چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۱

252: زنان ساده‌ي كامل

+ نوشته شده در چهارشنبه ششم اردیبهشت 1391 ساعت 14:33 شماره پست: 305

نام: مينا.
شكل ظاهري: بلوند و قد بلند و خوش‌هيكل.
وضعيت مالي: پولدار.
وضعيت تأهل: متأهل.
اعتماد به نفس: در حد جوجه اردك زشت!

به «ر» مي‌گويد: موهامو مشكي كن. شوهرم مشكي دوست داره.
-    پس تا حالا كه بلوند بودي؟ همش هم مي‌گفتي هرچي روشن‌تر بهتر؟
-    خب. تا حالا بلوند دوست داشت. حالا يهو نمي‌دونم چي شده دلش مشكي مي‌خواد.
-    مگه تو عروسكي كه با هر ساز اون مي‌رقصي؟ اگه مشكي كني ديگه بايد وايسي تا بلند بشه تا بتوني يه رنگ ديگه بزني روي موهات و عوضش كني. من مي‌دونم پشيمون ميشي. بعدشم ديگه راه برگشت نداره.
-    عيب نداره.
-    آخه صورت تو كوچيكه. موي مشكي ريزه ترت مي‌كنه. تبديل به يه دختر زشت ريزه ميزه ميشي.
-    عيب نداره.
-    چرا داري اينكارو با خودت مي‌كني؟ با اين كارت شوهرتو پررو مي‌كني. نذار اعتماد به نفستو ازت بگيره. خودت باش. ببين خودت چي دلت مي‌خواد.
-    نمي‌تونم. مي‌ترسم اگه  اوني كه مي‌خواد نباشم، بره سمت زناي ديگه. شايد يه دختر مومشكي ديد و... تازه مدام بهم ميگه اين بغل پاهاتو آب كن. مي‌بيني؟ اينجا...
با دست به بغل را.ن‌هايش مي‌زند. يكي از خوش‌هيكل‌ترين دخترهايي است كه ديده‌ام. و تصميم دارد برود عمل ليپولايز كند. آنهم به خاطر بغل پاهايي كه اصلا وجود ندارند و به خاطر فرم ذاتي با.سنش است كه اگر ايشان اعتماد به نفس جنيفـ.ر لو.پز را مي‌داشت، به همان‌ها هم افتخار مي‌كرد و مي‌رفت بيمه‌شان مي‌كرد.
تا زماني كه عكس عروسي‌اش را براي‌مان نياورده همگي فكر مي‌كنيم شوهرش بايد چيزي در مايه‌هاي بردپيت يا جاني‌دپ يا محمدرضا گلزار باشد. بعد كه چشم‌مان به آن كوتوله‌ي پير زشت كچل با شكم قلنبه‌اش مي‌افتد به هم نگاه مي‌كنيم و ازش مي‌پرسيم: آخه چرا؟ از كجا باهاش آشنا شدي؟ چي شد كه بله رو بهش گفتي؟
-    پسرخاله‌امه!


نام: آيتك (بر وزن آيس‌پك! به معناي «مثل ماه»)
شكل ظاهري: موقرمز و قد بلند و خوش‌هيكل.
وضعيت مالي و و تأهل: عيناً بالايي.
اعتماد به نفس: چـ.س مثقال.

به «ر» مي‌گويد: واي مينا با موهاي بلوند اصلاً يه چيز ديگست. ديوونه شده مي‌خواد مشكي كنه. بهش گفتم احمق نشو. من با موي مشكي خودت هم ديدمت قبلاً. اونجوري يه دختر معمولي ميشي. الان يه چيز ديگه‌اي.

-    شما مي‌خواي چه رنگي كني؟ الأن كه خيلي قرمزه.

-    بلوند!

-    در چه حد؟
-    در حد مينا. اونم بدون دكلره شدن.
-    امكان نداره. تازه با دكلره هم امكان نداره. موهاي شما يك ساله كه به طور مداوم داره قرمز مي‌شه. رنگ قرمز به راحتي از روي مو پاك نمي‌شه.
-    بايد بشه. فقط شما سعي كن زياد به موهام آسيب نرسه. نمي‌تونم كوتاهش كنم. شوهرم موي بلند دوست داره.
-    اگه دكاپاژ بشه حتماً مي‌سوزه و بايد در حد مصري تا زير گوش كوتاه بشه. همين الأن هم آسيب ديده و خشكه.
-    وااااااااااااااااااااي! نع! راه ديگه اي نداره؟
-    نع. مي‌توني يه رنگي نزديك به قرمز كني. مثلاً مسي يا عسلي يا ماهاگوني يا...
-    نععععععععععععع. فقط بلوند. ميدوني؟ شوهرم سال‌ها توي فرانسه و روسيه درس خونده. مي‌گه دختراي اونا يا بلوند هستند يا مو قرمز. چيزي جز اين دو نوع رو دوست نداره. ميگه مو بايد يا بلوند بلوند باشه يا قرمز قرمز. بقيه‌ي رنگ موها اوريجينال و خاص نيستن.
-    حالا ميگي چيكار كنم بالأخره؟ همه رو كه نمي‌شه با هم داشت.
-    دكاپاژ كن. فقط سعي كن در حدي باشه كه نسوزه.
-    از الان بگم كه زياد روشن نميشه. اشكالي نداره؟
-    ام........ اِم....... خب باشه. اشكالي نداره. ولي سعيت رو بكن.
در حالي كه مواد سفيد دكلره را لايه به لايه روي ساقه‌ي قرمز موهايش مي‌مالم ازش درباره‌ي زندگي‌اش مي‌پرسم. خانواده‌ي خودش و شوهرش هر دو ثروتمندند. خودش مترجمي خوانده و مدتي مهماندار هواپيما بوده و از وقتي ازدواج كرده براي اينكه شوهرش را از دست ندهد،‌كارش را كنار گذاشته و خانه‌نشين شده. مي‌گويد كه پروازهاي خارجي چند روزه، شوهرها را توي خانه تنها مي‌گذارد و آن‌ها هم بدون بروبرگرد خيانت مي‌كنند. مرد را نبايد زياد به حال خودش ول كرد. چونكه يكهو از دستت مي‌پرد. دخترهاي گرگ توي جامعه زيادند.
شوهرش كارخانه‌دار است و يك عالمه زن زير دستش كار مي‌كنند. از منشي‌هاي آنچناني گرفته تا مديرهاي سطح پايين و بازارياب‌ها. بنابراين يك سال پيش كه شوهرش هوس رنگ قرمز كرد، ايشان رفت و موهايش را قرمز كرد. بعد هم كه يك بار بدون پرسيدن نظر شوهرش موهايش را كمي كوتاه كرد بود، شوهره كل سفر خارجي چند روزه‌اش را خراب كرده بود و اصلاً باهاش حرف هم نزده بود توي مدت سفر. براي همين اينبار كه از او موي بلوند خواسته بود، ديگر حتماً بايد به خواسته‌اش گردن مي‌نهاد و موهايش را بلوند مي‌كرد. آنهم بدون دكاپاژ و آسيب و كوتاه‌كردن و هركار ديگري.
از صبح اول صبح هم كه مي‌آيد فقط نگران ساعت است. كه چي؟ كه شوهره ساعت 1 كه براي نهار مي‌آيد خانه، كدبانوي مو بلوند دلخواهش حتماً‌ سر پست حاضر باشد و حتماً غذايش را برايش گرم كرده باشد و با مخلفاتش جلوي ايشان بچيند.
با مينا رفت و آمد خانوادگي دارند و شوهرش گفته كه: مينا رو ببين! به اين ميگن زن جذاب. موي بلوند اصلاً يه چيز ديگست... و همين شده كه آيتك آمده كه خودش را مثل مينا كند. در ضمن شوهرش حتي گفته كه فرم با.سن مينا هم خيلي صكسي است و كلاً زن تو‌دل‌برويي است. و بنابر همين آيتك مي‌خواهد برود پروتز با.سن بگذارد.
با اين نحوه‌ي روابط و سطح فكر و استدلال، دور نيست كه چند وقت بعد بشنوم زن‌هاي‌شان را با هم عوض كرده‌اند!

نام: نگاه
وضعيت ظاهري: سنگين و با شخصيت و آرام با موهايي كه اكثراً ساده و تيره‌اند.
وضعيت مالي و تأهل و اعتماد به نفس:‌ عيناً موارد بالا.
به «ر» مي‌گويد:‌ موهامو مش كن. روشن و آفتابي. يه جوري كه توي چشم بزنه. تابلو باشه.
-    واسه چي آخه؟ يهو دلتو نزنه؟‌ من از سليقه‌ي تو خبر دارم. تيره و ساده رو ترجيح مي‌دي. يهو چي شده كه مي‌خواي روشن كني؟ بعدم روشن تا اين حد كه شما مي‌خواي به مو آسيب مي‌زنه.
-    شما منو بلوند كن. اگه آسيب ديد كراتين مي‌كنم. اصلاً هم هزينه‌اش برام مهم نيست. فقط مي‌خوام توي چشم باشم. مي‌خوام پولاي شوهرمو بريزم توي جوي آب. مي‌خوام آتيش بزنم به مالش.
-    چي شده؟
-    داشت تلفني با من حرف مي‌زد. گوشي رو كه قطع كرد متوجه نشد كه هنوز وصله. بعد مبايلش زنگ خورد و شروع كرد با يه دختره‌اي حرف زدن. بهش مي‌گفت:‌ تپلم. هرچي مي‌خواي برام ليست كن. اينجوري يادم نمي‌مونه كه... جوري باهاش حرف مي‌زد كه توي سيزده سال زندگي‌مون با من حرف نزده بود. با دوتا بچه... مرتـ.يكه.... من آدمش كردم. من به پاش نشستم. حالا واسه خودش يه تپل پيدا كرده. مي‌دوني چيه؟ اصلاً منم موهامو بلوند مي‌كنم. بالأخره يكي هم پيدا مي‌شه كه لاغر و بلوند دوست داشته باشه. منم عين خودش. چرا اون بره و من نرم؟
دلش شكسته اما دارد مي‌خندد. به ظاهر، قضيه‌ي تپل را سوژه كرده و براي بچه‌هاي سالن كه از قبل مي‌شناسندش تعريف مي‌كند و مي‌خندد. اما من توي عمق چشم‌هايش درد را مي‌بينم. و شكسته شدن اعتمادي را كه تا همين چند روز پيش به يك مرد داشته. آمده اينجا كه «حرف بزند» كه به «يكي» بگويد كه زندگي‌اش در يك لحظه از هم پاشيده و بعد از اين فقط در كنار آن آدم زندگي مي‌كند بي‌آنكه عشقي در ميان باشد. بهش مي‌گويم كه من اگر به جاي او بودم طلاق مي‌گرفتم. مي‌گويد: تو هنوز نرفتي سر زندگيت كه اينو مي‌گي. آدم فكر بچه‌شو مي‌كنه. فكر اونهمه چيزو كه پدرش در اومده تا ساخته و حالا با رفتنش فقط اجازه مي‌ده كه يكي ديگه تصاحبشون كنه. بايد بمونم و بجنگم.
مي‌ماند. اما ماندش به خودي خود امضا كردن جوازي است كه به مرد اجازه مي‌دهد باز هم به هر.زگي‌اش ادامه بدهد و از حالا به بعد حتي «ترس بو بردن زنش» را هم نداشته باشد. چرا كه حريم‌ها فرو ريخته و زن ديگر مي‌داند و حتي پذيرفته است.

هر روز يك عالمه زن به آن سالن خيابان فرشته رفت و آمد مي‌كنند. زن‌هاي پولدار. بمب‌هاي مايه. اكثراً زيبا و بي‌نقص. عين اسب‌هاي عربي با گردن‌هاي كشيده و سُم‌هاي واكس خورده. بدون حتي يك خش. با ماشين‌هاي آنچناني و گوشي‌ها و ساعت‌هاي مچي و لباس‌هاي مارك. با رفتار ظريف و آداب‌داني و ملاحت زنان اشرافزاده‌ي قرن پانزده و شانزده فرانسه در كتاب‌هاي بالزاك. توي حرف‌هاي‌شان به هم فخر فروشي مي‌كنند و از سفرهاي اخير فرنگ‌شان مي‌گويند و از مارك كفش و كيف‌شان. فا.لگيرهاي خانوادگي و معتمدشان را به هم معرفي مي‌كنند و با هم به كلاس‌هاي يوگا و مديتيشن و عرفان و مولانا شناسي انرژي درماني مي‌روند.
وقتي اين‌ها را مي‌بيني احساس مي‌كني در فضايي ايده‌آل زندگي مي‌كني. فضايي كه در آن تمام انسان‌ها بي‌عيب و نقص و تميزند و روابط اجتماعي به تمامي مسالمت‌آميز و ظريف و اخلاقي است و عشق ميان جفت‌ها توي هوا موج مي‌زند همينجوري. اما كافيست دهان باز كنند و از رابطه‌شان بگويند يا يك عكس از شوهرها و بي‌اف‌هايشان برايت رو كنند. همان يك عكس كافيست كه به ماهيت رابطه‌ي اين آدم‌ها با طرف مقابل‌شان پي ببري. كه همه‌چيز بر پايه‌ي پول تعريف مي‌شود و اگر پول نبود هرگز چنين زني در كنار چنان مردي يك لحظه هم زندگي نمي‌كرد. چونكه كه مردهاي توي عكس‌ها همان بقال و چقال‌ها و فروشنده‌ها و لكسوز سواران شكم گنده‌ي كچل هيزي هستند كه قيافه‌شان حال آدم را بهم مي‌زند. همان‌ها كه اگر پنج دقيقه كنار خيابان منتظر دوستت بشوي، جلوي پايت بوق‌بوق مي‌كنند. و تو براي اينكه بر.يني توي حال‌شان، خم مي‌شوي و از پنجره‌ي باز ماشين‌شان بهشان مي‌گويي: آخه عـ.نتر ايكـ.بيري! كي به تو نيگا مي‌كنه با اين قيافت؟
غافل از اينكه زيباترين زنان عالم به اين‌ها بله گفته‌اند و توي خانه‌هاي‌شان نشسته‌اند و براي‌شان كدبانوگري مي‌كنند و با هر طلوع آفتاب، موهاي‌شان را براي خاطر اين‌ها به يك رنگ جديد در مي‌آورند.
دلم مي‌سوزد. دلم براي زنان‌مان مي‌سوزد كه با.سن‌شان را سمت دانش و آگاهي و زندگي مدرن و روابط مترقي و شعور و عقل‌گرايي كرده‌اند و با اينهمه سواد و مدارك دانشگاهي و پول و امكانات و مشاغل مهم و كليدي، عيناً همان زن‌هاي مطبخي صد و پنجاه سال پيش دارند زندگي مي‌كنند و حقارت مي‌كشند.

پ.ن: توضيح عنوان :
...مرا پناه دهید ای زنان ساده کامل

که از ورای پوست، سرانگشت های نازک تان

مسیر جنبش کیف آور جنینی را

دنبال می کند

و در شکاف گریبان تان همیشه هوا

به بوی شیر تازه می آمیزد



کدام قله کدام اوج؟

مرا پناه دهید ای اجاق های پر آتش- ای نعل های خوش بختی-

و ای سرود ظرف های مسین در سیاه کاری مطبخ

و ای ترنم دل گیر چرخ خیاطی
و ای جدال روز و شب فرش ها و جاروها...

شعر «وهم سبز»-فروغ فر.خزاد


پ.ن2: انگار طرف حساب ما آرايشگرها، خانم‌ها نيستند. يكي بايد فقط جواب شوهرهاي اين‌ها را بدهد.


دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۱

251: حا.جي را خورديم دوغ بود، قصه‌ي ما دروغ بود


+ نوشته شده در دوشنبه چهارم اردیبهشت 1391 ساعت 23:38 شماره پست: 304
بس كه كوتاه آمده‌ام از روياهايم، حالا ديگر قدّم به سر زانويشان هم نمي‌رسد. توي سرزمين كوتوله‌ها بايد مدام «كوتاه بيايي» تا بلندي‌ات توي چشم نزند.

توي راه خانه، گيج و آواره و «مُخ مُخي»1*، به اطرافم نگاه مي‌كردم و توي دلم مي‌گفتم:

من از مصاحبت يك عالمه پفـ.يوز مي‌آيم
كجاست خانه؟2*

 مي‌رويم حاجي‌خوران كسي كه از مكه آمده. من از همين‌جايش با ماجرا مشكل دارم. حاجي؟ مكه؟ وليمه؟ حاجي اگر خوردني بود كه عر.ب‌ها نمي‌گذاشتند قسر در برود. چه را بخوريم؟ كه را بخوريم؟ خوب؟
بعدش اين‌ها نصفي‌شان شهرستاني‌اند و نصفي‌شان تغيير كاربري داده و تهراني شده‌اند. همه‌شان هم ري به ري (راه به راه) ازدواج فاميلي كرده‌اند. در نتيجه توي جمع‌شان من تنها فردي هستم كه كلاً لهجه‌ را بيلميرم. شما ديگر خودت حديث مفصل بخوان از اين مجمل. يعني از سر صبح تا آخر شب اگر وسط‌شان بنشيني به خودشان زحمت نمي‌دهند به خاطر گل روي تو هم شده يك كلمه فارسي حرف بزنند. كلاً دور همند و خود گويند و خود خندند و من هم اينجوري‌ام     :|
آن پسر شاشوئه را هم (شما بگو مثلاً حسـ.ني) حاج حسن صدا مي‌كنند ديگر. كه چه است؟ چهار روز كيـ.ون لق مدرسه كرده و پا شده رفته زيارت اماكن متبركه به اتفاق خانواده‌ي محترم. حالا مهم نيست به جاي حرف زدن هنوز فِت فِت مي‌كند و كلاً تصورش از خدا يك چيزي توي مايه‌هاي «پري مهربان» كارتون پينوكيو يا سيندرلا است يا مثلاً يك پيرمرد پنبه‌زن كه روي يك تكه ابر لميده.
يك وجب اتاق است و كلي مهمان و از همان در كه مي‌رسيم ديگر جا براي نشستن هم پيدا نمي‌كنيم. بعد كسي هم محض آداب داني سعي نمي‌كند مثلاً يك وجب كيـ.ونش را جابجا كند و به ما تعارف كند بيا اينجا بتمرگ. هيچي اصلاً آقا. كلاً تعطيل‌اند.
خلاصه گولي لطف مي‌كند و مرا در مي‌يابد و يك جاي خالي براي علامت مناسب پيدا مي‌كند و مرا توي آن مي‌گذارد. آن‌هم در شرايطي كه بالاي مجلس را آقايان گرفته‌اند و روي مبل‌ها نشسته‌اند و خانم‌ها پايين مجلس بعضاً كف زمين، تكيه داده به پايه‌ي يك صندلي كجكي، پاي اپن آشپزخانه، بغل توالـ.ت، كنار گلدان، نبش در ورودي، توي آشپزخانه، و بعضي‌ها هم حتي ايستاده مانده‌اند. انگار كه بالاي مجلس و مبل‌نشيني به هرحال حق مسلم آقايان است. من هم كه وسط ايشان يك وصله‌ي ناجور هستم كه چپ‌چپ نگاهم مي‌كنند و لابد گولي هم از هم‌اينك «ز.ذ» است و لاغير.
اينجا دو نفر داريم كه دو-زنه هستند. يعني في‌الواقع پول داشته‌اند و رفته‌اند بازار و عوض يكي، دو تا زن خريده‌اند. چشم شما به كف پاي‌شان. و دقيقاً محض همين كه پول داشته‌اند عوض يك حج واجب، چند بار هم حج عمره رفته اند. چشم شما به كف كيـ.ونشان. خوب دارند كه مي‌گيرند و مي‌روند. بعد تازه يكي‌شان يك پسربچه‌ي خپله‌ي هشت نه ساله دارد كه شعور و تربيت‌اش به اندازه‌ي يك بچه‌ي سه ساله است. يعني تا اين حد. شما پسر بي‌ادب و بي‌هنر عباسقلي‌خان را تصور بفرما. خوب؟ حالا بگير كه هركه از در رسيد قربان صدقه‌ي اين چغندر برود و لوسش كند فقط محض خاطر باباي پولدارش. چشمم به كشكك زانويش. خوب دارند كه بچه‌شان عزيزدل همه است ديگر. بچه‌ي ما بود بهش مي‌گفتند تخـ.م سگ و لگد به ماتـ.حتش مي‌بستند تا آبديده شود. از آنطرف بيا و ببين كه چه حاجي حاجي هم به اين دو تا مي‌بندند كه انگار توي دنيا فقط اين‌ها چنين تخـ.م دو زرده‌اي كرده‌اند.
يك لحظه وسط آن لبخندها كه به ناف همه مي‌بستم و تعارفاتي كه باهاشان تكه پاره مي‌كردم به خودم آمدم كه: من اينجا چكار مي‌كنم؟ وسط اين مفت‌خورهاي كيـ.ون ليسِ زنبـ.اره؟ اين حيواناتي كه چلوكباب وليمه را عين يونجه مي‌بلعند و روغن از دك و پوزشان شره مي‌كند و به هن هن مي‌افتند؟ اين پس‌فطرت‌هاي بي‌همه‌كـ.س كه چيزي غير پول را نمي‌شناسند؟
چطور ظاهر همه‌چيز يكهو خوب شد؟ چطور اين‌ها شدند «حاج آقا» و «حاج خانم» و امثال ماها پايين دست اين‌ها نشستيم و چاكر و دستبوس‌شان شديم؟ مگر ما ادعاي روشنفكري و كتاب‌خواندگي و چيزداني‌مان نمي‌شد؟ چه شد؟‌ آخرش كه شديم غلام سياه همين‌ها.
«فاميل‌مان است»‌ و «بزرگتر است» و «رسم است برويم ديدنش چون از مكه آمده» و «آدم احترام مي‌گذارد كه احترام ببيند»‌ حرف مفت است. بچه گول‌زنك است. براي من و توست كه بنشاندمان سرجاي‌مان و همين‌طوري قرم قرم... يكهو قرمسـ.اق‌مان كند. كه بنشينيم سر سفره‌ي وليمه‌شان و دست‌شان را ببوسيم و پاي‌شان را بليسيم كه شايد يك روز از بغل اين حاج‌آقاها وامي،‌ ارثي، شغلي، چيزي بهمان برسد (كه هيچوقت هم نمي‌رسد).
بگذاريد ساده‌تر بگويم:‌ما ترجيح مي‌دهيم خودمان را به خـ.ريت بزنيم و تسليم سنت‌ها بشويم. به جاي اينكه يك لحظه فكر كنيم كه: براي چه آخر؟
فيلسوف گول ظواهر را نمي‌خورد. هميشه گلبرگ‌هاي صورتي نيلوفر مرداب را كنار مي‌زند تا گنداب تاريك زيرشان را تماشا كند. آنجا كه ساقه‌ها توي گل و لاي و لجن فرو مي‌روند...
چرا فكر مي‌كنيد فيلسوف‌ها آدم‌هاي فضايي هستند و فلسفه كار ما نيست و كار از ما بهتران است. فيلسوف و جامعه‌شناس و دانشمند علوم انساني هم مثل من و شما مي‌رود وليمه، ولي آنجا كه رسيد فكرش فقط پي اين نمي‌رود كه حالا غذاي‌شان چه هست و فلاني چقدر كادو داد و حاجي چقدر براي سوغاتي فلاني هزينه كرده و چرا براي من نكرده... دانشمند علوم انساني هم وليمه مي‌رود اما براي تحقيق ميداني ميان جامعه‌ي مورد مطالعه‌اش. براي اينكه خصوصيات اين نمونه‌ها را در فضاي خودشان، جايي كه در آن مي‌لولند بررسي كند، و نه مثلاً در آزمايشگاه. در جامعه، و نه اينجا در فضاي مجازي كه آدم‌ها فقط بلدند شعار بدهند كه: اعتقاد؟ كدام اعتقاد؟‌ما به خـ.دا اعتقادي نداريم؟ بعد توي عمل بروند چلوكباب وليمه بلنبانند و نوشابه زرد سر بكشند.

پ.ن: اين متن را يك هفته پيش نيمه‌كاره نوشتم و امشب تكميلش كردم و اينجا گذاشتم.
پ.ن1: از اصطلاحات تخصصي مادرم است و ترجمه‌ي تقريبي‌اش مي‌شود: كلافه و رواني.
پ.ن2: «من از مصاحبت آفتاب مي‌آيم/ كجاست سايه؟»- سهراب سپهري

چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۱

250: خودشيفته‌ي سبيل كلفت

+ نوشته شده در چهارشنبه سی ام فروردین 1391 ساعت 0:4 شماره پست: 303
من اگر مرد بودم هميشه  مرا با يك اوركت نظامي (شما بهش چه مي‌گوييد؟) خاكي‌رنگ و چركمرده و چروكيده و يك تي شرت گشاد لكه‌لكه و يك جفت كفش كر و كثيف و كهنه‌ي كوهدشت ساق بلند عاج‌دار مارك تيمبرلند (يا حالا هر كوفتي كه شما بگوييد بهتر است) آنهم دست دومش كه از تاناكورا يا ميدان گمرك خريده‌ام (چون پول خريدن نويش را ندارم) و يك كلاه نقاب دار و يك من پشم و ريش، حوالي ميدان انقلاب و توي دربند و دركه و دارآباد و قطارها و ايستگاه‌هاي مترو مي‌توانستيد پيدا كنيد.
من اگر مرد بودم تا قبل از سي سالگي ترتيب هر مؤنثي را كه از فاصله‌ي ده متري‌ام رد مي‌شد مي‌دادم و بعدش هم كه عقده‌ي جنـ.س مخالـ.فم خالي مي‌شد، ديگر تا آخر عمرم سمت هيچ زني نمي‌رفتم.
من اگر مرد بودم پاي هر ديواري و توي هر جوي آبي كه مي‌رسيدم مي‌شا.شيدم.
من اگر مرد بودم هميشه بلند بلند توي خيابان و زير پل‌هاي روگذر براي خودم فريـ.دون فروغي و فر.هاد و نا.مجو و شايد كمي هم دار.يوش و قميـ.شي مي‌خواندم. يا اگر خيلي خرا.ب بودم، كمي هم اير.ج و حتي جوا.د يـ.ساري!
من اگر مرد بودم حتماً به يك چيزي معـ.تاد مي‌شدم. از مواد مخـ.در قوي گرفته تا همين قلـ.يان و سيگار و حتي چاي معمولي. بعد آنقدر مثلاً سيگار مي‌كشيدم و پشت بندش چاي هورت مي‌كشيدم كه سقط مي‌شدم.
من اگر مرد بودم حتماً چند نفر را در طول زندگي‌ام شل و پل مي‌كردم و چند دست كتك سير هم مي‌خوردم و چند جايم خرد و خمير مي‌شد. (چا.قوكشي نه! هرگز. از خون و خونريزي بيزارم. چندشم مي‌شود. اگر مرد هم بودم چندشم مي‌شد. اين از اين.
در ضمن در اين كيس يك سري خدمات خاصه هم دارم كه حتماً در جاي خود به آن افراد خاص ارائه خواهد شد. كه چنان از خجالت‌شان در بيايم كه مپرس. )
بانك نمي‌زدم. آدم نمي‌كشتم (قول نمي‌دهم البته. از آن خر.ي كه من مي‌بودم اصلاً بعيد هم نبود). الكي هم دعوا راه نمي‌انداختم. فقط به وقت لزوم، يك مشت خالي مي‌كردم توي فك آدم زبان‌نفهم مقابلم.
ديگر بگويم كه من اگر مرد بودم هميشه بي‌پول بودم و آخرش هم روي قبرم مي‌نوشتند: مرگ در اثر بي‌پولي مفرط!
اگر مرد بودم هميشه يك دوجين رفيق گرمابه و گلستان داشتم كه حتماً چندتايشان ديو.ث و كلاش و رند بودند و چندتايشان نارفيق و دوتايشان هم شريك شب‌هاي مسـ.تي و گريه تا صبح. من اگر مرد بودم به جاي دوست دخـ.تر، آنچه  بخواهي رفيق داشتم. از هر فرقه و مسلكي.
من اگر مرد بودم مي‌رفتم دور دنيا را با يك دوچرخه‌ي پيزري مي‌گشتم. هميشه توي جاده‌ها. هميشه در حال عبور.
من اگر مرد بودم نصفه شب‌ها مي‌رفتم ولگردي تا دم صبح. سيگار كشيدن لب جدول خيابان. فحـ.ش‌هاي بي‌تربـ.يتي كاف‌دار و جيم‌دار به زمين و زمان.
آخ راستي اگر مرد بودم حتماً راه مي‌رفتم و فلا.ن جايم را به در و ديوار و جاندار و بي‌جان و واقعي و انتزاعي و زميني و آسماني حواله مي‌دادم. اين مورد خاص از عقده‌هاي قديمي‌ام است كه اگر يك روز مانده باشد به آخر دنيا و حق داشته باشم فقط يك آرزو بكنم و برآورده شود، همين است كه با شما در ميان گذاشتم. آقا اصلاً يك حالي مي‌دهد كه كل اناث از آن محرومند.
من اگر مرد بودم هي منبر مي‌رفتم و مي‌گفتم: اصولاً زن‌ها كه هيچي... زن‌ها كه فلان... شما زن‌ها كه عقل‌تان ... از زن جماعت كه نمي‌شود فلان و بهمان... بعد هم هر ضعيفه‌اي مي‌خواست حاضر‌جوابي كند مي‌دادم زبانش را از قفا به در آورند. اصلاً ديكـ.تاتوري مي‌شدم آن‌سرش ناپيدا.
من اگر مرد بودم زن‌ها را به دو دسته تقسيم مي‌كردم. فميـ.نيست‌ها. غير فميـ.نيست‌ها. بعد دسته‌ي اول را هل مي‌دادم به يك سمت و مي‌گفتم: اصولاً شما هرچه بگوييد قبول... بعد دوبامبه (اصطلاح تخصصي زبان فخيم همداني) مي‌كوبيدم بر فرق سر دسته‌ي دوم. و آنقدر سفت مي‌كوبيدم كه همان دَم از شدت مغز درد آن‌ها هم پاشوند بروند جزء دسته‌ي اول.
من اگر مرد بودم خيلي لوتي و بامرام مي‌شدم. بعد هرچه داشتم در اثر بلاهت خرج رفيق مي‌كردم. دل چند تا دختر را هم مي‌شكستم. بعد هم در اثر افسردگي و اعتـ.ياد و بي‌پولي و بينوايي خود.كشي مي‌كردم و جهاني را از شر خودم خلاص مي‌كردم.
تازه من اگر مرد مي‌شدم كلي هم افشا.گري وسط همين وبلاگ مي‌كردم و خشـ.تك چند نفر را همين وسط پر.چم مي‌كردم. (حياي زنانه مانع است. مي‌دانيد كه؟)


نشد اما. نگذاشتند. نمي‌دانم چي را با چي خوردند و گرمي و سردي‌شان كرد و نمي‌دانم چه وقتي از شب و روز به هم درآميخـ.تند و كدام كروموزوم با كدام كروموزم جفت شد و ما اينچنين شديم رفت.
و حالا چنان كه مي‌بينيد: به جاي بلند بلند آواز خواندن توي خيابان و با مشت اين و آن را لت و پار كردن و دل شكستن و چـ.س‌دود كردن و رفيق‌بازي... اينجا نشسته‌ام پاي همين كامپيوتر... فحش‌هايم را سانـ.سور مي‌كنم. بين كلمات خطر.ناك نقطه مي‌گذارم. صبح تا شب توسري مي‌خورم و فحش مي‌شنوم و لبخند صميمانه مي‌زنم.

...و وبلاگ مي‌نويسم.
كاملاً بي‌خطر.

شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۱

249: باران مي‌بارد امـ.شب

+ نوشته شده در شنبه بیست و ششم فروردین 1391 ساعت 0:40 شماره پست: 302

از جمعه بازار پاركينگ پاساژ پروانه (چهارراه استانبول) يك پارچه‌اي براي مانتو خريدم كه قبلاً توي بندر تركمن ديده بودم. نمي‌دانم بهشان چه مي‌گويند. عرض‌شان تقريباً سي سانت است و يك قواره‌ي مانتويي يا لباسي‌شان تقريباً هشت متر.

رفته بودم براي يك جور كوله‌پشتي ساده، پارچه‌ي سنتي بخرم. از اين‌ها كه طرح گليم و جنس كرباس و اين‌ها هستند. اصلاً توي مود سنتي‌بازي و هنري‌بازي نيستم. فقط يك چيزي دلم مي‌خواهد كه كار دست باشد. انساني باشد. و دوختش كار خودم يا مامانم باشد. پارچه‌اش را خودم انتخاب كرده باشم. ساده باشد. راحت باشد. زلم زيمبو نداشته باشد.

يك سري پارچه‌هاي ضخيم شبيه پادري ديدم كه عرض‌شان نسبتاً كم بود و براي يك كوله با يك جيب در جلويش كافي بود. گولي نگذاشت بخرم. گفت اين‌ها كهنه هستند و احتمالاً دست دوم هستند و از اين چيزها. هميشه وقتي همراهم براي خريد مي‌آيد، نمي‌گذارد چيزهايي را كه دوست دارم بخرم و رأي‌ام را مي‌زند. يا در حالي كه من دارم چيزي را سبك سنگين مي‌كنم مچ دست و بازويم را آنقدر مي‌كشد كه درد مي‌گيرد و دستم را از دستش بيرون مي‌كشم. يا بين من و ويترين مغازه‌ها قرار مي‌گيرد و نمي‌گذارد درست ببينم. يعني دقيقاً در سمتي كه ويترين‌ها قرار دارند در كنار من قدم مي‌زند و هميشه مابين من و چيزهايي‌است كه دارم تماشا مي‌كنم. يا غر مي‌زند كه پا و كمرش درد گرفته و خسته شده. يا اگر ازش نظر بخواهم جز «خوبه» چيزي براي گفتن ندارد و آنهم فقط محض اين است كه هرچه هست زود بخرم و برويم پي كارمان. يا يكهو درست زماني كه من توي فكرم و دارم با خودم دودوتا چهارتا مي‌كنم كه الأن دقيقاً چه لباس‌هايي توي خانه دارم كه رنگ كيفي را كه مي‌خواهم بخرم با آن‌ها ست كنم و چقدر مي‌توانم برايش هزينه كنم و براي چه كاري (كوه و دشت-مسافرت-شهر-مهماني) لازم‌اش دارم... مي‌پرد روي مخم كه «اينو بخر... اينو بخر... اين خيلي خوبه». بعد كه چرتم پاره مي‌شود و برمي‌گردم ببينم چه را مي‌گويد، مي‌بينم يك كوله‌پشتي بچه‌مدرسه‌اي با عكس يك باربي موطلايي يا يك چكمه‌ي لاستيكي بنفش يا يك گيوه‌ي سفيد كج و كوله يا يك چيز بي‌ربط ديگر ديده كه اصولاً هيچ معنا و مفهوم و ارتباطي به آن چيزي كه من در حال حاضر احتياج دارم، ندارد كه ندارد. بعد نمي‌دانم كه منظورش از اينكه آن را بخرم، چيست؟ دارد شوخي مي‌كند مثلاً؟ قصد دارد اعصاب مرا خراب كند؟ جدي مي‌گويد و واقعاً همينقدر كج‌سليقه است و نبايد بيش از اين ازش توقع داشته باشم؟ واقعاً نمي‌دانم اينطور وقت‌ها چه بايد بگويم. اين است كه يكي دوبار واكنشي نشان نمي‌دهم و بار سوم يكهو عين بمب مي‌تركم و آنوقت مي‌گويد كه من گند اخلاقم و پاچه مي‌گيرم و صدايم را الكي وسط خيابان بالا مي‌برم. و از اين جور چيزها... (الأن هم شاكي مي‌شود كه اصلاً من چرا اينجور چيزها را اينجا مي‌نويسم و جلوي مردم ازش اينطوري حرف مي‌زنم و جلوي فلان دوستش كه اين وبلاگ را مي‌خواند برايش خوبيت ندارد).

«جلوي مردم خوب نيست»: من هيچ دركي از اين جمله ندارم. بهش مي‌گويم كه هفته‌ي ديگر تنها بدون او مي‌روم جمعه بازار بلكه قبل از تعطيل شدنش بتوانم يك كوفتي براي دوختن كوله پشتي بخرم.

باران مي‌بارد امـ.شب (نقطه از آن جهت است كه اين مصراعي از يك تر.انه است و ترانـ.ه‌هاي قبل از 57 ممـ.نوع است و اين‌ها... لابد انتظار داريد براي همه‌ي نقطه گذاري‌هايم بيايم اينجا براي شما توي پرانتز توضيح بدهم. و اگر اينطور است بگويم تصور باطلي نموده‌ايد و اين بار آخر است. فقط گفتم بدانيد كه در پس هر نقطه دليلي هست. اگر كه بدانند)...

و هنوز باران مي‌بارد امـ.شب و دلم نه تنها امشب كه هميشه غم دارد، هر شب. پدرم هم كمافي‌السابق به حال من مي‌ريـ.ند(آيا من به زبان عر.بي علاقه دارم كه قيود عربي توي نوشته‌ام به كار مي‌برم؟ ابداً. حتي به طرز خاصي ازش متنفرم. هيچوقت تست‌هاي عربي را بيشتر از 50 يا 60 درصد نزدم. اما بعضي عباراتش خيلي غلوآميز و قلنبه است و آدم را جذب مي‌كند. تازه خيلي هم فخيم و اين‌ها است و آدم را به خنده مي‌اندازد از فرط فخامت. من به جنبه‌ي طنزش كار دارم و لاغير.) بله مي‌گفتم پدرم... بعد از سه روز كه يا خانه نبوده‌ام يا ديروقت آمده‌ام و اين كامپيوتر صاحب مرده را حتي روشن هم نكرده‌ام، نيم ساعت نشسته‌ام پاي جي‌پلاس، و آنوقت اين از راه نرسيده پريده توي اتاقم كه: شير جوشانده توي قابلمه را سر گاز ديدي يا نديدي؟ ديدم. پس چرا توي يخچال نگذاشتي؟ نگذاشتم. چرا؟ چرا و درد بي‌درمان خوب! بگذار برسم خانه. بگذار نيم ساعت كيونم به صندلي برسد بعد از چند ساعت راه رفتن دور شهر. بگذار سلام كني و بپرسي مرده‌ام يا زنده؟ بعد بگو چرا شير را توي يخچال نگذاشتي و چرا تلفن خانه زنگ خورد و جواب ندادي؟ خوب كه مي‌تواند باشد مگر؟ يا يك ديو.ثي است كه با شما كار دارد كه نيستيد و اگر من بردارم سرم خراب مي‌شوند... يا خود ديو.ث‌تان هستيد كه كاري براي آدم نداريد جز دردسر و فرمايش بيخودي... يا اگر هم كسي با من كار واجبي داشته باشد زنگ مي‌زند روي گوشي خودم. كِي شده كه من تلفن شما را بردارم و ختم به خير شود؟

بعد هم بنا مي‌كند هي پشت سر هم صدا كردن كه بيا براي شام خواهرت كه گاز خانه‌اش قطع است و دارد كابينت نصب مي‌كند فلان و بهمان بگذار كه ببرند برايش. آخ كه شما براي هر خـ.ري جان فدا مي‌كنيد و براي من تره هم خرد نمي‌كنيد. نمي‌دانم دردسرهاي بچه‌هاي ديگرتان چرا براي‌تان نوشدارو و قند و نبات است و براي من زن بابا و شوهر ننه‌ايد؟ باري كه از دوشم برنمي‌داريد هيچ، مدام هم ازم طلبكاريد؟

بعدش نصف پيتزايي را كه توي يخچال گذاشته بودم بي‌اجازه مي‌خورد. بعد مي‌آيد بي‌اجازه پنجره‌ي اتاقم را كه به خاطر بوي باران باز گذاشته بودم مي‌بندد و من گرمم مي‌شود. برنامه‌ي بعدي‌اش هم احتمالاً نخ دندان انداختن بالاي سر من است. قبل از تمام اين‌ها هم يك ساعت صداي تلويزيون را تا آخر زياد كرده‌بود و وادارم كرد در اتاق را ببندم.

كافي است ده دقيقه من و اين تنها باشيم، بدون ردخور دعواي‌مان مي‌شود. معناي سگ و گربه و كارد و پنير را اگر نمي‌دانستيد بدانيد.

صبح خواب دخترخاله‌ي گولي را ديدم. شمال زندگي مي‌كند و هم‌سن مادرش است طوري كه بهش مي‌گويند «خاله» به جاي «دخترخاله». خلاصه خواب ديدم من خانه‌ي گولي اين‌ها هستم و سر صبح است و ما توي رخـ.تخواب و در وضعيتي بس اسفبار و شرم‌آور... كه اين دخترخاله هم سرزده از راه رسيد و مادر گولي هم هول شد و يادش رفت در بزند و همينجوري پريد توي اتاق و... مبايل گولي زنگ زد و ابي بود كه گفت عروسي‌اش دوم خرداد است و تالارش فلان جاست و اين‌ها. پاشديم و جمع كرديم و نيم ساعت بعد دخترخاله از شمال زنگ زد كه من خواب اين عروس خودشيفته‌تان را ديده‌ام. بعد هم هي همه ذوق كردند و هي انگار كه دل‌شان مي‌خواست تبريك بگويند به يك مناسبت خاصي و هي نمي‌دانستند براي چه آخر؟ چونكه هيچ‌كس دلش نمي‌خواهد علناً اعتراف كند كه به روح اعتقاد دارد و خواب‌ها تعبير مي‌شوند و انرژي‌ها حقيقت دارند. چونكه اصولاً هنوز كسي نتوانسته اين چيزها را اثبات كند يا اسم خاصي روي‌شان بگذارد به غير از «ماو.راءالطبيعه» يا «متافيزيك».

حتي گولي كه توي بي‌اعتقادي يد طولايي دارد و دست مرا قپوني از پشت بسته، هي دلش غنج غنج مي‌شد و خنده‌هاي زيرزيركي مي‌كرد كه من و خاله فاطي همزمان خواب همديگر را ديده‌ايم. فقط وسط آن خنده‌هاي ناز يكهو ياد دهان‌لقي من افتاد و به صرافت افتاد كه نكند براي خاله فاطي هم خوابم را كامل و با جزئيات تعريف كرده باشم!

الأن روي جي‌پلاس يك ياروي تركيه‌اي خيلي بي‌ريختي آمده روي چت‌ام و سعي دارد بلا.سد. قبلش هم هي منشن‌ام مي‌كرد (براي اطلاع دوستاني كه عضو گوگل پلاس نيسـتند: به طريق خاصي هي توجه شما را جلب مي‌كنند و پيغام شخصي فقط براي شما مي‌فرستند و بعد از فالو كردن‌تان سلام و عليك مي‌كنند.) ديدم به يك زبان خاصي نوشته كه نمي‌فهمم. در اينجور موارد فقط پلاس پاي مطلب مي‌زنم كه يعني خواندم ولي حرفي براي گفتن ندارم. يكهو آمد روي چت‌ام و باز با همان زبان غربتي شروع كرد بلغور كردن. خلاصه آخرالامر بعد از كلي سر و كله زدن فهميدم كه تركيه‌اي است و دارد ازم مي‌خواهد كه برايش عكس بگذارم كه ببيند من چند سالم است و بلا.سد و اين‌ها. حالا من الا.غ داشتم بهش مي‌گفتم كه ايراني هستم و از آشنايي‌اش خوشوقتم و از عكس‌هاي منظره و كميكي كه مي‌گذارد خيلي خوشم آمده و دستش درد نكند. بعد ديدم ديگر انگليسي‌ام از حد اكابر بالاتر نيست كه فحشش بدهم و بهش بگويم متأهلم و بهتر است برود در.ش را بگذارد. يكهو ياد گوگل ترنسليت افتادم. زودي بازش كردم و شروع كردم به فارسي بليغ فحش نوشتن و انگليسي‌اش را كپي پيست كردن براي يارو. آنوقت بود كه متوجه منظورم شد و گفت كه خيلي حيف شد كه متأهلم و رفت در.ش را گذاشت. بلي رسم روزگار چنين است.

وقتي زبان همديگر را خوب نمي‌فهميم، تهش مي‌شود اين كه يارو يك ساعت وقتت را مي‌گيرد و بعدش كه تازه كنجكاو مي‌شوي و مي‌روي توي صفحه‌اش كه ببيني آنهمه عكس منظره و فلان را از چه جور آدمي همخوان مي‌كردي براي ديگران... تازه مي‌بيني توي دايره‌ي دوستانش فقط خانم‌ها تشريف دارند و انگار ايشان في‌النفسه از ذكور فميـ.نيست تركيه مي‌باشند. خدا قوت!

حالا هم فقط دارم به سيلي كه فردا مي‌آيد فكر مي‌كنم و اينكه چترم را كجا گذاشته‌ام و چقدر دير مي‌رسم و مترو چقدر خـ.ر تو خـ.ر مي‌شود و باز ميدان هفت تير گير مي‌افتم و زنگ مي‌زنم به «ر» مي‌گويم سيل آمده و من نمي‌توانم بيايم و تا زانو توي آب مي‌روم و ماشين كه ندارم عـ.ن خانم! بفهم. او هم نمي‌فهمد و هي برايم از پشت تلفن جيغ‌جيغ مي‌كند و پشت سرم توي سالن زر مي‌زند.

پ.ن: كاش الأن ساعت هشت شب بود و من يك عالمه مي‌توانستم تا صبح بخوابم. اما به جايش ساعت يك است و وسايل توي كيفم روي تختم پخش و پلاست و مسواك نزده‌ام و لقمه‌ي نان و پنير صبحانه‌ام را هم آماده نكرده‌ام كه فردا با خودم ببرم سركار بخورم...

من واقعاً متأسفم كه در چنين شرايط اسفباري قرار گرفته‌ام. و مجبورم همين حالا بروم يك خاكي بر سر خودم بريزم.

دوشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۱

248: Only 2 apple

+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم فروردین 1391 ساعت 16:44 شماره پست: 301
حق با شماست: من هنوز يك بچه‌ام.
حق با شماست: من هميشه دير مي‌فهمم. (ولي البته همين‌اش هم توي سرزميني كه خيلي‌ها هيچوقت نمي‌فهمند غنيمت است)
حق با شماست: پيوند خوني برترين پيوندهاست. راست مي‌گفتيد كه خون (همخون)، ناخودآگاه خون (همخون) را جستجو مي‌كند.
حق با شماست: براي زنده بودن بايد خود را فريب داد.

مدتي نبوده‌ام.
برگشته‌ام.
نگاه مي‌كنم به اين وبلاگ. به سرتاپايش. بدم آمده ازش. هر.جايي شده. جايي كه زن داداش سابق آدم بخواند، شوهر خواهر آدم بخواند (از مسافرت كه برگشتم ديدم مرورگرم با تمام صفحاتش كه با هربار باز كردنش خود به خود بالا مي‌آيند، روي مانيتور باز است و شوهر خواهرم هم پايش!)، پدر آدم (دزدكي) بخواند، برادرهاي آدم (دزدكي) بخوانند، دوستان آدم بخوانند، دشمنان آدم بخوانند، هركسي كه آدم را مي‌شناسد به طريقي بخواند... و از همه مهمتر شوهر آدم بخواند!!!... اگر جنـ.ده نشده است شما بگوييد چه شده است؟
هر كلمه‌اي كه مي‌آيم توي اين كاروانسراي شاه عباسي بنويسم، ترس يكي را دارم. به اين برنخورد. آن، دست نگيرد. آن يكي آتو نگيرد. اين يكي شاكي نشود.
در سفر راه مي‌رفتم. نگاه مي‌كردم. حرف بزني دعوايت مي‌شود. راه برو و قليـ.ان بكش. قليـ.ان بكش و نگاه كن. پشت يك ماشين نوشته Only 2Apple .
جنگل هوا خوب است. ابري. سرد. باران اما نمي‌آيد. ظهر جمعه يازده فروردين سنه‌ي 91 شمسي، فاميل جمع‌اند. ميم با گوشي‌اش هواشناسي را چك كرده: ساعت 6 باران خواهد گرفت. به ميم و بخت و اقبال اعتماد كرده و بيرون مي‌زنيم. من و گولي يك جاده‌ي خاكي را سر بالا مي‌رويم. دارد مي‌گويد كه دوست دارد با من راه برود و مثل قديم درباره‌ي خودمان حرف بزنيم. اما من تازگي اصلاً حرف نمي‌زنم... من حواسم به آتش است. به هيزم. به شاخه‌هاي خشك كنار جاده كه وسط گل و لاي و تپاله‌ي اسب خيس مي‌خورند. به كنده‌ي قطور درختي دويست سيصد ساله كه بريده‌اند و برده‌اند و حالا فقط قطعه‌اي از آن به پهلو افتاده كه عاشقان و جوانك‌هاي الاف رويش يادگاري مي‌كنند و به جاي نيمكت ازش استفاده مي‌كنند. من حواسم به هيچ چيز نيست. حواسم فقط به اين است كه حرفي نزنم كه دعوايم بشود. كه به كسي بر بخورد. كه خاطره‌اي بد به جا بگذارم.
گولي حرف مي‌زند و من چشمم فقط به شاخه‌هاي خشك جديد است. اين سوي جاده. آن سوي جاده. پشت حصارهاي چوب و سيم‌خاردار. مي‌پرسد: حواست هست چه مي‌گويم؟... حواسم نيست. من حواسم به عبور ماشين‌هاست و دو شاخه‌ي پيچ‌پيچ بلندي است كه هر يك به دستي، به دنبال خودم مي‌كشم و سر به زير مي‌روم. عيناً گاوي كه به گاو‌آهن بسته‌اند. «وسيع باش، و تنها، و سر به زير، و سخت...»*
زن‌ها ته دبه مي‌كوبند و مردها مي‌رقصند. رقص مردهايشان شبيه اردكي است كه روي محوطه‌اي پر از ذغال نيم‌سوز رها كرده باشي و با پاهاي سوخته بالا و پايين بپرد. همينقدر بپر بپر و دستپاچه و ناهماهنگ. همينقدر مسخره. من حواسم هست نخندم. حواسم هست توي جمع باشم و تنها نپرم. كنده‌ها توي آتش مي‌سوزند. حواسم به ذغال‌هاست كه جاي قليـ.ان خالي.
 ساعت 5:15 باران مي‌گيرد. پيشگويي‌هاي نوستـ.رو داموس درست از آب در آمد. در بازارچه‌ي امامزاده جلوي دكه‌هاي صنايع دستي كه مي‌ايستم، تا مي‌آيم تمركز كنم كه ياد بيايد از بين اين همه آت و آشغال كدامش به درد مادرم مي‌خورد كه برايش سوغاتي ببرم، گولي بهم نهيب مي‌زند كه فاااااااااااااااااااميل جلوي در منتظرند و مي‌خواهند بروند به سمت دكه‌ي بعدي. چشمم يك جاشمعي آويزي كه از كاسه‌ي نارگيل تراشيده شده را مي‌گيرد. بگيرم. نگيرم... مي‌گويد نگير. نمي‌گيرم. اما حالا دلم توي كاسه‌ي نارگيلي آويخته مانده از سقف دكه‌اي در امامزاده عبدالله.
سه چهارم طول راه را تا تهران خوابم. نه اينكه خواب باشم. وانمود مي‌كنم كه خوابم تا با من حرف نزند. چونكه حرف بزني دعوايت مي‌شود. خيلي حرف‌ها هست. دلخوري‌ها. مادرم گفت مادرت گفت‌ها. حرف بزني دلخوري‌ها بالا مي‌زند و نمي‌تواني كه نگويي و سر دلت بماند. بعد دعواي‌تان مي‌شود و دعوا بشود اوقات‌تان تلخ مي‌شود و سگرمه‌هاي‌تان توي هم مي‌رود و توجه پدر و مادر و فاميل جلب مي‌شود و بعد مادرتان براي اينكه دشمن شاد نشويد، خودشان را وسط مي‌اندازند و به خيال خودشان مي‌آيند آشتي‌تان بدهند اما بدتر مي‌ريـ.نند توي حال‌تان و دلخوري‌هاي جديدتر درست مي‌كنند.
همان حرف نزني و تهمت «خوابالو» و «خرس» و «افسرده» بخوري بهتر است. بهتر است كليپس موهايت را باز كني و سرت را به پشتي صندلي تكيه بدهي و وانمود كني خوابي.
ساعت پنج صبح يكشنبه 13 فروردين سنه‌ي 91 شمسي. مي‌گويم نرويم پارك جنگلي. برويم بخوابيم. مگر همين دو روز پيش وسط جنگل‌هاي مازندران كه پرنده پر نمي‌زد، با جمع فاميل ولو نبوديم و نزديم و نرقصيديم و نهار نخورديم و آتش روشن نكرديم و تپاله‌ي اسب و گاو بو نكشيديم؟ حالا چه چوبي به ماتحـ.ت‌مان فرو كرده‌اند اين ساعت پنج صبحي كه دوباره پا شويم توي شلوغي و ترافيك برويم يك پارك جنگلي تخـ.مي توي تهران كه از هر شاخه‌ي درختش نود نفر آويزانند و پاي هر تل و توي هر چاله و پشت هر ديوارش پنجاه نفر ريـ.ده‌اند؟ عقده‌ي فضاي سبز داريم؟ آن جمعه‌هاي باقي سال و دركه و دربند و كلچال و توچال و دارآباد. عقده‌ي بزن و برقص داريم؟ آن دورهمي‌هاي دوستانه و فاميلي و مجالس شادي جمعي. عقده‌ي  ديدن فاميل را داريم؟ آن عيد ديدني‌هاي تمام نشدني دوازده روز عيد. ما كه تازه عصر روز دوازدهم از شمال و وسط طبيعت برگشته‌ايم. آخر «نون‌تون نبود، آب‌تون نبود، چايي و قليـ.ون‌تون نبود...»*1 سيزده به در كردن‌تان چه بود؟ آنهم با آن صبح روز چهاردهم كه بايد بلند شوي خبر مر.گت بروي سر كار: آفتابسوخته. سرماخورده. با پاي پيچ خورده از جفتك‌پراني در دامن مادر طبيعت و انگشتان پس‌شكسته و دست و پاي كوفته از واليبال و بسكتبال و بدمينتون و وسطي و استپ‌هوايي در خشتـ.ك پدر طبيعت.
كسي گوشش بدهكار نيست. قبل از همه همين گولي. وقتي مي‌بينم كه حتي او هم عشق سيزده به در دارد و اگر نرويم تا پنجاه تا سيزده به در ديگر هي هرجا بنشيند مي‌گويد:‌اين نگذاشت من بروم سيزده به در و بهم خوش بگذرد (لنگه‌ي آن بار كه تنگه‌ي دوم تنگه واشي را باهاش نرفتم و هنوز كه هنوز است بعد چند سال ولم نمي‌كند)، ديگر مقاومت نمي‌كنم. سرم را مي‌اندازم پايين و حاضر مي‌شوم و با خانواده مي‌زنم بيرون. به عشق ترافيك. به عشق دود و دم و شلوغي. به عشق زيارت فاميلي كه براي گرفتن وام ازدواج هم ضامن‌ات نمي‌شوند.
تمام روز كز كرده‌ام توي خودم مثل يك گنجشك سرمازده. تمام روز شكايت مي‌كند  از سكوتم. تمام روز نمي‌گذارد توي چادر بخوابم و مدام عين كنيز حاج باقر بالاي سرم نشسته و غر مي‌زند كه همه دارند جفتك چهاركش مي‌اندازند و من اينجا خوابيده‌ام. تمام روز مي‌گويد: برويم دوچرخه‌ي دونفره كرايه كنيم... و من نمي‌روم. بعد شروع مي‌كند رويم برچسب چسباندن: غير اجتماعي، افسرده، غير آدميزاد، خوابالود... كه جيغم در مي‌آيد...
چقدر برايت فيلم تعريف كرده باشم خوب است؟ چقدر برايت ور زده باشم و داستان و شعر خوانده باشم خوب است؟ چقدر از فك و فاميل و دوستانم پيشت قصه و داستان تعريف كرده باشم خوب است؟ فقط فرقش اين است كه آن موقع كنجكاو بودي و تا ته قصه را با جان و دل گوش مي‌كردي و حالا از همان جمله‌ي اول وسط حرف‌هايم مي‌پري و هي بحث را عوض مي‌كني و هي فكرم را به هم مي‌ريزي تا از گفتن پشيمان بشوم. كاملاً معلوم است كه چقدر مشتاق شنيدن وراجي‌هايم هستي. حالا برو در.ت را بگذار و نگو كه كم حرف شده‌ام. تازه گيرم كه حرف بزنم. تا بيايم «حرف واقعي دلم» را بزنم كه با هم دعواي‌مان مي‌شود و شروع به غربتي‌بازي مي‌كني كه «بددهاني» و «به فاميل و خانواده‌ام توهين كردي» و «باهام بد حرف زدي» و «لحنت توهين آميز بود» و «منظورت فلان و چنان بود»...
بايد حرف زد. حرف را بايد زد. اما وقتي حرف‌ها را عين سبزي ريختي وسط و پاك كردي و هر شاخه‌اش را به نام علف هرز و بي‌مصرف و گل و لاي و ساقه‌ي اضافه ريختي دور، آنچه باقي مي‌ماند فقط چهار پر نعنا و ريحان است كه يك لقمه‌ي چپ آدم است و به جايي نمي‌رسد. ملتفتي؟
صحبت‌هاي چند ساعته مال آن زماني بود كه با هم دوست بوديم و فاميل و خانواده‌ي هم به تخـ.م‌مان هم نبودند كه اصلاً فكر كنيم بايد بهشان توهين كرد يا نه. هر كسي براي‌مان سوژه‌ي خنده بود و با هم بهشان مي‌خنديديم. نه اينكه يكي‌شان فاميل من باشد و تو حق خنديدن بهشان نداشته باشي و آن يكي فاميل تو و ...
خون، خون را مي‌جويد. آدم هرچه بيعار و شوت و روشنفكر هم كه باشد، باز حرف فك و فاميلش كه وسط بيايد، يقه جـ.ر مي‌دهد. 
من كم‌حرف نشده‌ام. من هميشه همين بوده‌ام. هيچوقت اهل دوچرخه دونفره (يا حتي يك‌نفره) كرايه كردن نبوده‌ام. هيچوقت اهل خود را پا.ره كردن بر سر واليبال و وسطي سيزده به در نبوده‌ام. هيچوقت اصلاً اهل هيچ بازي و تفريح جمعي نبوده‌ام. تا جايي كه يادم هست هميشه سيزده به درها با يك دوست جان‌جاني و هم‌سن، تنهايي مي‌زديم به يك گوشه‌اي و زير بغلم هميشه دفتر خاطراتم با يك قلم حاضر بود. اگر هم يك زماني توي بازي‌هاي جمعي كمابيش شركت كرده‌ام، مال زمان نوجواني و بچگي‌ام بوده و اقتضاي سن و سال. حالا سي و دو سالم است و هيچ دليلي نمي‌بينم كه بعد از يك سال خوردن و خوابيدن و پشت ميز نشستن و ورزش نكردن، بيايم يك روزه خودم را داغان و بدنم را كوفته و آفتابسوخته و عرقو كنم كه وسط اين سيل جمعيت حتماً بهم خوش بگذرد.
من هميشه به همه خنديده‌ام و قوانين خودم را داشته‌ام و حالا هم دليلي نمي‌بينم كه يكهو تغييرشان بدهم و بشوم يك آدم اجتماعي. اگر اين بوده‌ام يا ژنتيك است يا برايش دليل داشته‌ام. چرا بايد يكهو بشوم مثل همه؟ افتخار دارد؟
من هيچوقت آدم اجتماعي نبوده‌ام و «غير اجتماعي» برايم فحش محسوب نمي‌شود. اين از اين.
منتهي تا حالا فكر مي‌كردم كه با يك «غير اجتماعي» و «افسرده» و «غرغرو» مثل خودم ازدواج كرده‌ام كه حالا مي‌بينم اينطور نبوده. اين تو هستي كه تغيير كرده‌اي و حالا معيارهاي ديگران به نظرت درست مي‌آيند و با واژه‌هاي آن‌ها روي من برچسب مي‌چسباني و تحقيرم مي‌كني. اين تو هستي كه عشق ته دبه كوبيدن و رقصيدن داشتي و نگفته بودي. اين تو هستي كه عشق آش خوردن و آتش درست كردن و پا.سور بازي جمعي و دوچرخه سواري توي پيست داشتي و نگفته بودي. اين تو هستي كه وانمود مي‌كردي «هدا.يت» خوان و «سارتر»خوان و «نيچه» خوان هستي و حالا معلوم شده كه حرف‌هاي آن‌ها به نظرت يك مشت خزعبلات لاي كتابي بوده و عاشق همين زندگي دنبك و دستكي هستي.
من عوض نشده‌ام. معيارهايم همان‌ها هستند كه هميشه بوده‌اند. و اگرچه مدتي‌است به خاطر بي‌پولي و بدشانسي و شغل مزخرف و حمالي بي‌جيره و مواجب و نداري پدر و اجدادم، به شما اجازه دادم كه به ارزش‌هاي من توهين كنيد و همگام با خودم بهم فحش و فضيحت بدهيد... اگرچه مدتي‌است خودم هم به خودم شك كرده بودم و مي‌گفتم شايد اشتباه بوده اينطور بودن و بهتر بوده از اول مثل شما زندگي مي‌كردم و خوش مي‌بودم... اگرچه مدتي‌است يادم رفته بود كه شما در واقع چه هستيد و به چه شيوه‌اي داريد زندگي مي‌كنيد... اما حالا كاملاً باايمان و با قلبي آر.ام و روحـ.ي مطمـ.ئن خدمت‌تان عرض مي‌كنم كه:
من همينم كه هستم. و به كسي اجازه نمي‌دهم خودش را برتر از من بداند و بهم توهين كند. چونكه اگر شما مي‌دانيد من چه گـ.هي هستم... من هم خوب مي‌دانم شما چه گـ.هي هستيد.
با اينهمه، حرف نبايد زد. قلـ.يان دو.سيب بايد كشيد. و سر به گريبان فرو بايست برد.

شب كنار آتش سيزده به در داشتم به اين فكر مي‌كردم كه با اينهمه ذغال سرخ، مي‌شد صد تا قليـ.ان گيراند...

 «بيا بريم تا مِي خوريم
شر.اب مُلك رِي خوريم
حالا نخوريم و كِي خوريم...»*2

پ.ن: سهراب سپهري
پ.ن1: پر.يا- احمد شا.ملو
پ.ن2: بو.ف كو.ر- صا.دق هد.ايت