پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۹

119: بیمارستان نامه


سر نوشت: از من بی‌پدرتر توی لینک‌کردن پیدا نمی‌کنید. به آسانی آب خوردن لینک می‌کنم و به آسانی آب خوردن حذف می‌کنم. من برای کسی که بد می‌نویسد یا نمی‌نویسد یا نامنظم آپ می‌کند یا نوشته‌هایش محتوایشان را از دست داده‌اند، مرام نمی‌گذارم. حالا گفتم نگویید نگفت. لینک کردن برای من یک مسآله‌ی شخصی است و شوخی هم ندارد. من با لینک‌هایم لاس نمی‌زنم. بی تعارف بگویم که باید از خواندنشان لذت ببرم. (هرچند «بامرام» بودنشان به هرحال برایم مهم است.)
س.ن2: مرثیه‌ای که می‌خوانید مربوط به ماجرای عمل جراحی ده روز پیش تخـمدان سین است و ربطی به عمل ممـه اش ندارد. حالا سر دومی هم دهانی از ما مسواک نمودند که شرحش را در جلد دوم مرثیه‌مان به نام شاپرک‌نامه می‌آوریم.

انتظارنامه: ساعت 8:50 دقیقه‌ی صبح. سالن انتظار بیمارستان مهراد.
هوا نه سرد است و نه گرم. کرکره‌های (خوشم می‌آید بگویم کرکره، نه لوردراپه) ظریف و شیشه‌های رفلکس، نور بیرون را کم می‌کنند. هوا مثل دم‌دمای غروب می‌ماند. صدای هواکش یا کولر می‌آید.
روی دیوارها تابلویی به جز راهنماها نیست. فقط روی دیوار سمت چپ، کنار آسانسور، عکس یک دختربچه‌ی چشم و ابرو مشکی دیده می‌شود که انگشت سبابه‌اش را جلوی بینی‌اش گرفته و لبخند وارفته‌ای زده، یعنی: هیس!
بیمارستان یعنی بوی الکل و بتادین و همین تابلوی همیشگی انگشت به دماغ «هیس».
زنی همراه یک پسربچه‌ی حدوداً سه ساله از جلویم رد می‌شود و به طرف نیمکت‌های انتظار می‌‌رود. سر پسرک را ناشیانه تراشیده‌اند، انگار که گوسفندی از پشم‌چینی برگشته باشد. یک صفحه‌ی ثابت به سر و سینه‌اش بسته‌اند که بهش اجازه‌ی هیچ حرکتی نمی‌دهد و قیافه‌اش میان آن بند و تسمه و صفحات، عین آدم فضایی‌ها می‌ماند. یک لحظه تصور می‌کنم که اگر خواهرزاده ام را اینطوری بسته بودند چه بلایی سر خواهرم می‌آورد. یعنی آنقدر عر می‌زد و بالا پایین می‌پرید که بیمارستان را انگشت به ماتحت می‌کرد. (پیش خودمان بماند که خودم هم با این سن و سال احتمال دارد در چنین شرایط غیر انسانی‌ای مرتکب همین حرکات بشوم.)
اینجا بیمارستانی است که احمد محمود در آن فوت کرد. (مرد؟ جان به جان آفرین تسلیم کرد؟ دار فانی را وداع گفت؟ راهی دیار باقی شد؟... وقتی یک آدم لائیک می‌خواهد در مورد مرگ یک عزیز حرف بزند اصطلاح درستش کدام است؟ بن‌بست فرهنگی و تصادف تمدن‌ها یعنی این.)

عمل نامه: ساعت 9:20 دقیقه:
سین را بردند اتاق عمل. لباس سرخابی‌اش را کندند و یک روپوش یک طرفه‌ی آبی که فقط از دو نقطه در پشت با بندینک به هم متصل می شد، بهش پوشاندند.
نکته: لحظه‌ی سوار شدن بر تخت سیاری که یک پرستار مرد آن را تا اتاق عمل هدایت می‌کرد... پرستار مرد باسن دختر عمه را زیارت کرد.
تا این لحظه به نظرم بهترین سمت شغلی این بیمارستان، شغل همین آقا است.
زن هم اتاقی سین برای درآوردن رحم‌اش آمده. حالا یا استرس دارد یا اخلاقش اینطوری است که زیادی خونگرم است. آنقدر حرف می زند که مغز آدم را پیاده می‌کند. فامیلش هم عین عقب‌افتاده‌ها و روانی‌ها هستند. زنی که بعداً می‌فهمم مادرش بوده ابروهای پاچه‌بزی‌ای دارد و صورت تیک‌عصبی دارد و هی الکی به روی من می‌خندد. شوهرش هم مردک عینکی پت‌پتی‌ای است که نامفهوم حرف می‌زند و بعداً که کمی صمیمی می‌شود جلوی در اتاق خفت مرا می‌گیرد و آنقدر برایم ور می‌زند که بدتر از زنش مغزم را ترید (تلیت) می‌کند.
چون سالن انتظار پر است، به پیشنهاد من نیمی از مدت زمان عمل سین را توی اتاق می گذرانیم. مردم استرس دارند. طفلک‌ها. آبغوره می‌گیرند. دعا می‌خوانند. تنها جایی‌ست که با هم حرف نمی‌زنند.
الف، (پسر عمه‌ام. برادر کوچک سین) ، توی سالن انتظار هم‌کف منتظر است. تنهایی. طفلک. شاید دو ساعت باید تنهایی چرت بزند. امیدوارم یک دختر دافی پیدا کند و سرش را گرم کند. همیشه می‌شود انگیزه پیدا کرد. حتی توی سالن انتظار یک بیمارستان. تازه به نظرم حالت انتظار، خیلی هم حال و هوای سکـ.سی‌تر و رمانتیک‌تری دارد. یعنی آدم می‌تواند با طرف همدردی هم بکند و زرتی باهاش صمیمی بشود.
زن‌های حامله با شوهرهای‌شان توی راهرو پیاده‌روی قبل از عمل می‌کنند. اولین زن حامله‌ای که دیدم یک جوری کوتوله و شکم گنده و چشم بادامی بود و گشاد گشاد راه می‌رفت، که به نظرم رسید یک دختر بچه‌ی عقب افتاده‌ی ذهنی است.
متوجه ورودی اتاق روبروی سین شدم: زنی با پیراهن آستین کوتاه و شلوار ست پیراهنش جلوی درب ایستاده بود و مرتب به همه لبخند می‌زد. یک لحظه به نظرم رسید اینجا اروپا است!
خانمه به هیچ عنوان با پرستارهای مرد و همراهان مردی که به بخش زنان رفت و آمد داشتند مشکلی نداشت. آنجا میان سبدهای زیبای گل کنار در اتاق، مثل فرشته‌ی دروازه‌ی بهشت به من لبخند می‌زد. نگاهم توی بهشت (اتاق) افتاد: بادکنک‌های عروسکی و قلبی و به شکل‌های بچگانه و زیبای دیگر نیمی از اتاق را گرفته بودند. بادکنک های سفید و آبی غلتان در هوا. نوزاد حتماً پسر بود.
زن اولی به همراه شوهرش ناپدید می‌شود و نیم ساعت بعد صدای نوزاد از اتاق روبرو می‌آید. کارش را ساخته‌اند!
زن دومی هم کمی بعد از او ناپدید می ود. به گمانم خیلی زود ترتیب این یکی را هم بدهند.
دکترهای اینجا سری-کار هستند. عین این خیاط‌های سری-دوز. به طرفةالعینی مردم را پاره می‌کنند و می‌دوزند و تحویل می‌دهند.
موهای طلایی سین برایش مدل تیغ‌ماهی می‌بافم. زن تخت بغلی توی این هیر و ویری به من گیر می‌دهد که دستورالعمل بافت تیغ‌ماهی را برایش شرح بدهم. آنهم در حالی که مدل الآن توی اتاق عمل است و پدر مدل دارد از شدت استرس دور خودش الکی می‌چرخد.
از 9:30 تا 12:30 عمل و ریکاوری طول می‌کشد و نیمی از این مدت را که توی اتاق هستیم، من هندزفری توی گوشم چپانده‌ام و زن هم‌اتاقی دارد مخ شوهر عمه‌ام را به کار می‌گیرد تا استرس خودش آرام شود. از همه بیشتر عمل سین طول می‌کشد و یک دختری که نخاعش در اثر حادثه‌ای که گویا زیر سر شوهره بوده، آسیب دیده. این را از نگاه‌های خشمناک و فروخورده‌ی همراهان دختره می‌فهمم و عدم حضور شوهرش در سالن انتظار.
بستری نامه:
سین وقتی می‌آید موهایش را باز کرده‌اند و دیگر خندان نیست. اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش روان است و می‌نالد و صدایش گرفته.
بعدش هی می‌نالد و درخواست مسکن می‌کند و هی پرستارها را به اتاق می‌کشاند و هی تسلایش می‌دهیم و هی می‌خوابد و باز از خواب می‌پرد و می‌نالد و در تمام این مدت مبایلش هم یک ریز زنگ می‌خورد و من جواب می‌دهم: دوستانش اعم از دختر و پسر. دوست پسرش. خواستگارش. فامیل. و غیره.
من و پسرعمه قرار است چهار پنج ساعت روی مبل چرمی ناراحت بیمارستان هی جابجا بشویم و ریاضت بکشیم. شلنگ سوند را نگاه می‌کنم که لعنتی چقدر کلفت است و از تصور اینکه این را چطور در مجرای باریک ادرار فرو می‌کنند، تنم می‌لرزد. پناه بر خدا! خاک بر سرم! چطور می‌شود؟... زیر تخت را نگاه می‌کنم: یک چهارم پلاستیک ادرار پر شده.
نکته: وقتی مجبور می‌شوم به زبان الکنی و ایما و اشاره برای پسرعمه توضیح بدهم که در خانم‌ها، مجرای ادرار با مجرای تناسـلی یکی نیست و این شلنگ لامصب برای آن سوراخ کوچک خیلی زیادی کلفت است... تازه می‌فهمم که وقتی یک پسر دخترباز در سن 26 سالگی این را نداند، یعنی مردان ما رسماً هیچ چیز در مورد آناتومی زن نمی‌دانند به خودشان جرأت می‌دهند برای هم لاف همه‌چیزدانی در حوزه‌های زنانه را بزنند. (بروید درتان را بگذارید بابا!!!)
پسرعمه دارد زبان می‌خواند برای آزمون آیلتس. هندزفری توی گوشم می‌گذارم. کیوسک گوش می‌دهم. آی یارم بیا. دلدارم بیا. محسن نامجو یک جور بدی توی این ترانه ریـده(با تمام احترامی که برایش قائلم). یک سال پیش که این آهنگ را شنیده بودم به نظرم رسیده بود که این یارو یک دلقکی است که دارد ادای نامجو را درمی‌آورد و هی وسط صدای بم آرش سبحانی ونگ ونگ راه انداخته و زوزه می‌کشد... بعدش که فهمیدم خود نامجو است، ازش ناامید شد.
این اولین بار است که برای کسی می‌آیم بیمارستان. به نظرم می‌آید مردم عادی بیش از اندازه درون خودشان می‌ریزند و بروز نمی‌دهند و ما نویسنده‌ها بیش‌از اندازه بیرون می‌ریزیم و گزارش می‌دهیم: از حس‌های نه چندان مهم و افکار پیش‌پا افتاده.
بالای تخت سین دو پلاکارد فلزی زده‌اند: N.P.O- C.B.R و یک عالمه پلاکارد و اتیکت خارجکی عجیب و غریب دیگر. اصلاً انگار کادر بیمارستان لذت سا.دیستیکی می‌برند از اینکه کسی زبانشان را نفهمد و عین فضایی‌ها با هم اختلاط کنند و همه چیز را مخفف ادا کنند.
سین هی گوله گوله اشک می‌ریزد و ناله می‌کند و می‌گوید درد دارد. امیدوارم هیچوقت کارم به بیمارستان نکشد. از بوی بیمارستان و هوای گرمش و سکوت توهم‌آمیزش بیزارم. به نظرم فقط به مریض‌ها حال می‌دهد، اگرنه آدم‌های سالم و همراه‌ها را مریض می‌کند. فکر کن قرار است دو ساعت دیگر اینجا باشیم. من دارم می‌میرم.
وقتی توی اتاق انتظار عمل بودیم داشتم برای تنهایی پسرعمه در طبقه همکف غصه می‌خوردم، غافل از اینکه آقا یکی نه و دوتا مخ داف را پیاده کرده که یکی‌شان نوه‌ی رئیس بیمارستان بوده! کارش درست است لامصب. هیچ فرصتی را از دست نمی‌دهد. دختره در جواب اس‌ام‌اس پسرعمه که گفته بود خواهرم درد دارد، گفته بود: آخی! الهی بمیرم... دیگر چه می‌خواهی؟ دافی که برای خواهرت بمیرد، برای تو خودش را قیمه‌قیمه می‌کند!
ترخیص نامه:
سوال فلسفی: وحشتناک‌ترین قسمت بیمارستان کدام است؟
قرمزه‌سبزی مزخرفش که گوشت تپانش کرده‌اند و عین قرمه‌سبزی‌های دانشگاه است؟
سر پرستارهای چـ.س دماغ که همه‌جای همه را دیده‌اند و یک جوری بهت نگاه می‌کنند انگار می‌خواهند بهت بگویند: برو بابا خودت را جمع کن آبجی! تو هم مثل تمام اینها وقتی بی‌حس از اتاق عمل بیایی به همه‌جای تخت می‌شاشی و لای لنگ‌ات مثل همین‌هاست و عین بچه هم مدام از درد زر می‌زنی و به دست و پای ما آویزان می‌شوی...؟
بوی الکل و بتادین؟
آن آقایی که تخت سیار حامل بیمار را به اتاق عمل می‌برد و بدون ردخور، باسـن‌ات را وقت سوار شدن بر تخت می‌بیند؟
یا پرستارهایی که وادارت می‌کنند جلوی چشم‌هایشان لباس عوض کنی؟
 یا بعد از عمل که هر یک ربع یکی می‌آید پتو و روپوشت را بالا می‌زند و لخت و عورت می‌کند و یا یک سوزن به ماتحتت فرو می‌کند و یا جای بخیه‌هایت را وارسی می‌کند؟
یا خانم تخت بغلی که قبل از اینکه خودش را ببرند اتاق عمل، یه دل سیر همه جای تو را زیارت کرده؟
یا گرسنگی قبل و بعد از عمل که دستور است که چیزی بهت ندهند، حتی آب؟
یا اینکه شاش‌ات پای تخت در معرض عموم قرار گرفته باشد و تو جلوی چشم خلق خدا قطره به قطره و مدام در حال شاشیدن باشی؟
یا رفتار پرسنل بخش که عین آشپز دانشگاه‌مان که پلو را با بیل جابجا می‌کرد، آدم را تلپی پرت می‌کنند توی تخت و اینطرف آنطرف می‌غلتانند و واکنش‌شان به ناله و گریه‌ی بیمار، عین تماشای ونگ زدن توله‌گربه‌ها است؟
یا اینکه در یک چشم به هم زدن بدون اینکه حتی فرصت بدهند همراهان تو و تخت بغلی از اتاق بیرون بروند، عین کماندوها می‌ریزند توی اتاق و پرده وسط را یکهو می‌کشند و بی‌آبرویت می‌کنند و هرچه را تا حالا از همه پنهان کرده‌ای، در یک سوت عیان می‌کنند؟
پدرجان برای اینکه ثابت کنی اینکاره هستی و این چیزها برایت عادی شده، مجبور نیستی به تمام لایه‌های روانی بیمار تجاوز کنی که. یک خرده مراعات کن آخر.
ای لعنت بر هرچه بیمارستان که از همان لحظه‌ی اول که واردش می‌شوی به همه محرم می‌شوی تا زمانی که پایت را بیرون بگذاری.
ای لعنت به چشم‌های هیز و دست‌های سردتان، آقایان دکتر!

ساعت ۱٢:۱٥ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٧/۸
    پيام هاي ديگران(30)   لینک

یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۹

118: اودیسه ریس


الساعه بنده یک سکه 25 تومانی دوپا هستم، در مسیر پیروزی رسالت.یعنی به گمانم اگر کسی مرا بدزدد، غیر از یک گوشی مبایل و چند تا کارت اعتباری مترو و عابر بانک و یک دست لباس و یک عدد سکه 25 تومانی، چیزی دستش را نمی‌گیرد.(مگر اینکه جواهرشناس باشد و پی به ارزش‌های نهان این ریس ببرد!)
عصر دو روز پیش که با شوهرم رفته بودیم خرید، تا قران آخر پول‌هایم را خرج کردم (من اصولاً نباید پول توی کیفم باشد. چون نذر دارم که کلش را خرج کنم و یک ریال هم باقی نگذارم. اینجور ریس‌ای می‌باشیم.) دو روز بابت عقدکنان برادر کوچکه توی خانه گرفتار بودم و متوجه نبودن پول توی کیفم نشدم.
تا دیروز که مامان خانه نبود و خواهرم ازم پول قرض خواست و یادم افتاد که هیچی کف کیفم نیست. زنگ خطر ذهنم به صدا درآمد: یه بار جستی ملخک!
گذشت تا امروز که همه چیز یک جوری پیچید تا من به جای رفتن سر کار بروم عیادت سین که ممه‌اش را عمل کرده (هفته‌ی پیش هم عمل کیست تخـمدان داشت. حالا مرثیه‌اش را نوشته‌آم و سر فرصت می‌گذارم روی وبلاگ).
سوار اتوبوس ریالی شدم و ایستگاه دوم یکهو یادم افتاد:‌ کیفم از ماتحت ملا تمیزتر است. حالا بقیه‌اش به درک، همین 175 تومان کرایه این اتوبوس را داشتم؟ یادم افتاد یک اسکناس صد تومانی توی کیفم بود که داده بودم خواهرزاده ام باهاش بازی کند. خدا خدا می‌کردم که هنوز آنجا باشد. بود! وای... چه خطری از سرم گذشت. راننده اتوبوس ها را که می‌شناسید چه هوچی‌های بی آبرویی هستند؟
حساب کردم که بقیه مسیر را با کارت مترو و اتوبوس خواهم رفت و میدان رسالت هم یک عابر بانک پیدا می‌کنم و حتی اگر نکردم هم پیاده تا شمس‌آباد نیم ساعت راه است. آنجا هم عمه به دادم می‌رسد.
یک لحظه به شهود رسیدم: در حال حاضر، کش تنبان زندگی من به یک مشت کارت اعتباری بند است. فکر کن با یک سکه 25 تومانی سفری اودیسه‌وار را در طول شهر آغاز کنی. از میان جنگل درخت‌های سیمانی و دریای طوفانی ترافیک روان و رعد بوق‌ها و برق چراغ‌های چشمک‌زن. خجالت آور است که زندگی آدم بند دو-سه تا کارت پلاستیکی باشد. همه‌ی هستی من...
25 تومانی شانسم را بین دو انگشت شصت و سبابه چرخاندم و خطاب بهش گفتم: سفرهایی مرا در کوچه‌هاشان خواب می‌بینند/ مرا در قریه‌های دور، مرغانی به هم تبریک می‌گویند...
جلوی بساط دستفروش‌های میدان رسالت لحظه‌ای می‌ایستم و بعد که یادم می‌افتد یک 25 تومانی توی کیفم است... تناقض فلسفی پیدا می‌کنم. خجالت می‌کشم و راهم را می‌کشم و می‌روم.
به ذهنم می‌رسد که بعد مدت‌ها امروز را فیض اجباری محسوب کنم و تنها پیاده‌روی کنم. (همیشه این مسیر را با شوهرم پیاده می‌رویم). اما پیاده‌روی هم وقتی افتخار دارد که بدانی توی کیفت پول هست و آگاهانه انتخاب کرده‌ای که از فضا لذت ببری و ورزش هم کرده باشی.
برای همین ترجیح دادم که این احساس خوب را از خودم دریغ نکنم. به اولین عابربانک خلوتی که رسیدم، 30.000 تومان گرفتم و با احساس یک بورژوای کثیف سفرم را به سمت خانه عمه ادامه دادم.
تست آیین‌نامه:
اگر شما راننده‌ی یک ماشین سواری باشید و مشاهده کنید که در فاصله‌ی 150 متری سر تقاطع، یک عابر پیاده‌ی فرفری با بستنی کیم تمشک و توت‌فرنگی سالار، عرض خیابان را رد می‌کند، عکس‌العمل شما چیست؟
جواب: آهان! فکر کردم کارم ایراد آیین‌نامه‌ای داشته که خلق خدا اینطوری برایم بوق و چراغ می‌زدند!
پ.ن: بعضی کارها فقط وقتی که دستت با اطمینان روی کیف پر و پیمان پولت خوابیده و نوازشش می‌کند، از لحاظ فلسفی تعریف شده است: مثل ایستادن جلوی بساط دستفروش‌ها... و پیاده‌روی.
پ.ن2: یک بستنی دستگاهی توی این مسیر هست که دستگاهش خیلی وقت است خراب است و من نذر دارم که حتماً هربار که از جلویش رد می‌شوم از آقای مغازه‌دار بپرسم: کاکائو و وانیل دارین یا فقط میوه‌ایه؟ و یارو ازم معذرت بخواهد که دستگاهش خراب است! خوشم می‌آید که یارو را خجالت بدهم.
نکته‌ی فلسفی: هرگز از عابر‌بانک درخواست 10.000 تومان نفرمایید که کارتتان را میل می‌کند و یک علامت بیـ.لاخ بهتان حواله می‌دهد.
در حین برداشت پول هم هرگز بیماری صرف‌‌افعالتان عود نکند و به سوالات یک خانم سمج و کنجکاو در باب پرداخت قبض مبایل با عابربانک پاسخ ندهید. چون عابر بانک خبیث از انسان‌دوستی شما سوءاستفاده کرده و همان عکس‌العمل را نشان می‌دهد:‌خوردن کارت و بیـلاخ مذکور.
بلی! رسم روزگار چنین است.

ساعت ۱٠:٤٤ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٧/٤
    پيام هاي ديگران(52)   لینک

پنجشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۹

117: هویت گمشده ی یک آشغال جمع کن


کلاً چون آدم نوستالژیکی هستم، آت و آشغال زیاد جمع می‌کنم. یعنی همیشه موقع اثاث‌کشی‌ها جهاز من، عمله سقط‌کن است.
جعبه‌های کتاب تپانده‌ام که ناله و نفرین کارگرها را نصیبم می‌کند. جعبه‌های جی‌جی بیجی‌هایم (اصطلاح تخصصی درمورد آت و آشغال‌ها و لوازم دخترانه: سشوار. لوازم آرایش. عطر و ادوکلن. ژل مو و گل‌سرها. لاک‌ها... و سایر مخلفاتی که بدون آن‌ها هر دختری قابلیت تبدیل به پسری نره‌خر و نکره را دارد!). لباس‌های کشوها و آویختنی‌های مهمانی‌ها و چند تا جعبه لباس تفکیک شده به: خانگی. مجلسی. آستین بلند‌ها و محجبه‌های مجالس مذهبی. سکـسی‌های مجالس آنجوری. لباس زیر. لباس زمستانی و... . جعبه‌ی سی‌دی‌هایم اعم از فیلم و آموزشی و موزیک و ادبی و غیره. جعبه‌ی لوازم نقاشی‌ام که سه‌پایه هم در آن جا نمی‌گیرد به اضافه‌ی آرشیو نقاشی‌هایم از کلاس پنجم ابتدایی تا حالا. جعبه‌ی وسایل کاردستی اعم از کاغذ کادوهای رنگی. ریسمان‌های کنفی. روبان‌ها و کارت پستال‌های هدیه نشده. جعبه‌ی نامه‌ها و آلبوم‌ها و دفترهای خاطرات که توی آن از نامه‌های سال 71 می‌توانی پیدا کنی تا گل‌خشک‌کرده‌های بیابان‌های کاشان و برگ‌های جنگل سی‌سنگان و سنگ‌های رنگی و صدف‌های ساحلی و... . جعبه‌ی تابلوها. جعبه‌ی گلدان‌های کاکتوس و... یک دست فنجان قهوه‌خوری نارنجی مشکی‌ام... و... لوازم شیرینی پزی‌ام و... دیگر یادم نمی‌آید...
به گمانم همین حالا به عنوان یه آدم مجرد به اندازه‌ی یک خانواده‌ی سه چهار‌نفری اثاث دارم. هر زمانی که نیت کنم یک زندگی مجردی برای خودم علم کنم محال ممکن است چیزی کم داشته باشم.
من از آن دسته آدم‌هایی هستم که اگر مثلاً یک پاک‌کن نیاز داشته باشم، دو تا می‌خرم که حالا حالا‌ها مجبور نشوم دوباره برای خریدش سختی بکشم. لوازم التحریرم کامل است. داروهای مورد نیازم از سرماخوردگی و معده و مسکن‌ها و پوست و داروهای زنانه تکمیل است. از همین حالا یک ریمل یدکی توی یخچال دارم در حالی که این یکی هنوز تمام نشده.
همیشه جوری برنامه‌ریزی می‌کنم که هیچ  چیزی توی بساطم کم و کسر نداشته باشم و توی مسافرت‌ها هم همیشه کسی که لوازمش تکمیل است و از ناخن‌گیر و چسب زخم و دارو و دستمال کاغذی و کرم آفتاب سوختگی و سوزن نخ تا شیر مرغ و جان آدمیزاد را دارد، من هستم. همیشه دیگران را هم با تجهیزاتم ساپورت می‌کنم.
کیف دستی‌ام همیشه عین کیف دستی پیرزن‌ها، کار راه بینداز است.
حالا این وسط هرچه را هم که می‌خواهم دور بریزم دلم نمی‌آید. مثلاً یک بار یکهو دیوانه شدم و تمام دفتر خاطرات‌هایم را سوزاندم ولی باز دو سه تایش را نتوانستم. یک بار دیگر تمام نامه‌های دوستان گذشته را ریختم وسط که بسوزانم (من نسبت به روش سوزاندن، نوستالژی دارم. چیزهایی را که پاره می‌کنم انگار به زندگی‌شان یک‌جایی دور از دسترس من ادامه می‌دهند و این می ترساندم. نگرانم می‌کند. نابودی کامل‌شان را می‌خواهم. یا بودن همیشگی‌شان را با خودم. مطلق گرا هستم به نوعی.) ولی باز کمی پریشان و هاج و واج وسط‌شان نشستم و نگاه‌شان کردم و دست آخر به این نتیجه رسیدم که گور بابای آن آدم‌ها که الآن اثری از آثارشان نیست. مهم خودم هستم که توی این کاغذها حضور دارم. این‌ها بخشی از خودم هستند و نمی‌توانم نابودشان کنم. بدون آن‌ها احساس گم‌شدگی می‌کنم. احساس بی‌هویتی.
آدم آینده‌نگری هستم. محافظه‌کار هم هستم (قابل توجه «یک ذهن در حال پالایش» که مدام توی بنده دنبال تناقض می‌گردد) ولی در عین آن کسی هستم که فقط یک لحظه لازم دارد تا از همه‌چیزش دست بکشد و بگذارد برود. (بعد هم عین سگ پشیمان بشود!)
دل کندن اگرچه برایم سخت است، ولی چون یک مقداری جنون ذاتی دارم، وقتی قاطی می‌کنم هر کاری از دستم بر می‌آید. یکهو دیدی همه را وسط حیاط کوت کردم و آتش زدم.(نمونه‌اش ماجرای قاطی‌کردنم برای بابا که تابلویم را شکسته بود.)
علتش هم این است که همیشه بین دو چیز سرگردانم: ماندن و رفتن. زندگی و مرگ. درست بر لبه‌ی مرز این دو تا پابرهنه راه می‌روم و نمی‌توانم تصمیم‌ام را بگیرم که کدام را انتخاب کنم. هیچوقت نتوانسته‌ام خودم را مجاب کنم که رفتنی باشم یا ماندنی. هر دویش به نوعی احمقانه و به نوعی دیگر عاقلانه است...
اگر قرار بر ماندن باشد، باید «مطلقاً» کامل و مجهز ماند. و اگر بر رفتن باشد، باید «مطلقاً» رها و سبکبار و بی‌قید و بی‌چیز رفت. همیشه این احتمال وجود دارد که ناگهان بیخیال همه‌چیز بشوم و گم و گور بشوم.
در واقع آن چیزی که مانعم شده تا حالا یک حس دلتنگی و تعلق است. یک جور وابستگی. احساس معنا شدگی و هویت به واسطه‌ی گذشته و روابطش. یعنی مدرسه‌ی ابتدایی‌ام برایم قسمتی از هویت کودکی‌ام است. خاطرات تابستان‌هایم. دفترها و نامه‌های آن سال‌ها.
نمی‌دانم چطور بعضی از آدم‌ها هیچ جور وابستگی‌ای به هیچ‌چیز ندارند و می‌توانند مثلاً سر چهل پنجاه سالگی یکهو مهاجرت کنند و بروند یک خراب‌شده‌ای که حتی نام درخت‌هایش را نمی‌توانند تلفظ کنند؟
«هویت»، چیز پیچیده‌ای است.
کوندرا کتابی به این نام دارد و توی آن مسآله‌ی هویت را در قالب یک سوءتفاهم بین یک زوج بررسی می‌کند. سوءتفاهمی درباره‌ی آن چیزی که خودت و طرفت هستید یا می‌توانید به آن تبدیل بشوید. و احساس وحشت از گم شدگی و فراموشی. احساس بد بی‌تعلقی.
کوندرا را به خاطر بررسی روانشناختی-جامعه‌شناختی‌اش از مسأله‌ی جاودانگی و هویت و فراموشی و مهاجرت و عشق و سوژه‌های انسانی دیگر دوست دارم. یک سوژه‌ی کلی را در نظر می‌گیرد و یک نمایش بر اساس آن ترتیب می‌دهد. در واقع یک مثال روشن برای بازسازی مفهوم مدنظرش برای مخاطبان. ذهن روشنی دارد. مسائل به شدت پیچیده و انتزاعی را به ساده‌ترین شکل ممکن برای عوام بازسازی می‌کند.
پ.ن: من کلاً آدم مقیدی هستم. اگر به کسی قولی بدهم محال است زیرش بزنم یا دبه دربیاورم. حالا این را به خودشیفتگی‌ام اضافه کن: بیش از همه به خودم مقیدم!
خاک بر سرت. بیکار بودی به خودت قول دادی که سه روز یک بار آپ کنی؟

ساعت ٩:٠٠ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٧/۱
    پيام هاي ديگران(22)   لینک

دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

116: آآآآآآآآآآآآآآآآآي گلادياتورها!


باز دوباره کراماتم گل کرده و مبعوث شده‌ام. حالا فکر کرده‌اید این چیزها پز دادن و افتخار دارد؟ اینکه سر چاله‌ی مستراح یک متر و نیم از جایت بپری و با حرکات هیستریک دور مستراح بپر بپر کنی و هی بازویت را چنگ بزنی و فحش خواهر مادر بدهی به آن لامصب...
اینکه وقتی از لبه‌ی میز افتاد شاتالاپ بزنی تخت پیشانی‌ات و بگویی می‌دانستم و شقایق از واکنش عصبی‌ات بترسد و معذرت بخواهد بابت شکستن آن شی‌ء بی‌ارزش 1500 تومانی... اینکه چشمت به وسیله‌ی زیبایی، کیفی، کفشی، گردنبندی از کسی بیفتد و یک آن توی ذهنت بیاید که... و بعد همان بلا به سر آن وسیله بیاید...
این چیزها برای شما افتخار دارد؟ این روشن‌بینی تخـمی، که بعضی‌ها بهش می‌گویند «چشم زدن» و بعضی‌ها بهش می‌گویند «پیشگویی»؟ برای من که خجالت دارد. مصیبت است. خوب که چه؟ می‌دانم، می‌بینم، و بعد اتفاق می‌افتد... سالی یکی دوبار اینطوری می‌شوم. امسال این دومین بار است. و هربار تقریباً یک هفته اینطوری‌ام.
1.     چند روز پیش مامان می‌گفت که یک سوسک لامصب از سقف دستشویی تالاپی افتاده روی دست بابا (احتمالاً در حال زور زدن بوده). چند شب است که هر وقت می‌خواهم پایم را در توالت این خانه‌ی قدیمی‌ساز نکبتی بگذارم، درست همین صحنه می‌آید پیش چشمم و به ذهنم می‌رسد که عکس‌العملم چه خواهد بود: جیغ؟ نه. من اولش لال می‌شوم... راستش اصلاً نمی‌توانم، حتی تحمل فکر کردن بهش را هم ندارم... روی دستم... وووووووووویییییییییییییییییییییی!!!
حالا امشب ساعت یازده شب که می‌خواهم چراغ‌ها را روشن نکنم ترسان و لرزان با احتمال سوسک در تاریکی مواجه می‌شوم و چراغ گـه توالت را که داخل و پشت درش است روشن می‌کنم. کدام آدم احمقی چراغ توالت را داخل و پشت در می‌گذارد؟ اینطوری خیلی احتمال دارد که قبل از اینکه دستت به کلید برسد یک سوسک بدود توی پاچه‌ات.
چراغ را روشن کردم. از سوسک خبری نبود. توی افکار خودم غرق بودم و داشتم به پست آینده‌ای که قرار بود بنویسم و قرص‌ام که یادم نرود بخورم و وبلاگ‌هایی که همین امشب باید بخوانم... تالاپ... قبل از آنکه ببینمش، یعنی سرم را برگردانم و اندام کثافتش را ببینم، صدای پرپر زدنش را روی بازویم شنیدم... همین الأن هم از فکرش لرز می‌کنم و پوست بدنم منقبض می‌شود...
 عین فنر از جایم پریدم و نمی‌دانم چطوری، لابد با این یکی دستم، زدم پرتش کردم و یک متر پریدم عقب. حالا همانطور که مثل یک گلادیاتور عقب عقب می‌رفتم و ژست تدافعی گرفته بودم و نگاهم هی از پوست بازویم به سوسکه و از سوسکه به دور و برم می‌‌پرید، حلقه‌های پریشان موی فرفری‌ام هم به پس گردنم ساییده می‌شد و هی با خودم می‌گفتم: بار الهی! نکند یک زوج عاشق در حال جفتگیری بوده‌اند و الأن آن یکی‌شان درست وسط موهایم دارد وول وول می‌خورد؟ سرم را محکم تکان می‌دادم تا بلکه غافلگیر شود و از لای موهایم بیفتد. محال بود. اگر شما جای سوسکه بودید و چنان تارهای مجعدی برای گیردادن پاهای اره‌ای‌تان داشتید، می‌افتادید؟ لامصب می‌توانست یه ساعت با آن طناب پیچ پیچی مویم عین تارزان بندبازی کند.
عاقلانه این بود که خطر محتمل را بیخیال شوم و فکری به حال خطر پیش‌رو بکنم:
یک سوسک هفت سانتی سیاه سوخته با دو شاخک دراز عین کابل فشار قوی برق.
شیر آب را باز کردم... در فاصله‌ی تأملات فلسفی من فرار کرده بود و خودش را تا گوشه‌ی سقف رسانده بود... یک لحظه فکر کردم بزنم با جاروی توالت نفله‌اش کنم، اما دیدم برای یک شب کوفتی به اندازه‌ی کافی اعصابم کش آمده و سورپرایز شده‌ام، دیگر تحمل شنیدن آن صدای چق و تماشای پخش شدن گـ.ه سبز و قهوه‌ایش را بر کاشی‌های دستشویی ندارم...
شلنگ را رویش گرفتم. تالاپی افتاد کف توالت... آماده بودم که اگر به طرف پاهایم دوید با آب پرت و پلایش کنم و اگر نشد فرار کنم... پشت جاروی توالت قایم شد. آنقدر آب را رویش گرفتم که افتاد توی چاهک و رفت پایین. حالا یک ساعت داشتم با فشار آب سعی می‌کردم در لعنتی چاه بست را که باز مانده بود ببندم تا آن نکبتی بالا نیاید.
بعد تمام کف توالت را آب گرفتم و سه بار بازویم را شستم و هنوز ردپاهای کثافتش را روی بازویم حس می‌کنم.
یادم هست وقتی سوسکه را از روی بازویم پرت کردم و عقب پریدم، جیغ نزدم، فقط از دهانم پرید: کثاااااااااااااااااااااافت! آخه تو از کجا افتادی روی دست من؟
2.      قبل از این یکی، دیروز توی آرایشگاه بود که گل سر سفید مارک CHANEL را از موهایم باز کردم و همانطور که لب میز می‌گذاشتمش داشتم به گل سر سیاه خواهرم (دوقولوی مال خودم) فکر می‌کردم که چند روز قبلش دیدم گوشه‌اش شکسته و گفت که افتاده روی سرامیک کف خانه و شکسته... و همان موقع فکر کرده بودم که خواهرم چقدر بی‌عرضه است و هیچ چیزی را نمی‌تواند سالم نگه دارد... و حالا داشتم به گل‌سر سفیدم نگاه می‌کردم و آن «شکستن» در ذهنم مرور می‌شد و هی طنین می‌انداخت انگار که قرار است تکرار شود که... شقایق در حین نشستن روی مبل جفتک انداخت و گل سر را زمین انداخت و درست همان گوشه‌اش شکست!!!
تنها کاری که توانستم بکنم این بود: زدم تخت پیشانی‌ام و حیران گفتم: می‌دونستم می‌شکنه! و شقایق از عکس‌العمل شدید من ترسید و گفت: تقصیر من بود... ببخشید... چند خریدیش؟
به خودم آمدم و گفتم: قیمتی نداره. تقصیر تو هم نیست. می دونستم اینطور میشه... آخه این چند وقته اینطوری شدم. هرچی به ذهنم بیاد اتفاق می‌افته.
شیوا حرفم را باور کرد.

ساعت ۱۱:۳٧ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٦/٢٩
    پيام هاي ديگران(69)   لینک

115: محض رو كم كني


 همین الأن 75 تا لینکم را شمردم و دیدم دقیقاً (تآکید می‌کنم: دقیق دقیق) 35 تاش زن هستن و 35 تاش مرد، و 5 تاش سایت‌های ادبی با انجمن نویسندگان‌شان.
شمارش که برابر درآمد خودم هم فیوز پراندم!

پ.ن: خیلی بیکارم، نه؟
پ.ن2: برای آن برادرانی که هی می‌آیند به بنده یادآوری می‌کنند که چون دخترم، خواننده‌ام زیاد است. و یا چون کلمات سکـسی توی نوشته‌هایم به کار می‌برم. یا چون لات بازی درمی‌آورم دخترهایی که به پسر دسترسی ندارند باهام لز می‌ترکانند... پدرجان خیلی از این آدم‌ها تازه وقتی با بنده دوست شدند و لینکم کردند، می‌فهمند که دخترم!!!
پ.ن3: حالا کاری نکنید که سر کل کل بروم کامنت‌ها را هم بشمارم ها!!! من اینجور خودشیفته‌ای هستم. محض روکم‌کنی خیلی کارها از دستم برمی‌آید.

ساعت ۱:٤٧ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٦/٢٩
    پيام هاي ديگران(غیر فعال)   لینک

جمعه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۹

114: شقايق سياه


صد و پنجاه سانت کلاً قد دارد. موهایش مثل شقایق سفید ( به پست شماره 94 مراجعه شود) کوتاه است و به قول خودش: خودم زدمشون. گند زدم؟ گند زده. ریده فی‌الواقع. اما زیاد معلوم نیست. با این مدل‌های فشن‌ای جدید که با چسب مو و اتوی مو و تیغ و غیره، مو را خرد خرد می‌کنند و هر تکه‌اش را به سمتی سوق می‌دهند، خیلی هم روی مد به نظر می‌رسد. فقط از نظر من عین بزی می‌ماند که از زیر دوکارد (قیچی پشم چینی) در رفته.
حین کار آنقدر ور می‌زند و ورجه وورجه می‌کند و لف و لف دمپایی‌هایش را کف آرایشگاه می‌کشد که شیوا اعصابش خاکشیر می‌شود و از هرجایی که ایستاده و یا نشسته باشد و مشغول کار یا سیگار باشد، چشم‌های درشت و کشیده‌اش را به چشم‌های من می‌دوزد و طوری با حرص لب‌هایش را به هم فشار می‌دهد که من خنده‌ام را به زور قورت می‌دهم که شقایق نفهمد منظورمان به اوست.
وجود شقایق و عکس‌العمل روانی شیوا نسبت به او، به خودشان مربوط است البته... ولی برای من هم به تأملی فلسفی انجامید:
نکته در «شیوه‌ی واکنش آدم‌ها به یک موضوع واحد است». و «نوع قضاوت».
دیروز ازم پرسید: چند سالته؟
- سی سال.
- ووووووووووووویییییییییییییییییییییییی!!! نه بابا! خاله شیوا این راست میگه؟ تو رو خدا راست میگی؟ تا حالا یه آدم سی ساله رو از نزدیک ندیده بودم. به تو که میاد فوق فوقش بیست سالت باشه (احتمالاً این تکه‌ی آخر را محض ماله کشیدن جمله‌ی قبلی‌اش می‌آید!)
و خاله شیوا چپ چپ نگاهش می‌کند. و من می‌دانم دوست دارد با دندان‌هایش عین آدامس، گوشت تنش را بجود.
دوباره می‌پرسد: شوهر کردی؟ نامزد داری؟
به شیوا نگاه می‌کنم و در یک لحظه تصمیم می‌گیرم که این بچه اینقدر احمق است که دانستن یا ندانستن این موضوع خطری برای او یا من محسوب نمی‌شود. بهش می‌گویم. مقداری را که گفتنی است. کل‌اش خیلی طولانی است. با دو سه جمله سر و تهش را هم می‌آوردم.
می‌پرسد:‌ پس چرا ازدواج نمی‌کنین؟
خدایا! خداوندا! ای سوم شخص غائب ناموجود! ای بزرگترین اثر هنری انسان! من جواب این جغله بچه را چطور بدهم؟
یادم هست بیست و دو سالم که بود با پسری که آنموقع دوستش داشتم تمام کردم. عاقلانه و منطقی به این نتیجه رسیدیم که به درد هم نمیخوریم و اگرچه همدیگر را دوست داریم ولی دیگر باید تمامش کنیم... و کردیم.توی ایستگاه اتوبوس.
و من اشک‌ریزان سوار اتوبوس شدم. حالا از شانسم به پست یک دختر پانزده شانزده ساله که چند بار توی آن خط کنارش نشسته بودم و سلام و علیکی پیدا کرده بودیم، خوردم.
دختره تا دید من گریه می‌کنم پرسید: چی شده؟
- تمومش کردیم.
- چرا؟
- ...
- آزمایش خونتون جور در نیومد؟ خانواده‌ها مخالف بودن؟ باهم دعواتون شد؟
- هیچکدوم... هیچکدوم... هیچکدوم....
آن روز هم خدای بزرگ ناموجود را به کمک طلبیدم که برای کسی که سال‌ها با من فاصله‌ی سنی و عقلی دارد، یک مطلب ساده را توضیح بدهم.
گاهی توضیح ساده‌ترین چیزها برای آدم‌های اطراف چقدر سخت می‌شود. انگار که یک موجود فضایی هستی و داری به زبانی بیگانه ادر بدر می‌کنی و شکلک در میاوری.
چرا؟
چون که!
دخترجان بی‌خیال شو. شیوا یک کاری دست این بشر بده و من را از دستش نجات بده. شیوا معنای نگاهم را گرفت. صدایش کرد و گفت که کف را تی بکشد. سرش را گرم کرد.
عینکش را مثل خنگ‌ها هل می‌دهد بالا و دهان گشادش باز می‌ماند در حین این کار. از پدر معتادش می‌گوید و مادرش که فروشنده‌ی سیار لباس است. و دو برادرش. و اجاره‌ی پس‌افتاده و موعد تخلیه و ...
دلم برایش می‌سوزد. این را به شیوا می‌گویم وقتی که بهم می‌گوید از فردا قصد دارد عذرش را بخواهد. می‌گویم: ابلهه. ولی... خیلی بیچاره‌ست. گناه داره.
- باور نکن. خیلی‌ها عادت دارن دروغ و دونگ به هم ببافن واسه تلکه کردن آدم.
آدم بدی است شیوا لابد، که دلش برای کسی نمی‌سوزد و حرف کسی را باور نمی‌کند.
عصر همان روز روی یک صندلی گردان نشسته و عین چرخ‌و فلک دور خودش می‌چرخد و دهانش تا بنا گوش باز است و بلند بلند با خنده‌ای ابلهانه برایمان تعریف می‌کند که:
سه سال پیش که چهارده سالش بوده با پسر شریک پدرش دوست بوده و پسره بیست و دو سه سالش بوده. (علامت تعجب در ذهن من!)
می‌پرسم: الان کلاس چندمی؟
- امسال سال آخر دبیرستانم. تموم میشه.
ادامه می‌دهد که آنموقع سال اول راهنمایی بوده و می‌رفته دوم... (شاخ روی سرم!!! هرجوری حساب کنی غلط از کار درمیاید.)
... رفته بودند شمال که ویلاهایشان را مرتب کنند برای شب یلدای بیست روز بعد...( شاخ از ماتحتم!!! پدر معتاد و فقر مالی چه می‌شود؟)
... این دوتا با هم توی یک ماشین برمی‌گشته‌اند و والدین در ماشین عقبی...( کارمان از شاخ گذشت و به شاخه رسید!!!!! دختر چهارده ساله و پسر بیست و سه ساله و والدین روشنفکر. آخرالزمان شده بی شک.)
... سر یک پیچ، جاده می‌پیچد این‌ها نمی‌پیچند و پسره خودش را روی این می‌اندازد که نجاتش بدهد و شیشه‌ی ماشین از پس گردنش می‌رود و از سینه‌اش درمی‌آید و عاشقانه در آغوش هم غرق در خون و ...بیست روز کما و بعد هم مرگ پسره آنهم درست در شب یلدا... (دیگر بگو منار... بگو چنار...!!!!!! عین فیلم‌های هندی شد آخرش.)
آدم ابلهی هستم من لابد، که حرف هرکسی را باور می‌کنم و دلم برای همه می‌سوزد.
پ.ن:
گفته بودم که: بیماری صرف افعال دارم.(پست شماره 103)

ساعت ٩:٢۸ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٦/٢٦
    پيام هاي ديگران(63)   لینک

چهارشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۹

113: ماسك اكسيژن خدمتتون هست؟


بعد از چند روز به وبلاگ خودم و اصولاً به نت دسترسی پیدا می‌کنم.
خبرهای تازه تا این لحظه:
انتخابات نئو و دافی نگار. حالا هرچی. حالم به هم می‌خوره. یه وبلاگایی توی اون لیست می‌بینم که قبلاً خوندمشون ولی هیچ نکته‌ی جالبی توی متن‌هاشون پیدا نکردم. ای بابا حالا زرتی سوءتفاهم میشه. یکی میاد میگه چون تو رو اونجا ننوشته بودن کونت سوخته. یکی میاد میگه لابد منظورم به اون بوده و چون باهاش خصومت شخصی داشتم میگم لیاقت بودن توی لیست بهترین‌ها رو نداشته و...
حوصله‌ی این حرفا رو هم ندارم. وقتی تبلیغات انتخابات رو روی وبلاگ دافی دیدم اولش فقط و فقط به خاطر احترامی که برای آبجی دافی قائلم رفتم روی وبلاگ نظرخواهی و نمی‌دونستم قراره با چی مواجه بشم. راستش فکر می‌کردم این یه سواله به این صورت: دافی یا نئو؟ و زیرش هم دو تا گزینه داره که فقط با یک کلیک قراره رای داده باشیم. و منم میزنم دافی و والسلام.
خب چی دیدم؟ یه لیست بلند بالا که فقط دو سه تاشون رو قبول داشتم و آدم حسابشون می‌کردم. حالا هی وسوسه می‌شم که اسم ببرم ها!!! مثلاً دختر ترشیده. کاسنی. گفت و چای... اصلاً هیچی. همونایی که توی لینکای خودم هم هستن دیگه.
هرکی رو بشناسم و خونده باشم اگه آدم حسابی بدونمش حتماً لینکش می‌کنم. حالا می‌خواد لینکم کرده باشه یا نه. اینم هیچی. نظره دیگه. من نمیدونم اون کاندیداها رو کی انتخاب کرده. حالا گور باباشون.
فقط من در مورد یه آدم خاص یعنی دافی نگار یه نکته‌ای رو متوجه شدم که عمراً تا حالا کسی نگرفته باشه: محبوبیت این آبجی به خاطر اون چیزایی که گفته میشه نیست. به خاطر انسانیتش و ادب و تربیت و اصالتشه. حالا دخترخاله‌ام که نیست دارم اینا رو می‌گم. ولی کلاً سعی می‌کنم رابطه‌ام با آدما سطحی و بدون شناخت نباشه. شناخت من از این آدم اینه. حالا شما بگین چون اسم خودش رو گذاشته دافی و از موضوعات جنجالی می‌نویسه معروفه. من توی این یه سال همینو فهمیدم که هرچی انسان‌تر باشی و مث آدم رفتار کنی نتیجه‌ی بهتری توی نت می‌گیری. بقیه‌اش پشمه:‌تعداد کامنت و آمار وبلاگ و لینک شدن توسط وبلاگای دیگه. مهم اینه که موندگار باشی.
پ.ن: تآملات مبایلی: سر به سر آدم دیوونه نذار. به نفع خودته.
پ.ن٢: یه چیزایی رو به چپم)چپش( هم حساب نمی‌کنم: منظورم به تو آدم احمقیه که کلمات من حشـرت رو می‌بره بالا و فکر می‌کنی اگه کامنت مستهجن بذاری و عکسای آنچنانی بفرستی من لپام قرمز میشه و خجالت می‌کشم و دیگه اونجوری که تو می‌خوای سانـسور شده و اسلامی می‌نویسم.
گمشو بابا. من واسه خاطر گنده‌تر از تو هم خودمو سانـسور نمی‌کنم. سگ کی باشی  که مردم رو هدایت کنی؟؟؟ برو یه جای دیگه کون دردت رو درمون کن.
پ.ن٣: این چند روزه سه تا پست نوشته بودم که می‌خواستم در اولین فرصت بذارمشون روی وبلاگ ولی الآن خونه‌ی عمه هستم و مریض‌داری می‌کنم و به نوشته‌هام دسترسی ندارم و حوصله‌ی آن لاین نوشتن رو هم ندارم. دیر نمیشه. شما هستین و منم هستم. هیچکدوم هم از رو نمی‌ریم.
پ.ن۴: وبلاگا رو فیلتر می‌کنن. پرشین بلاگ و بلاگفا هی قاط می‌زنن و یه روز در میون خرابن. کسی ما وبلاگ نویسا رو به جاییش حساب نمی‌کنه. آدمایی که دوستشون دارم و خوندنشون بهم آرامش می‌ده... آدمایی که یه کلام حرف حساب توی نوشته‌هاشون پیدا میشه و فقط زر زر نمی‌کنن و آشغال توی وب پخش نمی‌کنن و فضا رو الکی به گند نمی‌کشن... آدمایی که آدمن و دوستشون دارم، قهر می‌کنن با نوشتن و نت ،و می‌رن و دیگه نمی‌نویسن و دیگه خبری ازشون نمی‌شه...
 اینجا نفس کشیدن چقدر داره سخت می‌شه... ماسک اکسیژن خدمتتون هست؟ هوا بوی گند و گه می‌ده... بوی جنازه... بوی استفراغ...
خوشا رها کردن و رفتن
خوابی دیگر به مردابی دیگر
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریایی دیگر
خوشا پرکشیدن
خوشا رهایی
خوشا اگرنه رها زیستن، مردن به رهایی.
آه این پرنده در این قفس تنگ نمی‌خواند...

ساعت ۱٠:٢٠ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٦/٢٤
    پيام هاي ديگران(20)   لینک

جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۹

112: براي فنجان قهوه‌ام كه شهيد راه حقيقت شد


سر نوشت: نمیدونم چرا تا من چهارخط غمناک می‌نویسم، خلق خدا هی راه به راه برام کامنت خصوصی می‌ذارن؟؟؟ شما با من رودربایستی دارین یا با همدیگه؟ از چی خجالت می‌کشین؟ از اینکه مثلاً دارین منو تسلا می‌دین و یا بهم می‌گین که دوستم دارین و درکم می‌کنین؟ یا اصلاً از اینکه برای من کامنت می‌ذارین و نمی‌خواهین کسانی که میشناسن‌تون اینو بدونن؟ آخه چتونه؟ من دوست دارم جواب بدم به کامنتا. وقتی خصوصی می‌ذارین مجبورم بیام روی وبلاگتون جواب لطفتون رو بدم که وقت ندارم.
خواهشاً عمومی... عمومی... عمومی...

جمعه 19 شهریور. درست سر ظهر:
1.     هرکجا می‌روم به درِ ظرف‌هایی که وسط دعوای ششم شهریور شکستم برخورد می‌کنم. انگار آدم مدام قرار است با نتایج اعمالش همه‌جا روبرو شود.
یا مامان محض نوستالژی ظرف‌های از دست رفته‌اش، درهای‌شان را نگه‌داشته: در قندان. درهای سه گانه ظروف قند و شکر و چای. در قوری... اگر پارچ بلوری آب هم در داشت، نگه می‌داشت.
صبح که با چشم‌هایی پف کرده و صورتی نشسته و مویی پریشان دنبال قوطی چای خشک می‌گردم که دم کنم، یادم می‌افتد که همه را وسط دعوا شکسته‌ام. خوب حالا چای را باید کجا پیدا کنم؟ مامان هم که خانه نیست؟
2.     برای یک کاری که یادم نیست چه بود می‌روم توی حیاط (یادم هست ولی به شما نمی‌گویم که بهم بخندید!) آنجا متوجه گلدان‌هایم در وضعیت اسف‌باری که بدون من دچارش شده‌اند می‌شوم: جوانه‌های آلوئه‌ورا تقریباً گندیده و خشکیده‌اند. سر برگ‌های آلوئه‌ورای مادر، سوخته. آن‌های دیگر هم وضعیت بهتری ندارند. دلم آتش می‌گیرد برای‌شان. پس مامان چه غلطی می‌کرده؟
هیچی. دنبال کار چشم معیوب بابا و وقت بیمارستان گرفتن و بچه‌داری برای خواهرم و مهمان‌نوازی برای زن‌های برادر کوچکه و برادر بزرگه بوده. مامان امروز ظهر هم در خدمت مادرش بوده: برای مهمانی روز عید فطر در خانه‌ی مامان ایران (نام مادربزرگم ایران است. اخیراً به این نتیجه رسیده‌ام که خیلی هم عادی نیست!) به کمک رفته... مامان کی یک لحظه برای خودش زندگی کرده؟ چرا باید ازش توقع داشته باشم در این سیزده روز نبود من، اصلاً یاد کاکتوس‌های من هم افتاده باشد؟
بعد از سیزده روز برگشته‌ام... اما این خانه دیگر «خانه‌ی من» نیست. این را حس می‌کنم. دیگر هیچ تعلقی بهش ندارم. انگار مسافری به یک مسافرخانه وارد شده باشد. سیزده روز کافیست که از تمام چیزهایی که بهشان وابسته‌ای، آشنایی‌زدایی بشود. و آنوقت است که احساس یک مسافر، یک غریبه را پیدا می‌کنی. حس می‌کنی که دیگر هیچ‌جا خانه‌ات نیست(این را دختری هم که چند سال خارج از ایران درس می‌خواند و اخیراً مدتی آمده بود ایران، روی وبلاگش نوشته بود. چند سال کجا و سیزده روز کجا؟)
بعد از سیزده روز با معده‌ی خراب و کم خوابی و موی ژولیده و تنی که احتیاج به حمام دارد و وسایلی که خانه‌ی عمه و خواهرم جا گذاشته‌ام... برگشته‌ام که چه را ببینم؟ گلدان‌های نیمه‌جان کاکتوسم را زیر آفتاب شهریور‌ماه؟ یا خانه‌ای که مثل بازار مکاره به هم‌ریخته است و مدام هرکجایش که قدم می‌گذاری یک آشغالی زیر پایت می‌رود. ماژیک و توپ و عروسک‌های خواهرزاده ام... لباس‌های مچاله... شلوارهای پشت و رو...آشغال تخمه و خرده کیک‌های خواهرزاده ام و چس‌فیل... کاغذ‌ها و روزنامه‌های آواره گوشه‌و کنار... جوراب‌های گلوله شده‌ی بوگندو... مبل‌هایی که پوشیده از لباس و ملحفه و کیف و اسباب‌بازی هستند... آشپزخانه‌ای که روی میزهایش یک سانتی‌متر جای خالی پیدا نمی‌شود و ظرفشویی کله‌کوب ظرف کثیف و گاز کثیف و چرب و... چرا ما نباید بتوانیم مثل مردم دیگر... مثل آدمیزاد زندگی کنیم؟ چرا همه‌ی چیزهای معمولی توی این خانه اینقدر سخت است؟
3.     قهوه‌ی اول وقتی مشغول عزاداری برای کاکتوس‌هایم توی حیاط هستم، سر رفته. خیلی دیر متوجه می‌شوم: دیگر حسابی قلیده و گاز کثافت را بیشتر به گند کشیده. توی فکر این هستم که همان یکی دوقاشق قهوه‌ی مانده ته شیشه را هم اینطوری به باد دادم و آیا چیزی مانده هنوز که دوباره دم کنم؟... که توجه‌ام به کثیفی گاز و ظرف‌های نشسته جلب می‌شود. قهوه را فراموش می‌کنم و می‌زنم توی کار تمیز کردن گاز و شستن ظرف‌ها.
محافظ‌های فلزی گاز را که رویش می‌گذارم یاد این می‌افتم که یکیش را احتمالاً وسط دعوا شکسته‌ام. نمی‌دانم کدام، فقط یادم هست که به طرف در آشپزخانه، جایی که بابا یک لحظه قبلش بیرون رفته بود، پرتش کردم... هنوز یک قاشق قهوه ته شیشه مانده. دوباره می‌گذارم روی گاز تمیز و برمی‌گردم توی اتاق...
می‌نشینم پای کامپیوتر به این امید که چیزی تایپ کنم که می‌بینم آیکون‌های روی دسکتاپ به کل مبهم و ناخوانا هستند. یعنی خواهرزاده ام طوری به شیشه‌ی مانیتور ریده که عین شیشه‌های مشجر حمام‌ها شده.
یاد دستمال خیسی که گاز را باهاش تمیز می‌کردم افتادم. رفتم از آشپزخانه آوردمش و صفایی به مانیتور دادم و در همان حین داشتم فکر می‌کردم که چرا زندگی به سبک آدم برای ما اینقدر پیچیده و محال شده؟
4.     وقتی برگشتم توی آشپزخانه یکهو متوجه قهوه دوم شدم. به دادش رسیدم و اینبار چشم ازش برنداشتم تا کف کند. می‌دانستم که کافی‌ست رویم را برگردانم تا در اثر جریان سیال ذهنم به جایی دیگر پرتاب شوم و قهوه را به کل از یاد ببرم و تنها امیدم برای خوردن یک فنجان قهوه در این روز قهوه‌ای شهریوری بر باد برود. بهش زل زدم  و زل زدم تا اولین حباب‌های متورم کف را روی سطحش مشاهده کردم. دم آن‌هایی که می‌توانند به قهوه‌ی آماده رضایت بدهند، گرم. این نوستالژی ما را که کشته...
آدم برای خوردن یک فنجان قهوه‌ی نوستالژیک چه مصائبی را باید متحمل شود؟ کجاست مل گیبسون با آن مصائب مسیح‌اش؟ کجاست مسیح با آن تاج خار و صلیب زپرتی‌اش؟ من خودم یک‌پا مصیبتم...
5.     دارم فکر می‌کنم که همیشه حجم قلنبه‌ای از واقعیت (رئال)، روی سرت هوار شده که دیگر جایی برای نوشتن فراواقعیت (سوررئال)، را بهت نمی‌دهد. چطور می‌شود «داستان» سر هم کرد یا برای خوانندگان یک نشریه‌ی درپیت مطالب مورد علاقه‌شان را نوشت، وقتی زندگیت... تمام زندگیت، تجسم زنده‌ی فلاکت است؟ فلاکتی واقعی و گریز‌ناپذیر و انکار‌نشدنی.
چطور می‌شود در ثبت کلمات، در نوشتن و روی کاغذ آوردن کلماتی که ممکن است بتوانند حال و روزت را تا حدود ناقصی توصیف کنند و باری از روی دوشت بردارند، پیش از شروع به نوشتن، «قصد» کرد. یا مثلاً سوژه را در ذهن پروراند و دستمالی‌اش کرد و آغاز و انجامش داد و اوج و فرود برایش در نظر گرفت و در جاهایی از ماجرای واقع شده دخل و تصرف‌های مجاز کرد و شیرین‌بازی در‌آورد و طنز در آن گنجاند و هزار و یک پشتک و وارو زد تا غم‌نامه‌ات برای مردم «جالب توجه» و «خواندنی» شود، فقط؟
چطور می‌شود ادای چیزی‌ را درآورد؟
چطور می‌شود شیرین بود برای مردم؟
چطور می‌شود به قصدی غیر از نوشتن، نوشت؟
چطور می‌شود چیزی را که هست، ننوشت؟
چطور می‌شود از خودت و دردت بیگانه شوی و برای دلخوشی مردم، دایه‌ی مهربان‌تر از مادر شوی؟
چطور می‌شود به ازای دستمزدی ناچیز (یا حتی زیادش... که بعید است آدم از نوشتن نفع مالی چندانی ببرد) به واقعیت هولناکی که بر دوش‌هایت آوار شده، خیانت کنی، به خودت خیانت کنی، و برای دیگران قصه سر هم کنی؟
من نمی‌توانم... نتوانسته‌ام هم... ولی خیلی‌ها می‌توانند... و من هنوز نمی‌دانم و دارم می‌پرسم که چطور می‌شود...
6.     امروز فردا باید کتاب‌های کتابخانه‌ام را برای اثاث‌کشی موعود بسته‌بندی کنم. امیدوارم که این آخرین اثاث‌کشی باشد. صد و چهل متر خانه‌ی دو طبقه و دو تا ماشین... یک ورشکستگی تخـمی... چند سال اجاره‌نشینی... و حالا یک آپارتمان شصت متری در طبقه‌ی چهارم یک ساختمان قدیمی‌ساز نکبتی. جایی که باید آن نیمه‌ی زندگی‌مان را که هنوز دور نریخته‌ایم در آن بتپانیم...
من فقط به گلدان‌های کاکتوسم فکر می‌کنم... دیگر هیچ‌چیز برایم مهم نیست... اینکه کتابخانه‌ام را کجای خانه می‌گذارم؟ درون آپارتمانی که خریده‌ایم چه شکلی است؟ اصلاً تمیز و قابل سکونت هست؟
هیچ چیزی... هیچ چیزی... الا یک وجب جای نورگیر برای کاکتوس‌هایم... یک وجب جا زیر نور آفتاب و به دور از سرما و گرمای کشنده... یک وجب آرامش برای جوانه‌هایی که تکثیر خواهند شد... جوانه‌هایی که کتاب نمی‌خوانند... قهوه نمی‌نوشند... قسط ندارند و کار نمی‌کنند... نوستالژی ندارند به چیزهای از دست رفته...
برای جوانه‌های کوچکی که به محض جدا شدن از ساقه‌ی اصلی و کاشته‌شدن در یک گلدان دیگر: به کلی بی‌پدر و مادرند. و به دست‌هایی که بهشان آب می‌دهد و یک جایی روی یک وبلاگ، مرتب ازشان می‌نویسد، حتی یک لحظه هم فکر نمی‌کنند.
من مرده‌ی خریت محض این کاکتوس‌ها هستم.
7.     نوشتن این متن که تمام می‌شود تازه یاد قهوه‌ام می‌افتم... سرد سرد شده. مثل تنی بی‌خون که جانش درآمده.

ساعت ۱:٤٧ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٦/۱٩
    پيام هاي ديگران(41)   لینک

سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

111: مرگ رنگ


هنوز نمی‌دانم این مانتوی جینگولی مستون را چطور خریدم!
معمولاً حواسم هست و عقلم بجاست و پیرو سبک سادگی و عدم جلب توجه در لباس هستم. هیچوقت(تآکید می‌کنم: هیچوقت) روی مد نگشته‌ام. حتی وقتی که چیزی که دوست داشته‌ام روی مد بوده (مثلاً یک بار هوس لاک زرد داشتم. چند وقت دل و دل کردم که بخرم که دیدم یکهو مد شد. کلاً بیخیالش شدم.)
اما فلسفه‌ی سادگی در لباس، حکایت دیگری می‌شود. آن‌هایی که ساده‌پوش‌اند، این را به عنوان یک سبک (روش) و قانون همیشگی انتخاب می‌کنند. طوری که مثلاً حتی در خرید ساعت و حلقه و رنگ کردن مو و انتخاب دکمه‌ی لباس و خریدن کیف مبایل هم از این قاعده تخطی نمی‌کنند. انگار که الزاماً همه چیزشان حتماً باید در راستای سادگی، سِت باشد.
مثلاً ممکن است دلشان غنج بزند برای لاک قرمز، ولی الزاماً باید از لاک کرم رنگ و روشن هماهنگ با رنگ پوست و مانتو و شالشان استفاده کنند.
اما من قرمز را دوست دارم. و ردی از سبز ملایم را در کنارش.
آبی فیروزه‌ای را می‌پرستم.... و ترکیبش را با قهوه‌ای سوخته و آجری و نارنجی... که مرا یاد بناهای تاریخی اصفهان و کاشان می‌اندازد...
بنفش را... در هارمونی‌اش با زرد آفتابگردان. زرد برزیلی... مثل گل‌های بنفشه...
آدم چطور می‌تواند اینهمه رنگ را ول کند و سفید و کرم و قهوه‌ای و مشکی و خاکستری بی بو و بی‌خاصیت را تنش کند؟ رنگ‌های یبس و بی‌حرارت را که آدم را یاد هیچ چیزی نمی‌اندازند الا فرشته‌های مقرب و خیلی عزاداران و قدیسین!
طبیعت را با همه‌ی رنگ‌هایش دوست دارم و نمی‌توانم به خاطر رعایت یک قانون احمقانه‌ی انسانی به نام «سادگی»، رنگ‌ها را انکار کنم.
گاهی دلم می‌خواهد آدم‌هایی را که سر چله‌ی تابستان لباس پرتقالی یا صورتی روشن می‌پوشند، عین بستنی میوه‌ای بخورم.
زیبایی، اجتناب ناپذیر است.
حالا من دنیایی هم که ساده‌پوش باشم و دلم نخواهد تیپ‌های جیغ بزنم و توجه هر عمله‌ای را جلب کنم، آخرش مگر می‌توانم زیبایی رنگ‌ها را نادیده بگیرم و مثل راهبه‌ها و تارکان دنیا لباس بپوشم؟ من که پدر خودم را هم انکار کرده‌ام می‌آیم به یک قانون تخـ.می من درآوردی پابند بمانم؟ عمراً!
می‌گویم: دنیا صبح تا شب دارد چوبش را در ما تحت ما می‌نشاند و می‌ستاند... ما دیگر خودمان را مورد عنایت خاصه قرار ندهیم. اینهمه قانون اجتماعی هست که نمی‌توان از زیرشان در رفت، ما دیگر چرا باید برای خودمان قانون سر هم کنیم؟‌جامعه و پدر و مادر و مدرسه و دانشگاه و محیط کار بس نیست؟
خلاصه این می‌شود که گاهی یکهو دیوانه می‌شوم و چیزهایی می‌پوشم که ازم بعید است. یک عیب دارم و آن اینکه توی لباس پوشیدن قابل پیش بینی نیستم!
دو نمونه برایتان نقل می‌کنم:
1. نوزده سالم که بود یک بار با تیپ بالرین‌ها وارد یک عروسی فامیلی شدم. آنهم زمانی که ماکسی‌های گل منگولی تا شست پا مد بود. من با یک وجب دامن چین‌چینی و کفش بندی و جورابی که لبه‌اش ساتن چین خورده بود و موهای کوتاه تا زیر گوش پریدم وسط مجلس. حالا فکرش را بکنید که فامیل ما که می‌خواستند گوی سبقت را در شیک پوشی از فامیل عروس بربایند چطور به توسط تیپ محشر بنده ضایع شدند.
2. دوازده سالم که بود سر خرید یک دست لباس برای مجلس عروسی پسر عمو جان، گیر دادم به یک لباس بنفش چین چینی عین شلوار سنبادی. که دو تا اپل گنده سر شانه‌هایش داشت. با آن لباسه شبیه بازیکنان سیاه پوست فوتبال آمریکایی، چهارشانه به نظر می‌رسیدم. آنهم منی که در آن سن عین ماکارونی باریک و لاغر بودم.
وای باور کردنی نبود. عجب خبطی. حالا مادره هم روشن‌فکر شده بود و انگار پای برنامه‌های روانشناسی کودک «خانم دکتر فردوسی پور» نشسته بود و تصمیم گرفته بود این کودک خودشیفته‌اش را عزت تپان کند. فکر کن! من جای مامان بودم یکی می‌زدم توی سر این کره‌خر زبان نفهم و یک لباس درست حسابی برایش می‌خریدم و خرکشان می‌بردمش عروسی. چه می‌شد الأن توی عکس‌های عروسی پسر عمو شبیه خانم هاویشام نباشم؟ چه می‌شد که دلم نخواهد کچل بودم و عوضش آن عکس‌های ننگین را سر به نیست کرده باشم؟
مرده‌شور هرچه دختر بچه‌ی تخس خودشیفته را ببرد.
عجب بچه‌ی گهی بودم.
این هم از حالایم با این مانتوی جینگولی مستون که عین لباس یانگوم جان می‌ماند.
می‌ترسم اگر این ماجرا تا سی سال آینده به همین منوال ادامه پیدا کند، یک روز شاهد یک پیرزن با لباس ورزشی صورتی باشید که اکس ترکانده و دارد با موتور سیکلتش تک چرخ می‌زند و هد می‌زند و می‌خواند:
چه لاک خوش‌رنگی
چه آرایشی داری
چه دوست پسر خوبی
چه آرامشی داری!!!
والا!!!

پ.ن: از دیروز تا حالا الاف عمل جراحی سین و بیمارستان و این حرف‌ها هستم. حالا در پست آینده شرح ماوقع را خدمتتان عرض می‌کنم. که بر ما و دختر عمه چه‌ها رفت...
پ.ن٢: لعنت بر پدر و مادر کسی که آدم حسابی‌ها را فیلـتر می‌کند: جناب آقای دکتر سید مهدی موسوی، احتراماً فیلـتر شدن وبلاگ جنابعالی را جمیعاً تسلیت عرض می‌نماییم.
پ.ن٣: بنویس تا چشم‌شون در بیاد داداش. کم نیار!
پ.ن۴: جناب آقای کوروش سیاسی (فامیلیت همینه؟) فیلـتر شدن وبلاگ شما را هم با کمال تأسف و تأثر تسلیت عرض می‌نمایم. (طاقت بیار رفیق!)
پ.ن5: دیفال مستراح هم فیلتر شد. ای خدا دیگه نمیدونم سرمو به کدوم دیفالی بکوبم؟ جمیع مسلمین برای سه روز عزای عمومی اعلام می‌کنم.
پ.ن6: مرسی از مش مریم (وبلاگ سورتمه) که ما رو با این خبرای بد سورپرایز کرد. باز کدوم تخـم سگی افتاده توی وبلاگا و داره ریشه‌ی همه رو می‌زنه. جالب اینه که اگه سکـسی بنویسی کسی ککش نمی‌گزه. اما وای به اون روزی که انگشت توی یه جایی‌شون کنی...
دارم واسه خودم نگران می‌شم‌ها!

ساعت ٧:٥٠ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٦/۱٦
    پيام هاي ديگران(52)   لینک