سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

111: مرگ رنگ


هنوز نمی‌دانم این مانتوی جینگولی مستون را چطور خریدم!
معمولاً حواسم هست و عقلم بجاست و پیرو سبک سادگی و عدم جلب توجه در لباس هستم. هیچوقت(تآکید می‌کنم: هیچوقت) روی مد نگشته‌ام. حتی وقتی که چیزی که دوست داشته‌ام روی مد بوده (مثلاً یک بار هوس لاک زرد داشتم. چند وقت دل و دل کردم که بخرم که دیدم یکهو مد شد. کلاً بیخیالش شدم.)
اما فلسفه‌ی سادگی در لباس، حکایت دیگری می‌شود. آن‌هایی که ساده‌پوش‌اند، این را به عنوان یک سبک (روش) و قانون همیشگی انتخاب می‌کنند. طوری که مثلاً حتی در خرید ساعت و حلقه و رنگ کردن مو و انتخاب دکمه‌ی لباس و خریدن کیف مبایل هم از این قاعده تخطی نمی‌کنند. انگار که الزاماً همه چیزشان حتماً باید در راستای سادگی، سِت باشد.
مثلاً ممکن است دلشان غنج بزند برای لاک قرمز، ولی الزاماً باید از لاک کرم رنگ و روشن هماهنگ با رنگ پوست و مانتو و شالشان استفاده کنند.
اما من قرمز را دوست دارم. و ردی از سبز ملایم را در کنارش.
آبی فیروزه‌ای را می‌پرستم.... و ترکیبش را با قهوه‌ای سوخته و آجری و نارنجی... که مرا یاد بناهای تاریخی اصفهان و کاشان می‌اندازد...
بنفش را... در هارمونی‌اش با زرد آفتابگردان. زرد برزیلی... مثل گل‌های بنفشه...
آدم چطور می‌تواند اینهمه رنگ را ول کند و سفید و کرم و قهوه‌ای و مشکی و خاکستری بی بو و بی‌خاصیت را تنش کند؟ رنگ‌های یبس و بی‌حرارت را که آدم را یاد هیچ چیزی نمی‌اندازند الا فرشته‌های مقرب و خیلی عزاداران و قدیسین!
طبیعت را با همه‌ی رنگ‌هایش دوست دارم و نمی‌توانم به خاطر رعایت یک قانون احمقانه‌ی انسانی به نام «سادگی»، رنگ‌ها را انکار کنم.
گاهی دلم می‌خواهد آدم‌هایی را که سر چله‌ی تابستان لباس پرتقالی یا صورتی روشن می‌پوشند، عین بستنی میوه‌ای بخورم.
زیبایی، اجتناب ناپذیر است.
حالا من دنیایی هم که ساده‌پوش باشم و دلم نخواهد تیپ‌های جیغ بزنم و توجه هر عمله‌ای را جلب کنم، آخرش مگر می‌توانم زیبایی رنگ‌ها را نادیده بگیرم و مثل راهبه‌ها و تارکان دنیا لباس بپوشم؟ من که پدر خودم را هم انکار کرده‌ام می‌آیم به یک قانون تخـ.می من درآوردی پابند بمانم؟ عمراً!
می‌گویم: دنیا صبح تا شب دارد چوبش را در ما تحت ما می‌نشاند و می‌ستاند... ما دیگر خودمان را مورد عنایت خاصه قرار ندهیم. اینهمه قانون اجتماعی هست که نمی‌توان از زیرشان در رفت، ما دیگر چرا باید برای خودمان قانون سر هم کنیم؟‌جامعه و پدر و مادر و مدرسه و دانشگاه و محیط کار بس نیست؟
خلاصه این می‌شود که گاهی یکهو دیوانه می‌شوم و چیزهایی می‌پوشم که ازم بعید است. یک عیب دارم و آن اینکه توی لباس پوشیدن قابل پیش بینی نیستم!
دو نمونه برایتان نقل می‌کنم:
1. نوزده سالم که بود یک بار با تیپ بالرین‌ها وارد یک عروسی فامیلی شدم. آنهم زمانی که ماکسی‌های گل منگولی تا شست پا مد بود. من با یک وجب دامن چین‌چینی و کفش بندی و جورابی که لبه‌اش ساتن چین خورده بود و موهای کوتاه تا زیر گوش پریدم وسط مجلس. حالا فکرش را بکنید که فامیل ما که می‌خواستند گوی سبقت را در شیک پوشی از فامیل عروس بربایند چطور به توسط تیپ محشر بنده ضایع شدند.
2. دوازده سالم که بود سر خرید یک دست لباس برای مجلس عروسی پسر عمو جان، گیر دادم به یک لباس بنفش چین چینی عین شلوار سنبادی. که دو تا اپل گنده سر شانه‌هایش داشت. با آن لباسه شبیه بازیکنان سیاه پوست فوتبال آمریکایی، چهارشانه به نظر می‌رسیدم. آنهم منی که در آن سن عین ماکارونی باریک و لاغر بودم.
وای باور کردنی نبود. عجب خبطی. حالا مادره هم روشن‌فکر شده بود و انگار پای برنامه‌های روانشناسی کودک «خانم دکتر فردوسی پور» نشسته بود و تصمیم گرفته بود این کودک خودشیفته‌اش را عزت تپان کند. فکر کن! من جای مامان بودم یکی می‌زدم توی سر این کره‌خر زبان نفهم و یک لباس درست حسابی برایش می‌خریدم و خرکشان می‌بردمش عروسی. چه می‌شد الأن توی عکس‌های عروسی پسر عمو شبیه خانم هاویشام نباشم؟ چه می‌شد که دلم نخواهد کچل بودم و عوضش آن عکس‌های ننگین را سر به نیست کرده باشم؟
مرده‌شور هرچه دختر بچه‌ی تخس خودشیفته را ببرد.
عجب بچه‌ی گهی بودم.
این هم از حالایم با این مانتوی جینگولی مستون که عین لباس یانگوم جان می‌ماند.
می‌ترسم اگر این ماجرا تا سی سال آینده به همین منوال ادامه پیدا کند، یک روز شاهد یک پیرزن با لباس ورزشی صورتی باشید که اکس ترکانده و دارد با موتور سیکلتش تک چرخ می‌زند و هد می‌زند و می‌خواند:
چه لاک خوش‌رنگی
چه آرایشی داری
چه دوست پسر خوبی
چه آرامشی داری!!!
والا!!!

پ.ن: از دیروز تا حالا الاف عمل جراحی سین و بیمارستان و این حرف‌ها هستم. حالا در پست آینده شرح ماوقع را خدمتتان عرض می‌کنم. که بر ما و دختر عمه چه‌ها رفت...
پ.ن٢: لعنت بر پدر و مادر کسی که آدم حسابی‌ها را فیلـتر می‌کند: جناب آقای دکتر سید مهدی موسوی، احتراماً فیلـتر شدن وبلاگ جنابعالی را جمیعاً تسلیت عرض می‌نماییم.
پ.ن٣: بنویس تا چشم‌شون در بیاد داداش. کم نیار!
پ.ن۴: جناب آقای کوروش سیاسی (فامیلیت همینه؟) فیلـتر شدن وبلاگ شما را هم با کمال تأسف و تأثر تسلیت عرض می‌نمایم. (طاقت بیار رفیق!)
پ.ن5: دیفال مستراح هم فیلتر شد. ای خدا دیگه نمیدونم سرمو به کدوم دیفالی بکوبم؟ جمیع مسلمین برای سه روز عزای عمومی اعلام می‌کنم.
پ.ن6: مرسی از مش مریم (وبلاگ سورتمه) که ما رو با این خبرای بد سورپرایز کرد. باز کدوم تخـم سگی افتاده توی وبلاگا و داره ریشه‌ی همه رو می‌زنه. جالب اینه که اگه سکـسی بنویسی کسی ککش نمی‌گزه. اما وای به اون روزی که انگشت توی یه جایی‌شون کنی...
دارم واسه خودم نگران می‌شم‌ها!

ساعت ٧:٥٠ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٦/۱٦
    پيام هاي ديگران(52)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر