دوشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۹

59: زر زرهاي پنج در هشت يك خودشيفته


 کیف پولم را می‌دهم دست خواهرزاده ام که بازی کند و زر نزند و از سر و کول خواهرم هم بالا نرود. خواهرم دارد روبروی آینه آرایش می‌کند و خواهرزاده ام لوازم آرایش را همینطوری پرت می‌کند هوا و می‌ترکاند. دست می‌کند از توی یکی از هزارلایه‌ی کیف پولم چند برگه‌ی یادداشت 5 در 8 برمی‌دارد و شروع می‌کند به دریدن و پرپر کردن‌شان که از دستش می‌قاپم. باز هم تأملات فلسفی‌اند. توی اتوبوسی، ماشینی، درحال قدم زدنی، روی نیمکت پارکی، وسط پیچ راه‌پله‌ای یا توی رختخواب... که خودکار یا مدادی جور کرده‌ام و چند خطی نوشته‌ام.
یکی از ورق‌ها را مچاله‌ می‌کنم. اصلاً وسوسه‌ می‌شوم که همه‌اش را مچاله کنم. مگر چی هستند؟ هیچ. یک مشت مزخرفات ذهن بیمار. توده‌ای از استفراغ و

نخود و لوبیا و سبزی قرمه‌ی معده‌ی یک آدم ریقو. حالا تو بگو کی تا حالا این تأملات فلسفی به کارم آمده؟ به قول قاف ما که اوریجینال-کار نیستیم. یک مشت مقلد جهان سومی هستیم و این چیزها برای‌مان فضائلی محسوب نمی‌شود، فقط یک نوع بیماری است که یک نفر مثل من از بدو تولد باهاش دست به گریبان بوده و توی گه خودش غوطه خورده تا حالای سی سالگی.
گاهی به نظرم می‌رسد من بیشتر از بچه‌ی خواهرم زر زر می‌کنم.
حالا هرچی...
این هم آن یادداشت‌ها که یک بار برای همیشه اینجا تایپ‌شان می‌کنم و دور می‌ریزم‌شان:
-         احساسات پرشوری دارم. مدام بغض گلویم را می‌گیرد. از هر ترانه و حماسه‌ای، از هر تصویری، از هر اسطوره‌ای گریه‌ام می‌گیرد. به گمانم من هم «گل‌های داوودی» را دیده باشم! (این را آن روزهایی نوشتم که تلویزیون سریال «مسافران» را پخش می‌کرد و آن یارو حمید لولایی که آدم یخ و منفعت طلب و بی‌احساسی بود، رفته بود گل‌های داوودی را دیده بود و حالا چشمش به هرچی می‌افتاد زرتی می‌زد زیر گریه!)

-         عمو پنج تا نوه دارد که آخریش همین هفته‌ی پیش به سلامتی به دنیا آمده و با امید و آرزو به زندگی‌اش ادامه می‌دهد. B-B-C یار دبس‌‌‌تانی پخش می‌کند. دوباره می‌سازمت وطن... سخنرانی خا+تمی را در جما+ران نشان می‌دهد. در مورد برنامه‌ی هس+ته‌ای ایران می‌گوید. اخبار تمام دنیا درباره‌ی بحران انرژی‌ها و گرمای زمین و آب شدن یخ‌های قطبی است.

زندگی توی این اوضاع «مسأله» است.
عاشورا و تاسوعا رفتیم غذا گرفتیم که این خودش «مسأله» است. و خوش گذراندیم و توی کوچه و خیابان دور دور کردیم و شمع روشن کردیم و برای آینده‌مان نقشه‌کشیدیم و دعا کردیم. دعا توی این همه بی‌ایمانی هم «مسأله» است.
عمو مصطفی برای ما قصه‌ی فلسطین و اسرا+ئیل را تعریف می‌کند. از همان‌جا که توی جا کپیده و سربار عمه است و کنترل تلویزیون و ماهواره هم توی دستش است و وسط هال را اشغال کرده اینها را می‌گوید.سخنرانی سیاسی توی این وضعیتش هم «مسأله» است.
سین صبح ساعت 6 می‌خواهد به استقبال یک گله مشتری بانک برود و با این حال از من پذیرایی می‌کند و برایم چای و میوه می‌آورد. پذیرایی از دختردایی توی این شرایط هم «مسأله» است.
نوشتن من و شرح این وضعیت، توی همین وضعیت هم برای خودش «مسأله» است.
اصلاً «بودن یا نبودن/ مسأله این است/ بحث در این است/ وسوسه این است...»
(اینها را همانطور که تابلو است بعد از عاشورا تاسوعا نوشتم.)
-         پیدا کنیدش دوباره/ بگو دوباره بمیرد/ شاید که دستم بگیرد.../ هی هی سیِرا ماسِرا/ سی‌را ماسرای تنها/ زخمی پیدا کن مردی را/ که بخوانند چه‌گوارا...
کار از کار گذشته است/ باران به دهانش می‌بارد...
(اولی از محسن نامجو و دومی از لورکا در رثای ایگناسیو سانچز)
-         توی رابطه‌مان یک چیز نامعمولی هست. یک چیز غیرعادی که توی روابط دیگر نیست: اینکه بدون سکس بگذرانی و با هم خوب باشی. مثل دو تا دوست. میم و الف سعی دارند چیزی را تقلید کنند. آن چیزی که توی رابطه‌ی ما هست مثلاً. اما نمی‌شود.
بدون اینکه متوجه باشی بهت حسادت می‌کنند. ابراهیم به شوهرم گفته که یکی از دلایل به هم خوردن رابطه‌ی آن دوتا، من و شوهرم بوده‌ایم! چون من با شوهرم راحت بوده‌ام و میم با دال نبوده.
و آن چیز نامعمولی که توی رابطه‌ی ما هست، مربوط به من نیست. هرچه هست دلیلش اوست...
(اینها را بعد از اینکه با میم و الف رفتیم سعدآباد نوشتم. حس می‌کردم همه‌اش توی فیلم هستند و به هم اعتماد ندارند.)

ساعت ٢:٠۱ ب.ظ ; ۱۳۸٩/۱/٩
    پيام هاي ديگران(9)   لینک

شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۹

58: غول چراغ جادوي 2


بعد از هفت هشت سال... دقیقش را نمی‌دانم. به گمانم باید بروم روی فیلم تولدی را که ندا گرفته بود نگاه کنم تا مطمئن بشوم سال 81 یا 82 بود. دم دست نیست. بیخیال. بعداً...
هفت یا هشت سال می‌گذرد. تمام این مدت فکر می‌کردم کسی بهتر از مرا پیدا کرده. که حالا آدم موفقی است و برای امثال من تره هم خرد نمی‌کند. که حتی اسمم را هم به یاد نمی‌آورد. که دست کم ازدواج کرده و بچه که حتماً دارد. که کمی هم عاقل‌تر شده و شغل خوب و درآمد خوب و... آن ترانه‌ها که برای خواننده‌ها می‌نوشت و آن صدای خوب... صدای خواننده‌های جدید و چهره‌های جدیدشان را به دنبال صدا و چهره‌ی او جستجو می‌کردم و نمی‌دیدمش. محال بود که با آن صدای زیبا و استعداد ترانه‌سرایی

، برای خودش کسی نشده باشد. با آن آرزوهای بزرگ و ایده‌آل‌های ذهنی... با آن اعتماد به نفس بالا که مرا اصلاً آدم هم حساب نمی‌کرد... با آن همه دختر دور و  برش...
حمید...
همه‌چیز رابطه‌مان تصادفی بود. آن روزها من با پسری که دوست او بود رابطه داشتم و در عین حال میانه‌ی من و آن بابا هم شکرآب بود. دلم نمی‌خواست با او باشم یا بیاید خواستگاریم، و او هم اصرار داشت که بیاید! آن روزها من هم مغرور بودم و فکر می‌کردم کسی هستم. شاید اگر امروز بود از خدایم هم بود که بگیردم!!!
به هرحال دست به دامان حمید شده بودم که بگوید او دست از سرم بردارد و بیخیال خواستگاری شود. حالا آن ماجرا خودش جای بسی خنده داشت که درست زمانی که یارو قرار خواستگاری با من را می‌گذاشت و از بن جگر اظهار عشق می‌نمود، از طرف دیگر داشت بساط نامزدی و عقدکنان با یک بیچاره‌ی از همه‌جا بیخبر دیگر را می‌چید!!!
چرا؟ هنوز نمی‌دانم. یعنی مطمئن نیستم. به هر حال چون زیاد از ماجرا ناراحت نشدم و از شرش هم راحت شدم، بخشیدمش و دوباره باهاش دوست شدم. این بار دوستِ معمولی.
اما حمید... با آن جذابیت‌ها و ظاهر و صدای خوب و هوش زیاد و حساسیت فوق‌العاده و شاعرانگی‌ای که دخترها عاشقش هستند (و زن‌ها نه!) مرا گرفتار خودش کرد. عجیب نبود. من دوستش را نمی‌خواستم و خیانت او هم بهم بهانه‌ی کافی را داده بود که هر کس دیگر را بخواهم. و حمید بهترین مورد دم دست بود.
ولی آن روزها زمان خوبی برای رابطه‌ی ما نبود. به هرحال همین بود که بود. هر دو مغرور بودیم و قدر جسم‌مان را نمی‌دانستیم و فکر می‌کردیم اگر با کسی سکس کنیم در حقش لطف کرده‌ایم. دیگر نمی‌دانستیم که با این کار در واقع بزرگترین لطف را در حق خودمان کرده‌ایم، نه کس دیگر!
خوب. نشد که نشد و او تقریباً به طور توهین‌آمیزی مرا از خودش راند و گفت که دوست‌دختر گرفته. شاید بهترین کاری که در زندگی‌اش کرد همین بود که با دوست‌دختر سابق دوستش روی هم نریخت. اما از نظر من که تا آن زمان با چنین توهینی از جانب هیچ‌کس مواجه نشده بودم، این یکی از بدترین خاطراتم از جنس مرد شد.
تمام این هفت هشت سال حمید روز به روز توی ذهنم بزرگتر می‌شد و من کوچکتر می‌شدم. انگار هر چه زمان می‌گذشت و بیشتر متوجه ناتوانی‌ها و ضعف‌های خودم می‌شدم و بیشتر احساس پیری می‌کردم، حمید به نظرم دست‌نیافتنی‌تر می‌شد و بیشتر بهش حق می‌دادم که بهم ریده باشد و دورم انداخته باشد.
ناخودآگاه حریف خودم نمی‌شدم. اصلاً برایم عقده‌ای شده بود و سر دلم مانده بود که بدانم بعد از من زندگی‌اش چطور بوده. یعنی حتی اگر می‌دیدم که خوب بوده هم نمی‌توانستم تحمل کنم. فکر دیوانه‌ام می‌کرد که بدانم آدم‌هایی که می‌شناخته‌ام خیلی از من موفق‌تر شده باشند.
تا اینکه با دوباره پیدا کردن تصادفی دوست سابقش (دوست پسر سابقم) توی وبلاگ‌ها، دوباره به این فکر افتادم که شاید او هم به همین سادگی پیدا بشود. و شد. اسمش را تایپ کردم و سرچ دادم و آناً ظاهر شد! به همین سادگی... هشت سال... اینهمه بیخبری... اینهمه اتفاق... و حالا فقط با تایپ دو کلمه...
کامنت گذاشتم و جواب داد. واکنش‌اش مثبت بود. تا اینجا بد نبود. پیشتر رفتیم. شماره گذاشت و اس ام اس زدم. تماس گرفت. حرف زدیم. خیلی... ولی فقط شبی که یک ساعت و نیم حرف زد و از گذشته و حال‌اش گفت و از افسردگی‌اش و غصه‌هایش...فقط شبی که پیشم شکست و از تنهایی و دلتنگی‌اش گفت... فقط آن شب فهمیدم که تمام تصورات این سال‌هایم یک مشت خزعبلات بی‌معنی بوده و نه او آن آدمی که من ازش ساخته بودم بوده، و نه من اینهمه حقیر. فهمیدم که حمید هم با آن همه برو و بیا، کسی مثل خودم بوده. و حالا نه ازدواجی و نه بچه‌ای و نه کار موفقی و نه آینده‌ای پیش رو. عیناً خودم. نگفت افسردگی. خودم بهش گفتم. با چیزهایی که گفت، فهمیدم و بعد هم اعتراف کرد که همین است: افسرده و تنها.
غول حمید پیش چشمم شکست. تمام شد همه‌ی آن خیالات احمقانه. دوباره دوست شدیم. مثل قدیم. اما دیگر زمانش گذشته بود. زمان با هم بودن. عاشق بودن. با هم یکی شدن. حالا دو تا بودیم مثل هم و پیش روی هم.
حالا دوستانی هستیم که حرف هم را می‌فهمیم. با هم خوب خواهیم بود. دیگر به هم توهین نمی‌کنیم و دیگر همدیگر را به سادگی از دست نمی‌دهیم. چون دیگر دو بچه‌ی مغرور الکی خوش نیستیم.
چون برای سال‌ها با تنهایی‌مان زندگی کرده‌ایم... هر روز چهره به چهره‌اش... هر شب در آغوش‌اش...
ما درد را زندگی کرده‌ایم.

ساعت ۳:۳٧ ب.ظ ; ۱۳۸٩/۱/٧
    پيام هاي ديگران(9)   لینک

چهارشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۹

57: يك شب ديگر با سین


امشب نشستیم با سین خوردیم و اصلاً هم نگرفت که نگرفت. کلی هم ور زدیم و به نتایج فلسفی هم رسیدیم و حالا هم که چهار صبح است آمده‌ام برایتان از تأملات فلسفی‌مان بگویم.
اولش نمی‌دانم درباره‌ی چی می‌گفتیم... نشستیم فیلم ٢٠١٢ را دیدیم و به کلی ریدمان شدیم. یعنی حالمان گرفته شد و از سرتا پایش هزار تا ایراد کارگردانی و بازیگری و فیلمنامه‌ای درآوردیم. بعد هم بحث‌مان رسید به روابط دختر و پسری و خیانت و توقعات یک دختر از پسر و بالعکس. بعدش هم نمی‌دانم چه شد که دیدیم هر چه خوردنی و هله هوله روی میز چیده بودیم کوفتمان کرده‌ایم و خبری نیست که نیست. حتی گرمایی. ساعت هم چهار صبح شده و هر کدام لنگ در هوا روی یک مبل ولو هستیم و زلف آشفته و خراب و خانه هم ویران. کسی به کسی نبود. عمه و بقیه مسافرت بودند و پرویز و لیندا هم رفتند خانه‌شان. سین می‌گوید که امشب از تنهایی خواهد ترسید. فکر نکنم حالیمان بشود. از هوش می‌رویم.
زر زدم. من از همین حالا خواب از سرم پریده.
درباره‌ی تقدیر هم حرف زدیم و جبر و اختیار و تصادف و... دیده‌اید آخر شب‌ها توی آن گیجی و خرابی، آدم چند لحظه سکوت می‌کند. طرف هم عیناً توی حال خودش است. نمی‌دانی دارد چرت می‌زند و یا چیز دیگری است. بعد یکهو یکی به آن یکی می‌گوید: به نظر تو چیزی به نام تقدیر وجود داره؟ منظورم تصادف یا جبر نیست. همین تقدیر و می‌گم. اونی که همه بهش اعتقاد دارن؟
بعد هر دو سعی کردیم به یک توافق دو جانبه درباره‌ی مفهوم تقدیر برسیم. اینکه تصادف یعنی اینکه: اگر توی دفترچه انتخاب رشته فلان دانشگاه را نمی‌زدی و آنجا نمی‌رفتی و آن روز که دختر عمویت با دوست پسرش و پسرعمه‌ی دوست پسرش بیرون رفته بودند باهاشان نمی‌رفتی... حالا با آن پسره رفیق نبودی و مثلاً با فلان پسره از کلاس فلان رفیق بودی. یا با یکی که توی خیابان ازش شماره گرفته بودی.
اینکه جبر یعنی: وقتی نام آن دانشگاه را در برگه انتخاب رشته نوشتی... کلی احتمال دیگر را در دانشگاه‌های دیگر از زندگی‌ات خط زدی. با دست خودت. و وقتی این پسر را انتخاب کردی، کلی پسر دیگر را برای مدت‌ها کنار زدی... وقتی هم که زنش بشوی، کلی مرد دیگر را که ممکن بود بیشتر از او یا حداقل به اندازه‌ی او با تو تفاهم داشته باشند، برای همیشه پس زده‌ای. و این یعنی جبر. یعنی اینکه به نحوی با اختیار خودت خودت را مجبور به پذیرش جبر کرده‌ای. یعنی مسیرهایی را که داشته‌ای محدود کرده‌ای. و حالا کمترین کاری که می‌توانی برای محدود نکردن انتخاب‌های خودت بکنی، این است که دست نگهداری و ازدواج نکنی!
اینکه تقدیر به معنای عام، همیشه آن دانا و توانای کل را به دنبال دارد. یعنی «کسی» هست که می‌داند و برایت تصمیم می‌گیرد. همین. و باید هم بشود.
اینکه تقدیر در ذهن من و سین معنایی نه همردیف تقدیر عام، که معنایی در ردیف جبر دارد و تصادف.
چقدر خوب بود که همه‌ی آدم‌ها می‌توانستند شبی پیش هم بنشینند و مزه‌کشی کنند و معانی‌شان را همسان‌سازی کنند.
چقدر خوب بود فرهنگ لغتی برای همه‌ی لغات دنیا بود که همه‌چیز را برایمان دقیقاً با مثال‌هایش توضیح می‌داد و تعریف می‌کرد.
چقدر خوب بود که این لامصب «ما را می‌گرفت» و امشب‌مان حرام نمی‌شد!

ساعت ۳:٤٧ ق.ظ ; ۱۳۸٩/۱/٤
    پيام هاي ديگران(12)   لینک

دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۸

56: نوروزنامه


باور کنید عاشق این نیستم که هی قالب عوض کنم. تازه قالب مداد سیاه را هم خیلی دوست دارم. اما امکاناتش کم است دیگر. مثلاً جعبه‌ی مطالب اخیر را نشان نمی‌دهد. یا مثلاً اگر یک بدبختی مغزش را خر گاز زده بود و خواست لیست عناوین وبلاگ را ببیند، قالب مداد سیاه روی ما را سیاه می‌کند و نمی‌گذارد.
من هم سر سال نو حالش را گرفتم و عوضش کردم.
تو را به خدا یکی یک قالب ساده با موضوع مداد و خودکار و نوشتن و فلسفیدن و از این حرف‌ها بهم معرفی کند که تأملات فلسفی‌ام را در آن بتپانم و به خورد شما بدهم. در ضمن با احساسات نکره و نخراشیده‌ی اینجانب هم سازگار باشد و یک وقت عشقولانه نباشد که ما اینکاره نیستیم. ایضاً.
اما توی دوران عید و عید بازی به اینترنت پرسرعت دسترسی ندارم و از همین امروز تا چندی شاید نشد مطلبی بگذارم. (دروغ گفتم. هنوز مرا نشناخته‌اید؟ امکان ندارد تعطیلات را به نشستن پای تلویزیون و دید و بازدید‌های مسخره بگذرانم و آن‌همه فامیل کوفتی و فیلم درپیت را ببینم و اینهمه اتفاق بیفتد و تأمل فلسفی به ذهن بنده نرسد. حتماً می‌نویسم.)
یک عالمه آشغال رنگ و وارنگ خریده‌ام که به سر و کولم آویزان کنم. مهره و گرنبند رنگی و از این چیزها. حالا صبر کنید عید بشود... صبر کنید کاکتوس‌هایم بگیرند و جوانه بزنند... صبر کنید سی سالم تمام بشود... بعدش...
بعدش هم هیچ گهی نمی‌خورم. مگر قبلش چکار کرده بودم که بعدش بکنم.
دیروز یکی از همکاران نره خر آقا هی آه می‌کشید. بهش گفتم مگر تو را چه افتاده که چنین از بن جگر آه می‌کشی؟ گفت: هیچی... یه سال دیگه از عمرمون گذشت...
گفتمش: ای بینوا! این یه سال دیگه از عمرت، یه ساااااااااااااااااااااله که داره می‌گذره... تو تازه فهمیدی؟! تموم ثانیه‌های این یه سال و همه‌ی سالای دیگه‌ی عمرت رو باید آه می‌کشیدی که دارن می‌گذرن و نمی‌‌تونی بگیری‌شون. حالا به خاطر این چند روزه‌ی آخرش آه می‌کشی؟ (مستحضر می‌باشید که اینجا را فلسفیده‌ام به تنهایی؟)
عید همه‌ی دوستان مبارک. ماچ... موچ... شلپ... شلوپ...
راستی دیروز توی اتوبوس که نگاهم به خیابان بود، چشمم افتاد به دیواری و رویش جمله‌ای از علی بن ابی طالب نوشته بود:
هر کس از خود راضی شود، دیگران از او ناراضی می‌شوند...
چند تا از شما از من ناراضی هستید؟
چند تا از شما آدم‌های خودشیفته را دوست ندارید؟
چند تا از شما دوست دارید من متواضع باشم و از خودم تعریف نکنم؟
.
.
.
خوب................... به عرض خواهران و برادران شاکی از خودشیفتگی برسانم که:
اصلاً برایم مهم نیست!
ما در سال جدید هم همان خودشیفته‌ایم که بودیم. ایضاً.

ساعت ۱:۱٥ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۱٢/٢٤
  پيام هاي ديگران(25)   لینک

شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۸

55: چرا زندگي اينهمه سخت شده؟


دیشب تا صبح نخوابیدم. یک بار هم که خوابم برده بود و داشتم خواب روز امتحان آرایش و پیرایش را می‌دیدم، یک جانوری رفت روی صورتم و از خواب پریدم و زدم همانجا سقط‌اش کردم و بعد هم تا بفهمم کدام گوری افتاده، خواب از سرم پریدم.
آخرش هم نفهمیدم چی بود و کجا افتاد. فقط مطمئنم حجم داشت، پشه نبود!
اینکه خواب روز امتحان چقدر اعصابم را گه‌مرغی کرد جای خود دارد. وسایلم خانه بود و مدل هم نداشتم و زنی را هم که به عنوان مدل برایم پیدا کرده بودند ٢ تا بچه‌ی جغله داشت که مدام جیش‌شان می‌گرفت. تازه ممتحن هم گیرش روی من افتاده بود که چرا توی امتحان قبلی به نسرین تقلب رسانده‌ای و جایم را عوض کرده بود و مجبور بودم یک کنجی سرپا و در وضعیت اسف‌بار کار کنم. به اسماعیلی هم گفته بود که می‌خواهد حال مرا بگیرد. عین چی استرس داشتم.
هوای خانه گرم بود. به خاطر خواهرزاده ام بچه‌ی خواهرم، بخاری را تا ته زیاد می‌کنند و دهن آدم را سرویس می‌کنند. پتو را هم که کنار می‌انداختم عادت نداشتم و خوابم نمی‌برد. هی پهلو به پهلو می‌شدم. فایده‌ای نداشت. هیچ‌طور راحت نبودم. اصلاً از آن شب‌هایی بود که یک مرگم بود.
صبح هم که مجبور بودم موهایم را سشوار کنم و نهارم را در ظرف غذایم بریزم و چای دم کنم که باعث شد خود به خود کمی دیرم بشود. اما وقتی ٢ تا اتوبوس را تا محل کارم از دست دادم، دیگر حسابی دیرم شد. مثل سگ عصبانی‌ام.
شوهرم را بگو که دیشب ساعت١٢ اس ام اس زده که کتاب روش تحقیق را بیاور. فکر نمی‌کند که به خاطر این گفته‌ام شب یادم بینداز که کتاب دم دستم نبوده و باید پیدایش می‌کرده‌ام. ساعت ١٢؟! معلوم نیست کدام گوری بوده که یادش نبوده بزنگد. حالا من که به هر حال از آن زن‌ها نیستم که کنه‌ی مرد بشوم و نگذارم مهمانی و رفیق بازی بهش خوش بگذرد. اصلاً روزِ روزش هم حوصله‌ی تماس گرفتن یا جواب دادن تماس‌ها را ندارم، اما حقش بود مثل دخترهای دیگر که دهن پسرها را سرویس می‌کنند آنقدر زنگ می‌زدم که دیگر وقتی دو نفر را به خودش می‌بیند، مرا به کل یادش نرود...
تازه از دیروز هم کلی خسته بودم. جمعه بچه‌ها از صبح مرا بردند تهران گردی و خرید، و آخرش هم پاشنه‌ی بازار را درآوردند و خرید هم نکردند. پاهایم تاول زد و از خستگی هم به روز مرگ افتادم و سر سفره شام هم با بابا جلوی زن برادرم و شوهر خواهرم دعوایم شد. به خاطر خرده‌فرمایش‌هایش و چیزهای همیشگی. بعد هم طبق معمول تهدیدم کرد که «اگر از فرامین‌اش اطاعت نکنم پولم را پس نمی‌دهد»!
این است که صبحی داشتم به این فکر می‌کردم که چرا جوانتر که هستی فکر می‌کنی همه‌ی امکانات را داری و می‌توانی از پس هر کاری بربیایی و هیچ چیزی مانعت نیست و بعد در میانسالی می‌بینی که اصلاً هیچ‌چیزی دست تو نبوده و از اول هم هیچ‌کاره بوده‌ای؟
چرا دنیا می‌شود چهار دیوار دور و برت و سقفش روی سرت آوار می‌شود و نفست را بند می‌آورد؟
چرا زندگی اینهمه سخت شده؟


ساعت ۱٠:٠٢ ق.ظ ; ۱۳۸۸/۱٢/٢٢
    پيام هاي ديگران(14)   لینک

یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۸

54: پدرم نابغه‌اي از شهر شيلدا


دنیای وارونه‌ی وارونه...

جهان احمق‌ها...

شهر شیلدا...

یک کتابی بود به نام «مردم شهر شیلدا» که بچگی خوانده بودم. شاید قبلاً برایتان تعریف کرده باشم که قضیه‌اش چه بود. به هرحال قصه‌اش این بود که مردم یک شهری وقتی دیدند که همه نابغه‌اند و از کشورهای اطراف می‌آیند و می‌برندشان و دیگر کسی نمانده که شهر خودشان را آباد کند، تصمیم به ابله نمایی می‌گیرند. یعنی خودشان را به حماقت می‌زنند. چند وقتی از این قضیه می‌گذرد و کم کم در اثر تظاهر به بلاهت، به این نوع بلاهت عادت کرده و جداً احمق می‌شوند! بعد هم شرح یک سری از ماجراهای حماقت این مردم بود که خواندنش آن موقع برایم خیلی جذابیت داشت طوری که حالا بعد از بیست و اندی سال هنوز جلوی چشمم است.

تازگی زیاد این احساس بهم دست می‌دهد که دارم توی شهر شیلدا زندگی می‌کنم. میان آدم‌هایی که هر کارشان یک جوک است که آدم عاقل را از خنده روده‌بر می‌کند.

پدرم که کاش نداشتمش و جداً بی‌پدر بودم (این را از ته دل گفتم. چراهایش بماند) دو سالی می‌شود که

اقدام به نوشتن کتابی درباب عقاید دینی‌اش کرده.

خدایی‌اش دارم این‌ها را می‌نویسم که شما هم مثل من بخندید. یک روز هم داستانش را می‌نویسم. باور کنید هیچ چیز مثل این نوع خنده، خنده بر درد‌ها و ساختن سوژه‌ای از آن‌ها برای خنداندن دیگران، آدم را تسلا نمی‌دهد. وگرنه دق می‌کنم وقتی می‌آیم فکر کنم به اینکه چنین پدری که هیچوقت جز آزار و اذیت برایم نداشته و از افتخاراتش شکنجه‌هایی است که بچگی بهم می‌داده، حالا دارد کتابی چاپ می‌کند به نام: مأموریت! و آن هم زیر عنوان مأموریت دینی یک آدم مسلمان! آدم یاد فیلم «مأموریت غیر ممکن» تام کروز می‌افتد. مردک فکر کرده پیامبر است و بهش وحی شده. (تو را به خدا تب نصیحت‌تان نگیرد و احساسات انسانی‌تان وقتی می‌گویم مرتیکه، گل نکند. اگر یک نفر نصیحتم کند که به پدرم فحش ندهم و بالأخره پدرم است و غیره، به جان خودم کامنتش را نخوانده پاک می‌کنم. حالم را بهم نزنید!)

خلاصه اینکه خواهرم را که شوهر داشت و باردار هم بود و کلی کار و زندگی سرش ریخته بود، صرفاً به خاطر اینکه تایپ‌اش سریع‌تر از من بود (شانس آوردم) مفتخر کرد که بیانات مزخرفش را تایپ کند. آن هم نه یک بار. بارها و بارها. چون که مدام یا دیسکت و سی دی‌اش گم می‌شد، یا اطلاعات به نحوی می‌پرید یا برق می‌رفت یا یک توطئه‌ی پنهان دیگر از آستین صهیونیست‌ها بیرون می‌آمد که نمی‌گذاشت کتابش چاپ بشود و معروف بشود و من و خواهرم هم از زجر و عذاب دنیوی و اخروی نجات پیدا کنیم.

تا اینکه چند ماه پیش کتاب صاحب مرده‌اش گم شد. آنقدر زیر بغلش زد و اینطرف و آنطرف رفت و سر همه را با اطلاعات سریِ درج شده در کتاب خورد، که عاقبت کتاب یکهو غیب شد. ته دلم از خوشی قند می‌ساییدند. آخ که نمی‌دانید اولش چقدر خوشحال شدم... اما بعد یکهو ظن‌اش به من و برادر کوچکه برد که ما از بیگانگان پول گرفته‌ایم و یا حسودی‌مان شده و نخواسته‌ایم که او معروف بشود. چون که درست چند روز قبلش همان‌طور که قبلاً گفتم،‌ اشتباهاً اطلاعات درایو دی را پاک کرد و کتاب تایپ شده‌ی عالیجناب هم همان‌جا بود!

بهش گفتم: آخه پدر جون! من عمریه دارم می‌نویسم و آخرش هم وقتی شوهرم می‌گه بده چاپش کنم، می‌گم هیچ کدوم این داستانا راضیم نمی‌کنه و باید اونقدر خوب بنویسم که یک نشر خوب ازم بخواد که کتابم رو بهش بدم چاپ کنه، نه اینکه دنبال یه انتشارات که با هزینه‌ی خودم بخواد چاپش کنه، سگ‌دو بزنم. آخه اگه کتاب تو به‌دردی می‌خورد، خوب باید با هزینه‌ی خودشون چاپش می‌کردن. اینکه کاری نداره. هر روز کلی کتاب درپیت با هزینه‌ی نویسنده‌ها داره چاپ می‌شه و از صدقه‌سر ارشاد، مجوز هم می‌گیره. تو رو خدا بی‌خیال نوشتن بشو. اینو کسی بهت می‌گه که عمرش و روی نوشتن گذاشته. تهش هیچی نیست.

بی‌خیال نشد که نشد. من و برادر کوچکه هم محکوم شدیم که با توجه به اظهارات قبلی‌مان مبنی بر افتضاح بودن کتاب، توطئه کرده‌ایم و با همکاری هم سربه‌نیستش کرده‌ایم. وا مصیبتا!

حالا کارش شده بود که هر روز لب‌هایش را تا نافش آویزان کند و سگرمه‌هایش را به هم بکشد و از در که رسید، یک مدتی توی قیافه باشد و جواب سلام و کلام کسی را هم ندهد و بعد هم برای مقدمه‌ی بیانات گهربارش یک آه عمیق بکشد (که یعنی توی این خانه حرام شده!) و بعد شروع کند به فحش و فضیحت دادن و تهدید کردن ما که اگر کتابش را پیدا نکنیم چنین می‌کند و چنان می‌کند. حتی کار رسید به آنجا که تهدید کرد که ول‌مان می‌کند و می‌گذارد می‌رود (یعنی سر می‌گذارد به بیابان!).

دیگر خوشحال نبودم. به خودم می‌گفتم اصلاً چه می‌شد که آن آشغال‌ها را چاپ می‌کرد؟ هیچ. یک مدتی منتظر می‌شد که معروف بشود و از همه‌جای دنیا بهش زنگ بزنند و بعد که می‌دید نشده، اگر شانس می‌آوردیم، دق می‌کرد و می‌مرد. حالا اینجوری کتابش شد جواهر و ما هم شدیم جنایکار بی‌اخلاق ضد‌علم و دانش. حالا هرکی نداند و کتابش را نخوانده باشد گمان می‌کند ما چه اثر ادبی گرانباری را در اثر سهل‌انگاری معدوم کرده‌ایم، که اگر نمی‌کردیم چشم جهانیان خیره می‌شد.

مانده بودم چه خاکی بر سرم بریزم. جداً افتاده بودم دنبال پیدا کردن‌اش. آنهم من! گاهی به خودم می‌گفتم حتماً قاطی کاغذهای روی میز ریخته‌اند توی سطل زباله‌ی کنار کامپیوتر و مامان انداخته دور. گاهی به نظرم می‌رسید شاید قاطی روزنامه‌ها و آگهی‌ها رفته. گاهی کامپیوتر را زیر و رو می‌کردم شاید فایل تایپ شده‌اش را آنجا پیدا کنم. خلاصه اینکه من از خودش بیشتر ویرم گرفته بود که آن تحفه را پیدا کنم و تحویلش بدهم. چون تازه فهمیده بودم که بهترین کار همین بود که چاپش کند و همه‌ی عالم بهش بخندند، تا بلکه بفهمد ما از روی دشمنی بهش نمی‌گوییم و جداً ابله است.

آخرین چیزی که به ذهنم رسید این بود که توی کشور لباسش گذاشته‌باشد و در اثر جابجایی‌های کشو افتاده باشد پشت یا زیرش. کشو را بیرون کشیدم و آنجا فقط یک برگش را پیدا کردم. برگ اول: مأموریت!

آخ که تا نشانش دادم تازه داغش تازه شد که: پس چرا این یه برگش هست و بقیه نه؟ پس ثابت شد که جداً توطئه‌ای درکاره. اگه خودم توی برو و بیاهای چاپ گمش کرده‌بودم، باید همه‌اش را یکجا گم می‌کردم. پس کار شماست.

بماند که چقدر دیگر عذاب‌مان داد و هر روز چقدر دیگر تهدید و تطمیع‌مان کرد و روزگارمان را چطور سیاه کرد تا اینکه کتاب توی خانه‌ی خواهرم پیدا شد. معلوم شد که خواهرم یک بار که آن را برای تایپ برده‌بوده برای اینکه دست بچه‌اش بهش نرسد، آن را گذاشته توی جعبه‌ی تخته نرد. بمیرم برایش که با شکم نه ماهه این خزعبلات را تایپ کرد و تا همین چند وقت پیش هم که خواهرزاده ام شش ماهش شده بود هنوز درگیر این کتاب کوفتی بود. چه صبری دارد این خواهرم.

پدرم باز هم از رو نرفت. دوباره افتاد پی چاپ کتابش. وقتی گفت که یک انتشارات درپیت مذهبی حاضر شده کتابش را با هزینه‌ی خودشان چاپ کند، باور نکردم. بهش گفتم که من این چند تار مو را توی آسیاب سفید نکرده‌ام و هر چه باشد نویسنده‌ام و از ماجراهای چاپ کتاب اطلاع دارم. که اگر اینجا مملکت اسلامی است و پول ملت را می‌کنند یارانه‌ی کتاب‌های مذهبی و به کتاب‌های غیر مذهبی محل سگ هم نمی‌گذارند و دوسال باید توی ارشاد خاک بخورد تا مجوز بگیرد... که اگر کتاب‌های مذهبی را به سادگی با هزینه‌ی خودشان چاپ می‌کنند و بهترین کتاب‌های علمی را نه... که اگر کتابخانه‌ها پر از کتاب‌های مذهبی است که کسی نمی‌خواند و خبری از کتاب‌های دانشگاهی نیست... که اصلاً اگر این مردم برای هر چیز مذهبی جان می‌دهند و برای علم تره هم خرد نمی‌کنند... که اگر کتاب او هم مذهبی است و شامل این قضیه می‌شود و بعید هم نیست که بدون پول چاپش کنند... باز هم سطح کتاب و مسائل مطرح شده و زبان بیان آن آنقدر پایین و عامیانه است که ممکن نیست کسی رویش سرمایه‌گذاری کند.

قبول نکرد تا امروز... تا امروز که ازم خواست کتاب را بدهم شوهرم که توی کار چاپ است برایش چاپ کند!

محال است. محال.

من بیایم آبروی خودم را پیش شوهر آینده‌ام ببرم و بگذارم با پدرش و همکاران پدرش بنشینند و کتاب را وسط بگذارند و دسته‌جمعی بلند بخوانند و بهش بخندند؟ عمراً!

بارها شده که شوهرم درباره‌ی یک مجموعه شعر یا یک کتاب داستان یا چیزهایی از این دست که برای چاپ پیش‌شان می‌آورده‌اند برایم حرف زده و مسخره‌شان کرده که نویسنده‌های این کتاب‌ها چقدر احمق بوده‌اند و محتویات کتاب چقدر بی‌مایه و چرت و پرت بوده. حالا من با دست خودم گزک بدهم دستش که تا آخر عمر ریشخندم کند که پدرت چنین و چنان گفته؟

دیگر کارم درآمده. از امشب به بعد کارش این است که توی مخ‌ام برود که کتابش را بدهم او چاپ کند. و اگر این کار را نکنم چنین و چنان می‌کند. باز ماجرای لب آویزان و سگرمه و حرام‌شدن‌اش شروع شد.

امشب می‌گفت:‌ همه به من اعتقاد دارن الا شماها!

یا: فکر کردین اختیار مال خودم رو ندارم؟ می‌رم با پول خودم چاپش می‌کنم. می‌بینید. (دیدید گفتم هیچ خری پیدا نمی‌شود که مجانی چاپش کند؟)

یکی نیست بهش بگوید نامرد عوضی! چند سال است بعد از ورشکستگی‌ات پول ما بچه‌هایت را گرفته‌ای (اینجا را بین دختر و پسر فرقی نگذاشته و عادلانه و برابر از همه‌مان پول گرفته!) و پس هم نمی‌دهی که ندارم و بدبختم و بیچاره‌ام... حالا توی روی ما نگاه می‌کنی و می‌گویی اختیار مال خودم را که دارم؟ خجالت نمی کشی که بیشتر دارایی باقیمانده‌ات را به ما بدهکاری و توی چشم‌مان می‌گویی «مال‌ام»؟ هروقت پول ما را دادی برو هر غلطی می‌خواهی بکن. تازه بعدش هم جواب مادرمان را چه می‌دهی که عمرش را گذاشت پای تو الدنگ آسمان جُل زورگوی دیکتاتور ابله که فقط زجرش دادی و آخر عمری اجاره‌نشین‌اش کردی و مدام هم توی سرش می‌زنی و تازه دیوانه هم شده‌ای و ادعای پیامبری هم می‌کنی و از صبح تا شب مغزش را با آیه‌هایت می‌خوری و جرأت اظهار نظر هم ندارد بینوا...

خیلی‌ها وقتی ورشکسته می‌شوند سکته می‌کنند و می‌میرند. دلیلش هم این است که مسئولیت همه چیز و بدبختی خانواده‌شان را به گردن خودشان می‌بینند و نمی‌توانند زیر بار این مسئولیت دوام بیاورند. اما این آدم آنقدر بی‌مسئولیت و لااُبالی است که همه‌چیز را گردن خدا و فال حافظ می‌اندازد و زده به در دین و مذهب و فکر کرده نابغه‌ای است که افکارش توی هفت تا منظومه‌ی کیهانی پیدا نمی‌شود و اگر کتابش را چاپ نکند و فردا ریق رحمت را سر بکشد، جهانی را از فیض کلامش محروم کرده.

دلم برای خودم خیلی می‌سوزد.

کاش واقعاً بی‌پدر بودم.

امکان اظهار نظر را از روی این پست برمی‌دارم، چون آنقدر دارد بهم فشار می‌آید که دیگر تحمل نصیحت‌های خواهرانه و برادرانه راندارم.

شما به جای من نیستید.

پدر شما هم صدسال سیاه مثل پدر من نمی‌شود.

حالا بهم حق می‌دهید که بگویم یک ریس ام؟


ساعت ۸:۳۱ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۱٢/۱٦
    پيام هاي ديگران(غیر فعال)   لینک

شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۸

53: قلمه زدن. پيوند زدن


دیروز رفتم باغ گل. منظورم از این مراکز بزرگ فروش همه نوع گل است. باز نتوانستم خودم را کنترل کنم و کاکتوس خریدم. رنگ و وارنگ از همه رنگ. سه تا هم گلدان سفالی لعابی رنگ و وارنگ خریدم و به محض اینکه رسیدم خانه، رفتم توی حیاط و گلدان کاکتوس تپل مپل پارسالی‌‌ام را که دارد از گلدانش سر می‌رود، قلع و قمع کردم و هر تکه‌اش را توی یک گلدان جدید کاشتم. کاکتوس‌های جدید و کاکتوسی را که از پارک چیده بودم (باغبان از پی من تند دوید... کاکتوس بیچاره را دست من دید...) را هم کنار آن‌‌ها کاشتم و پایش خاک و آب و کود هلندی کریستال ریختم و حالا منتظرم ببینم چه پیش می‌آید...
تازه قلمه زنی و پیوند زنی هم کردم. یاد کتاب علوم به خیر. کاکتوس خیاری‌ام را با شمشیر از وسط دو نیم کردم و جوانه‌های کاکتوس تپله را هم کندم و از وسط نصف کردم و چسباندم به جای بریدگی روی تنه‌ی آن یکی. موقتاً که چسبیده. حالا ببینم می‌گیرد یا نه، هر دو تا خراب می‌شوند.
این هم یک جور ریسک است دیگر. اول بهار است. باید ریسک کرد.
توصیه می‌کنم اگر عشق قدیمی‌ای دارید که حالتان از قیافه‌اش به هم می‌خورد، بیندازید دور و بروید یک بهترش را پیدا کنید. شما نیت کنید، از آسمان می‌بارد، عین...؟!
اگر از کارتان خسته شده‌اید عوض‌اش کنید.
اگر از خودتان خسته‌ شده‌اید، بروید بنشینید توی سطل زباله و درش را هم بگذارید و یک بار دیگر که بیرون آمدید یک نفر دیگر باشید...
اَه....! حرف‌‌هایم شد شبیه شعارهای تخمی کتاب‌‌های nlp و موفقیت و دکتر فلان و دکتر بهمان.
گور پدر هرچه حرف صدتا یک غاز.
یک یادداشتی درباره‌ی پدرم پست کرده‌ بودم که چون با اینترنت dial up گذاشته بودم انگار پست نشده. عیبی ندارد. با اینکه خیلی عصبانی بودم و تویش کلی فحش دادم، به محض اینکه به خانه برسم دوباره می‌گذارمش روی وبلاگم.
چون هنوز بهش اعتقاد دارم.

ساعت ٩:٤٤ ق.ظ ; ۱۳۸۸/۱٢/۱٥
    پيام هاي ديگران(13)   لینک