فهيم عزيزم (وبلاگ گفت و چاي) ميگويد كه وقتي
به فلان موضوع و بهمان موضوع علاقهاي ندارد و هيچگونه جهتگيري در هيچ جهتي ندارد
و ديگر هيچ چيزي برايش فرقي با هيچ چيزي نميكند... پس از چه بنويسد؟
بعد از هشت سال اين را ميگويد. من بعد از چهار
سال به اين نتيجه رسيدهام (قرار نيست وبلاگ را تعطيل كنم يا ديگر ننويسم. وبلاگنويسي
بيمارياي است كه آدم با آن به دنيا ميآيد و با آن به گور ميرود.). چهارمين
سالگرد وبلاگم نزديك است و من حرفي پيدا نميكنم كه نه سيا.سي باشد و نه به فاميل
شوهر ربطي داشته باشد و نه دربارهي دوست و آشنا و فاميل باشد و نه پاي خانواده در
آن وسط كشيده بشود و نه به زن داداشها و شوهر خواهرم توهيني بشود و نه به پدرم
(باباي شخص خودم) تويش فحش داده باشم. و نه حتي به خودم چيزي بار كرده باشم كه
بعداً نشود آتو دست شوهرم كه وسط هر دعوا بكوبد توي سرم.
اصلاً نميدانم چطور شد كه من دقيقاً هجـ.ده
تيـ.ر 88 اولين وبلاگم را ايجاد كردم. لابد اوضاع سيا.سي و آنهمه حرف نگفته در
ناخودآگاهم روي هم كوت شده بوده وگرنه چه ربطي ميتوانست داشته باشد اين چهارسال
به آآآآآآآآآآآآآآآآآآآن چهارسال؟ اين تير به آآآآآآآآآآآآآآآآآآن تير؟ اين
اعتراض به آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآن اعتراض. وبلاگ، روزنوشتتر از مال من نميتوانيد
توي كل بلاگستان پيدا كنيد. يك وبلاگنويس به اين بيرگي كه وسط آنهمه بلبشو داخل و
اطراف محيط كارش (آن موقع ميدان بهارستان دقيقاً روبروي مجلس كار ميكردم و هر روز
حكومت نظا.مي و شلوغي و درگيري و كتكخوران بود) و آنهمه بوق و آژير و جيغ و هوار،
يك كلمه هم توي وبلاگش به چيزي اشاره نكند و به سنت روزانهنويسياش مؤمن بماند.
باز اما تمام اينها دليل نميشود كه هر بار
درست در سالگرد تأسيس وبلاگم، دلم اين اندازه نگيرد. سالگرد وبلاگ من، سالگرد اتفاقات
غريبي بود و هست.
خواهرزادهام «هـ» كه آن موقع تازه دو ماهه بود
تقريباً همپاي وبلاگ من به دنيا آمد و رشد كرد و پا گرفت (بچههاي قديميِ اينجا
يادشان هست). دخترك، كه آن روزهاي چند ماهگياش تازه تاتيتاتي كنان و تُفريزان ميآمد
پاي ميز كامپيوتر من و آويزان پاهايم ميشد كه بغلش كنم و روز ميز بگذارم و عكسهاي
وبلاگها را نشانش بدهم... شايد يادش نيايد كه به آيكون ريز فنجان چاي كنار وبلاگ «گفت
و چاي» كه ميرسيدم ذوق ميكرد و با انگشت تپلش ميزد روي صفحه و ميگفت: چا...
چا... و من مدتي طول كشيد تا فهميدم منظورش البته چاي است!
دخترك حالا چهارساله است و عين بلبل حرف ميزند
و كمي لوس شده و والدينش صبح تا شب به فكر كلاسهاي فوقبرنامه برايش هستند. ژيمناستيك.
باله. موسيقي. نقاشي... دخترك ديگر به آن شيريني نيست و اگر هم محض خنده ازش
بخواهم كه بگويد «قسطنطنيه»، به سادگي خواهد گفت.
بچهها بزرگ ميشوند. وبلاگها پير ميشوند.
من هم ديگر آن آدم چهار سال پيش نيستم. آن وقتها
توي فضاي مجازي هر چيزي برايم تازگي داشت. آدمها. روابط. ايدهها. حالا اما ديگر
تمايلي به قرار گذاشتن و حرف زدن و آشنا شدن با هيچ وبلاگنويسي و خوانندهي
وبلاگي را ندارم. خودمانيم همهمان يك گـ.هي هستيم. چه اينجا، چه توي دنياي
واقعي. فقط اينجا اداي گـ.ه بهتري را در ميآوريم.
يك زماني با يك گروهي ميرفتيم توچال و دارآباد.
آنقدر ور ميزديم و دنيا را تحليل ميكرديم كه برگشتني كف از دهانمان بيرون ميريخت.
دانشجوهاي يك لا قباي خاك بر سري بوديم كه حتي پول نداشتيم كه همديگر را به يك چاي
و قلـ.يان مهمان كنيم. خشك ميرفتيم و خشك برميگشتيم. حالا اما با آدم گدا گشنه
جايي نميروم. اگر بدانم يارو ميخواهد دانگاش را گردن من بيندازد محال است باهاش
يك قدم هم راه بروم. غريبهها كه ول معطلاند، آشناها هم اگر پايشان را زيادي از
گليمشان درازتر كنند، ميزنم زير كيونشان و از زندگيام مياندازمشان بيرون.
اگر بخواهيم واقعاً بهمان خوش بگذرد و اعصابمان
بگـ.ا نرود از دست دوستان تازه به دوران رسيده و زنهاي سليطه و خالهزنكشان،
خودمان دوتايي بلند ميشويم ميرويم كوه. بيحرف ميرويم بالا. به كافهي هميشگيمان
كه ميرسيم بيحرف يك جايي براي نشستن پيدا ميكنيم. بيحرف چاي و قليـ.اني ميزنيم
و بيحرف نهاري ميخوريم. خيلي زحمت بكشيم بعد از نهار براي پراندن چرتمان، نگاهي
به تختهاي بغلي مياندازيم و زوجهاي ديگر را تحليل ميكنيم و دربارهشان حدسهايي
ميزنيم. و اينها تنها حرفهايي هستند كه رفت و برگشت ميزنيم. اصلاً هم بد و
غمگين و اينها نيست. ما فقط خيلي همديگر را شناختهايم و خيلي به خورد هم رفتهايم.
گور باباي همه. پايش كه بيفتد آنهمه دوست و آشنا، غريبه ميشوند. قبل از ازدواج،
آدم اينها را نميداند. يك حالت تخـ.مي- رمانتيكي نسبت به همه چيز دارد. بعد
البته درست ميشود. جاي نگراني نيست.
اولين چيزي كه امثال من بعد از ازدواج ياد ميگيرند
اين است: خودت هستي و خودت. هيچكس بهت كمكي نميكند. همه فقط دنبال نقطهضعفات
ميگردند تا با آن تحقيرت كنند و سوارت شوند. دست و پاهاي اضافي را از زندگيات
بيرون بكش. خودت را جمع كن. دور خودت حلقه بزن و استقلال خودت را به دست بياور.
اينطوري ميتواني از پس زندگي مشترك بربيايي، وگرنه ولمعطلي.
براي اينكه خودتان را پيدا كنيد و بفهميد كجاي
دنيا هستيد، ازدواج كنيد. (بعدش البته ميتوانيد طلاق بگيريد. اصراري نيست.)
براي اينكه نهايت ظرفيت تحملتان را بفهميد، بچهدار
شويد. (بعدش البته كيونتان پاره است، چون اين يكي تا آخر عمر ول كنتان نيست.)
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخحذفعزيزم لطفا حتي اگه اسم واقعي منو مي دوني توي كامنت بهش اشاره نكن. واسه اين نظرت رو حذف كردم.
حذفسلاااااام.....انقدر حالم داغونه بعضی وقتا که اصن کامنتای کسشر ملت برام جذابیت داره......
پاسخحذفمن ؟؟چرا داغونم؟؟؟ چون چپ و راست ملت سرم میارن مثه خر میشینم نگاشون میکنم....از خانوادم گرفته تا بعضی وقتا شوهر......یه روزی خوبم.....یه هفته گوه.....
کلا فک میکردم هیچ وبلاگی نمیخونیی......
ریس بنویس......میام میخونمت همذات پنداری میکنم.....
بعد از گودر يه مدت فيدلي بودم. بعدم رفتم inoreader. خوبه. وبلاگا رو از اونجا ميخونم. ولي نميشه كامنت گذاشت.
حذفنظرم عوض نمیشه . دوست دارم روزانه هاتو، همیشه گفتم که عین یه آبشار روان می نویسی آدم دوست داره وایسته زیرش. حوصله ش سر نمیره. کسل کننده نیست . جون داره ...
پاسخحذفتولد وبلاگت مبارک!!
مرسي عزيزم. ميدونم كامنت گذاري سخته و ممنون كه به خودت زحمت گفتن اينا رو دادي.
حذفsalam
پاسخحذفسلام رئیس
پاسخحذفوقتت بخیر...
من یکی از اعضای پرتابه هستم.
می دونی بعضی وقتا یه سری حرفا هستن که نه می شه تو وبلاگ نوشتشون ( یعنی به اندازه ی یه پست وبلاگ نیستن) و نه دوست داری از بین برن...
من اومدم بهت بگم که پرتابه دقیقا جائیه واسه این حرفا یعنی می تونی تو پرتاب های 198 کاراکتری همه ی حرفای مینیمالت رو بنویسی
ما تو پرتابه کپی پیست نمی کنیم و خوشحال میشیم که تو هم بیای تو جمع ما و از نوشته هات بهره مندمون کنی...
منتظرتیم
http://Partabeh.Com
سلام.....
پاسخحذفنمیدونم حکمتش چیه که هرسال هر طور هست سر تولدا ت باید برسم.
اما مث همیشه تلخم . نه مث خواننده هات دوس دارم مجیزتو بگم و بگم آخرشی ، نه دوس دارم رفتار و افکارتو تایید کنم. درک میکنم و خوب میفهممت ، اما ریس عزیز تمام حرفامو توی دو محور خلاصه میکنم اول پشت تمام این چرخه های رنج و درد و غم و سرگیج آور زندگی ، پشت تمام این پیچیدگی ها، پشت تمام ایم لحظاتی که با این آدمای بقول خودت خاله زنک واستفراغ میگذرونی پشت تمام اینا یک سوال وجود داره " تو میخوای به این زندگی ادامه بدی یا نه" به این پرسش عمیقن نگاه کن .
اما محور دوم معنای زندگیه ، معنای زندگی شاید انتخاب فضیلتی از میان فضیلت ها باشه که خودت به تنهایی انتخابش میکنی و فنا شدن در راه اون فضیلت . فنا شدن در راه اون .
پ.ن : اگه خشک و تلخم ببخش .از موضع بالا نگاه نکردم من هم مث تو ام . راستی هنوزم توی بیابون آ زندگی میکنم.
به کجا داری میری ر ی س ...
نگرانتم .
ديگه فكر هم نمي كنم آخرشم. برام ارزشي هم نداره اينجا اينو بشنوم. چونكه اين وبلاگ از اولش هم توي يه سرويس فيلتر داير شده. يعني اميدي به آمار بازديد بالا و خواننده هاي بسيار و كامنت هاي آنچناني نداشتم و ندارم. اينجا فقط با خودم تنهاييمو آوردم. برگشتم به همون آدمي كه روزاي اول وبلاگ نويسي بودم. كسي كه واسه دل خودش مي نوشت و نه به خاطر تعهد به خواننده هاش.
پاسخحذفتو بايد ازدواج كني تا بفهمي چي ميگم. قبل از ازدواج همه يه جور آرماني به همه چيز نگاه مي كنن. بعدش مي بيني قرار نبوده خبري بشه. ميشد هم چيزي نمي شد. فضيلتي وجود نداره ديگه كه براش فنا بشم.