یکی از ورقها را مچاله میکنم. اصلاً وسوسه میشوم که همهاش را مچاله کنم. مگر چی هستند؟ هیچ. یک مشت مزخرفات ذهن بیمار. تودهای از استفراغ و
نخود و لوبیا و سبزی قرمهی معدهی یک آدم ریقو. حالا تو بگو کی تا حالا این تأملات فلسفی به کارم آمده؟ به قول قاف ما که اوریجینال-کار نیستیم. یک مشت مقلد جهان سومی هستیم و این چیزها برایمان فضائلی محسوب نمیشود، فقط یک نوع بیماری است که یک نفر مثل من از بدو تولد باهاش دست به گریبان بوده و توی گه خودش غوطه خورده تا حالای سی سالگی.
گاهی به نظرم میرسد من بیشتر از بچهی خواهرم زر زر میکنم.
حالا هرچی...
این هم آن یادداشتها که یک بار برای همیشه اینجا تایپشان میکنم و دور میریزمشان:
- احساسات پرشوری دارم. مدام بغض گلویم را میگیرد. از هر ترانه و حماسهای، از هر تصویری، از هر اسطورهای گریهام میگیرد. به گمانم من هم «گلهای داوودی» را دیده باشم! (این را آن روزهایی نوشتم که تلویزیون سریال «مسافران» را پخش میکرد و آن یارو حمید لولایی که آدم یخ و منفعت طلب و بیاحساسی بود، رفته بود گلهای داوودی را دیده بود و حالا چشمش به هرچی میافتاد زرتی میزد زیر گریه!)
- عمو پنج تا نوه دارد که آخریش همین هفتهی پیش به سلامتی به دنیا آمده و با امید و آرزو به زندگیاش ادامه میدهد. B-B-C یار دبستانی پخش میکند. دوباره میسازمت وطن... سخنرانی خا+تمی را در جما+ران نشان میدهد. در مورد برنامهی هس+تهای ایران میگوید. اخبار تمام دنیا دربارهی بحران انرژیها و گرمای زمین و آب شدن یخهای قطبی است.
زندگی توی این اوضاع «مسأله» است.
عاشورا و تاسوعا رفتیم غذا گرفتیم که این خودش «مسأله» است. و خوش گذراندیم و توی کوچه و خیابان دور دور کردیم و شمع روشن کردیم و برای آیندهمان نقشهکشیدیم و دعا کردیم. دعا توی این همه بیایمانی هم «مسأله» است.
عمو مصطفی برای ما قصهی فلسطین و اسرا+ئیل را تعریف میکند. از همانجا که توی جا کپیده و سربار عمه است و کنترل تلویزیون و ماهواره هم توی دستش است و وسط هال را اشغال کرده اینها را میگوید.سخنرانی سیاسی توی این وضعیتش هم «مسأله» است.
سین صبح ساعت 6 میخواهد به استقبال یک گله مشتری بانک برود و با این حال از من پذیرایی میکند و برایم چای و میوه میآورد. پذیرایی از دختردایی توی این شرایط هم «مسأله» است.
نوشتن من و شرح این وضعیت، توی همین وضعیت هم برای خودش «مسأله» است.
اصلاً «بودن یا نبودن/ مسأله این است/ بحث در این است/ وسوسه این است...»
(اینها را همانطور که تابلو است بعد از عاشورا تاسوعا نوشتم.)
- پیدا کنیدش دوباره/ بگو دوباره بمیرد/ شاید که دستم بگیرد.../ هی هی سیِرا ماسِرا/ سیرا ماسرای تنها/ زخمی پیدا کن مردی را/ که بخوانند چهگوارا...
کار از کار گذشته است/ باران به دهانش میبارد...
(اولی از محسن نامجو و دومی از لورکا در رثای ایگناسیو سانچز)
- توی رابطهمان یک چیز نامعمولی هست. یک چیز غیرعادی که توی روابط دیگر نیست: اینکه بدون سکس بگذرانی و با هم خوب باشی. مثل دو تا دوست. میم و الف سعی دارند چیزی را تقلید کنند. آن چیزی که توی رابطهی ما هست مثلاً. اما نمیشود.
بدون اینکه متوجه باشی بهت حسادت میکنند. ابراهیم به شوهرم گفته که یکی از دلایل به هم خوردن رابطهی آن دوتا، من و شوهرم بودهایم! چون من با شوهرم راحت بودهام و میم با دال نبوده.
و آن چیز نامعمولی که توی رابطهی ما هست، مربوط به من نیست. هرچه هست دلیلش اوست...
(اینها را بعد از اینکه با میم و الف رفتیم سعدآباد نوشتم. حس میکردم همهاش توی فیلم هستند و به هم اعتماد ندارند.)
ساعت ٢:٠۱ ب.ظ ; ۱۳۸٩/۱/٩
پيام هاي ديگران(9) لینک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر