پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۲

312: ارثم به کی می رسه؟

آدم چقدر بايد به خاطر موقعيتي كه خودش نخواسته در آن باشد حقارت بكشد؟
چقدر بايد حرف بشنود از آدم‌هاي پست‌تر از خودش؟
دلم مي‌خواهد بروم يك جاي دنيا كه هيچ‌كس نشناسدم. نه دختر خاله‌ام كه مريض است و مي‌گويند بعید نیست بمیرد و من سالي يكي دو بار مي‌بينمش. نه خواهرم با تمام مشكلاتش. نه برادرم با بچه‌اي كه در راه دارد. نه آن يكي برادرم با طلاقش و مشكلات پس از طلاقش...
دلم مي‌خواهد بروم يك جاي دنيا كه اين آدم‌هايي كه مي‌شناسم از دور و برم حذف بشوند و آدم‌هاي ديگري دورم را بگيرند كه مشكلات‌شان هيچ ربطي به من نداشته باشد. گوش كنم و بروم. گوش نكنم  و بروم. بروم دنبال زندگي مزخرف آشغال خودم.
صادق هدايت... ويرجينيا ولف... ارنست همينگوي... وحيد پسر نرگس... عليرضا... اين‌ها بيشتر از من دليل براي خودكشي داشتند؟ بيشتر از من حقارت كشيده بودند و توهين شنيده بودند؟ كمتر از من وابسته‌ي زندگي بودند؟
دارم گريه مي‌كنم و توي سطل زباله‌ي اتاقم عق مي‌زنم.
حالم اين است. بدون اغراق.
دلم مي‌خواهد بميرم. همين حالا به اندازه‌ي تابستان 80 دلم مي‌خواهد بميرم.
ديگر تمام شده‌ام. ظرفيتم پر شده. آن آدمي كه مي‌ايستاد و هوار مي‌كشيد و مي‌جنگيد و دفاع مي‌كرد از تنش از روحش... آن آدمي كه دليل مي‌تراشيد، توي ذهنش جستجو مي‌كرد دنبال تقصيرها... آن آدمي كه فكر مي‌كرد هنوز مي‌شود كاري كرد... هنوز همه چيز خراب نشده... آن آدم مدت‌ها پيش جان كنده و مرده. من جسدش هستم. من.
دلم مي‌خواهد حامله بشوم. دو قلو. سه قلو. پنج قلو. هفت قلو. هرچه بيشتر بهتر. بعد خودم را بكشم... و اينطور قاتل موجوداتي باشم كه انسان هستند ولي صاحب‌شان خودم هستم. توليد كننده‌شان خودم هستم. دلم مي‌خواهد خودم و بچه‌هاي خودم را بكشم. اينقدر كه در اين دنيا اختيار دارم، هان؟
بزنم اين كثافت هرزه‌ي ديوث را بكشم، مادرم بدبخت مي‌شود. برادرهايم‌ را بكشم، يك توله‌سگي، زني، بچه‌اي كسي جايي كارش گير اين‌هاست.
من معده‌ام درد گرفته. دارد هم مي‌خورد و مي‌خواهم بالا بياورم.
چطور مي‌توانم براي «م» فيلمنامه بنويسم. چطور مي‌توانم يك زن كُرد باشم توي يك دهات ته كردستان كه حامله‌ام و شوهرم مرده و سر سياه زمستان است؟
حال من اين است. توي شهر به دنيا آمده‌ام. در واقع يك گورستاني پايين شهر. پدر و مادرم بچه‌ي دهات هستند. ديپلمه. مادرم حتي كمتر. چيزي ندارند. تمام عمر غير از يك لقمه نان كه جلويم گذاشته‌اند كار ديگري برايم نكرده‌اند. بقيه‌اش فقط تربيت غلط و بدبختي و مصيبت بوده كه ازشان عايدم شده. نكبت از سر و روي زندگي خودشان و بچه‌هايشان مي‌بارد. حتي يك لحظه‌ي ديگر طاقت زندگي توي خانه‌شان را ندارم و با اين حال چند ماه ديگر بايد تحمل‌شان كنم. بعد هم تا آخر عمر. چون‌كه نه آنقدر پولدارم و شغل خوبي دارم و موقعيتم توي اين اجتماع محكم است كه بتوانم بي‌خيال‌شان بشوم و از آينده‌ام نترسم و از اينكه يك روز دوباره كارم بهشان بيفتد... و نه آنقدر به شوهرم اعتماد دارم كه بگويم چهار روز ديگر باز طلاق نمي‌گيرم و بر نمي‌گردم خانه‌ي اين‌ها.
براي همين  است كه نمي‌كُشم‌اش. براي همين است كه اين حرامزاده را تا حالا نكشته‌ام و جواب آزار و اذيت‌هايش را جز با تهديد «وقتي برم سر خونه و زندگيم راهت نمي‌دم» نداده‌ام.
من ضعيف‌ام. توي لجن به دنيا آمده‌ام و از توي لجن، درخت سرو سبز نمي‌شود. فوق فوقش جلبك و كرم و بچه قورباغه رشد مي‌كند. «و هیچ صیاد هرگز از جوی حقیری که به اقیانوسی می ریزد مروارید صید نکرد»*. اين از من چه توقعي دارد؟ مي‌خواسته من برنامه نویس كامپيوتر باشم با ماهي فلان قدر حقوق؟ مي‌خواسته من حسابدار ارشد يك شركت بزرگ باشم؟ مي‌خواسته من نفر اول المپياد رياضي و فيزيك باشم؟ مي‌خواسته من الأن آمريكا باشم؟ دو سه تا خانه داشته باشم؟ چرا؟ روي چه حساب؟ چون فلاني در فلان‌جا توانسته بدون كمك پدر و مادرش به اين جاها برسد؟
پدرم هيچ سرمايه‌گذاري روي ما نكرد. اصلاً درس و اين چيزها حاليش نبود. هميشه فقط پول را مي‌شناخت. آنهم نه ميليون و ميليارد را. چندرغاز و دوزار و ده شاهي را. پول‌هاي كم و ناچيز را. همش دنبال گوز مي‌دويده و حالا مي‌خواهد ما تحصليل‌كرده و پولدار باشيم. چرا؟ چون بچه‌هاي خاله ام با اينكه نان شب نداشتند بخورند، دكتر شدند. آخر پدرسگ، آن پدر از تفريح و خوشي‌اش زد و صبح تا شب نشست پا به پاي بچه‌هايش درس خواند و براي‌شان برنامه ريزي كرد. گفت پول ندارم، وقت كه مي‌توانم پاي‌شان بگذارم. خانه را كه مي‌توانم تبديل به كتابخانه برايشان بكنم. سكوت و آرامش كه مي‌توانم بهشان بدهم. تو چي به ما دادي؟ يك مشت دعوا سر همه‌ي كثافتكاري‌هايي كه الأن منكرشان هستي. تو چه آرامشي به ما دادي؟ تا يادمان هست دعوا و كتك و زورگويي توی خانه حاکم بود. تو چه پدر حرامزاده‌ي ولد الزنايي بودي براي ما كه حالا ما بياييم برايت فرزند نمونه باشيم؟
پشت تلفن هق هق كنان به شوهرم مي‌گويم:
اگه من بميرم ارثم به كي مي‌رسه؟
-          بابات.
-          نميشه كاري كرد به اون نرسه و به هركي خودم وصيت كردم برسه؟
-          اين حرفا چيه داري مي‌زني. حاضر شو بيام دنبالت.
-          جواب منو بده. ميشه كاري كرد كه به اون حرومزاده نرسه؟
-          نه. راهي نداره.
-          آخه من نمي‌خوام... به اين...
گريه صدايم را مي‌برد. مي‌افتم به هق‌هق. اشك‌هايم همين‌جوري مي‌چكند روي ران‌هايم. به مانيتور خيره‌شده‌ام.
-          من ديگه نمي‌تونم. چاره‌اش اين نيست.
-          چي نيست؟
-          اينكه الأن بياي دنبالم و يه كم قدم بزنيم و كسشر بگيم و حالم بهتر بشه و شب بريم خونه‌ي شما و شام مامانت رو بخوريم. تموم نمي‌شه. باز فردا همين داستانه. ميره يه كار كسشر ظرفشويي و تلفنچي و چرخكاري و ريسندگي بافندگي واسه من پيدا مي‌كنه و تا بگم من اين كار رو نمي‌رم... داستان شروع ميشه. بنا مي‌كنه يه ساعت كشسر گفتن و فحش و فضيحت دادن و توهين كردن و بچه‌هاي مردم رو توي سر من كوبيدن و آخرشم باز دعوا و كتك‌كاري و گريه زاري. من خسته شدم.
-          من چيكار مي‌تونم بكنم. ديگرون نامزدي دارن مام نامزدي داريم. اينم شانس منه.
-          تو خودخواهي. فقط به فكر خودت هستي. اصلاً حاليت نيست من توي چه شرايطي هستم. نمي‌فهمي من اينا رو دارم به خاطر طولاني شدن دوره‌ي نامزدي و اون قضيه‌ي جهازيه كه ميگه من يه بار پولش رو دادم و ديگه جهاز نميدم، مي‌كشم. اين شانس ما بود كه همه‌چي اينقدر گرون شد. اگه نشده بود كه دردي نداشتيم و محتاج كمك اين نمي‌شديم كه اينم بياد هي بره روي اعصاب من كه خودت برو سر كار جهازت رو بده. من اعصابم داغونه. من همين روزاست كه بزنم خودم و بكشم و هم تو راحت بشي هم اين جا.كش.
-          اين حرفا چيه داري مي‌زني؟ خودم و بكشم... خودم و بكشم... حاضر شو ميام دنبالت.
-          ميگم نيا. من الأن حوصله ندارم.
-          نميشه كه با اون حال بشيني توي خونه. خودت و بذار جاي من. تو زنگ بزني و با اين حال و گريه من ولت كنم توي خونه بموني؟ تو باشي منو توي اين حال ول ميكني؟
كمي حرف مي زنيم و من هنوز گريه مي‌كنم. هنوز دلم پر است. سبك‌تر نشده‌ام، اما متقاعد شده‌ام كه امشب را بايد از اين خانه بزنم بيرون. هرچي كه بشود.
قبول مي‌كنم.
چشم‌هايم پف كرده و دو دو مي‌زند.
معده‌ام آشوب است و حال تهوع دارم.
دهانم خشك است و سرم درد مي‌كند.
                                                                                                          
*پ.ن: فروغ فرخزاد
*پ.ن2: این نوشته مال چند وقت پیش است. اما فرقی نمی کند. حال هر روزم همین است. آپ کردن با این سرعت اینترنت تقریباً محال شده.

۸ نظر:

  1. یعنی میخوام سرمو بکوبم به دیوار

    پاسخحذف
  2. من می خونمت همیشه تک تک پست هات رو از همون وبلاگ قبلی
    گاهی کم میارم جلو حرفات واقعا
    خواستم بگم که همیشه خواننده ات هستم...
    خواستم بگم که میخوام برات آرزوی خوشبختی و عشق و خنده و سلامتی و فلان کنم...
    اما دیدم خیلی چرت و کلیشه ایه... بیشتر شاکی می شی اگه از یه 23 ساله که خودش وسط بیابون زندگی مونده ای اراجیف و بشنوی ...فقط میگم میخواستم اینجور بشی...
    اما می گم
    به قولی
    آدمیست دیگر
    یک روز حوصله هیچ چیز را ندارد
    دوست دارد بردارد خودش را بریزد دور

    حسین پناهی

    پاسخحذف
  3. درود
    خیلی وقت‌ها دوست دارم فرض کنم که این‌ نوشته‌ها فقط یک داستان خشک و خالی است. یعنی کلماتی رها شده بر صفحات واقعی یا مجازی. یک قطعه از یک تراژدی بزرگ. قسمتی جا افتاده از داستان جنایت و مکافات. یا اتفاقی روانکاوانه برای ابطال نظریه‌ی عقده ادیپ یا الکترا.دوست دارم از خواندن کلمات حتی تراژدی‌های بزرگ لذت ببرم. چون ادبیات است که لذت جنایت‌کار بودن را به انسان ارزانی می کند؛ مخصوصاً به انسان‌هایی که توان نابود کردن هیچ کس را به جز خودشان در عمل ندارند. اما این کلمات زیادی واقعی هستند. دیگر روایت داستانی نیستند بلکه روایت زندگی‌اند. کلماتی هستند که زخم‌های زندگی دیگری را در زخم‌های زندگی خودت درهم می‌آمیزد و تحملش گاهی اوقات سخت است. ذهن آدم را جور دیگری دنبال خودش می کشاند. جوری که علاوه بر زخم‌های کنونی زندگی خودم به پدری که هستم فکر می‌کنم و به سرنوشتی که برای فرزندم رقم می‌زنم. همین مواقع است که‌ با همه‌ی علاقه‌ای که به تراژدی دارم، ترجیح می‌دهم آن‌ها را رها کنم و امیدوار باشم که پست بعدی شما کلماتی باشند که جنبه‌ی کمدی زندگی را آشکار می کنند. سرت را به دیوار نکوب، خودت را دور نریز و خوب باش.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خوشحالم که اینا برات فقط داستان نیست. ولی اگه بود هم فرقی نمی کرد.من از دلسوزی بدم میاد.اینا رو واسه گدایی محبت و جلب توجه نمی نویسم. می نویسم چون اینجا تنها حریم شخصیمه.می نویسم که سبک بشم.
      روحیه ی کمدیم کاملا از بین رفته این یکی دو ساله.

      حذف
    2. امیدوارم روحیه کمدیت برگرده و موفق باشی.

      حذف