نمیگذاریم به کسی خوش بگذرد.
دوستم آرزو که اخیراً یک ماه رفته بود هند، چیزهایی از مردم آنجا برایم تعریف کرد که به مفاهیم اساسی تفکرمان شک کردم.
که مردمی به غایت قانع و راضی هستند و معتقدند در همه چیزی خیری هست حتماً.
که اگر زنی با بچه ی کوچک در صف یک کوفتی نشسته باشد و ناگاه کسی از در درآید بگوید میل مان کشیده این کوفت را الأن ندهیم و پانزده روز دیگر بدهیم، زن بچه به بغل شکایتی نمیکند و پانزده روز همانجا مینشیند و همان طور پستان به دهان بچه تپانده سر جایش میخورد و میریـ.ند و میخوابد و ککش هم نمیگزد که اصلاً چرا مستحق این ماجراست و مسبب آن کیست و کجاست؟
که کلی خدای جورواجور دارند که بیشترشان حیوانند مثل فیل و گاو و موش و میمون... و این مردم وسط شهرهایشان پابرهنه و نیمه عور قاطی حیوانات مقدسشان روزگار به خوشی و نیکی بسر میکنند. اصلاً هم بیماری و آلودگی و شهرنشینی مدرن و آراستگی فضاهای شهری و تمدن و این چیزها توی کت شان نمیرود. حیوان و انسان برایشان چیزی جدا از هم نیستند.
که در چشم های خمار گاوان و سگان و حیواناتشان هم همان قناعت و تواضع و بی رگی را می بینی. (توی تهران بیعارترین و گشادترین حیوان، یاکریم است که خیلی دیر خودش را از جلوی پای آدم جمع میکند. توی هند همه ی حیوانات همینقدر بیخیال و بیعار و تنبلند.)
که به هیچ چیز و هیچ کس شاکی نیستند و غر نمیزنند و اصلاً نای دعوا راه انداختن را هم ندارند. برعکس ماها که همه شریم و خطریم و منتظریم به سر و کول هر مأمور مترو و راننده اتوبوس و فروشنده ای بپریم و قیمه قیمه اش کنیم.
فرق ما و هندی ها چیست؟ آیا در برنامه نویسی و کامپیوتر و رقص و انتقال فرهنگ (حتی صنعت سینما!!!) و آثار باستانی و انرژی اتمی جلوتر از ما نیستند؟ آیا مثل آدم در آرامش زندگی نمیکنند در حالی که ما مدام در جنگ های خیابانی و درگیری های داخلی به سر می بریم؟ آیا در نهایت سرشان را که زمین می گذارند از همه چیزشان راضی نیستند؟
یک سوال کلی:
عقل بشری به چه دردی خورده تا حالا؟ زندگی را آسان تر کرده یا سخت تر؟
یک بحثی در نظریه ی انتقادی جامعه شناسی وجود دارد که میگوید: علم و تکنولوژی فقط زندگی را برای بشر سخت تر کرده اند. اگر یک جا عوض جاروی دستی، جاروبرقی را آورده اند، صد جای دیگر پدرش را درآورده اند و از دماغش درآورده اند.
اگر یه واکسن و دارو برای یک بیماری ساخته اند، صدتا ویروس دیگر آزمایشگاهی تولید کرده اند که بازار خرید دارویش را هم بوجود بیاورند و پول پارو کنند.
________________________________________
خلاصه اين روزها زندگي دارد بهم خيلي سخت مي‌گذرد. ديروز توي ترافيك روز باراني و حال داغاني در حالي كه سرم از جار و جنجال ‌ها و درگيري‌هاي يك روز بد كاري شديداً درد ميكرد و ساعت ده شب بود و من هنوز توي ترافيك گير كرده بودم، زدم زير گريه... حالا يارو هم نوار حسين حسين گذاشته بود و خوبيش اين بود كه مي‌شد بدون خجالت و اساسي گريه كرد و به پاي امام حسين نوشت.

شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۹

136: خانه‌ي دوست كجاست؟


س.ن: به يك قالب وبلاگ سفيد، تمام صفحه (وسط صفحه جمع نشده باشد و دورش خالي باشد)، ساده، كه بخش مطالب اخير و عناوين آرشيو داشته باشد نيازمنديم. از يابنده تقاضا مي‌شود، دمش گرم ما را ياري كند.
________________________________________

از پاي چت بلند مي‌شوم و مي‌روم آشپزخانه. يك چرت و پرت‌هايي درباره‌ي غذاي امشب و بوي زباله‌اي كه توي آشپزخانه مي‌آيد و يك سري چيزهاي بي‌ربط ديگر با مامان مي‌گويم. فقط براي اينكه حال و هواي عصبي الأنم را عوض كنم و به چيزي كه نمي‌خواهم و ارزش ندارد كه فكر كنم، فكر نكنم.

دست‌هايم را زير شير آب مي‌شويم و خشك مي‌كنم. يخ زده‌اند. برعكس، گونه‌هايم گر گرفته‌اند. دست‌هاي سردم را روي گونه‌ام مي‌گذارم. فايده ندارد. سرم داغ و سنگين است. مي‌روم توي دستشويي و دوباره خم مي‌شوم روي لگن سفيد آن و به صورتم آب مي‌زنم. به صورتم نگاه مي‌كنم. به چشم‌هاي خسته‌ام. رنگ آبي مدادي كه توي چشمم كشيده بودم، هنوز لبه‌ي پلكم ماسيده و گونه‌هايم به عكس هميشه كه سبزه‌اند، سرخ شده. تب كرده‌ام. سرم درد مي‌كند.

كمي دور خودم چرخ مي‌خورم. تصميم مي‌گيرم دوش بگيرم. امكانات را در نظر مي‌گيرم: ژل سافت... شامپوي خودم كه تمام شده... نرم‌كننده‌ام كه آخرين نفس‌هايش را مي‌كشد... فرايند مو خشك كردن يك ساعته... شيو كردن... و آخرش هم سرماخوردن شبي... ولش كن. بي‌خيالش مي‌شوم.

دست آخر تصميم مي‌گيرم كه چند خط بنويسم. نوشتن هميشه بدون ردخور بهترين قرص مسكن است برايم. وقتي مي‌نويسم افكار پراكنده‌ام كه در اقصا نقاط مغزم ويلان‌اند و پرپر مي‌زنند، جمع مي‌شوند و شكل مي‌گيرند. يك ساختار معنادار.

متوجه مي‌شوم كه واقعاً الساعه از چي عصبي هستم و از چي ناراضي‌ام و دلم چي را مي‌خواهد كه ندارم و بايد چكار كنم كه آرام بشوم و آدم‌ها چرا اين رفتارهاي بي‌معنا و توهين‌آميز را در مقابلم انجام مي‌دهند و چرا نمي‌توانم حرفم را حالي‌شان كنم و همه‌اش سوءتفاهم است در سوءتفاهم. و چرا اينقدر زور مي‌زنم كه يك اتفاقي بيفتد و هي برعكسش مي‌شود.

در حين همين نوشتن است كه دوستي برايم اس مي‌زند و
________________________________________
من فكر مي‌كنم او باشد و نيست: برگ در ابتداي زوال مي‌افتد و ميوه در انتهاي كمال. پس بنگر كه چگوني افتي اي دوست؟ مثل سيب سرخ يا مثل برگ زرد.

کسشعر. تكراري. اما دوست، دوست است. و اس دوست را بايد جوابي در حد خودش داد. مي‌گردم توي گوشي‌ام يك چيز‌شعري كه براي همين روزهاي مبادا نگه داشته باشم پيدا مي‌كنم: آخر هر چيزي خوبه، اگه خوب نشد، هنوز آخرش نشده. (چارلي چاپلين)

منصفانه قضاوت كنم، اس من اگرچه از اس او بامزه‌تر است و از لحاظ معنا عملگرايانه‌تر...ولي در نهايت هر دو يك گهي هستند. حرف‌هاي گنده‌تر از دهان براي وقت‌هايي كه آدم خودش حرفي ندارد كه بزند و همين‌جوري از سر وظيفه ياد يك دوست افتاده.

انتخاب من براي اين وقت‌ها: سلام چطوري جيگر؟

انتخاب دوست اما اين نبود و جواب دوست را بايد در اندازه‌هاي خودش داد.

من اينطوري‌ام شايد. ديگران حتي جواب هم نمي‌دهند اغلب. مردم يك جور گهي هستند.

با دوست به سرعت برق و باد قرار جمعه دركه را مي‌گذارم. ضمناً يادم هست كه دوست پسرم هم حتماً هست و اين يعني كه دوست نمي‌تواند حرف‌هايي را كه براي گفتنش مي‌آيد بهم بگويد. و اين يعني كه اگر به دوست بگويم كه دوست پسرم پاي ثابت كوهنوردي جمعه‌ام است، دوست مي‌پيچاند كه هيچ... دلخور هم مي‌شود و توي دلش مي‌گويد: عجب گهيه اين! مردذليل بدبخت!

دوست، ضمناً مي‌گويد كه اين روزها پي شوهر مي‌گردد (يعني اولش كلمه‌ي نامأنوس و يخ و چـس رمانتيك«همسفر» را به كار مي‌برد و بعد كه بهش گير مي‌دهم مي‌گويد منظورش «شوهر» است. مثل من كه الساعه كلمه‌ي بي‌مزه و شاعرانه‌ي «دوست» را درباره‌اش به كار مي‌برم.). دقيقاً مي‌گويد كه پي شوهر مي‌گردد!!!

دوست اينجوري‌هاست كه زياد پاپي‌اش نمي‌شوم كه رفيق گرمابه و گلستانم شود. تم مذهبي قوي‌اي دارد و بچه‌ي خيلي درسخواني است و ارشد جامعه‌شناسي‌اش را همين يكي دوساله مي‌گيرد و رتبه‌اش گويا ده بوده در كنكور ارشد و اين حرف‌ها. ولي چند سالي ازم كوچكتر است و حرف مرا خيلي نمي‌فهمد. به نوشتن هم علاقه دارد اما استعداد...؟

دوست اگر مي‌خواست مي‌توانست وبلاگ‌نويس خوبي بشود. اين را همان وقت‌ها سر جلسات كنكور ارشد جامعه‌شناسي بهش گفته بودم. و لذت غريبي مي‌برد از خواندن مزخرفات من. دوست ماتـ.حت اين حرف‌ها را ندارد. براي درس خواندن آفريده شده و محقق و دكتر و استاد شدن. و براي همسفر كردن. (:شوهر كردن)

با اينهمه، ديدن دوست در يكي از اين جمعه‌هاي تكراري كه بي‌وقفه و جاهلانه به سمت سرما رم كرده‌اند، شنيدن درد دل‌هاي دخترانه‌اش كه به لعنت خدا نمي‌ارزد، پا به پايش قدم زدن و نصيحتش كردنش كه به گوشش ياسين است، و احتمالاً‌ حرص خوردن از ابروهاي پاچه‌بزي‌اش كه به تبعيت از مد جديد و ناشيانه و تا به تا برشان داشته و روسري‌اش كه غيورانه از مرزهاي اسلامي‌اش حراست مي‌كند، براي من، براي مني كه غريق ملال‌ام اين روزها، تجربه‌ي شيرين و كوتاهي از برخوردي تازه و انساني تازه است.

فكر كن كه جمعه‌ها با عشقم آن راه خاكي تكراري را آرام و اكثراً بي‌حرف تا كافه چايخانه مي‌رويم. اما توي كافه وقتي چاي و قليان حاضر است و سكوت، سنگين و لخت، عين لش مرده ميان‌مان مي‌افتد و نمي‌دانيم كه چه بگوييم كه پيش‌ترها وقتي جايي نگفته باشيم‌اش... مي‌افتيم به جان مردم. اين را ببين. آن را نگاه كن. موهاي زنيكه را. شلوار مرتيكه را. پيرمرد جلف را باش. آن بابا را كه رد شد ديدي؟ شبيه «تي‌بگ» در فرار از زندان نبود؟

فكر كن كه با دوستان بياييم. يكي مي‌خواهد جلوي چشم خودت مخ پارتنرت را بزند. آن يكي چشمش كه به هر پسري مي‌افتد هرزگي‌اش گل مي‌كند و آبرويت را جلوي پارتنرت مي‌برد كه اين‌ها را از كدام آشغالداني پيدا كرده‌اي؟ آن يكي تيك عصبي دارد و كلاً روي مخ‌ات است. آن يكي از اول تا آخر مي‌خواهد رابطه‌ي تو و پارتنرت را آناليز كند و اگر راه دارد دعواي‌تان بيندازد. آن يكي آنقدر بدتيپ و جواد است كه مردم با دست نشان‌اش‌ مي‌دهند و تو هي رنگ به رنگ مي‌شوي (خودش كه حاليش نيست!). پسرها هم كه هر وقت مدتي گم و گور مي شوند يعني يا دوست دختر فابريك پيدا كرده‌اند و ديگر ننه‌ي خودشان را هم به جا نمي‌آورند و يا مجردي حال مي‌كنند و ما را جزء متأهلين طبقه بندي كرده‌اند و از هرزگي جلوي ما خجالت مي‌كشند و راحت نيستند با ما.

خلاصه مي‌ماند دوستان تازه. آدم‌هايي كه يك مرتبه در سال يادت را مي‌كنند. و بيرون رفتن با اين آدم‌ها، براي تغيير حال و هوا و فرار از ملال كشدار اين روزها، بهترين مُسكن است.
 ______________________________________
 پ.ن: عمراً متوجه نشديد كه دوست، چه كاركرد خارق‌العاده‌ي ديگري براي من داشت! من قضيه‌ي عصبانيت‌ام از آن چت كوفتي را به كل فراموش كردم!!!

سه‌شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۹

135: CAMINO

فيلم كامينو (CAMINO) را در دو نوبت قبل و بعد از كارم ديدم. صبح يك سرويس اساسي گريه كردم و با سردرد رفتم سر كار. الأن هم كه  نيمه‌ي دومش را ديدم يك ساعت ديگر گريه كردم و به حال مرگ افتادم.
الساعه دنيا دارد دور سرم مي‌گردد و چشم‌هايم دو دو مي‌زند.
البته بنده در گريه كردن به پاي فيلم‌ها سابقه طولاني‌اي دارم. از وقتي افسردگي گرفته‌ام،  دل نازك هم شده‌ام.
اواخر فيلم از صداي گريه‌ي زن توي فيلم، بابا فكر كرد منم. آمد توي اتاق و ديد من هم حال و روز بهتري از خانواده‌ي مرحومه ندارم. يعني هفت هشت تا دستمال كاغذي خيس جلويم بود. و آخرش هم به يقه‌ام متوسل شده بودم. از بخت بد مثل هميشه درست به موقع رسيد و توانست صحنه ي گريه‌ي زار و زارم را شكار كند و بهم بخندد.
خلاصه حتماً اين فيلم را ببينيد و اگر شما هم مثل من شديد بهم خبر بدهيد كه احساس حماقت نكنم. درضمن فيلم را حتماً بايد با زير نويس ببينيد تا خوب حس بگيريد.
پ.ن: چكار كنم؟ همذات‌پنداري‌ام در حد خداست.

یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۹

134: مولاناي خودشيفته


س.ن1-:
از دوست بسيار عزيز و فرهيخته اي كه از مسابقه خودشيفتگي، حمايت مالي كرد و جايزه‌اي براي نفرات اول و دوم واريز كرد (30.000 و 20.000 تومان) از صميم قلب تشكر مي‌كنم. حيف كه ايشان شديداً اصرار دارند كه ازشان اسم برده نشود. توي دنيايي زندگي مي‌كنيم كه آدم اينطوري ناياب است. دمت گرم داداش.

س.ن:
من خيلي توي كار مولانا نيستم. شمس رو بيشتر ترجيح ميدم. حسي تره. عرفان و اين چيزا كلاً توي كتم نميره. ولي اين ايميل امروز برام اومد و قبل اينكه دليتش كنم به نظرم رسيد به افكار و عقايدم يه ربطي داره. حوصله تغيير و سطربندي و درست كردنش رو نداشتم. همينجوري گذاشتم. اصلاً شايدم مال مولانا نباشه. حالا هرچي.
  
نه سلامم  نه علیکم
    نه سپیدم   نه سیاهم
    نه چنانم که تو گویی
    نه چنینم که تو خوانی
    و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
    نه سمائم  نه زمینم
    نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
    نه سرابم
    نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
    نه گرفتار و اسیرم
    نه حقیرم
    نه فرستادۀ پیرم
    نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
    نه جهنم نه بهشتم
    چُنین است سرشتم
    این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
    بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی  بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....

شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۹

133: دمشان گرم كه سرمان كلاه مي‌گذارند


س.ن: نتايج مسابقه را در پست قبلي بخوانيد.

بالأخره مسابقه بعد از دو هفته تمام شد و ديشب ساعت دوازده نتايج را اعلام كردم.
اما قبل و بعدش را شايد خيلي از شما هنوز ندانيد. ديشب ساعت 9 تب شديدي داشتم و صورتم عين كلوچه تنوري سرخ شده بود و لب‌هايم خشك و پوست پوست. مغزم داشت مي‌آمد توي دهانم.
 از صبح با يك عده فنچ عاشق رفته بوديم دارآباد و عصر هم همينطوري عشق‌مان كشيد با گولي كلي پياده‌روي كنيم و كوچه و خيابان را وجب كنيم و بحث‌هاي اساسي درباره‌ي مفاهيم زيربنايي تمدن بشري با هم بكنيم! تا به خانه نرسيده بودم و لباس‌ها را در نياورده بودم فكر مي‌كردم هنوز آدمم و حالم ميزان است. اما وقتي نشستم روي صندلي يكهو عين يك وزنه‌ي سرب شدم و حالم به هم ريخت.
داشتم با يكي از دوستان چت مي‌كردم و در همان حال آراء را مي‌شمردم. بهش گفتم كه حالم چقدر خراب است و ازش عذر خواستم كه بروم يكي دوساعت كپه‌‌ي مرگم را بگذارم و دوباره بيايم پاي كامپيوتر. بيدار كه شدم حالم از اولش هم بدتر بود. بعد هم مثل شب‌هاي ديگر اين هفته تا ساعت دو-سه پاي كامپيوتر بودم (معتاد شدم. به قول گولي بايد مرا ببندند به تخت!)
تمام اين هفته مجبور شدم شيفت كاري همكاري را هم كه رفته بود مسافرت مشهد به جايش بروم (يعني از صبح تا شب سر كار) و شب‌ها هم بابت مسابقه تا ساعت يك، دو، و گاهاً سه پاي كامپيوتر باشم. آخر، فقط مسابقه كه نبود. خيلي از دوستاني كه آي‌دي بنده را اد كرده‌بودند (و من هم چون مي‌شناختم‌شان پذيرفته بودم) آخر شب‌ها درباره‌ي نتايج مسابقه بحث مفصلي با من راه مي‌انداختند، كه گاهي تشويق بود و گاهي جنگ و دعوا و بحث‌هاي آنچناني. انگار كه بايد همه را مجاب كنم كه دليل انتخاب‌هايم چه بوده. تازه آنهم بعد از آن ماجراي انتخاب دور اول.
دور اول اينطوري بود كه كل كارها را داوري كردم و مو به مو نقد كردم و زير هر كدام توي فايل وردشان با رنگ قرمز نوشتم. كارهاي خوب را عنوان‌شان را هم قرمز كردم و بعداً برگشتم و همه را جمع كردم. حافظه‌ي داغان بنده كه اجازه نمي‌داد همه را توي ذهنم نگه دارم. اصولاً من اينطوري هستم. بيماري نظم دارم. مثلاً همين ديشب براي آراء، يك جدول توي ورد طراحي كرده بودم كه امكانات تخـمي بلاگفا كه مطالب كمي حجيم را قبول نمي‌كند، اجازه نداد بگذارمش و به جايش فقط نتيجه را اعلام كردم.
خلاصه در ادامه‌ي ذكر مصايب بگويم كه يك هفته شب و روز پاي كامپيوتر بودم (سر كار و خانه) و تعجبي ندارد كه شماره عينكم يك شماره برود بالا (كه بهتر هم مي‌شود چون اگر همين‌طوري پيش بروم مي‌توانم با بيمه عمل ليزيك كنم و از دست عينك خلاص بشوم.) و آنقدر كم‌خوابي داشتم كه ديشب كه نتايج را اعلام كردم تا امروز ساعت يازده صبح مثل خرس افتادم و بلند نشدم.
بعد هم امروز كه بيدار شدم ديدم گوشي مبايلم يك طرف تخت ويلان است و پتو عين پيله‌ي كرم ابريشم دورم پيچيده و تختم انگار كه وسطش بمب منفجر شده و در اثر امواج انفجار موهايم رو به سقف سيخ شده و عين ميرزا كوچك خان جنگلي شده‌ام. لباس‌هاي ديروز كوه‌ام روي دسته‌ي صندلي كامپيوتر كوت شده‌بودند و همه‌جاي اتاقم پوشيده از وسايلي بود كه در تمام طول اين هفته استفاده كرده بودم و وقت نكرده بودم سرجاي‌شان بگذارم. رفتم جلوي آينه. چند دقيقه به زير چشم‌هاي گودم و موهاي پريشانم كه عين هاله‌ي قديسين دور سرم پخش بود و رنگ و روي زردم و پلك‌هاي پف كرده و خسته‌ام و لب‌هاي بي‌رنگم نگاه كردم... بعد انگار كه ناگهان كسي را شناخته باشم به خودم گفتم:
ايـــــــــــــــــــــــــــــن يعنــــــــــــــــــــــــــــــــــــي مــــــــــــــــــــــــــــــــــــن!!!
بدون آرايش و با موهاي نامرتب و گوريده و خسته و داغان و سگ.  اين وقت‌هاست كه يك كامنت جفنگ و يك حرف مفت مي‌بردم تا مرز انفجار و درمي‌آيم هرچه بد است و شماها سانـ.سورش مي‌كنيد از كلامتان، بار يارو مي‌كنم.
توي اين يك سال و نيم شايد ده تا وبلاگ‌نويس مشهور و غير مشهور را از نزديك ديده‌ام (چند تا از آن جلسات جمعي‌شان كافي بود كه همه‌شان را از نزديك ببينم. علي‌رغم تمام وسوسه‌ها مقاومت كردم و جهان مجازي را به جهان واقعي نكشيدم.)
حالا به ويژگي‌هاي بد و خوب ديگرشان كاري ندارم، به شخصيت افتضاح بعضي وبلاگ‌نويسان معروفي كه براي شما اسطوره هستند و در عالم واقعيت از عمله‌هاي بي‌سواد سر چهارراه بي‌فرهنگ‌تر و عامي‌تر و هيزتر و چيزتر هستند، كاري ندارم. فقط به اين قسمتش كار دارم كه فهميدم يك فرق اساسي بين من و اين آدم‌ها هست:
من نيامده‌ام عقده‌هاي عالم واقعيت را در عالم مجازي تخليه كنم و سيفون را بكشم.
نوشتن، عشق هميشگي‌ام بوده و هنوز هم هست. بهش معتادم. آن دوستاني كه مرا از نزديك ديده‌اند مي‌دانند كه خود واقعي‌ام عيناً و حتي خيلي هم بهتر از خود وبلاگي‌ام است (نه از نظر چهره كه مثلاً شما فكر مي‌كرده‌ايد يك خودشيفته بايد عين فشن‌هاي Tv moda باشد لابد و من نبوده‌ام.) آنهايي كه مرا ديده‌اند معتقدند من خيلي آرام‌تر، خانم‌تر، متواضع‌تر و خوش‌اخلاق‌تر از خودشيفته‌ي وبلاگ‌نويس هستم. و اين درست است. چون شخصيت اجتماعي آدم از شخصيت خصوصي و مجازي‌اش متفاوت است. اينجا من خود شخصي‌ام هستم، نه خود اجتماعي‌ام. و خود اجتماعي‌ام مطمئناً براي شما خيلي قابل تحمل‌تر از اين دختر بددهن سگ اخلاق خودشيفته است.
براي زنده ماندن توي اجتماع، آدم بايد ادا در بياورد.
و اما بعد از اين مسابقه عده‌ي زيادي به سبك انتخاب دور اول و دور دوم اعتراض كردند. مي‌بينيد دموكراسي چطوري است؟ خداييش تمام اين ماجرا شبيه تعيين صلاحيت شدن كاند.يداهاي ريا.ست جمهـ.هوري و خود انتخا.بات نبود؟ شبيه شكايات مردم به اينكه مثلاً چرا بايد دولـ.ت كاند.يداها را رد يا قبول صلاحـ.يت كند؟ يا مثلاً چرا بايد فلاني به مدد پولي كه خرج تبليغات كرده و دفاتر تبليغاتي كه در سطح كشور زده يا مثلاً شعار دروغ و عوام فريبانه‌اي كه براي خودش انتخاب كرده، بايد رأي بياورد؟
عده‌اي مي‌گويند وبلاگ عرياني‌هاي روح يك زن زيبا، همه‌جوره تقلب كرده. وعده‌ي مرغ و سيب‌.زميني و سانديس و كلوچه داده. اين ضعيفه معلوم نيست چه ريخت و قيافه‌ي عجايبي‌اي دارد، ولي خودش را زن زيبا معرفي كرده و روحش را عريان كرده آنهم در ملاء عام!
اما من مي‌گويم دمش گرم زن زيبا و دافي نگار و هركس ديگري كه شما را بازيچه مي‌كند. اتفاقاً اينجور آدم‌ها شماها را بهتر از من مي‌شناسند و بايد يك كلاس تخصصي جامعه‌شناسي هم براي بنده بگذارند كه ديگر روشنفكر بازي در نياورم و غلط اضافي نكنم و مردم را زيادي بافرهنگ و متمدن فرض نكنم.
دم آن كسي كه در انتخابات، شعار دروغي مي‌دهد و جماعت را عين خري كه دنبال هويج به نخ بسته مي‌دوند، دنبال خودش مي‌كشاند، گرم. اين آدم‌ها قانون دنيا را بهتر از من و شمايي كه شاكي هستيد فهميده‌اند و ازش در جهت منافع خودشان استفاده مي‌كنند.
اگر شخص من بودم موفقيت از اين راه به دست آمده برايم ارزشي نداشت. مثلاً اگر كسي وبلاگم را به خاطر اينكه فكر مي‌كند زن زيبايي هستم يا داف هستم مي‌خواند، مي‌زدم در وبلاگ را تخته مي‌كردم و مي‌رفتم سرم را مي‌گذاشتم زمين مي‌مردم. اگر در مسابقه‌اي به خاطر اينكه زن هستم برنده مي‌شدم، جايزه‌ را جلوي ملت توي مغز خودم مي‌كوبيدم و زار مي‌زدم. اما كسي كه اين كار را مي‌كند هدفش را انتخاب كرده و تصميمش را گرفته و مي‌داند كه دارد چه مي‌كند. شما هستيد كه نمي‌دانيد و نمي‌فهميد.
الكي بلندگو برنداريد و دوره نيفتيد كه اعلام تظلم كنيد. يقه‌ي هيچ كسي را هم نگيريد الا خودتان. تك‌تك‌تان. با قوانيني كه براي دنيا تعيين كرده‌ايد. و آن كسي كه مي‌خواهد بهتان حكومت كند از همين قوانين كمك مي‌گيرد و سوارتان مي‌شود.
مي‌گوييد حقو.ق زنان؟ زنان مگر خودشان مرده بوده‌اند توي تمام اين سال‌ها؟ مگر ابزار قدرتمند سکس را در دست نداشتند (عين اين آبجي ما «زن زيبا»)؟ مگر نمي‌توانستند شما آقايان را در صورت لزوم سر انگشت بچرخانند و پشت هم را داشته باشند و اينقدر خودشان را سرگرم چيزهاي پيش‌پا افتاده و احمقانه در جهت رضايت شما نكنند؟
چشم‌شان كور. چشم‌مان كور. يقه‌ي كي را بگيريم؟ از ماست كه بر ماست.

نتايج دور دوم

نفر اول: عرياني هاي روح يك زن زيبا (19 + 5 رأي)
نفر دوم: عطر برنج (12 + 5 رأي)
نفر سوم: سبكسر (7 + 7 رأي)
________________________________________
پ.ن: يك مشكل اينجا داريم. به نظرم دو نفر اول در حال حاضر شهرستان زندگي مي‌كنند و نمي‌توانند نهار را مهمان بنده در دركه باشند!!!
پ.ن2: اين انتخاب شما بود. انتخاب بنده اين نيست و محفوظ هم خواهد ماند. [لبخند]
پ.ن3: رأي هاي بعد از ساعت دوازده شب شمرده نشده است.

جمعه، آذر ۱۲، ۱۳۸۹

شمارش آراء

آراء پست مسابقه تا امشب ساعت دوازده شمارش ميشه و نتايج اعلام ميشه.
اگه ميخوايد نظر بديد تا قبل از ساعت 12 شب لطفاً.

چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹

نتايج دور اول


معيار من براي انتخاب اين آثار متفاوت بودن متن، صداقت نويسنده با خودش و مخاطب، و عرقي است كه بر سر متن‌اش ريخته و كمال و بي‌نقصي خود متن (بيشتر نوشته‌ها در خودشان تمام نمي‌شدند و نيمه‌كاره رها شده بودند و آدم را مي‌گذاشتند توي خماري).
(ترتيب لينك‌ها صرفاً الفبايي انتخاب شده و قصد ديگري در آن نيست)
 آنارشيست
    ادبيات يخ زده
     با كافكا مي‌خوابد
     بگذار بگذرد
     سبكسر
     عرياني هاي روح يك زن زيبا
     عطر برنج
     عقايد يك قابله
     فصل رويش اركيده هاي نارنجي
    قبل از مرگم آنچه گذشت

پ.ن: به مرگ پدرم پارتي بازي نكردم. من وبلاگ‌هاي بگذار بگذرد و عرياني هاي روح... و عطر برنج و فصل رويش... و قبل از مرگم... را تازه سر همين مسابقه براي اولين بار شناختم.
پ.ن2: قرار بود پنج تا انتخاب كنم، ولي كارها آنقدر خوب بود كه نمي‌شد از خير بعضي‌هاي‌شان گذشت.
پ.ن3: دو روز وقت داريد كه رأي بدهيد. حتماً هم بايد يك نفر را به عنوان اول و يكي را به عنوان دوم معرفي كنيد. اينطوري معلوم ميشود كه كارها را خوانده‌ايد و پارتي بازي نمي‌كنيد.

نمي‌دانيد وقتي خودشيفته‌اي مثل من نوشته‌هاي شما را مي‌خواند چه لذتي مي‌برد از اين دوز بالاي خودشيفتگي توي وجودتان كه خودتان ازش بي‌خبريد.
بهتان نمي‌خندم. مسخره‌ام نمي‌آيد. پوزخند نمي‌زنم حتي. عاشق تك‌تك‌تان شده‌ام. مي‌دانيد؟ وقتي اينطور زيبا و عاشقانه خودتان را توصيف مي‌كنيد، آدم عاشقتان مي‌شود. هميشه دلم مي‌خواست معشوقي داشتم كه مي‌توانستم هرچند وقت يك بار هيپنوتيزمش كنم و بگذارم آزاد و رها درباره‌ي خودش برايم حرف بزند.  بدون شرم. بدون ترس از سوءتفاهم. و در اين واگويه، بشناسمش. به گلبرگ‌هاي نازك روحش اجازه بدهم كه از پس خارهاي روابط اجتماعي و آداب‌داني، بشكفند و بتوانم بدون ترس لمس‌شان كنم. برايم بگويد چه زيبايي‌هاي ناديده‌اي دارد كه نخواسته من ببينم‌شان. من خواسته‌ام، حتي گاهي تلاش كرده‌ام و نتوانسته‌ام دركش كنم. اما شرم و ترس و قرارداد‌هاست كه ما را از واگويي خودمان مي‌هراساند.
با چه عشقي درباره‌ي خودتان مي‌نويسيد و چقدر بي‌پروا، دقيق، عميق، صريح، و وحشي، خودتان را توصيف مي‌كنيد و در كلمه به كلمه‌ي اين توصيف با خودتان عشقبازي مي‌كنيد. با انسان رنجديده و مجروحي كه كسي هرگز اينقدر خوب توصيفش نكرده و نخواهد كرد. كسي هرگز اينطور عميق نشناخته‌اش و نخواهد شناختش. و نيمه‌ي ديگرتان، آن معشوق جنس مخالف، از زبان خودتان تحسين‌تان مي‌كند. آرزويي تبلور يافته است كه به سخن درآورده‌ايدش.
مي‌دانم خيلي از شما وقتي مهلت ارسال آثار تمام شد، با خودتان فكر كرديد كه اين فرصت هرگز كافي نبود براي نوشتن مطلبي به اين عمق و پيچيدگي.
هرگز كافي نبود و نيست. براي چنين مسابقه‌اي، چنين آناليز و سفري به درون، چنين شنا كردن و از عمق به سطح آمدني،‌ يك عمر لازم است. يك نامه‌ي چند خطي عاشقانه خطاب به خود، تنها «شروع» ماجراست. يك قطره از شرابي است كه مي‌تواند يك عمر مست‌مان كند.
لذتي كه «هنرمند» مي‌برد، لذتي از اين نوع است. لذتي از نوع «زندگي خواب‌ها». لذتي كه روانشناسي يونگ و فرويد به دنبال چشاندن آن است. رهايي از معيارها، قواعد، روابط، و يكي شدن با خود خود در تاريك‌ترين اميال و آرزوها و ترس‌ها و ضربه‌هاي احساسي. يكي شدن با «ناخودآگاه». و هنرمند در همين يكي شدن با ناخودآگاه خود است كه غرق در چنان افسوني مي‌شود كه عمري از آن رهايي نمي‌يابد.
شبي را يادم هست كه توي خوابگاه تنها بودم و تعطيلات قبل امتحانات بود و همه رفته‌بودند خانه. من هم كه عاشق سكوت و خلوت، به عادت معمول بچه‌هاي اتاق‌مان، يك پتو را به دو تا ميخ دو طرف پنجره آويزان كرده بودم و اتاق، ظلمات مطلق شده بود. داشتم خواب عجيبي مي‌ديدم. در خواب، هم زن بودم و هم مرد. يعني دو نفر داشتند با هم كارهاي بي‌نامـوسي مي‌كردند و من در عين حال هم در زنه حضور داشتم و هم در مرده!!!
يك جوري بود كه در ذهن و بدن مرد حضور داشتم و حركتي انجام مي‌دادم و بلافاصله به ذهن و بدن زن منتقل مي‌شدم و آن حركت را به همان درستي و قصد و نيتي كه انجام شده بود برداشت مي‌كردم و اين لذت وحشتناكي داشت. اينكه ذهن طرفت را بخواني و بداني هر حركتش به چه انگيزه‌اي انجام مي‌شود و چه حسي دارد. بعد هم در قالب زن به آن حركت پاسخ كاملاً‌ درست را مي‌دادم: بي كم و كاست. چيزي كه مرد را مي‌كشت. خر ذوق مي‌كرد. وقتي حركتي مي‌كني كه اميدي به برداشت صحيح طرفت نداري، اگر همان كاري را بكند كه تو دلت مي‌خواهد، از خوشي نمي‌داني چه خاكي بر سرت كني. خلاصه اين حضور همزمان و فيلمنامه‌ي كامل و بي‌نقص كه داشت اجرا مي‌شد، لحظه به  لحظه داشت بيشتر اوج مي‌گرفت و خفن‌تر مي‌شد كه... از خواب پريدم.
واي حالا نزديك بود قبضه روح بشوم. تصور كنيد كه تا چند دقيقه اصلاً‌ هيچ تصوري از زن بودن يا مرد بودن نداشتم. اصلاً‌ جنسيت خودم را نمي‌دانستم. آن «خود»، و آگاهي‌اي كه هركسي نسبت به اين «خود» يا «من» دارد را كاملاً از دست داده بودم و اين وحشتناك بود. آخرش باور نمي‌كنيد اگر بگويم ناچار شدم بدنم را سرتاسر لمس كنم تا مطمئن بشوم كه زنم!
قصد من از طرح این مسابقه تماشای خودشیفتگی در دیگران و مایه ها و کم و زیادها و شیوه های متفاوت آن بود. اما این میان به چیزهای دیگری هم دست یافتم که برایم واقعاً ارزشمند است.
نامه ها مجموعاً به چند دسته ی واضح تقسیم می شدند.
1.  گروهی که مسابقه را شاید شوخی گرفته بودند و صرفاً چند خط قربان صدقه ی خودشان رفته بودند. بدون اینکه هیچ اعتراف خاصی درباره ی خودشان کرده باشند یا به نکته ی تأمل برانگیزی اشاره کرده باشند. یا حتی اصلاً فکر هم کرده باشند.
2.  گروهی که از زبان همسرشان، نامزدشان، دوست دختر یا دوست پسرشان نامه ای واقعی (تأکید می کنم واقعی و نه تخیلی) به خودشان نوشته بودند. دست شان درد نکند. زحمت کشیده بودند. واقعاً هیچ عنصری از تخیل در نامه شان دیده نمی شد و انگار که واقعاً داده اند طرف از سر بیحوصلگی چند خطی برای شرکت در مسابقه برایشان بنویسد. تنها نکته ی جالب این دسته نامه ها این بود که در این میان شکایات و حرف های نگفته شان را هم اعتراف کرده بودند. می شد کاملاً حدس زد دلخوری هایی از طرف دارند که اگر دستشان برسد زهری چیزی توی غذایش می ریزند! قشنگی اش این بود که این وسط کاملاً نامحسوس و ظریف اشاره ای هم کرده بودند که خبر دارند همسرشان یا طرف شان از دستشان ناراضی است و همین است که هست.
3.  گروهی که اصلاً سوژه را نگرفته بودند و نوشته شان از اساس برای مسابقه ی دیگری نوشته شده بود انگار.
4.  گروهی که کاملاً از تخیل شان استفاده کرده بودند و سوژه را از نگاهی متفاوت دیده بودند و همگام با نوشتن این مطلب کلی هم فلسفیده بودند. که این عده خودشان دو دسته بودند. کسانی که مطلبشان واقعاً نامه بود. و آن هایی که داستان نوشته بودند. (که من معتقدم کار دسته ی دوم این گروه اگرچه خیلی شرافتمندانه نبوده، ولی صد در صد هنرمندانه و مشکل بوده است.)
من بدون اینکه بگویید می شناسم تان (البته آن هایی را که پیش از این مسابقه می شناخته ام) و دوز خودشیفتگی تان را می دانم. لازم نیست سعی کنید خودتان را پشت نوشته تان پنهان کنید یا با خودتان و سبک همیشگی تان بیگانه بشوید. شما همان نویسنده ی وبلاگ تان هستید و خودتان را خیلی پیش تر به من لو داده اید. اگر معیار من فقط خودشیفتگی بود بدون اینکه هفتاد درصد کارها را خوانده باشم می توانستم بهتان رتبه و امتیاز بدهم.
اما خودم را واداشتم که دویست سیصد صفحه متن خودشیفتگانه و در نیمی از موارد تهوع آور را بخوانم که فقط به نکات تازه ای در باب شخصیت هر کدام تان دست پیدا کنم و خودشیفتگی را از زوایای مختلف که تا حالا به فکرم نرسیده بررسی کنم و دیگر اینکه وبلاگ نویسان متفاوت و نویسندگان خوب را پیدا کنم.
(شايد بشود با اين بچه‌ها يك هيأت تحريريه‌ي راديكال تشكيل داد. نظرتان چيست؟)
وقتي داشتم بيرحمانه نامه‌هاي عاشقانه‌ي لطيف و عميق شما را كه تويش آنقدر خودتان را دوست داشته‌ايد، سلاخي مي‌كردم و روي فايل word 2007 ي كه تمام متن‌ها را كپي كرده بودم تا با فونت و رنگ يكسان بخوانمشان، قسمت‌هاي بكر و خاص و متفاوت و تأمل برانگيز و تشبيهات و توصيفات زيبايتان را بولد و قرمز رنگ مي‌كردم، وقتي زير متن‌هاي‌تان مثل معلم نقاشي‌اي كه پاي نقاشي بچه‌اي نمره مي‌دهد و جريمه مي‌كند، نظرم را در يكي دو سطر مي‌نوشتم و به سرعت برق و باد حذف‌تان مي‌كردم يا به ليست دور دوم اضافه‌تان مي‌كردم... پيش خودم تصور كردم كه خواهيد رنجيد. آن دوستان قديمي‌تر كه تمام احساس‌شان را رو در رو برايم اعتراف كرده‌اند، دوستان بامرام، دوستان انسان و اصيل كه دوستي‌شان را به هيچ مسابقه‌اي نمي‌دهم... تمام آن دوستان را خواهم رنجانيد...
بعد چيزي يادم افتاد كه لبخندي به پهناي وبلاگم روي صورتم آورد: شما اين نوشته‌ها را با تمام عشق براي خود خودتان نوشته‌ايد، نه براي من و وبلاگ فكسني‌ام. و همان لحظه‌اي كه كلمه‌ي آخر نامه‌تان را مي‌نوشته‌ايد، تمام لذتي را كه بايد مي‌برده‌ايد تجربه كرده‌ايد و اول شده‌ايد. اصلاً فلسفه‌ي خودشيفتگي اين است كه آنقدر در خودتان غرق مي‌شويد كه دنيا به تخـ.م‌تان نيست. براي همين است كه آدم‌هاي خودشيفته كمتر پيش مي‌آيد از دست كسي برنجند. چون كه كلاً توي كار خودشان هستند، نه ديگران. نرگس وقتي تصوير خودش را در آب مي‌بيند، غرق در چنان لذت  و عشقي مي‌شود كه تمام جهان را فراموش مي‌كند.
با اين فكر تمام آن عذاب وجداني كه از حذف كردن دوستان خيلي نزديكم از دور اول مسابقه بهم دست داده‌بود، پر زد و رفت هوا. بلي رسم روزگار چنين است و ما چنين بي‌پدري هستيم.

شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۹

132: شركت كنندگان مسابقه

س.ن1- : حالا من بيايم تا فردا شب هم تمديدش كنم... در ديزي باز است جان مادرتان نمي‌خواهيد بس كنيد؟ فكرش را كرده‌ايد براي داوري بايد چيزي حدود يك رمان سيصد صفحه‌اي را يكي دو شبه بخوانم؟ روزها كه تا بوق سگ سر كار هستم. شب ها مي‌ماند. چقدر خودشيفته توي وبلاگستان بود و ما نمي‌دانستيم!!!
تا فردا شب تمديد شد
س.ن: به دليل شكايت خصوصي بعضي وبلاگ‌هاي كم خواننده كه قلم قوي‌اي هم دارند، تصميم گرفتم پنج نفر دور اول را خودم تعيين كنم و دو نفر دور دوم را به شما بسپارم. خودم را به كل كنار مي‌گذارم. هدفم فقط خوانده شدن نوشته‌ام بود. نه كسب مقام. روز دوشنبه پنج نفر اول را معرفي مي‌كنم. تعيين نفر اول و دوم به عهده‌ي شما.[لبخند]
________________________________________

عاشقانه هايي كه تا حالا بدستم رسيده:
1. اين راه بي نهايت
2. ققنوس نامه
3. سياستنامه
4. اعترافات مردي كه كودك درونش را خورد (شعر از خودشان نيست)
5. فصل رويش اركيده‌هايـ نارنجيـ
6. ادبيات يخ زده
7. To live is to die
8. من براي اين دنيا يه نفرم اما... (انصراف داد)

(نامه‌اي از يك بيگانه)
9. عرياني هاي روح يك زن زيبا
10. نسرين
11. آشيانه ققنوس
12. آنارشيست
13. نگار نامه
14. فيگورهاي ذهني اِويلي
15. عطر برنج
16. اعترافات يه دختر ديوونه
17. الهه ي باكره ي ماه (قسمت انتهاي پست)
18. يوسف آباد خيابان 66
19. دختر ايروني
20. مومو
21.سبكسر
22. و اكنون هبوط رنگها
23. آنتي هيستامين
24. سه نقطه حرف...
25.ضعيفه اي كه فمينيست شد
26. ما هيچ ما نگاه
27. دستان هميشه سرد من
28. هناس
29. باران پاييزي
30. افكار مشوش من
31. برهنگي در روز آخر
32. روده درازي‌هاي xبانو
33. تأملات فلسفي يك بي‌پدر خودشيفته
33. تأملات فلسفي يك بي‌پدر خودشيفته 2
34. دختر قديم
35. حرف‌هايي كه به سختي كلمه مي‌شوند
36. آسمان
37. بگذار بگذرد
38. دوسيه‌ي احساسات يك زن
39. كوچه شهر دلم
40. قبل از مرگم آنچه گذشت
41. محزون نامه
42. داستان تكراري
43. كاغذ سياه
44. سياه هايم روي سينه سپيد كاغذ
45. يادداشت هاي يك دبير
46. الف.لام.ميم
47. عليرضا
48. آرش كمانگير
49. نوشته‌ها رو بايد نوشت
50. با كافكا مي‌خوابد
51.سوداي ماه
52. سايه روشن هاي يك زن
53. مي ناب
54. محاورات
55. عقايد يك قابله
56. جوراب من
57. من و تنهايي تو و دل نوشته ها
58. وقتي قورباغه ها ابوعطا ميخوانند

________________________________________
پ.ن: ببينم اين چه معني دارد كه عده ي زيادي از لينك‌هاي من كه بنده شخصاً به نويسندگي قبول‌شان دارم هنوز مطلب‌شان را نفرستاده‌اند؟؟؟
به جان خودم شوخي ندارم‌ها. حذف‌تان مي‌كنم از لينكداني. اين خط _ اين هم نشان |
پ.ن2: آخرين مهلت ارسال مطالب، روز يكشنبه هفتم آذر است. (تا دوشنبه تمديد شد)
پ.ن3: اگر اشتباهاً لينك كسي از قلم افتاده دوباره در اولين فرصت لينك مطلب‌تان را در لينداني برايم بگذاريد.
پ.ن4: عاشقانه‌ي دومي كه از خودم منتشر كردم كاملاً داغ است و براي همين مسابقه نوشته‌ام. در حالي كه اولي را چند ماه پيش نوشته بودم. گفتم يك وقت فكر نكنيد شما را سر كار گرفته‌ام و خودم گشادي‌ام مي‌آيد بنويسم.