یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۲

320: جعبه يا به قول بابابزرگم دخمه‌ي فريدان

عاقبت جعبه را از زير تختم نجات دادم. مامان آنقدر پتو و لحاف و روتختي و ملحفه اضافي‌اش را چپانده زير تشك تخت من، كه تشك‌اش شده همطراز لبه‌ي تخت. هر وقت هم بهش بگويي اين‌ها را اگر لازم نداري بريز دور، مي‌گويد اين يكي مال زيرانداز سيزده به در است. آن يكي پتوي سربازي برادرت است. اين يكي جنس‌اش خوب است. آن يكي مال دوران نامزدي‌مان بوده. اين يكي را فلاني كادوي عروسي بهمان داده. خلاصه اين‌ها به جانش بسته‌اند. هيچ‌كس توانايي دور ريختن اين رختخواب‌هاي اضافي را نداشته و نخواهد داشت. اين از اين.
اما وقتي آمديم اين آپارتمان طبقه‌ي چهارم بي‌آسانسور و از حياط خانه‌هاي قبلي محروم شديم، من مجبور شدم گلدان‌هاي كاكتوس‌ام را به اين و آن بذل و بخشش كنم (بدون ردخور همه‌شان را نابود كردند. فقط يك آلوئه‌ورا از زير دست عمه نجات پيدا كرده و هنوز زنده است) و بساط نقاشي و رنگ و روغن و سه‌پايه و بساط طرح برجسته روي سفال و تمام كارهاي دستي كثيف‌ام را جمع كنم و بتپانم توي يك جعبه زير تخت‌ام. بعد هم مامان رختخواب‌هاي اضافي‌اش را چيد روي چهارپايه‌ي زير تخت و آمد بالا تا لبه‌ي تخت و يك تشك كت و كلفت تخت هم انداخت رويش كه عين جنازه سنگين است و اطرافش هم جاي دست ندارد.
اين شد كه من براي مدت‌ها از اين جعبه دور ماندم تا امروز. امروز عاقبت تخت را كلاً باز كرديم و  جمع كرديم و برديم انباري و قرار شد اين دو سه ماه باقيمانده را تا رفتن سر خانه‌ام، جهيزيه‌ام را بچينم گوشه‌ي اتاقم تا اتاق مامان اين‌ها كمي خلوت‌تر بشود. طفلكي مامان قاطي آنهمه اثاثيه كه روي سر هم چيده، داشت خفه مي‌شد.
جعبه را مي‌گذارم وسط اتاق. سعي مي‌كنم با جابجا كردن محتوياتش كمي بيشتر جا باز كنم براي وسايل باقيمانده زير تخت. جعبه پر از كتاب‌هاي دوران دانشگاه‌ام و سالنامه‌ها و دفترهاي خاطراتم از سال 75-76 به اين طرف است. آدم وقتي مدت‌ها دفترهاي خاطرات و نامه‌هاي دوستانش را يك جايي مي‌تپاند و مثلاً بعد از سال‌ها دوباره نگاه‌شان مي‌كند مي‌فهمد كه چقدر تغيير كرده و پير شده و آن خاطرات چقدر دور شده‌اند و يك زماني چه چيزهايي مي‌خواسته و چه آدم‌هايي توي زندگي‌اش بوده‌اند.
هر دفتري را كه باز مي‌كردم دنيايي پيش چشمم گسترده مي‌شد. مثلاً يكي‌شان دنياي يك دختر دبيرستاني بود كه با معلم ادبياتش دوست صميمي بود و خيلي دوستش داشت و حرف‌ها و كارهايش خيلي برايش مهم بود. يك دختر احساساتي عاشق و شاعرپيشه. الان نه از آن معلم خبري دارم (تا چند سال هنوز دورادور با هم رابطه تلفني داشتيم تا اينكه تلفن‌اش را گم كردم) و نه عاشق‌ام و نه شاعر (دفترهاي شعرم را سوزاندم كه ديگر نخوانم‌شان و از مزخرفات احساساتي آن دختربچه‌ي احمق كه بودم، كمتر خجالت بكشم).
وقتي زندگي آن دختر را ورق مي‌زدم، حس كردم مي‌شناسمش ولي قيافه‌اش درست يادم نيست و خاطراتم ازش مبهم و مبهم‌تر مي‌شود. عين خواهري كه در همان سال‌هاي كودكي مرده و حالا كه بهش فكر مي‌كني انگار قصه‌اي بوده كه مادرت يك شب قبل از خواب برايت تعريف كرده. انگار اين خواهر هيچوقت نبوده و با هم خاطرات مشتركي نداشته‌ايد و با اينهمه، وقتي چشمت به عكس مشتركي از كودكي‌تان مي‌افتد كه او هم در آن هست... بغض گلويت را مي‌گيرد...
وقتي به خودم آمدم ديدم دفترها را يك به يك اطرافم چيده‌ام و هاج و واج و با حالي خراب بهشان خيره شده‌ام.
- كاش كاش كاش وقت داشتم كه همين حالا همه‌شان را دوباره بخوانم. دوباره آن زندگي را مرور كنم. دوباره به ياد بياورم چه كسي بوده‌ام... كاش هنوز آن آدم بودم.
داشتم فكر مي‌كردم كه چرا اينطوري شده‌ام؟‌ چرا ديگر نقاشي نمي‌كنم. تابلوهاي سفالي انتزاعي نمي‌سازم. ابزارهاي كار با گل را توي دستم گرفتم. هنوز از آخرين باري كه باهاشان كار كرده‌بودم گلي بودند. با دستمال خيس لكه‌هاي خشكيده‌ي گل را از روي‌شان پاك كردم. دلم ضعف رفت براي لمس گل. تراشيدن و شكل دادنش. رنگ‌هاي آكريليك را باز كردم. تيوب‌هايشان باد كرده و تركيده بود. درهايشان را با انبردست به زور باز كردم. خشكيده و سفت شده‌بودند. در تيوب‌هاي رنگ روغن كه اصلاً باز نمي‌شد. بيخيالش شدم.
ابزارهاي مسي... قلمو‌ها... رنگ‌ها... آرشيو نقاشي‌ها... دفترهاي خاطرات... نامه‌ها... كارت‌پستال‌ها... عكس‌ها... گل‌هاي خشك كرده... گذشته با چنگ و دندان از همه‌سو بهم حمله كرده بود. يكهو نفس‌ام بند آمد. بريدم. سريع دوباره جمع‌شان كردم و تپاندم توي جعبه و در جعبه را گذاشتم. خودم را نجات دادم.
به نظرم حتي در فيلم‌هاي ترسناك، حتي در تاريك‌ترين معابد مخفي جنگل‌هاي آمازون، حتي در مرموزترين دخمه‌هاي فراعنه، چنين طلسم سياهي از وحشت و غم و پشيماني و چهره‌هاي آدم‌هاي مرده، هرگز در كمين هيچ‌كس نبوده‌است. اين جعبه پر از مرگ است. پر از چيزهاي از دست رفته. پر از آرزوهاي من. عشق‌هايم. آدم‌هايي كه زماني نفس‌ام بودند و حالا از يادآوري نامشان هم عق‌ام مي‌گيرد.
مثلاً يك نفر بود كه مدت‌ها بود فراموش كرده‌بودم چقدر آزارم داده. خودش را و تمام خاطراتش را داشتم فراموش مي‌كردم اما اين دفترها را كه ورق زدم، دوباره شدم همان آدمي كه آزار مي‌ديد و مي‌رنجيد و دستش هم به هيچ كجا بند نبود.
رسيدم به شوهرم. شوهرم در دفترهاي آن موقع پسرك زيادي مبادي آداب و لفظ قلمي بود كه به عنوان يك دوست خيلي براي من احترام قائل بود و نمي‌دانم چطور حماقت‌هاي من به نظرش جذاب مي‌آمد. نمي‌دانم. شايد اگر من هم به جاي او بودم آن دختر پرانرژي و مدعي و پر از آرزو و خيال و داستان و نقاشي را دوست داشتم.
اما حالا چه كسي زن سي و سه‌ساله‌اي كه هيچ آرزويي ندارد و دل و دماغ هيچ كاري ندارد و درهاي ذهن‌اش را به كل تخته كوبيده و گل گرفته و صبح تا شب غر مي‌زند و هميشه اخموست و كم كم دارد چاق مي‌شود را مي‌خواهد؟
من ديگر دوست داشتني نيستم. خودم هم از خودم متنفر شده‌ام. از زندگي‌ام...  از گذشته‌ام... از آدمي كه بوده‌ام... از چيزهايي كه مي‌خواسته‌ام...
چه كسي مي‌تواند چنين توده‌اي از افسردگي و كسالت را دوست بدارد؟
آيا نبايد دوباره ديوانگي كنم؟ از همان كارهايي كه الأن به نظرم «وقت تلف‌كني» و «الافي» و «پول توي جوي آب ريختن» و «عمر به باد دادن» مي‌آيد؟ آيا نبايد دوباره دختري بشوم كه او عاشقش بود؟

از نظر يك زن خانه‌دار:
هر فضاي خالي، يك انباري بالقوه است براي خرت و پرت‌هاي اضافي.
هر كار هنري صرفاً يك مولد بالقوه‌ي كثيفي و خاك و رنگ و به هم ريختگي است.
هر وقت اضافه‌اي، فرصتي طلايي براي سر و سامان دادن به خانه و زندگي يا رسيدن به سر و ظاهر خود و ورزش و كلاس زبان و شستن ملحفه‌ها و پرده‌ها و سبزي گرفتن و پاك كردن و سرخ كردن براي ماه‌هاي آينده است.

تمام اين‌ها را مي‌دانم. منطقي هم هستند. چون حالا من يك زن خانه‌دارم و ديگران ازم انتظارات ديگري دارند. مثلاً همين شوهرم كه هنوز از من همان دختر سر به هواي هنرمند را مي‌خواهد كه زماني دوستش داشته، به علاوه از من قرمه‌سبزي خوشمزه و دعوت كردن مداوم خانواده و فاميل و دوستانش و ملحفه‌هاي تميز و پيراهن‌هاي اتو شده هم مي‌خواهد. چيزهايي كه دوازده سال پيش هيچ‌كس از آن دختر سر به هواي هنرمند انتظارش را نداشت. دوازده سال پيش من توي فكر خانه خريدن نبودم. قسط نداشتم. شوهر و فاميل شوهر نداشتم. دعوت و پاگشا نمي‌شدم و كسي ازم انتظار نداشت براي ديدن خانه‌ام يا جهيزيه‌ام دعوتش كنم. دوازده سال پيش كار من اين بود:
دانشجو بودن. داستان نوشتن. وراجي با استاد فلسفه. ول گشتن توي جلسات ادبي. به گند كشيدن خانه و زندگي مادر بيچاره‌ام با كار سفال و نقاشي. و درس خواندن صرفاً در شب‌هاي امتحان.
آن آدم چه ربطي دارد به اين آدم حالا؟ آيا من حق ندارم كه افسرده شده‌باشم با اينهمه مسئوليت و فكر و خيال و فشار مالي و رواني امروزم؟
از آدم چه توقعاتي دارند به خدا!
 با اينحال يك حس عميق «نارضايتي» از كل اين پروسه دارم كه وادارم مي‌كند به امكان «دوباره شاعر و نويسنده و نقاش و سفالگر شدن» فكر كنم. به اينكه شايد بشود با صرف‌نظر كردن از بعضي چيزها، خوشي‌ها، رفت و آمدها، مثل ديگران بودن‌ها، كم نياوردن‌ها مقابل نوعروسان فاميل و دوستان، چاق شدن و زشت بودن و انداختن كمي از بار خانه‌داري به گردن شوهرم، دوباره كمي همان «من قبلي» بشوم.
شايد براي زنده ماندن و نفس كشيدن، لازم است كمي به خودم و فانتزي‌هايم برگردم و خودخواه و خودسر و بي‌فكر باشم. از آن همسراني كه هيچ‌كس دلش نمي‌خواهد داشته باشد.
شايد مردها - عليرغم چيزي كه فكر مي‌كنند- به چنين زني براي زندگي زير يك سقف نياز دارند.
شايد مردها هم دلشان مي‌خواهد عاشق بمانند، و يك زن معمولي خوب فانتزي‌هاي يك مرد را برآورده نمي‌كند.

براي خاطر خودم، براي خاطر شوهرم، بايد دوباره همان آدم گذشته بشوم.
------------------------------------------------------------------
پ.ن: بابابزرگم لُر بود. هر وقت در انباري پر از آت و آشغال مامان بزرگم را باز مي‌كرد دو دستي بر سرش مي‌زد و مي‌گفت: بپا! اين كه دخمه‌ي فريدانه!
بابابزرگم عاشق شاهنامه فردوسي بود.
بابابزرگم مثل تمام همداني‌ها «واو» را در كلمات به «الف» تبديل مي‌كرد. چون از نظرش حرف «واو» دركلمه، «غير رسمي»، «غير ادبي» و «تهروني» بود.

سه‌شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۲

319: روحاني مچكريم

كيك مي‌پزم. مو رنگ مي‌كنم. ابرو بر مي‌دارم. بافتني مي‌بافم. آب حوض مي‌كشم. پيرزن خفه مي‌كنم. هر كس هر كاري بخواهد همين‌طور مفت و مجاني برايش مي‌كنم.
فقط يك كار نمي‌كنم: سر كار با حقوق ثابت و ساعت كار معين نمي‌روم.
چرا؟
چون كه كار بدون تخصص يعني حمالي مفت. يعني همه جوره حق‌ات را بخورند و همه‌جوره حمالي كني و كولي بدهي و تا هر ساعتي ازت بخواهند سر كار بماني و اضافه كاري و عيدي و سنوات و هيچ رقم مزايا هم نگيري و براي اينكه بيمه‌ات هم نكنند، هر شش ماه يك بار بزنند زير كيونت و بيرونت كنند و يكي ديگر را بياورند سر جايت بنشانند.
از حمالي مفت و حرف شنيدن از هر خر بيسواد دهاتي‌اي خسته شده‌ام. در كشوري كه همه‌ي قوانين به نفع مردان است و مرد مي‌تواند هر جور كه دلش بخواهد بتازاند، زن هم بايد از راه‌هاي درروي قوانين به نفع خودش استفاده كند. مثلاً زوجي را مي‌شناسم كه مرده همه‌جور زنه را اذيت مي‌كند و همين مانده كه وسط گل فرش بريند و به زنش بگويد پاك كن، فقط به استناد اينكه مرد وظيفه ندارد توي خانه كار كند و كار توي خانه وظيفه‌ي زن است و اين زن است كه دلش براي وسايل زندگي و جهيزيه‌اي كه با خودش آورده مي‌سوزد و زن است كه در صورت كثيفي و به هم ريختگي خانه از سوي همه كس حتي خانواده خودش شماتت مي‌شود و تنبلي و شلختگي محكوم مي‌شود. اين مرد از سنت‌هاي جامعه‌اش و فرهنگ مرد سالار جامعه‌اش به نفع خودش استفاده مي‌كند و تا دنيا دنياست و اينجا ايران است، در صورت بروز هرجور اختلافي ميان‌شان همه به نفع او حكم مي‌دهند. بعد همسر اين آقا فقط به اين دليل كه از توي خانه ماندن و خساست شوهرش و اينكه هر وقت دلش مي‌خواهد و هر چقدر دلش بخواهد براي زن و زندگي‌اش هزينه مي‌كند به ستوه آمده و مي‌خواهد بچه‌اش را بگذارد مهد كودك و برود سر كار.
تا اينجا حق با زن است اما اگر از زاويه‌ي ديگري به اين ماجرا نگاه كنيم اينطوري مي‌شود:
يارو رفته زني گرفته كه بر طبق قوانين ا.سلامي بايد خرجش را بدهد و بلاه بلاه بلاه. در عوض طبق همين قوانين زن فقط در چند مورد بايد از مرد اطاعت كند كه مربوط به صكس و محل سكونت و خروج بي‌اجازه از خانه و حفظ حجاب است. اما اين بابا با بدرفتاري و آزار و اذيت، زن را وادار كرده كه برود سر كار و خرج زندگيش توي خانه‌ي مرد را هم  بدهد. تمام وظايف خانه را هم به دوش بكشد. بچه‌داري هم بكند. در حالي كه اين‌ها در قوانين اصلاً جزء وظايف يك زن متأهل مسلمان شمرده نمي‌شوند.
پس براي چه رفتي زن گرفتي؟ براي صكس مفت و مجاني؟ براي اينكه يك بچه هم داشته باشي و يكي هم بالاي سرش باشد بزرگش كند و بعدها بي‌پشت هم نماني؟ براي اينكه يكي توي خانه‌ات باشد كه برايت بشويد و بپزد و پول بياورد و بچه بزرگ كند و شب به شب هم بهت سرويس بدهد؟ پول دانه به دانه‌ي اين خدمات را اگر مي‌خواستي به غريبه‌ها بدهي چقدر پايت در مي‌آمد؟ به اندازه‌ي يك لقمه ناني كه جلوي زنت مي‌گذاري و احترامي كه بايد به خودش و خانواده‌اش بگذاري هم نبود؟
پس چه چيز اين ا.سلام به نفع ما زن‌هاست؟ مهريه؟ هماني كه توي سر و كله‌ي هم زديد تا تصويب كرديد كه 100 سكه‌اش را بيشتر نمي‌توان اجرا گذاشت و آنهم بعد از طي كردن هفت خوان رستم؟ كه شاهد بياور كه يارو ديوانه و رواني است. اثبات كن كه يارو عين سگ كتك‌ات مي‌زند. هزار تا دليل بياور كه پول دارد و خانه دارد و ماشين دارد و همه را به نام اين و آن كرده كه مهريه‌ي تو را ندهد. هفتاد هزار تا علت بياور كه نمي‌شود با اين بابا زير يك سقف زندگي كرد و ناشزه و اين كوفت و زهرمارها ديگر چه پدرسوختگي‌اي است و آدم حتي توي زندان هم مجبور به صكس اجباري با كسي نيست و حتي زن فا.حشه شرف دارد به زني كه به خاطر قوانين و فرهنگ تخـ.مي شما مجبور است به خاطر يك لقمه نان با شوهرش صكس بي‌عشق داشته باشد.
زن‌هايي كه سر كار مي‌روند (با اجازه‌ي مستقيم شوهر) به حقوق و مزاياي ناچيز راضي‌اند. چرا؟ چون از بس غير اجتماعي و بي‌سواد و بي‌اطلاع و استثمار شده‌اند كه حتي نمي‌دانند حقوق‌شان چيست كه بخواهند از آن دفاع كنند. حقوق؟ چه كسي اينجا براي اين چيزها تره خرد مي‌كند. هر وقت خواستيم حقي را زنده كنيم دهان‌مان را سرويس كردند و حق‌مان را هم ندادند. بيخيال. كاچي بهتر از هيچي.
توي زمانه‌اي كه متوسط مخارج زندگي پايين‌ترين طبقات اجتماع كمتر از 1.000.000 تومان نيست، زن‌ها حاضرند با حقوق 200.000 تومان هم سر كار بروند. نگوييد نيست و نديده‌ايم. من با چشم‌هاي خودم ديده‌ام. زياد هم ديده‌ام. مهم نيست اين پول به كجاي‌شان مي‌رسد. مهم اين است كه مي‌توانند بگويند روي پاي خودمان هستيم و بدون مردها از گرسنگي نمي‌ميريم. همين.
بعد من بيايم از تنها حقي كه به عنوان يك زن دارم و مي‌توانم سر كار نروم و شوهرم موظف است خرجم را بدهد هم بگذرم؟ بروم سر كارهاي پست با حقوق‌هاي پايين و بگذارد به جاي يك نفر (شوهرم)،‌ صد و پنجاه تا آقا بالاسر داشته باشم و هر كسي رسيد بهم دستور بدهد و به شخصيت‌ام توهين كند؟ اين حماقت نيست؟
حالا اين‌ها را ولش... اين صداي وانتي كه يك ربع است پاي پنجره‌ي من داد مي‌زند: خرماي بم... خرماي رطب... خرماي صادراتي... را كجاي دلم بگذارم. اصلاً مي‌ميرم براي آن قسمتش كه خاطرنشان مي‌كند: بيا همه‌ي همسايه‌ها بردن!... آيا من اشتباه مي‌كنم كه خرما همان رطب است يا اين آقا دكتراي ادبيات عرب دارد و يا هوا گرم است و خرما روي دست آدم بماند خيلي بد است و دارد شب مي‌شود و زن و بچه نان مي‌خواهد و خرج زندگي ماهي يك ميليون تومان و فرزند بيشتر زندگي بهتر و انتخابات، حماسه‌ي سياسي-ملي و اصلاً‌ به من چه كه خرما همان رطب است و مهم همان است كه كو خرماخر و خرماخور و خرمافروش. با تشكر.
موهايم را خودم تنها تنها رنگ كرده‌ام و شسته‌ام و آمده‌ام همين‌طور خيس خيس نشسته‌ام پاي كامپيوتر. چون كه اينترنت مخابراتي ما به ندرت آدم است و وقتي كه كمي آدم است، آدمي بايد قدرش را بداند و دم را غنيمت دانسته و آب دستش است زمين بگذارد بپرد پاي گوگل پلاس. چون كه آدمي متأسفانه در اين زمانه اميد ديگري ندارد و حالش هيچ خوب نيست.
بابا رفته بازار و زنگ زده به من كه: من رفتم با پول تو و پول خودم چن تا سكه خريدم چون كه اينطور كه من مي‌بينم رئيس جمهور آينده‌تون آقاي ج مي‌باشه و از همين الأن دهن‌ ملت سرويسه و سكه بالا ميره و بدبخ مي‌شيم و اينا.
- آخه من واسه يه ماه آينده پولمو مي‌خوام و بايد بفروشيمش. سكه به درد سرمايه‌گذاري كوتاه مدت نمي‌خوره.
+ ديگه به شانست بستگي داره.
- شانس منو كه ميدوني عن توشه.
+ هار هار هار هار...
همه مي‌دانند كه شانس من عن تويش هست. حتي خواهرم ميم. به آن نشان كه ظهري كه توي آفتاب جيز گرماي تابستان منتظر تاكسي ايستاده بوديم و نمي‌آمد، برگشت و چپ چپ به من نگاه كرد و يك طور مرده شور ريختت را ببرندي گفت: هميشه اينجا ماشينا صف كشيدنا. حالا اين بار نمي‌دونم چطور شده كه تخمش و ملخ خورده... و من سر به گريبان شرم فرو بردندي و همچنان زير آفتاب شر شر عرق ريختندي و موهايم دسته دسته وز كردندي. و به يقين رستگاران چنين‌اند.


شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۲

318: آليس در دنياي زير مبل‌ها

سرم را مي‌گذارم زمين. به حالت سجده. نه كه خوشم بيايد. سال‌هاست اين حالت را تجربه نكرده‌ام.مثل يوگا مي‌ماند. انگار است كه تمام خون بدنم راه مي‌گيرد به سمت مغزم. زانوهايم به معده‌ام فشار مي‌آورند. نفس‌ام تنگ مي‌شود. قصدم فقط تجربه‌ي يك وضعيت جديد است. سرم را به پهلو مي‌گردانم. چه مي‌بينم؟ پايه‌ي مبل‌ها كه از جاروبرقي ضربه خورده‌اند و رنگ‌شان پريده. يك پلاستيك سفيد كه نمي‌دانم چي تويش هست و يكي آن را زير مبل تپانده. جهان كوتاهي كه سقفش كف نشيمنگاه مبل است. دنيايي به بلنداي بيست سي سانتي‌متر. مي‌توانستم خيلي خيلي كوچك بشوم. بشوم آليس يا خاله‌ريزه‌اي با قاشق سحرآميز. سفر كنم به جهان زير مبل‌ها. جايي كه آشغال‌ها و خرت و پرت‌ها را به زور آنجا مي‌تپانند. دنياي چهارستون‌هاي چوبي. دنياي پاشنه‌هاي پا. دنياي مورچه‌ها و حشرات و گرد و غبار. دنيايي كه هيچ‌كس هيچ‌وقت زحمت خم شدن و نگاه كردن به آنجا را به خودش نمي‌دهد، حتي مهماني كه گيلاسي از دستش غلتيده و زير مبل گم شده.
تلويزيون طبق معمول اين چند ماه گذشته (و منتهي اين بار فشرده‌تر و متبلورتر از هميشه چون كه يك روز مانده به انتخابات) در حال شنگول و منگولي و جست و خيز و وظيفه وظيفه و حماسه حماسه است. حتي عمو قناد بيشتر از هميشه روي اعصابم مي‌رود. چون كه لباس كردي پوشيده و با آن خيك گنده‌اش دارد كردي مي‌رقصد. «ايران» و «ايراني» اين روزها كلمات جنـ.ده‌اي شده است. حتي بچه‌ي چهار ساله‌ي خواهرم را هم كه فقط برنامه‌ي كودك مي‌بيند، جوّ ايراني بودن گرفته. در حالي كه حتي نمي‌داند معناي كشور و جهان و كره‌ي زمين چيست. در حالي كه وقتي با پسرعمه‌مان توي كانادا چت تصويري مي‌كنيم، مجبوريم براي اين بچه توضيح بدهيم كه عمو «پ» خيلي خيلي دور است. حتي از پارك نزديك خانه كه از پنجره معلوم است هم دورتر. حتي از خانه‌ي مامان‌بزرگ هم دورتر. حتي از دريا هم دورتر. زمين يك گردالي است كه ما اينطرفش هستيم و عمو «پ»‌آنطرفش. و بچه معناي «ما بر روي زميني گرد زندگي مي‌كنيم» را نمي‌فهمد و از نظرش كاملاً واضح و مشهود است كه زمين صاف است و ما خر زبان نفهم هستيم.
از خير اينترنت و وبلاگ و گوگل پلاس مي‌گذرم اگرچه خيلي حرف‌ها براي گفتن و در ميان گذاشتن دارم. چند تا فيلم نديده دارم كه براي دانلود زيرنويس‌شان نمي‌توانم به نت وصل شوم، پس بيخيال‌شان مي‌شوم. «ن» اس‌ام‌اس مي‌زند كه شعرهايي را كه به ايميل‌ات فرستادم خواندي؟ يكي از بچه‌هاي پلاس دو تا فيلم كوتاه به جيميل‌ام فرستاده و ازم مي‌خواهد نظر بدهم. جز تشكر بهشان چه مي‌توانم جواب بدهم؟ نمي‌توانم حتي به نت وصل شوم چه برسد به دانلود كردن و ديدن فيلم. توي اين شرايط، رسيدن قبض تلفن دو دوره‌اي به دستم ديگر از آن جوك‌هاست!
شرح هزينه:
هزينه تغيير نام
20000
ماليات
10000
عوارض
7000
آبونه
600
شهري
1500
همراه
3500
هزينه ADSL
250000

يعني بنده 500 تومان با تلفن‌ام حرف زده‌ام و 30.000 دارم پول تلفن مي‌دهم. آنهم به خاطر چنين اينترنتي كه هيچوقت وصل نيست و هميشه فيلـ.تر است و با آن حتي نمي‌توان يك ايميل چك كرد چه برسد كه بخواهي يك فيلم كوتاه بيست دقيقه‌اي دانلود كني.
دانلود نامحدود؟
سرعت 256؟
زكي!
به شوهرم مي‌گويم: اونوقت ماها اينقد ساده‌ايم كه فكر مي‌كنيم فيلـ.ترينگ رو با وي‌پي‌ان و فيلـ.تر شكن دور زديم. اينا هر وقت بخوان، هر بخشي از نت رو كه بخوان قطع يا محدود مي‌كنن. مي‌بيني كه از ديروز تا حالا حتي نمي‌تونيم فيلـ.ترشكنا رو روشن كنيم.
انگار ما ايراني جماعت در «دنياي زير مبل‌ها» زندگي مي‌كنيم. دنيايي با پايه‌هاي چوبي تق و لق. با سقف بيست سي سانتي. هميشه غبارگرفته و پر از آشغال و آلو و گيلاس‌هاي پلاسيده و خشكيده. هميشه همنشين مورچه‌ها و سوسك‌ها و پاشنه‌هاي بوگندوي پاها. هميشه در تاريكي.
جهاني به غايت امن براي خرخاكي‌ها.

جهاني به غايت تنها و افسرده براي ما. چرا كه هيچ‌كس حتي زحمت نگاه كردن به دنياي ما را به خود نمي‌دهد.

شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۲

317: دستورالعمل كاربردي خودشناسي

فهيم عزيزم (وبلاگ گفت و چاي) مي‌گويد كه وقتي به فلان موضوع و بهمان موضوع علاقه‌اي ندارد و هيچگونه جهتگيري در هيچ جهتي ندارد و ديگر هيچ چيزي برايش فرقي با هيچ چيزي نمي‌كند... پس از چه بنويسد؟
بعد از هشت سال اين را مي‌گويد. من بعد از چهار سال به اين نتيجه رسيده‌ام (قرار نيست وبلاگ را تعطيل كنم يا ديگر ننويسم. وبلاگ‌نويسي بيماري‌اي است كه آدم با آن به دنيا مي‌آيد و با آن به گور مي‌رود.). چهارمين سالگرد وبلاگم نزديك است و من حرفي پيدا نمي‌كنم كه نه سيا.سي باشد و نه به فاميل شوهر ربطي داشته باشد و نه درباره‌ي دوست و آشنا و فاميل باشد و نه پاي خانواده در آن وسط كشيده بشود و نه به زن داداش‌ها و شوهر خواهرم توهيني بشود و نه به پدرم (باباي شخص خودم) تويش فحش داده باشم. و نه حتي به خودم چيزي بار كرده باشم كه بعداً نشود آتو دست شوهرم كه وسط هر دعوا بكوبد توي سرم.
اصلاً نمي‌دانم چطور شد كه من دقيقاً هجـ.ده تيـ.ر 88 اولين وبلاگم را ايجاد كردم. لابد اوضاع سيا.سي و آنهمه حرف نگفته در ناخودآگاهم روي هم كوت شده بوده وگرنه چه ربطي مي‌توانست داشته باشد اين چهارسال به آآآآآآآآآآآآآآآآآآآن چهارسال؟ اين تير به آآآآآآآآآآآآآآآآآآن تير؟‌ اين اعتراض به آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآن اعتراض. وبلاگ، روزنوشت‌تر از مال من نمي‌توانيد توي كل بلاگستان پيدا كنيد. يك وبلاگ‌نويس به اين بيرگي كه وسط آنهمه بلبشو داخل و اطراف محيط كارش (آن موقع ميدان بهارستان دقيقاً روبروي مجلس كار مي‌كردم و هر روز حكومت نظا.مي و شلوغي و درگيري و كتك‌خوران بود) و آنهمه بوق و آژير و جيغ و هوار، يك كلمه هم توي وبلاگش به چيزي اشاره نكند و به سنت روزانه‌نويسي‌اش مؤمن بماند.
باز اما تمام اين‌ها دليل نمي‌شود كه هر بار درست در سالگرد تأسيس وبلاگم، دلم اين اندازه نگيرد. سالگرد وبلاگ من،‌ سالگرد اتفاقات غريبي بود و هست.
خواهرزاده‌ام «هـ» كه آن موقع تازه دو ماهه بود تقريباً هم‌پاي وبلاگ من به دنيا آمد و رشد كرد و پا گرفت (بچه‌هاي قديميِ اينجا يادشان هست). دخترك، كه آن روزهاي چند ماهگي‌اش تازه تاتي‌تاتي كنان و تُف‌ريزان مي‌آمد پاي ميز كامپيوتر من و آويزان پاهايم مي‌شد كه بغلش كنم و روز ميز بگذارم و عكس‌هاي وبلاگ‌ها را نشانش بدهم... شايد يادش نيايد كه به آيكون ريز فنجان چاي كنار وبلاگ «گفت و چاي» كه مي‌رسيدم ذوق مي‌كرد و با انگشت تپلش مي‌زد روي صفحه و مي‌گفت: چا... چا... و من مدتي طول كشيد تا فهميدم منظورش البته چاي است!
دخترك حالا چهارساله است و عين بلبل حرف مي‌زند و كمي لوس شده و والدينش صبح تا شب به فكر كلاس‌هاي فوق‌برنامه برايش هستند. ژيمناستيك. باله. موسيقي. نقاشي... دخترك ديگر به آن شيريني نيست و اگر هم محض خنده ازش بخواهم كه بگويد «قسطنطنيه»، به سادگي خواهد گفت.
بچه‌ها بزرگ مي‌شوند. وبلاگ‌ها پير مي‌شوند.
من هم ديگر آن آدم چهار سال پيش نيستم. آن وقت‌ها توي فضاي مجازي هر چيزي برايم تازگي داشت. آدم‌ها. روابط. ايده‌ها. حالا اما ديگر تمايلي به قرار گذاشتن و حرف زدن و آشنا شدن با هيچ وبلاگ‌نويسي و خواننده‌ي وبلاگي را ندارم. خودمانيم همه‌مان يك گـ.هي هستيم. چه اينجا،‌ چه توي دنياي واقعي. فقط اينجا اداي گـ.ه بهتري را در مي‌آوريم.
يك زماني با يك گروهي مي‌رفتيم توچال و دارآباد. آنقدر ور مي‌زديم و دنيا را تحليل مي‌كرديم كه برگشتني كف از دهان‌مان بيرون مي‌ريخت. دانشجوهاي يك لا قباي خاك بر سري بوديم كه حتي پول نداشتيم كه همديگر را به يك چاي و قلـ.يان مهمان كنيم. خشك مي‌رفتيم و خشك برمي‌گشتيم. حالا اما با آدم گدا گشنه جايي نمي‌روم. اگر بدانم يارو مي‌خواهد دانگ‌اش را گردن من بيندازد محال است باهاش يك قدم هم راه بروم. غريبه‌ها كه ول معطل‌اند، آشناها هم اگر پاي‌شان را زيادي از گليم‌شان درازتر كنند، مي‌زنم زير كيون‌شان و از زندگي‌ام مي‌اندازم‌شان بيرون.
اگر بخواهيم واقعاً‌ بهمان خوش بگذرد و اعصاب‌مان بگـ.ا نرود از دست دوستان تازه به دوران رسيده و زن‌هاي سليطه و خاله‌زنك‌شان، خودمان دوتايي بلند مي‌شويم مي‌رويم كوه. بي‌حرف مي‌رويم بالا. به كافه‌ي هميشگي‌مان كه مي‌رسيم بي‌حرف يك جايي براي نشستن پيدا مي‌كنيم. بي‌حرف چاي و قليـ.اني مي‌زنيم و بي‌حرف نهاري مي‌خوريم. خيلي زحمت بكشيم بعد از نهار براي پراندن چرت‌مان، نگاهي به تخت‌هاي بغلي مي‌اندازيم و زوج‌هاي ديگر را تحليل مي‌كنيم و درباره‌شان حدس‌هايي مي‌زنيم. و اين‌ها تنها حرف‌هايي هستند كه رفت و برگشت مي‌زنيم. اصلاً هم بد و غمگين و اين‌ها نيست. ما فقط خيلي همديگر را شناخته‌ايم و خيلي به خورد هم رفته‌ايم. گور باباي همه. پايش كه بيفتد آنهمه دوست و آشنا، غريبه مي‌شوند. قبل از ازدواج، آدم اين‌ها را نمي‌داند. يك حالت تخـ.مي- رمانتيكي نسبت به همه چيز دارد. بعد البته درست مي‌شود. جاي نگراني نيست.
اولين چيزي كه امثال من بعد از ازدواج ياد مي‌گيرند اين است: خودت هستي و خودت. هيچ‌كس بهت كمكي نمي‌كند. همه فقط دنبال نقطه‌ضعف‌ات مي‌گردند تا با آن تحقيرت كنند و سوارت شوند. دست و پاهاي اضافي را از زندگي‌ات بيرون بكش. خودت را جمع كن. دور خودت حلقه بزن و استقلال خودت را به دست بياور. اينطوري مي‌تواني از پس زندگي مشترك بربيايي، وگرنه ول‌معطلي.
براي اينكه خودتان را پيدا كنيد و بفهميد كجاي دنيا هستيد، ازدواج كنيد. (بعدش البته مي‌توانيد طلاق بگيريد. اصراري نيست.)

براي اينكه نهايت ظرفيت تحمل‌تان را بفهميد، بچه‌دار شويد. (بعدش البته كيونتان پاره است، چون اين يكي تا آخر عمر ول كن‌تان نيست.)