معيار من براي انتخاب اين آثار متفاوت بودن متن، صداقت نويسنده با خودش و مخاطب، و عرقي است كه بر سر متناش ريخته و كمال و بينقصي خود متن (بيشتر نوشتهها در خودشان تمام نميشدند و نيمهكاره رها شده بودند و آدم را ميگذاشتند توي خماري).
(ترتيب لينكها صرفاً الفبايي انتخاب شده و قصد ديگري در آن نيست)
آنارشيست
ادبيات يخ زده
با كافكا ميخوابد
بگذار بگذرد
سبكسر
عرياني هاي روح يك زن زيبا
عطر برنج
عقايد يك قابله
فصل رويش اركيده هاي نارنجي
قبل از مرگم آنچه گذشت
پ.ن: به مرگ پدرم پارتي بازي نكردم. من وبلاگهاي بگذار بگذرد و عرياني هاي روح... و عطر برنج و فصل رويش... و قبل از مرگم... را تازه سر همين مسابقه براي اولين بار شناختم.
پ.ن2: قرار بود پنج تا انتخاب كنم، ولي كارها آنقدر خوب بود كه نميشد از خير بعضيهايشان گذشت.
پ.ن3: دو روز وقت داريد كه رأي بدهيد. حتماً هم بايد يك نفر را به عنوان اول و يكي را به عنوان دوم معرفي كنيد. اينطوري معلوم ميشود كه كارها را خواندهايد و پارتي بازي نميكنيد.
نميدانيد وقتي خودشيفتهاي مثل من نوشتههاي شما را ميخواند چه لذتي ميبرد از اين دوز بالاي خودشيفتگي توي وجودتان كه خودتان ازش بيخبريد.
بهتان نميخندم. مسخرهام نميآيد. پوزخند نميزنم حتي. عاشق تكتكتان شدهام. ميدانيد؟ وقتي اينطور زيبا و عاشقانه خودتان را توصيف ميكنيد، آدم عاشقتان ميشود. هميشه دلم ميخواست معشوقي داشتم كه ميتوانستم هرچند وقت يك بار هيپنوتيزمش كنم و بگذارم آزاد و رها دربارهي خودش برايم حرف بزند. بدون شرم. بدون ترس از سوءتفاهم. و در اين واگويه، بشناسمش. به گلبرگهاي نازك روحش اجازه بدهم كه از پس خارهاي روابط اجتماعي و آدابداني، بشكفند و بتوانم بدون ترس لمسشان كنم. برايم بگويد چه زيباييهاي ناديدهاي دارد كه نخواسته من ببينمشان. من خواستهام، حتي گاهي تلاش كردهام و نتوانستهام دركش كنم. اما شرم و ترس و قراردادهاست كه ما را از واگويي خودمان ميهراساند.
با چه عشقي دربارهي خودتان مينويسيد و چقدر بيپروا، دقيق، عميق، صريح، و وحشي، خودتان را توصيف ميكنيد و در كلمه به كلمهي اين توصيف با خودتان عشقبازي ميكنيد. با انسان رنجديده و مجروحي كه كسي هرگز اينقدر خوب توصيفش نكرده و نخواهد كرد. كسي هرگز اينطور عميق نشناختهاش و نخواهد شناختش. و نيمهي ديگرتان، آن معشوق جنس مخالف، از زبان خودتان تحسينتان ميكند. آرزويي تبلور يافته است كه به سخن درآوردهايدش.
ميدانم خيلي از شما وقتي مهلت ارسال آثار تمام شد، با خودتان فكر كرديد كه اين فرصت هرگز كافي نبود براي نوشتن مطلبي به اين عمق و پيچيدگي.
هرگز كافي نبود و نيست. براي چنين مسابقهاي، چنين آناليز و سفري به درون، چنين شنا كردن و از عمق به سطح آمدني، يك عمر لازم است. يك نامهي چند خطي عاشقانه خطاب به خود، تنها «شروع» ماجراست. يك قطره از شرابي است كه ميتواند يك عمر مستمان كند.
لذتي كه «هنرمند» ميبرد، لذتي از اين نوع است. لذتي از نوع «زندگي خوابها». لذتي كه روانشناسي يونگ و فرويد به دنبال چشاندن آن است. رهايي از معيارها، قواعد، روابط، و يكي شدن با خود خود در تاريكترين اميال و آرزوها و ترسها و ضربههاي احساسي. يكي شدن با «ناخودآگاه». و هنرمند در همين يكي شدن با ناخودآگاه خود است كه غرق در چنان افسوني ميشود كه عمري از آن رهايي نمييابد.
شبي را يادم هست كه توي خوابگاه تنها بودم و تعطيلات قبل امتحانات بود و همه رفتهبودند خانه. من هم كه عاشق سكوت و خلوت، به عادت معمول بچههاي اتاقمان، يك پتو را به دو تا ميخ دو طرف پنجره آويزان كرده بودم و اتاق، ظلمات مطلق شده بود. داشتم خواب عجيبي ميديدم. در خواب، هم زن بودم و هم مرد. يعني دو نفر داشتند با هم كارهاي بينامـوسي ميكردند و من در عين حال هم در زنه حضور داشتم و هم در مرده!!!
يك جوري بود كه در ذهن و بدن مرد حضور داشتم و حركتي انجام ميدادم و بلافاصله به ذهن و بدن زن منتقل ميشدم و آن حركت را به همان درستي و قصد و نيتي كه انجام شده بود برداشت ميكردم و اين لذت وحشتناكي داشت. اينكه ذهن طرفت را بخواني و بداني هر حركتش به چه انگيزهاي انجام ميشود و چه حسي دارد. بعد هم در قالب زن به آن حركت پاسخ كاملاً درست را ميدادم: بي كم و كاست. چيزي كه مرد را ميكشت. خر ذوق ميكرد. وقتي حركتي ميكني كه اميدي به برداشت صحيح طرفت نداري، اگر همان كاري را بكند كه تو دلت ميخواهد، از خوشي نميداني چه خاكي بر سرت كني. خلاصه اين حضور همزمان و فيلمنامهي كامل و بينقص كه داشت اجرا ميشد، لحظه به لحظه داشت بيشتر اوج ميگرفت و خفنتر ميشد كه... از خواب پريدم.
واي حالا نزديك بود قبضه روح بشوم. تصور كنيد كه تا چند دقيقه اصلاً هيچ تصوري از زن بودن يا مرد بودن نداشتم. اصلاً جنسيت خودم را نميدانستم. آن «خود»، و آگاهياي كه هركسي نسبت به اين «خود» يا «من» دارد را كاملاً از دست داده بودم و اين وحشتناك بود. آخرش باور نميكنيد اگر بگويم ناچار شدم بدنم را سرتاسر لمس كنم تا مطمئن بشوم كه زنم!
قصد من از طرح این مسابقه تماشای خودشیفتگی در دیگران و مایه ها و کم و زیادها و شیوه های متفاوت آن بود. اما این میان به چیزهای دیگری هم دست یافتم که برایم واقعاً ارزشمند است.
نامه ها مجموعاً به چند دسته ی واضح تقسیم می شدند.
1. گروهی که مسابقه را شاید شوخی گرفته بودند و صرفاً چند خط قربان صدقه ی خودشان رفته بودند. بدون اینکه هیچ اعتراف خاصی درباره ی خودشان کرده باشند یا به نکته ی تأمل برانگیزی اشاره کرده باشند. یا حتی اصلاً فکر هم کرده باشند.
2. گروهی که از زبان همسرشان، نامزدشان، دوست دختر یا دوست پسرشان نامه ای واقعی (تأکید می کنم واقعی و نه تخیلی) به خودشان نوشته بودند. دست شان درد نکند. زحمت کشیده بودند. واقعاً هیچ عنصری از تخیل در نامه شان دیده نمی شد و انگار که واقعاً داده اند طرف از سر بیحوصلگی چند خطی برای شرکت در مسابقه برایشان بنویسد. تنها نکته ی جالب این دسته نامه ها این بود که در این میان شکایات و حرف های نگفته شان را هم اعتراف کرده بودند. می شد کاملاً حدس زد دلخوری هایی از طرف دارند که اگر دستشان برسد زهری چیزی توی غذایش می ریزند! قشنگی اش این بود که این وسط کاملاً نامحسوس و ظریف اشاره ای هم کرده بودند که خبر دارند همسرشان یا طرف شان از دستشان ناراضی است و همین است که هست.
3. گروهی که اصلاً سوژه را نگرفته بودند و نوشته شان از اساس برای مسابقه ی دیگری نوشته شده بود انگار.
4. گروهی که کاملاً از تخیل شان استفاده کرده بودند و سوژه را از نگاهی متفاوت دیده بودند و همگام با نوشتن این مطلب کلی هم فلسفیده بودند. که این عده خودشان دو دسته بودند. کسانی که مطلبشان واقعاً نامه بود. و آن هایی که داستان نوشته بودند. (که من معتقدم کار دسته ی دوم این گروه اگرچه خیلی شرافتمندانه نبوده، ولی صد در صد هنرمندانه و مشکل بوده است.)
من بدون اینکه بگویید می شناسم تان (البته آن هایی را که پیش از این مسابقه می شناخته ام) و دوز خودشیفتگی تان را می دانم. لازم نیست سعی کنید خودتان را پشت نوشته تان پنهان کنید یا با خودتان و سبک همیشگی تان بیگانه بشوید. شما همان نویسنده ی وبلاگ تان هستید و خودتان را خیلی پیش تر به من لو داده اید. اگر معیار من فقط خودشیفتگی بود بدون اینکه هفتاد درصد کارها را خوانده باشم می توانستم بهتان رتبه و امتیاز بدهم.
اما خودم را واداشتم که دویست سیصد صفحه متن خودشیفتگانه و در نیمی از موارد تهوع آور را بخوانم که فقط به نکات تازه ای در باب شخصیت هر کدام تان دست پیدا کنم و خودشیفتگی را از زوایای مختلف که تا حالا به فکرم نرسیده بررسی کنم و دیگر اینکه وبلاگ نویسان متفاوت و نویسندگان خوب را پیدا کنم.
(شايد بشود با اين بچهها يك هيأت تحريريهي راديكال تشكيل داد. نظرتان چيست؟)
وقتي داشتم بيرحمانه نامههاي عاشقانهي لطيف و عميق شما را كه تويش آنقدر خودتان را دوست داشتهايد، سلاخي ميكردم و روي فايل word 2007 ي كه تمام متنها را كپي كرده بودم تا با فونت و رنگ يكسان بخوانمشان، قسمتهاي بكر و خاص و متفاوت و تأمل برانگيز و تشبيهات و توصيفات زيبايتان را بولد و قرمز رنگ ميكردم، وقتي زير متنهايتان مثل معلم نقاشياي كه پاي نقاشي بچهاي نمره ميدهد و جريمه ميكند، نظرم را در يكي دو سطر مينوشتم و به سرعت برق و باد حذفتان ميكردم يا به ليست دور دوم اضافهتان ميكردم... پيش خودم تصور كردم كه خواهيد رنجيد. آن دوستان قديميتر كه تمام احساسشان را رو در رو برايم اعتراف كردهاند، دوستان بامرام، دوستان انسان و اصيل كه دوستيشان را به هيچ مسابقهاي نميدهم... تمام آن دوستان را خواهم رنجانيد...
بعد چيزي يادم افتاد كه لبخندي به پهناي وبلاگم روي صورتم آورد: شما اين نوشتهها را با تمام عشق براي خود خودتان نوشتهايد، نه براي من و وبلاگ فكسنيام. و همان لحظهاي كه كلمهي آخر نامهتان را مينوشتهايد، تمام لذتي را كه بايد ميبردهايد تجربه كردهايد و اول شدهايد. اصلاً فلسفهي خودشيفتگي اين است كه آنقدر در خودتان غرق ميشويد كه دنيا به تخـ.متان نيست. براي همين است كه آدمهاي خودشيفته كمتر پيش ميآيد از دست كسي برنجند. چون كه كلاً توي كار خودشان هستند، نه ديگران. نرگس وقتي تصوير خودش را در آب ميبيند، غرق در چنان لذت و عشقي ميشود كه تمام جهان را فراموش ميكند.
با اين فكر تمام آن عذاب وجداني كه از حذف كردن دوستان خيلي نزديكم از دور اول مسابقه بهم دست دادهبود، پر زد و رفت هوا. بلي رسم روزگار چنين است و ما چنين بيپدري هستيم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر