جمعه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۹

114: شقايق سياه


صد و پنجاه سانت کلاً قد دارد. موهایش مثل شقایق سفید ( به پست شماره 94 مراجعه شود) کوتاه است و به قول خودش: خودم زدمشون. گند زدم؟ گند زده. ریده فی‌الواقع. اما زیاد معلوم نیست. با این مدل‌های فشن‌ای جدید که با چسب مو و اتوی مو و تیغ و غیره، مو را خرد خرد می‌کنند و هر تکه‌اش را به سمتی سوق می‌دهند، خیلی هم روی مد به نظر می‌رسد. فقط از نظر من عین بزی می‌ماند که از زیر دوکارد (قیچی پشم چینی) در رفته.
حین کار آنقدر ور می‌زند و ورجه وورجه می‌کند و لف و لف دمپایی‌هایش را کف آرایشگاه می‌کشد که شیوا اعصابش خاکشیر می‌شود و از هرجایی که ایستاده و یا نشسته باشد و مشغول کار یا سیگار باشد، چشم‌های درشت و کشیده‌اش را به چشم‌های من می‌دوزد و طوری با حرص لب‌هایش را به هم فشار می‌دهد که من خنده‌ام را به زور قورت می‌دهم که شقایق نفهمد منظورمان به اوست.
وجود شقایق و عکس‌العمل روانی شیوا نسبت به او، به خودشان مربوط است البته... ولی برای من هم به تأملی فلسفی انجامید:
نکته در «شیوه‌ی واکنش آدم‌ها به یک موضوع واحد است». و «نوع قضاوت».
دیروز ازم پرسید: چند سالته؟
- سی سال.
- ووووووووووووویییییییییییییییییییییییی!!! نه بابا! خاله شیوا این راست میگه؟ تو رو خدا راست میگی؟ تا حالا یه آدم سی ساله رو از نزدیک ندیده بودم. به تو که میاد فوق فوقش بیست سالت باشه (احتمالاً این تکه‌ی آخر را محض ماله کشیدن جمله‌ی قبلی‌اش می‌آید!)
و خاله شیوا چپ چپ نگاهش می‌کند. و من می‌دانم دوست دارد با دندان‌هایش عین آدامس، گوشت تنش را بجود.
دوباره می‌پرسد: شوهر کردی؟ نامزد داری؟
به شیوا نگاه می‌کنم و در یک لحظه تصمیم می‌گیرم که این بچه اینقدر احمق است که دانستن یا ندانستن این موضوع خطری برای او یا من محسوب نمی‌شود. بهش می‌گویم. مقداری را که گفتنی است. کل‌اش خیلی طولانی است. با دو سه جمله سر و تهش را هم می‌آوردم.
می‌پرسد:‌ پس چرا ازدواج نمی‌کنین؟
خدایا! خداوندا! ای سوم شخص غائب ناموجود! ای بزرگترین اثر هنری انسان! من جواب این جغله بچه را چطور بدهم؟
یادم هست بیست و دو سالم که بود با پسری که آنموقع دوستش داشتم تمام کردم. عاقلانه و منطقی به این نتیجه رسیدیم که به درد هم نمیخوریم و اگرچه همدیگر را دوست داریم ولی دیگر باید تمامش کنیم... و کردیم.توی ایستگاه اتوبوس.
و من اشک‌ریزان سوار اتوبوس شدم. حالا از شانسم به پست یک دختر پانزده شانزده ساله که چند بار توی آن خط کنارش نشسته بودم و سلام و علیکی پیدا کرده بودیم، خوردم.
دختره تا دید من گریه می‌کنم پرسید: چی شده؟
- تمومش کردیم.
- چرا؟
- ...
- آزمایش خونتون جور در نیومد؟ خانواده‌ها مخالف بودن؟ باهم دعواتون شد؟
- هیچکدوم... هیچکدوم... هیچکدوم....
آن روز هم خدای بزرگ ناموجود را به کمک طلبیدم که برای کسی که سال‌ها با من فاصله‌ی سنی و عقلی دارد، یک مطلب ساده را توضیح بدهم.
گاهی توضیح ساده‌ترین چیزها برای آدم‌های اطراف چقدر سخت می‌شود. انگار که یک موجود فضایی هستی و داری به زبانی بیگانه ادر بدر می‌کنی و شکلک در میاوری.
چرا؟
چون که!
دخترجان بی‌خیال شو. شیوا یک کاری دست این بشر بده و من را از دستش نجات بده. شیوا معنای نگاهم را گرفت. صدایش کرد و گفت که کف را تی بکشد. سرش را گرم کرد.
عینکش را مثل خنگ‌ها هل می‌دهد بالا و دهان گشادش باز می‌ماند در حین این کار. از پدر معتادش می‌گوید و مادرش که فروشنده‌ی سیار لباس است. و دو برادرش. و اجاره‌ی پس‌افتاده و موعد تخلیه و ...
دلم برایش می‌سوزد. این را به شیوا می‌گویم وقتی که بهم می‌گوید از فردا قصد دارد عذرش را بخواهد. می‌گویم: ابلهه. ولی... خیلی بیچاره‌ست. گناه داره.
- باور نکن. خیلی‌ها عادت دارن دروغ و دونگ به هم ببافن واسه تلکه کردن آدم.
آدم بدی است شیوا لابد، که دلش برای کسی نمی‌سوزد و حرف کسی را باور نمی‌کند.
عصر همان روز روی یک صندلی گردان نشسته و عین چرخ‌و فلک دور خودش می‌چرخد و دهانش تا بنا گوش باز است و بلند بلند با خنده‌ای ابلهانه برایمان تعریف می‌کند که:
سه سال پیش که چهارده سالش بوده با پسر شریک پدرش دوست بوده و پسره بیست و دو سه سالش بوده. (علامت تعجب در ذهن من!)
می‌پرسم: الان کلاس چندمی؟
- امسال سال آخر دبیرستانم. تموم میشه.
ادامه می‌دهد که آنموقع سال اول راهنمایی بوده و می‌رفته دوم... (شاخ روی سرم!!! هرجوری حساب کنی غلط از کار درمیاید.)
... رفته بودند شمال که ویلاهایشان را مرتب کنند برای شب یلدای بیست روز بعد...( شاخ از ماتحتم!!! پدر معتاد و فقر مالی چه می‌شود؟)
... این دوتا با هم توی یک ماشین برمی‌گشته‌اند و والدین در ماشین عقبی...( کارمان از شاخ گذشت و به شاخه رسید!!!!! دختر چهارده ساله و پسر بیست و سه ساله و والدین روشنفکر. آخرالزمان شده بی شک.)
... سر یک پیچ، جاده می‌پیچد این‌ها نمی‌پیچند و پسره خودش را روی این می‌اندازد که نجاتش بدهد و شیشه‌ی ماشین از پس گردنش می‌رود و از سینه‌اش درمی‌آید و عاشقانه در آغوش هم غرق در خون و ...بیست روز کما و بعد هم مرگ پسره آنهم درست در شب یلدا... (دیگر بگو منار... بگو چنار...!!!!!! عین فیلم‌های هندی شد آخرش.)
آدم ابلهی هستم من لابد، که حرف هرکسی را باور می‌کنم و دلم برای همه می‌سوزد.
پ.ن:
گفته بودم که: بیماری صرف افعال دارم.(پست شماره 103)

ساعت ٩:٢۸ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٦/٢٦
    پيام هاي ديگران(63)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر