یادداشتی از دفترهای قبل:
هر وقت با تو حرف میزنم چقدر احساس حقارت میکنم. این احساس حقارت... احساس هیچ بودن... احساس درماندگی از تغییر و واماندن از راهی که شماها دارید میروید... چه توقعی دارم؟ از قاف... از شماها... از آدمهایی که میروند... از این ظلم بزرگ که اسمش تقدیر است؟ چرا تهتههای وجودم چیزی هست که در مقابل این قانون طبیعی مقاومت میکند و مدام میگوید: نباید... نباید... نباید...؟
احساس حقارت. این تمام حسی است که از وقتی گوشی را روی شاسی فلزی گذاشتم و دستهایم را توی جیبم کردم و کج کردم سمت خانه، توی تمام وجودم غلیان کرده و دارد دیوانهام میکند. دارد از چشمهایم سر میرود. نمیفهمم... اصلاً حالیم نمیشود... یک چیزی هست که دارد اشتباهی پیش میرود. روز به روز هم دارد بدتر میشود. این آدمها نباید بروند. خواهرم نباید بچهدار بشود و برادر بزرگه نباید زن بگیرد. مامان بزرگ نباید بمیرد. م.ت نباید اینهمه به خودش مغرور شده باشد و عاشق میترا الیاتی شده باشد. آن اعتماد به نفس چرا توی چشمهای این آدمها هست؟ چرا من نمیفهمم؟ آدم چطور میتواند بین اینهمه ظلم، بین این همه چیز نامنتظر و نامحتمل، بنشیند و لبخندهای پر از اعتماد به نفس بزند؟
من چهام شده؟ چرا در مقابل هر چیز طبیعی گیج و گول میمانم و میگویم: نباید... ظلم است... همین است که حرفهای این لعنتی مندنی پور را میفهمم و با هر سطرش بغضم میگیرد. در مقابل مرگها... ازدواجها... رفتنها... فراموشیها... گذر زمان... در مقابل هرچه که از اول، قانون دنیا بوده و تا ابد خواهد بود. حالا چه فایده که قاف دیروز بهم سلام رسانده و از لبو و باقالی حرف زده و من دارم داستان طه را مینویسم؟ چه اهمیت دارد که شرابها کی چهلروزه میشوند؟
به خودم میگویم: چه بخواهی چه نه، شراب چهل روزه میشود و خواهرم بچه میآورد و بچهاش بزرگ میشود و مدرسه میرود و قاف میمیرد و زیرزمینِ بالبانو را میفروشند و میکوبند. میگویم: چه بخواهی چه نه، پیر میشوی و آن دو خط زیر چشم و کنار دهان و زیر لب، گودتر میشوند و گونههایت میخشکند. میگویم: قانونش همین است، چه بخواهی چه نه. حالا چرا توی سر خودت میزنی و شکوه میکنی؟ تو هم توی این جریان شناور شو. تا بشوی، کمکم بشوی همان زنی که امروز در یک آن، از سی سال بعد خودت در یک صندلی دیدی. اگر قرار است زنده باشی و زندگی کنی، قرار و قاعدهاش همین است. بالأخره که زندگی میکنی، پس چرا با جان کندن؟ زندگی که همین نوشتن نیست... یا هست. میتواند باشد. اگر بخواهد که آن چیزهای کثافت دیگر نباشد، این بودنش هم همین اندازه سخت است. درد دارد. که میمانی و رفتنشان را نگاه میکنی. میمانی و پیر شدن خودت را نگاه میکنی. میمانی وظلم را نگاه میکنی و از همین ظلم مینویسی که یکی مثل گذشتهی خودت بخواند و مو به تنش راست شود و بغض کند. این هم یکجور زندگی است. گیرم کمی سختتر. حالا اگر میبینی که تنهایی، باید دستکم چیزهایی را از همین جور زندگی بیرون بکشی و توشهی راهت کنی. که توی راه وانمانی. بر نگردی. نگویی گه خوردم، خوشا همرنگ جماعت شدن. باید از این نوع زندگی(نوشتن) پول بیرون بکشی. احترام اجتماعی. آزادی و امنیت. استقلال. هرکسی هرجور هم که زندگی کند، بالأخره یک جوری بلد است از تویش پول و رفاه بیرون بکشد.
گفتم: تو بهم بگو منافع اون طرف چی میتونه باشه، برای تن دادن به این قرارداد؟
- خُب، تو باید یه "سارتر" پیدا کنی.
"سارتر" کجا بود؟ اینجا ایران است داداش من! بهت میگویم، دارم بهت میگویم که من حتی از به زبان آوردنش میترسم. از گفتنش به خود تو هم که به قول خودت تکلیفت روشن است میترسیدم، چه رسد به دیگران.
دنبال چه هستم من؟ کم آوردهام. مقابل آن چیزی که از خودم ساختهام کم آوردهام و دارم جان میکنم زیر بار این زنی که شدهام. حالا هی عادت و امنیت دیگران را تماشا میکنم و حسرت میخورم و احساس حقارت از هفت سوراخم سرریز میکند بیرون. از زیر ناخنهایم. پلکهایم. گوشهایم...
چقدر وقتها هست که با تو حرف میزنم و تو از همه جا میگویی و وقتی گوشی را میگذارم، همین حقارت لامذهب به جانم میافتد که: تو هیچ چیز نیستی. نگاه کن، هیچ چیز... و همه دارند دور میشوند. مثل احساس کسی که در برف از همراهانش جا میماند و با دست و پایی یخ زده و وجودی که حتی یک قدم هم نمیتواند جلوتر برود، دور شدنشان را تماشا میکند. یخ بستن و مرگ خود را پیشاپیش میبیند. کاش همین، فقط کاش کاش همین احساس شدید حقارت نبود.
ساعت ۸:٠٧ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۱٢/٧
پيام هاي ديگران(26) لینک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر