فهمیدم فیروزه را کِی بکُشم.
فهمیدم طه، کِی پردیس را پشت پنجره ببیند.
فهمیدم چطور بنویسمش. چطور تمامش کنم.
داشتم فیلم flashbacks of a fool را میدیدم. داستان مردی که در میانسالی نمونهی کامل یک انسان ثروتمند و موفق، ولی ناراضی است. واژهی «احمق» که در عنوان فیلم است، از همان ابتدا مدام به ذهن بیننده میرسد. در هر صحنه از فیلم، هر لحظه از زندگیای که شاهدش است. زندگی یک مرد احمق که زنش میخواهد ترکش کند. که بازیگر موفقی بوده و از بس عیاشی و زیادهروی کرده، به نقشهای دست چندم و فیلمهای درپیت نزول کرده. که در نوجوانی با زن همسایه روی هم ریخته و باعث مرگ بچهی زن در یک سانحه شده. که دختر مورد علاقهی دوستش را تور کرده و بعد هم در اثر رابطه با زن همسایه، دختر را به سادگی از دست داده و با تنها دوستش هم دعوای تن به تن کرده و محل زندگیاش را برای همیشه ترک کرده. و حالا درست در اوج فساد و ثروت، تماسی از جانب مادرش دریافت میکند که فلانی، دوست صمیمی بچگیات مرد. صحنهی آغازین فیلم، صحنهایاست که دو پسربچه کنار یک رودخانه با چاقو کف دستهایشان را خط میاندازند و خونشان را با هم قاطی میکنند و پیوند برادری میبندند.
صحنهای در فیلم هست که دختر و نقش اول مرد در دورهی نوجوانی در خانهی دختر تنها هستند و با آهنگی که آن روزگار مد بوده میرقصند و کمی سر به سر هم میگذارند و لحظاتی را با هم تجربه میکنند که میتوانست تا آخر عمر دوام پیدا کند، اما در اثر حماقت پسر، فردای آن روز برای همیشه به پایان میرسد.
بعد در صحنهای که مرد میانسال برای تسلیت نزد زن دوستش (که همان دوست دختر سابق خودش، و دختر مورد علاقهی دوستش که او تورش کرده بود، باشد) میرود، سر قبرستان، زن به او میگوید: خندهدار اینه که تلخترین لحظهی زندگیمه و من نمیتونم گریه کنم!
مرد نامهای همراه یک چک برای زن میگذارد. وقتی نامه به دست زن میرسد، میبینیم که زن برای اولین بار بعد از مرگ شوهرش مثل دیوانهها گریه میکند:
نامه فقط یک جمله از ترانهای است که آن شب در دوران ناجوانی، آن را با هم اجرا کردند و لحظات خوشی را تجربه کردند.
من همراه زن، گریه کردم.
یک چیزی در فیلمهای آمریکایی و حتی اروپایی هست که در فیلمهای شرقی نیست. و آن پراگماتیسم غربی است. عملگرایی به تمام معنا. یعنی این ضربالمثل معروف که میگوید: هر چه بکاری، همان را برداشت میکنی.
این ضربالمثل شرقی است. مال فرهنگ خودمان است. ما این را میدانستهایم. اما گویا فراموشمان شده. اسلام چکار با ما کرده، که فرهنگمان را فراموش کردهایم؟
حالا هر کاری میکنیم، اولش استخاره میکنیم و نذر و نیاز میکنیم و به حرف هیچ آدم عاقلی هم گوش نمیکنیم. آخرش هم اگر نتیجهاش خوب شد که کار خدا بوده و باید نذرمان را ادا کنیم و سفرهای بیندازیم و قربانیای بدهیم. و اگر نتیجه بد هم شد، که کار خدا بوده و ربطی به ما نداشته و تقصیر حماقت ما هم نبوده.
راحتیم!
پدرم وقتی به فکر تأسیس آموزشگاه رانندگی افتاد و همهی زندگیمان را سرمایهی این کار کرد و بعد هم شکست خورد، در تمام این مدت حتی به حرف یک نفر هم گوش نکرد.
یادم هست که اولش شب و روزش را با فال حافظ و قرآن تلف میکرد و آخرش... که حالا باشد، شب و روزش را با یادآوری اینکه بدشانس است و تقصیر خدا بوده و خدا نخواسته، تلف میکند.
پدر من نمونهی یک ایرانی تمام عیار است. یک مسلمان تمام عیار.
محسن نامجو در آهنگی از آلبوم اخیرش میگوید:
«- راحتی؟
- راحتم...!»
ساعت ۱٢:۱٩ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۱٢/٢
پيام هاي ديگران(19) لینک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر