من به فكر خستگي هاي پر پرنده هام
تو بزن تبر بزن
من به فكر غربت مسافرام
آخرين ضربه رو محكم تر بزن...
دارم عشق ميكنم. بعد از مدتها براي اولين بار
شبي اينچنين دارم. به لطف برادر شوهرم. ديروز سرزده از دانشگاهش در شمال آمد و گفت
كه كارهاي پايان نامهي ارشدش كمي به تعويق افتاده و يك هفته هست تا دوباره
برگردد.
هندزفري توش گوشم، اِبي گوش ميكنم. سياوش
قميشي. خارجي. داخلي. هرچي. هرچي كه يك زماني دوستش داشتهام و روي گوشيام ريختهام.
هرچي كه بهم آرامش داده يك وقتي. دارم توي feedly.com
ول ميچرخم كه جايگزين جديدي براي گوگل ريدر معدوم است. گودر خيلي خوب بود. اوايل به
اين يكي عادت نداشتم. هيچ جور با صفحهي خنك و بيمزه و گيجش كنار نميآمدم. زياد
هم اصراري نداشتم بخوانمش. اما مشكل اينجاست كه بعد از مدتي فقط ول گشتن توي گوگل
پلاس، آنهم با سرعت تخـ.مي اين روزها (نقطه گذاري براي اين است كه آدمهاي مريض با
سرچ يك سري كلمات به وبلاگم هجوم نياورند)، بعد از مدتي بالا پايين كردن و رفرش
كردن و هي اعصاب خردي و رواني شدن از بالا نيامدن صفحه و هي خاموش روشن كردن
فيلتـ.رشكن، آخرش دلم هواي خلوت و آرامش گودر را كرد. دور از فضاي سالم انتخاباتي.
دور از وظيفهي ملي. دور از سياست. يكهو دلم خواست توي كتابخانهي گودرم باشم.
ميان آنها كه دوستشان داشتم. دوستشان دارم. بهم آرامش ميدهند. آخ آرامش...
من مدتهاست آرامش ندارم. براي يك دههي هفتادي
«آرامش» يك كـ.سشعري است همطراز غرغرهاي پيرزنها. از اين شكايات بيمعناي عشاق از
غم هجران يار... يك زماني براي من هم بود. روانم در آرامش بود (منهاي وقتهاي
عاشقي) و جسمم در تقلا. خستگي نميشناختم. نيازي به آرامش رواني نميديدم. مدام در
استرس و فشار نبودم. معناي «بودن در جاي آرامشبخش و شنيدن آهنگهاي خوب و ديدن
دوستان خوب و خواندن نوشتههاي خوب» را اصلاً نميفهميدم.
حالا ميفهمم كه ندارمش.
مدتهاست حسرت چنين شبي را داشتهام. از«اون شبا
كه خندونم/ كه تقدير و نميدونم»*. شبهاي بيخبري كه ساعت روي نصف شب ميخوابيد و
با كفش شيشهاي و كالسكهي كدو تنبل ميرفتم گم ميشدم توي خيالبافيهاي نشدني.
حالا نقش برادر شوهرم توي اين جريان چي بود؟
اينكه يك 68ي خوشبين و فعال و الكي خوش
است و همينجوري بيخودي به زندگي اميدوار است هنوز. يك كتابي دستش بود. گفتم
چي است؟ گفت يك چيز تخـ.مي-زيستشناسي-فيزيكدانياي است در مورد كاركرد انرژي
مثبت در انرژي. عععععققققققققققققق!!! حالا عجيب هم اصرار داشت كه اين كتاب مزخرفش
خوب است چون زن استادش ترجمه كرده و استادش آن را معرفي كرده بهش. عجب كراماتي
دارد! خوب معلوم است يارو كتاب زنش را همهجا تبليغ ميكند.
موضوع كتابه نبود. بحث از كتابه شروع شد. از
اينكه من انرژي مثبت و اين چيزها را قبول نداشتم و او داشت. بعد كشيد به ديد مثبت
در زندگي و تأثير آن روي محيط اطرافت...
اواسط بحث كم آوردم. دور شدم. غرق شدم. نه اينكه
استدلالي نداشته باشم. اصلاً نصف حرفهايش را نميشنيدم. رفتم توي كار خودم. اينكه
از كي اينقدر بدبين شدهام. از كي دارم هي بدشانسي ميآورم. و اينكه اين بدشانسي واضح،
چه دهاني دارد ازم سرويس ميكند. اينكه به چه نتايج شخصياي رسيدهام از اين
بدبيني و بدشانسي كه از پياش آمده گويا و انگار به آن بيربط هم نيست...
موضع مخالف را رها كردم و شروع كردم به يك
مونولوگ با خودم به طوري كه انگار دارم با او حرف ميزنم. بهش گفتم كه دورهي
دانشگاه كه همسن او بودم خيلي خوشبين و اميدوار بودم و هدف داشتم و مطمئن بودم هدف
من بهترين است و من از همه بهترم. اما حالا يك سيستم فكري منفي نسبت به همهي دنيا
توي خودم ساختهام و تراش و صيقلاش دادهام و شده يك مجسمهي نكبتي گندهبكي كه
همينجوري نشسته زل زده توي چشم خودم.
بهترين توضيح وضعيت حالاي من، وضعيت آن ياروي
توي كتاب «متنهايي براي هيچ» ساموئل بكت است. همان كه ميگفت اگر فقط ميتوانست
يك سانتيمتر حركت كند، باقياش ديگر حل بود. انگيزهها خود به خود ساخته ميشدند و
او ميتوانست از نيستي به وجود بيايد. اما همان انگيزه لازم را براي يك سانتيمتر
حركت از جايي كه بود را هم پيدا نميكرد. مسخ شده بود. منجمد.
انگار بود كه دارم با خودم حرف ميزنم. از خودم
ميناليدم. به خودم شكايت ميكردم كه به كجا رسيدي از اين همه «واقعبيني»؟ گور
باباي واقعبيني. بيا يك كم تخـ.مي- تخيلي فكر كن. يك كمي بزن به در خوشبيني. مگر از
اين نگاه منفي (حالا گيرم عين واقعيتي كه هست) به كل دنيا، چيزي جز عن و گه نصيبت
شد؟ بدبياري پشت بدبياري. خسته نشدي؟ واقعيت را تا ته ديدي. از اين ورش رفتي و از
آن ورش در آمدي... خوب!... حالا چي؟
من خنديدن از يادم رفته.
من خميده شدهام.
من موهايم دارد سفيد ميشود.
من زير بار واقعيت دارم له ميشوم. روزي هزار
بار زيرش ميزايم.
بس نيست؟
مگر دنياي قصهها چه اشكالي داشت؟ مگر كودكي چهاش
بود؟ مگر خوابها و اوهام به كي آسيب ميزدند؟ مگر عشق آزارش به كي رسيده بود؟
من دلم تنگ شده كه بروم لب دريا سنگ ريزه جمع
كنم، يك پسرهي عنتري را آنجا ببينم و كل آن چند روز را با او تيك بزنم و وقتي
برميگردم خانه از عشقش دفترها سياه كنم...
من دلم لك زده كه سه ساعت منتظر بنشينم توي حياط
دانشگاه كه براي يك استاد نكبت بيسواد پير پاتال چسناله كنم و او هي تأييدم كند و
داستانهايم را بگيرد بخواند و بگويد من نابغهام...
من دلم ميخواهد دوباره داستان بنويسم. دوباره
بروم جلسات مزخرف ادبي. دوباره آدمها تحسينام كنند. دوباره اعتماد به نفسام را
پيدا كنم. دوباره از خودم خوشم بيايد. دوباره به زندگي، به آينده اميدوار بشوم.
دوباره خر بشوم فكر كنم ميشود كاري كرد... هنوز
اميدي هست...
بدبيني دارد مرا ميكشد...
بعد از حرف زدن با او بود كه به اين نتيجه رسيدم
باورهايم (همانهايي كه به هيچ درديم نخوردهاند) را دور بريزم و بنشينم اين كتاب
آشغال را بخوانم و تحت تأثيرش قرار بگيرم. من حتي اگر ميتوانستم (بتوانم) ديندار
ميشدم. حتي در كيون خر را هم ماچ ميكردم اگر ميدانستم فقط ميدانستم ممكن است
حالم بهتر از حالا بشود.
يك جور خود-تخريبي ناجوري گرفتهام كه يكي بايد
پيدا بشود ذهنم را از آسيب زدن به خودم منحرف كند و دست از سر كچل خودم بردارم.
ازدواج، چاره نبود. با هم بودن، چاره نبود. جدا
شدن و مستقل شدن هم چاره نيست. چارهاش توي خودم است. توي كلهام. بايد با خودم و
دنياي كثافت خودم كنار بيايم. بايد به چيزهاي تخـ.مي اعتقاد پيدا كنم. بايد از
چيزهاي تخـ.مي لذت ببرم. بايد بشوم همان آدم تخـ.مياي كه هميشه ازش فرار ميكردم.
اينطوري بهتر است.
اينطوري بهترم.
مثل همين امشب كه دارم توي feedly وبلاگهاي مورد علاقهام را دستچين
ميكنم و ابي گوش ميكنم و همه خوابند. همهي شهر.
دنيا مال خودم است. خودم تنهايي.
-----------------------------------------------------
پ.ن: ترانه «نميدونم» از احسان خواجه اميري
از این زندگی خالی
منو ببر به اون سالی
که تو اسممو پرسیدی
به روزی که منو دیدی
به پله های خاموشی
که با من روبرو میشی
یه جور زل بزن انگاری
نمیشه چشم برداری
منو ببر به دنیامو
به اون روزا که می خوامو
به اون شبا که خندونم
که تقدیرو نمی دونم
به اون شبا که خندونم
که تقدیرو نمی دونم
از این اشکی که می لرزه
منو ببر به اون لحظه
به اون ترانه ی شادی
که تو یاد من افتادی
به احساسی که درگیره
به حرفی که نفسگیره
از این دنیا که بی ذوقه
منو ببر به اون موقع
به اون موقع
منو ببر به دنیامو
به اون روزا که می خوامو
به اون شبا که خندونم
که تقدیرو نمی دونم
به اون شبا که خندونم
که تقدیرو نمی دونم
از این دوری طولانی
منو ببر به دورانی
که هر لحظه تو اونجایی
زیر بارون تنهایی
منو ببر به اون حالت
همون حرفا، همون ساعت
به اندوهِ غروبی که...
به دلشوره ی خوبی که...
تو چشمام خیره می مونی
به من چیزی بفهمونی
منو ببر به دنیامو
به اون روزا که می خوامو
به اون شبا که خندونم
که تقدیرو نمی دونم
به اون شبا که خندونم
که تقدیرو نمی دونم
نمی دونم
نمی دونم
پ.ن2: عنوان از يكي از ترانههاي «زدبازي»
اینجاست که آدم حسرت آدمای دلخوش و سرخوش اطرافشو می خوره . همونایی که وقتی حرف میزنن ادم فکر میکنه اصلا تو باغ نیستن !
پاسخحذفتو سی سالگی انرژی مثبت و این چیزا رو قبول نداری
پاسخحذفیکی که هفده سالشه و اینا رو قبول نداره، دقیقا سی سالگی به چه عنی تبدیل میشه؟