جمعه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۸

52: حقارت


یادداشتی از دفترهای قبل:
هر وقت با تو حرف می‌زنم چقدر احساس حقارت می‌کنم. این احساس حقارت... احساس هیچ بودن... احساس درماندگی از تغییر و واماندن از راهی که شماها دارید می‌روید... چه توقعی دارم؟ از قاف... از شماها... از آدم‌هایی که می‌روند... از این ظلم بزرگ که اسمش تقدیر است؟ چرا ته‌ته‌های وجودم چیزی هست که در مقابل این قانون طبیعی مقاومت می‌کند و مدام می‌گوید: نباید... نباید... نباید...؟
احساس حقارت. این تمام حسی است که از وقتی گوشی را روی شاسی فلزی گذاشتم و دست‌هایم را توی جیبم کردم و کج کردم سمت خانه، توی تمام وجودم غلیان کرده و دارد دیوانه‌ام می‌کند. دارد از چشم‌هایم سر می‌رود. نمی‌فهمم... اصلاً حالیم نمی‌شود... یک چیزی هست که دارد اشتباهی پیش می‌رود. روز به روز هم دارد بدتر می‌شود. این آدم‌ها نباید بروند. خواهرم نباید بچه‌دار بشود و برادر بزرگه نباید زن بگیرد. مامان بزرگ نباید بمیرد. م.ت نباید این‌همه به خودش مغرور شده باشد و عاشق میترا الیاتی شده باشد. آن اعتماد به نفس چرا توی چشم‌های این آدم‌ها هست؟ چرا من نمی‌فهمم؟ آدم چطور می‌تواند بین این‌همه ظلم، بین این همه چیز نامنتظر و نامحتمل، بنشیند و لبخند‌های پر از اعتماد به نفس بزند؟
من چه‌ام شده؟ چرا در مقابل هر چیز طبیعی گیج و گول می‌مانم و می‌گویم: نباید... ظلم است... همین است که حرف‌های این لعنتی مندنی پور را می‌فهمم و با هر سطرش بغضم می‌گیرد. در مقابل مرگ‌‌ها... ازدواج‌ها... رفتن‌ها... فراموشی‌ها... گذر زمان... در مقابل هرچه که از اول، قانون دنیا بوده و تا ابد خواهد بود. حالا چه فایده که قاف دیروز بهم سلام رسانده و از لبو و باقالی حرف زده و من دارم داستان طه را می‌نویسم؟ چه اهمیت دارد که شراب‌ها کی چهل‌روزه می‌شوند؟
به خودم می‌گویم: چه بخواهی چه نه، شراب چهل روزه می‌شود و خواهرم بچه می‌آورد و بچه‌اش بزرگ می‌شود و مدرسه می‌رود و قاف می‌میرد و زیرزمینِ بالبانو را می‌فروشند و می‌کوبند. می‌گویم: چه بخواهی چه نه، پیر می‌شوی و آن دو خط زیر چشم و کنار دهان و زیر لب، گودتر می‌شوند و گونه‌هایت می‌خشکند. می‌گویم: قانونش همین است، چه بخواهی چه نه. حالا چرا توی سر خودت می‌زنی و شکوه می‌کنی؟ تو هم توی این جریان شناور شو. تا بشوی، کم‌کم بشوی همان زنی که امروز در یک آن، از سی سال بعد خودت در یک صندلی دیدی. اگر قرار است زنده باشی و زندگی کنی، قرار و قاعده‌اش همین است. بالأخره که زندگی می‌کنی، پس چرا با جان کندن؟ زندگی که همین نوشتن نیست... یا هست. می‌تواند باشد. اگر بخواهد که آن چیزهای کثافت دیگر نباشد، این بودنش هم همین اندازه سخت است. درد دارد. که می‌مانی و رفتنشان را نگاه می‌کنی. می‌مانی و پیر شدن خودت را نگاه می‌کنی. می‌مانی وظلم را نگاه می‌کنی و از همین ظلم می‌نویسی که یکی مثل گذشته‌ی خودت بخواند و مو به تنش راست شود و بغض کند. این هم یک‌جور زندگی است. گیرم کمی سخت‌تر. حالا اگر می‌بینی که تنهایی، باید دست‌کم چیزهایی را از همین جور زندگی بیرون بکشی و توشه‌ی راهت کنی. که توی راه وانمانی. بر نگردی. نگویی گه خوردم، خوشا همرنگ جماعت شدن. باید از این نوع زندگی(نوشتن) پول بیرون بکشی. احترام اجتماعی. آزادی و امنیت. استقلال. هرکسی هرجور هم که زندگی کند، بالأخره یک جوری بلد است از تویش پول و رفاه بیرون بکشد.
گفتم: تو بهم بگو منافع اون طرف چی می‌تونه باشه، برای تن دادن به این قرارداد؟
- خُب، تو باید یه "سارتر" پیدا کنی.
"سارتر" کجا بود؟ این‌جا ایران است داداش من! بهت می‌گویم، دارم بهت می‌گویم که من حتی از به زبان آوردنش می‌ترسم. از گفتنش به خود تو هم که به قول خودت تکلیفت روشن است می‌ترسیدم، چه رسد به دیگران.
دنبال چه هستم من؟ کم آورده‌ام. مقابل آن چیزی که از خودم ساخته‌ام کم آورده‌ام و دارم جان می‌کنم زیر بار این زنی که شده‌ام. حالا هی عادت و امنیت دیگران را تماشا می‌کنم و حسرت می‌خورم و احساس حقارت از هفت سوراخم سرریز می‌کند بیرون. از زیر ناخن‌هایم. پلک‌‌هایم. گوش‌هایم...
چقدر وقت‌ها هست که با تو حرف می‌زنم و تو از همه جا می‌گویی و وقتی گوشی را می‌گذارم، همین حقارت لامذهب به جانم می‌افتد که: تو هیچ چیز نیستی. نگاه کن، هیچ چیز... و همه دارند دور می‌شوند. مثل احساس کسی که در برف از همراهانش جا می‌ماند و با دست و پایی یخ زده و وجودی که حتی یک قدم هم نمی‌تواند جلوتر برود، دور شدنشان را تماشا می‌کند. یخ بستن و مرگ خود را پیشاپیش می‌بیند. کاش همین، فقط کاش کاش همین احساس شدید حقارت نبود. 

ساعت ۸:٠٧ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۱٢/٧
    پيام هاي ديگران(26)   لینک

یکشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۸

51: فلش بك يك احمق


فهمیدم فیروزه را کِی بکُشم.
فهمیدم طه، کِی پردیس را پشت پنجره ببیند.
فهمیدم چطور بنویسمش. چطور تمامش کنم.
داشتم فیلم flashbacks of a fool را می‌دیدم. داستان مردی که در میانسالی نمونه‌ی کامل یک انسان ثروتمند و موفق، ولی ناراضی است. واژه‌ی «احمق» که در عنوان فیلم است، از همان ابتدا مدام به ذهن بیننده می‌رسد. در هر صحنه از فیلم، هر لحظه از زندگی‌ای که شاهدش است. زندگی یک مرد احمق که زنش می‌خواهد ترکش کند. که بازیگر موفقی بوده و از بس عیاشی و زیاده‌روی کرده، به نقش‌های دست چندم و فیلم‌های درپیت نزول کرده. که در نوجوانی با زن همسایه روی هم ریخته و باعث مرگ بچه‌ی زن در یک سانحه شده. که دختر مورد علاقه‌ی دوستش را تور کرده و بعد هم در اثر رابطه با زن همسایه، دختر را به سادگی از دست داده و با تنها دوستش هم دعوای تن به تن کرده و محل زندگی‌اش را برای همیشه ترک کرده. و حالا درست در اوج فساد و ثروت، تماسی از جانب مادرش دریافت می‌کند که فلانی، دوست صمیمی بچگی‌ات مرد. صحنه‌ی آغازین فیلم، صحنه‌ای‌است که دو پسربچه کنار یک رودخانه با چاقو کف دست‌های‌شان را خط می‌اندازند و خون‌شان را با هم قاطی می‌کنند و پیوند برادری می‌بندند.
صحنه‌ای در فیلم هست که دختر و نقش  اول مرد در دوره‌ی نوجوانی در خانه‌ی دختر تنها هستند و با آهنگی که آن روزگار مد بوده می‌رقصند و کمی سر به سر هم می‌گذارند و لحظاتی را با هم تجربه می‌کنند که می‌توانست تا آخر عمر دوام پیدا کند، اما در اثر حماقت پسر، فردای آن روز برای همیشه به پایان می‌رسد.
بعد در صحنه‌ای که مرد میانسال برای تسلیت نزد زن دوستش (که همان دوست دختر سابق خودش، و دختر مورد علاقه‌ی دوستش که او تورش کرده بود، باشد) می‌رود، سر قبرستان، زن به او می‌گوید: خنده‌دار اینه که تلخ‌ترین لحظه‌ی زندگیمه و من نمی‌تونم گریه کنم!
مرد نامه‌ای همراه یک چک برای زن می‌گذارد. وقتی نامه به دست زن می‌رسد، می‌بینیم که زن برای اولین بار بعد از مرگ شوهرش مثل دیوانه‌ها گریه می‌کند:
نامه فقط یک جمله از ترانه‌ای‌ است که آن شب در دوران ناجوانی، آن را با هم اجرا کردند و لحظات خوشی را تجربه کردند.
من همراه زن، گریه کردم.
یک چیزی در فیلم‌های آمریکایی و حتی اروپایی هست که در فیلم‌های شرقی نیست. و آن پراگماتیسم غربی است. عمل‌گرایی به تمام معنا. یعنی این ضرب‌المثل معروف که می‌گوید:‌ هر چه بکاری، همان را برداشت می‌کنی.
این ضرب‌المثل شرقی است. مال فرهنگ خودمان است. ما این را می‌دانسته‌ایم. اما گویا فراموش‌مان شده. اسلام چکار با ما کرده، که فرهنگ‌مان را فراموش کرده‌ایم؟
حالا هر کاری می‌کنیم، اولش استخاره می‌کنیم و نذر و نیاز می‌کنیم و به حرف هیچ آدم عاقلی هم گوش نمی‌کنیم. آخرش هم اگر نتیجه‌اش خوب شد که کار خدا بوده و باید نذرمان را ادا کنیم و سفره‌ای بیندازیم و قربانی‌ای بدهیم. و اگر نتیجه بد هم شد، که کار خدا بوده و ربطی به ما نداشته و تقصیر حماقت ما هم نبوده.
راحتیم!
پدرم وقتی به فکر تأسیس آموزشگاه رانندگی افتاد و همه‌ی زندگی‌مان را سرمایه‌ی این کار کرد و بعد هم شکست خورد، در تمام این مدت حتی به حرف یک نفر هم گوش نکرد.
یادم هست که اولش شب و روزش را با فال حافظ و قرآن تلف‌ می‌کرد و آخرش... که حالا باشد، شب و روزش را با یادآوری اینکه بدشانس است و تقصیر خدا بوده و خدا نخواسته، تلف می‌کند.
پدر من نمونه‌ی یک ایرانی تمام عیار است. یک مسلمان تمام عیار.
محسن نامجو در آهنگی از آلبوم اخیرش می‌گوید:
«-   راحتی؟
-          راحتم...!»

ساعت ۱٢:۱٩ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۱٢/٢
    پيام هاي ديگران(19)   لینک





چهارشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۸

50: the end


دیروز تمام شد. بدبختی آرایش و گریم را می‌گویم. تمام شد و رفت.
از هفت و نیم صبح تا دو نیم بعد از ظهر سر پا ایستاده بودم و اینطرف و آنطرف می‌دویدم و حتی وقت نکردم سرم را بالا کنم و نگاهی هم به کار بچه‌های دیگر بیندازم. اما مامان و سین و مریم (دختری که مدل مو فر کردنم شده بود) گفتند که کارم از همه بهتر بوده. اسماعیلی مدیر آموزشگاه هم که هی چپ می‌رفت و راست می‌آمد و لپم را ماچ می‌کرد و قربان صدقه‌ام می‌رفت و ازم تعریف می‌کرد.
گمانم آرزویش است که بهش پیشنهاد همکاری بدهم. یعنی در واقع پیشنهاد حمالی مفت در ازای کار یاد  گرفتن از ایشان که خودش هم کار بلد نیست و دیروز داشت انگشت به دهان و حیران کار مرا تماشا می‌کرد و ازم یاد می‌گرفت! زکی!
اما دیروز عصر حتی نای نهار خوردن هم نداشتم. روی صندلی ماشین سین از حال رفته بودم و وقتی مقابل فست فود ایستاد ازش خواستم که غذا را بگیرد و بیاورد توی ماشین که مجبور نشوم پیاده شوم. داشتم می‌مردم.
به هر حال تمام شد و از حالا به بعد باید فکر کار باشم. الأن هم یک کار نیمه وقت دارم. آینده دارد اما به خیلی چیزها بستگی دارد. پس باید روی همین آرایشگری و گریم سرمایه‌گذاری کنم.
بیشتر از همه چیز دارم به پول فکر می‌کنم. به خود خود خودِ جناب «پول»!
نه به خدا فکر می‌کنم. نه به آن دنیا. نه به عشق. نه به ازدواج و بچه‌دار شدن. نه به تحصیلات بالاتر. نه به دوستان جدید و سفرهای تازه. و نه به هیچ کس و هیچ چیز دیگر.
فقط به پول.
شما به چی فکر می‌کنید؟ تو را به خدا راستش را بگویید؟

راستی آنطرف را هم آپ کردم. (محض اطلاع آسمان و دوستان دیگری که داستان دوست دارند. هنوز می‌نویسم. اما منتظر پیشنهادم برای تمام کردنش.)

ساعت ٩:۳٥ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۱۱/٢۸
    پيام هاي ديگران(18)   لینک



سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۸

49: بگم از شانسم


شانس من یکی را باید بگذارید توی موزه‌ی آثار ملی. علی الخصوص توی چیزهای صفی و تمام شدنی و نوبتی. همیشه نوبت به من که برسد هر چیزی که به خاطرش توی نوبتم تمام می‌شود!
دانشگاه هم که می‌رفتم سیستم واحد گرفتن‌مان همین‌قدر تخمی بود. یعنی همیشه چون اول نام خانوادگی من «ی» بود،‌ واحدهای گروه‌مان تمام می‌شد و یا مجبور بودم با ترم بالایی‌ها و ترم‌پایینی‌ها واحد بگیرم، یا با بچه‌هایی که هم‌رشته‌ام نبودند و نمی‌شناختم‌شان.
نمونه‌اش کلاس تنظیم خانواده بود که یک حاج خانم چادری رفته بود بالای تریبون عصاقورت‌داده نشسته بود و از روش‌های جلوگیری از بارداری می‌گفت. بعد هم که من و دوتای دیگر قضیه‌ی رسیدن اسپرم به تخمک را تبدیل به یک شوخی کردیم و ازش یک کاریکاتور طراحی کردیم و کلی خندیدیم و یارو شاکی شد. و آخر هم که بنده رفتم به خوبی و خوشی آن واحد را حذف کردم و ترم آخر گرفتمش.
این بار هم شانس این خودشیفته‌ی گرفت و از هفده نفر کارآموز آرایش و پیرایش تنها کسی که سه‌شنبه‌ی آینده باید سر جلسه‌ی عملی امتحان موی صاف یک بدبختی را که از بیکاری و خوشی خسته شده، فرفری کند، من هستم: خودشیفته!
بعد هم که هی هندوانه زیر بغلم دادند که تو که کارت خوب است نگران نباش و دستت تند است و اگر هم این کار وقت‌گیر است و مدل هم گیرت نمی‌آید، عیبی ندارد و در عوض بهتر از دیگران یاد می‌گیری و غیره. من هم که بی‌پدر و یتیم، کسی را نداشتم که حقم را از حلقوم اسماعیلی رئیس آموزشگاه بیرون بکشد.
حالا فکرش را بکن که بین ساعت نه صبح تا یک و نیم ظهر، بنده باید دو تا موی سر را کوتاه کنم، یک اصلاح کنم و یک ابرو بردارم، یک خرمن موی صاف را فرفری کنم (آنهم با آن بوی گند مواد فر و آن کثافت‌کاری و آن وقت کم) و یک عروس خانم را هم آماده‌ی مجلس عروسی کنم(یعنی موهایش را شنیون کنم و صورتش را آرایش کنم).
انگار کن که دو تا خواهر  گوریل انگوری صبح بیایند پیش آدم و بگویند تا ساعت 2 بعداز ظهر باید حاضر و آماده‌ی یک مجلس عروسی باشیم و خودت تنها باید این کار را انجام بدهی و اگر هم دیر شود...
عزا گرفته‌ام. دیروز ظهری خواب می‌دیدم که دارم از اسماعیلی وسایل و ابزار می‌خرم که اکرم زنگ زد بیدارم کرد.
امروز هم خواهرم را بردم موهای صاف و کوتاهش را با ژل فر موقت کردم و آنقدر بهش خندیدم و ازش عکس گرفتم که جفت‌مان سردرد گرفتیم. ژست‌های فشن‌ها را بهش می‌دادم و موهایش را آشفته‌می کردم و ازش عکس می‌گرفتم. چند تا ژست ترسناک هم بهش دادم و عکس‌های نگاتیوی ازش گرفتم که وقتی به بچه‌ی نه ماهه‌اش خواهرزاده ام نشان دادیم، گفت: لولو!!! شده بود عین شعبان استخوانی! (سریال هزاردستان- محمدعلی کشاورز با آن کله‌ی گنده و موهای وز وزی و قیافه‌ی نخراشیده را یادتان هست؟)
حالا بگیر که اول خلقت‌مان، شانس این خواهر خودشیفته‌اش باز هم عود کرده و موهای بنده فرفری شده و موهای او صاف! پوست من سبزه شده و پوست او سفید!
ای امان از این شانس، که ما را بی‌پدر گیر آورده!
تازه بگیر که با این همه، باز هم از رو نمی‌روم و خودشیفته‌ام.

ساعت ۸:۳٢ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۱۱/٢٠
    پيام هاي ديگران(8)   لینک

شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۸

48: كتاب بچه و شيارهاي نور


نشریه بر و بچه‌های علوم سیاسی کنار دستم روی میز کامپیوتر است.
توی خانه بهش می‌گوییم «کتاب خواهرزاده ام». برای اینکه بچه ی نه ماهه، بچه‌ی خواهرم، اولش عادت داشت کاغذها و روزنامه‌ها را بخورد. بعد هم نمی‌دانم از کجا یاد گرفت که کتاب‌ها را ورق بزند. به گمانم سر امتحان آرایش و پیرایش من بود که یک روز با من تنها گذاشتندش و از بس از سر و کولم بالا رفت که دستش به جزوه‌ام برسد، کلافه‌ام کرد. همانجا باید ورق زدن را یاد گرفته باشد.
به هرحال از بس عاشق کتاب و ورق زدن شده،‌ مجبور شدم یکی از چند جلد فصلنامه علوم سیاسی را که آورده بودم خانه، و بعد انداختم دور، برای خواهرزاده ام نگه دارم،‌ تا وقتی از ته دل عر می‌زند یا از سر و کول آدم بالا می‌رود، سرش را به یک چیزی گرم کنیم.
یک سری دی وی دی فیلم‌هایی که ندیده‌ام هم کنار دستم هستند که حالا حالاها حوصله‌ی دیدن‌شان را ندارم. بگذار بمانند. کپک که نمی‌زنند. بیات که نمی‌شوند. بگذار بمانند به درک.
دارم فکر می‌کنم به لحظه‌ای که گفت: زنم با ... (ادامه‌ی جمله‌اش درباره‌ی اختلاف زنش با مادرش بود و اینکه زده‌اند به تیپ هم...)
گفت: زنم... احساس کردم توی قطاری در حال سفر هستم و به مناظر گذرا نگاه می‌کنم. یک‌جور حس سبکی و امنیت و گرما بهم دست داد. دور از هر احساسی که ممکن است دوباره بین دو آدم زنده شود، در حال گذر و تماشای تمام زندگی‌اش از دور. زندگی‌ای که به من ربطی ندارد.
«زنم»، یعنی بستن درب یک خانه‌ی قدیمی، دور شدن، سوار یک قطار شدن، در یک کوپه‌ی گرم و نرم کنار پنجره لم دادن، و نگاه کردن به انسانی که توی ایستگاه زندگی گذشته‌ات کوچک و کوچک‌تر می‌شود.
«زنم»... یعنی تمام زندگی او بدون من. و تمام زندگی من بدون او. و جدایی از آنهمه... آنهمه... آنهمه...
خوابم گرفت.
مثل جمعه‌ای که با شوهرم توی قهوه‌خانه‌ای در فخرآباد در یک خانه‌ی قدیمی بازسازی شده، نشسته بودیم... (دم قالیباف گرم با آن قضیه‌ی مترو و اتوبوس بی‌آرتی و بازسازی خانه‌باغ‌ها و تبدیلش به پارک‌های محله! اگر کاندید رئیس جمهوری شود، خودم توی ستادش مجانی کار می‌کنم!) خلاصه می‌گفتم مثل جمعه‌ای که توی آن سرما به قلیان لیمو پک‌های عمیق می‌زدم و داشتم به دودی که از لای پره‌های هواکش به بیرون روان بود نگاه می‌کردم. سرم گیج شده بود و در خلسه‌ای بودم که برای اولین بار در این ماه‌های اخیر، احساس خوشی و خوشحالی می‌کردم. شیارهای نور چرخان هواکش... دود سفید در فضای قهوه‌خانه... تخت‌های چوبی و مفروش... دیوار‌های الکی کاهگلی شده و سقف به دروغی با کنف پوشانده شده... و با اینهمه ظاهرسازی و آشغال و مزخرفات... باز هم آن خوشی و خلسه... آن بی‌آرزویی و رهایی از هر فکر...
وقتی گفت:‌زنم... به همان خلسه‌ی قلیانی رفتم. رها شدم. نفس کشیدم.
دوستی، یعنی چه؟

ساعت ۱۱:٢٤ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۱۱/۱٧
    پيام هاي ديگران(3)   لینک

سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

47: ميخواهم يك عالمه بار زندگي كنم


دیشب داشتم به یک سوژه‌ی داستان فکر می‌کردم. یعنی اولش داشتم به این فکر می‌کردم که اصلاً‌چه لزومی دارد که آدم داستان «دیگران» را بنویسد؟
اینکه مثلاً شین که قصه‌ی یک عشق اثیری از زمان قاجار را می‌نویسد بر حق است یا ح که قصه‌ی خود خودش را می‌نویسد؟
و یا من که اصلاً خودم را می‌نویسم. مثل دوراس. اینکه دوراس هم فقط قصه‌ی خودش را نمی‌نوشت عیناً . داستان مستعمره و آن زن پولدار در ماشین مشکی «آنماری اشترتر» و قصه‌ی عاشق چینی و قصه‌ی اولین تجربه‌ی روبرویی با جنس مخالف و سکس در کودکی و حتی قصه‌ی یان آندره‌آ. همه‌ی اینها را به نوعی از زبان دیگران و با کمی تغییرات نوشته. آدم خود نویسنده را در داستان می‌بیند اما نمی‌تواند بگوید که این داستان خودش است. آنقدر کلی است که نمی‌شود با اطمینان دانست که این زنی که با کودکش به کلاس پیانو می‌رود و درگیر عشق مردی در کافه‌ای شده و شاهد مرگ زنی بوده، خود اوست یا نه؟ من می‌دانم که خودش است اما اگر نویسنده نباشی نمی‌توانی این را بدانی. مردم فکر می‌کنند نویسنده‌ها تمام داستان را از ذهن خودشان می‌سازند.
بعد فکر کردم که تجربه‌ی یک اتفاق یا ماجرایی که می‌خواهد نوشته بشود و داستان خود آدم نیست، تا کجاها می‌تواند پیش برود؟ مثلاً شین می‌رود روزنامه‌های آن زمان را از توی آرشیو روزنامه‌های قدیمی پیدا می‌کند و می‌خواند. این بد نیست. جالب هم هست. در ضمن آدم را با زبان مردم آن دوران آشنا می‌کند. یعنی به گزارش تاریخ و روزنامه، به صد یا پنجاه سال قبل سفر می‌کنی. حتی می‌شود به همین چندسال پیش سفر کرد و قصه‌ی یک جنایت را نوشت. که من چقدر هم به این نوعش علاقه دارم. چون که به خشونت و رمز و راز علاقه دارم. چون که از حوادث عشقی صرف، حالم به هم می‌خورد. اینکه مثلاً استاد دانشگاهی زنش را از بالای کوه‌های دربند پرت کند توی دره و کنار رودخانه دفنش کند. با نظر شوهرم در این یک مورد موافقم که این عیناً کپی از روی بوف کور است.
راستی راستی تجربه‌ی یک سوژه‌ی غیر شخصی تا کجاها می‌تواند پیش برود؟ بعضی نویسنده‌ها بوده‌اند که حتی برای نوشتن داستان جنایی، رفته‌اند جنایت را هم تجربه کرده‌اند. مثل فیلم پنجره‌ی مخفی با بازی جانی دپ. تجربه‌ حتی تا آنجا پیش رفته که زندگی نویسنده را تبدیل به زندگی شخصیت داستانش کرده. یعنی نویسنده هویت خود را از دست داده و در قالب شخصیت داستانش فرو رفته. این را دیگر نمی‌شود گفت: بد نیست. این ترسناک است!
برای خود من هم به صورت ضعیفش پیش آمده که خودم را در قالب شخصیت داستانم ببینم. این البته لازمه‌ی نوشتن داستان است. 
اما یک روش دیگر هم هست که مخصوص آدم‌های گشاد مثل من و ح است. به جای اینکه اینهمه سختی بکشیم که داستان یکی دیگر را که زندگی‌اش را تجربه‌ نکرده‌ایم بنویسیم، داستان خودمان را می‌نویسیم. کوندرا یک نظر جالبی در مورد شخصیت‌های داستان‌هایش دارد: تمام آن‌ها «من»های فعلیت نیافته هستند... راست می‌گوید. آدم می‌‌تواند حتی دنیاهای ندیده و آدم‌هایی را که دوست داشته بشود و نشده و کار‌هایی را که آرزوی انجامش را داشته، توی داستان‌های خودش تجربه کند.
مثلاً‌ من دلم می‌خواسته پدرم را به قتل برسانم یا شوهرم را ول کنم و بروم یک جای دنیا که کسی نشناسدم زندگی کنم... این را می‌توانم از زبان زن قصه‌ام روایت کنم و فکر کنم که این کار را کرده‌ام. واقعاً این حس را به آدم می‌دهد. جداً.
تا کجا می‌شود پیش رفت و زندگی دیگری را فقط برای نوشتن یک داستان و سرگرم کردن دیگران، تجربه کرد. یاد فیلم 23 می‌‌افتم. جیم کری کتابی را می‌خواند که داستانش شبیه زندگی خود او و تجربه‌هایش است. بعد می‌فهمد که واقعاً این داستان زندگی خود اوست که زنی را که دوست داشته کشته و گردن معشوق زنیکه انداخته و خودکشی کرده و حافظه‌اش را از دست داده. عدد 23 درواقع سرنوشت است که دوباره یقه‌ی او را می‌گیرد و پیدایش می‌کند و عدالت را اجرا می‌کند.
فکر کردم داستانی بنویسم که شخصیت آن نویسنده‌ای باشد که اختلال شخصیت دارد و زندگی آدم‌هایی را که قصد دارد داستان‌شان را بنویسد تا سر حد مرگ تجربه می‌کند. یعنی حتی جنسیت و قد و قواره و قومیت و ملیت هم مانعش نمی‌شود و اصلاً کل زندگیش را فقط وقف این کار بیهوده‌ی تجربه‌ی زندگی آدم‌های دیگر، کرده است. و اینکه این واقعاً‌ تا چه حدی بیهوده است؟
اصلاً‌ زندگی گه مصب خود آدم مگر چه هست که نخواهی تغییرش بدهی و زندگی دیگری را تجربه کنی؟ حالا نه فقط به خاطر نوشتن یک داستان. کلاً. خیلی هم باید جالب باشد که آدم چند بار زندگی کند و هر بار در قالب کسی. و این را خودش انتخاب کند. این یعنی استفاده‌ی بهینه از عمر کوتاه. یک عمر و چند زندگی. جالب است، نه؟
شاید روزی همین را نوشتم. داستان همین آدمی را که می‌خواست چند بار زندگی کند.

ساعت ۱٢:۳٥ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۱۱/۱۳
    پيام هاي ديگران(8)   لینک