چهارشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۸

50: the end


دیروز تمام شد. بدبختی آرایش و گریم را می‌گویم. تمام شد و رفت.
از هفت و نیم صبح تا دو نیم بعد از ظهر سر پا ایستاده بودم و اینطرف و آنطرف می‌دویدم و حتی وقت نکردم سرم را بالا کنم و نگاهی هم به کار بچه‌های دیگر بیندازم. اما مامان و سین و مریم (دختری که مدل مو فر کردنم شده بود) گفتند که کارم از همه بهتر بوده. اسماعیلی مدیر آموزشگاه هم که هی چپ می‌رفت و راست می‌آمد و لپم را ماچ می‌کرد و قربان صدقه‌ام می‌رفت و ازم تعریف می‌کرد.
گمانم آرزویش است که بهش پیشنهاد همکاری بدهم. یعنی در واقع پیشنهاد حمالی مفت در ازای کار یاد  گرفتن از ایشان که خودش هم کار بلد نیست و دیروز داشت انگشت به دهان و حیران کار مرا تماشا می‌کرد و ازم یاد می‌گرفت! زکی!
اما دیروز عصر حتی نای نهار خوردن هم نداشتم. روی صندلی ماشین سین از حال رفته بودم و وقتی مقابل فست فود ایستاد ازش خواستم که غذا را بگیرد و بیاورد توی ماشین که مجبور نشوم پیاده شوم. داشتم می‌مردم.
به هر حال تمام شد و از حالا به بعد باید فکر کار باشم. الأن هم یک کار نیمه وقت دارم. آینده دارد اما به خیلی چیزها بستگی دارد. پس باید روی همین آرایشگری و گریم سرمایه‌گذاری کنم.
بیشتر از همه چیز دارم به پول فکر می‌کنم. به خود خود خودِ جناب «پول»!
نه به خدا فکر می‌کنم. نه به آن دنیا. نه به عشق. نه به ازدواج و بچه‌دار شدن. نه به تحصیلات بالاتر. نه به دوستان جدید و سفرهای تازه. و نه به هیچ کس و هیچ چیز دیگر.
فقط به پول.
شما به چی فکر می‌کنید؟ تو را به خدا راستش را بگویید؟

راستی آنطرف را هم آپ کردم. (محض اطلاع آسمان و دوستان دیگری که داستان دوست دارند. هنوز می‌نویسم. اما منتظر پیشنهادم برای تمام کردنش.)

ساعت ٩:۳٥ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۱۱/٢۸
    پيام هاي ديگران(18)   لینک



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر