یکشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۳

358: مرا با بحران‌هایم در زیر ماسه‌ها دفن کنید

صبحی که از خانه بیرون زدیم، گفتم: هوا یه کم خنک‌تر از دیروزه. نه؟
- آره. هواشناسی گفته از امروز شروع به خنک شدن می‌کنه.
- مگه می‌شه؟ هنوز کل مرداد و داریم. به وسط تابستونم نرسیدیم.
- دهم مرداد چله‌ی تابستونه دیگه.
در این 9 ماهی که آمده‌ایم توی این خانه، به طور متوسط هفته‌ای دو تا بحران داشته‌ایم.
# دو روز قبل از عروسی چاه ساختمان ریزش کرد، آنهم در حالی که برادرانم توی پارکینگ داشتند برای من تختخواب و کابینت می‌ساختند و وقتی جهیزیه را آوردیم، سنگین‌ترین تکه (یخچال) را درست همانجا پیاده کردیم، روی چاهی که فردایش ریزش کرد! بعد تا مدت‌ها (و هنوز هم) سر هزینه‌اش و قانونی یا غیر قانونی بودن اتصال به فاضلاب شهری، با مدیر ساختمان درگیر بودیم (و هستیم).
# سقف انباری بالای حمام و توالت نم داد (و هنوز هم نم می‌دهد) و مدت‌ها درگیرش بودیم و هستیم. لوله‌کش آوردیم. گچکار آوردیم. طبقه بالایی‌ها زیر کاسه توالت‌شان را قیرگونی کردند. بعد باز دو سه بار دوغاب سیمان کردند. و ماجرا همچنان ادامه دارد.
# سقف آشپزخانه نم داد. نم که چه عرض کنم، داشتم جاروبرقی می‌کشیدم یکهو دیدم یک چیزهایی روی فرش بپربپر می‌کند. نگو قطرات آب بود که می‌خورد زمین و شتک می‌زد به کابینت‌ها! پریدم سینی و لگن گذاشتم زیرش و شوهرم دوید طبقه‌ی بالا و به خانم محترم گفت که کف آشپزخانه آب نریزد. اما به هرحال سقف به وضع اسفباری ترک خورده و تاول تاول شده است.
# زمستانی، لوله‌ی شیر آب بالن در اثر یخ‌زدگی ترکید و آب توی اتاق خواب و زیر تخت جاری شد(که توی پست روز خوب برای ریس ماهی ذکرش رفت). بعد هم لوله‌ی لبه‌ی پشت‌بام ترکید و دوباره به دیوار پذیرایی نم داد
# اخیراً یک روز بخاری را کنار زدیم و دیدیم که دیوار خانه ترکیده و گچ‌هایش کنده شده و به آجر رسیده. چرا؟ چون ناودان اداره‌ی برق بغل خانه‌مان خراب شده بوده و تمام آبی که روی پشت‌بامش می‌رفته، به جای کوچه، یک‌راست می‌آمده توی دیوار خانه‌ی ما. آن برف‌های زمستان... آن رگبارهای بهار...
# راه‌پله و پارکینگ همیشه کثیف و پر از آشغال است. چون که پارکینگ ما از این مدل‌های نرده‌ای است و خانه‌مان هم دومین خانه مانده به خیابان اصلی است. پس هر کس یک کوفتی می‌خورد (آلوچه، شربت نذری، پفک و...)، ظرفش را، و هرکس سیگاری می‌کشد، فیلترش را، و هرکس نانی بر زمین پیدا می‌کند، برکت خدا را، پرت می‌کند توی پارکینگ ما!
تبصره: شما سر و صدا و گرد و خاک و باد و باران را هم به عنوان عوامل طبیعی به وخامت اوضاع بیفزا. و همچنین نبود امنیت (از لحاظ اینکه ما طبقه‌ی اول هستیم و جرأت نمی‌کنیم از ترس باز ماندن درب پارکینگ، حتی کفش‌هایمان را جلوی در بگذاریم.) و همچنین دختر پسرها و زن و شوهرهایی که کوچه‌ی ما را حیاط خلوت خانه‌شان تصور کرده و از شلوغی خیابان اصلی به آن گریز زده و درست زیر پنجره‌ی ما رو در رو یا تلفنی جنگ و دعوا می‌کنند و خط و نشان می‌کشند. و همچنین تالار عروسی پنجاه متر آنطرف‌تر، که ماشین‌هایشان جلوی در ما پارک می‌شود و صدای دزدگیرشان روانی‌مان می‌کند و همچنین چیپس و ماست موسیر و مزه‌هایی که کنار ماشین‌هایشان جلوی در خانه‌ی ما میل می‌کنند و آشغالش را همانجا پرت می‌کنند. و دوده‌ی خیابان اصلی که روی تمام وسایلم می‌نشیند و سر و صدای عبور ماشین‌ها که خوابمان را زهرمار می‌کند و گرد و خاک پروژه‌ی تعمیرات پیاده‌روها و عریض کردن خیابان اصلی که شش ماه است تمامی ندارد... و تمام بدبختی‌ها و معضلات ساکن بودن کنار یک خیابان اصلی پر رفت و آمد در شرق تهران... (تبصره از بند اصلی طولانی‌تر شد!)
# و اما بزرگترین مشکل: دمای هوا!
خانه‌ی ما سر نبش و روی پارکینگ است و فقط سه متر دیوار مشترک (آنهم از آشپزخانه) با خانه‌های بغلی مشترک داریم. یعنی شما یک خانه‌ی درختی به تمام معنا را تصور بفرما. وسط زمین و هوا. با دیوارهایی به نازکی حلبی! تمام زمستان را (درست از همان اول پاییز که ملت تا دو سه ماه نیازی به بخاری ندارند) مجبور بودیم بخاری روشن کنیم. اواسط زمستان دیگر سرما آنقدر زیاد شد که با دو تا بلوز و دو تا شلوار و گاهاً حتی شال پشمی دور سر و گردن، توی خانه می‌گشتیم و شب‌ها شوهرم با کلاه پشمی و من با شال پشمی و زیر دو تا لحاف پشم شیشه می‌خوابیدیم. صبح‌ها جرأت نمی‌کردیم پایمان را روی سرامیک‌ها بگذاریم. اول با نوک انگشت پا دمپایی روفرشی را پیدا می‌کردیم و بعد از تخت پیاده می‌شدیم. شما تصور کن انگار روی قالب یخ پا گذاشته‌ای، پایت را گاز می‌گرفت. آخرش مجبور شدیم بیخیال زیبایی بصری سرامیک بشویم و خانه را موکت کنیم.
تا اواخر فروردین هنوز جرأت نداشتیم بخاری را جمع کنیم. بعد هم به محض اینکه خواستیم نفس راحتی بکشیم که از زمستان جان سالم به در بردیم و حالا تا چند صباحی هوا معتدل است، یکهویی گرما بهمان هجوم آورد.
وقتی می‌گویم گرما، طبیعی است که شما تصوری ازش نداشته باشید. چون طبقه پایین و بالایتان کولرها را روشن کرده‌اند یا لااقل محافظی جلوی آفتاب به شمار می‌روند و احتمالاً فقط از روبروی خانه، آنهم فقط دو سه ساعت در روز آفتاب دارید. اما خانه‌ی ما شرقی غربی است و آفتاب از همان اول صبح با پنجره‌های سمت چپ کارش را شروع می‌کند و ضلع جنوبی خانه را طی می‌کند تا به روبرو برسد و بعد تمام روز با تمام توان خود دیوار جلویی را زیر رگبار می‌گیرد. بدبختانه روبروی ما هم به جای ساختمان، یک کوچه است و آفتاب تا غروب کاملش، هیچ مانعی برای تیرباران ما ندارد.
غروب‌ها که می‌روم خانه حتی نمی‌شود دست به دیوارهای خانه زد. انگار کن سونای خشک. کولر و پنکه هر دو با هم تا فردا صبح که از خانه بیرون بزنیم هلک و هلک کار می‌کند و حریف گرما و دم خانه نمی‌شود. راه می‌روم و شرشر عرق می‌ریزم. تازه عین تارزان لخت توی خانه می‌گردم.
به شوهرم می‌گویم توی این خانه، ما تمام طبقات جهنم را از آتش تا زمهریر تجربه کردیم. آن دنیا هم مثل این یکی کسل‌کننده خواهد بود.
# پیرزن‌ها!
خانه‌ی ما کلاً شش واحد است، که سه تایش از آن پیرزن‌ها و از کار افتادگان است. توی ساختمان کلاً بچه نداریم، نوه داریم! یعنی این‌ها مدام عروس و دامادشان خانه‌شان است. حوصله‌ی نظافت ساختمان یا مدیریت را هم ندارند. مدیر قبلی هم که در اثر بی‌کفایتی و دزدی از پیرزن‌های ساده، برکنار شد. جز ما فقط یک واحد دیگر می‌ماند که آنهم دست مستأجر است و کلاً هیچ مسئولیتی را به عهده نمی‌گیرد. ما هم که تازه وارد هستیم و به دلیل اینکه هر دو شاغلیم، و مدیر قبلی هم در صورت مدیر شدن ما (به خاطر اختلاف سر همان قضیه‌ی چاه ساختمان و هزینه‌هایش) کارشکنی خواهد کرد، مدیریت را قبول نکردیم. خلاصه در حال حاضر ساختمان بی صاحب و صلار است و سگ صاحبش را نمی‌شناسد. به قرآن.
# سوسک.
آخرش اگر کسی فهمید این سوسک بی‌پدر و مادر از کدام سوراخی به خانه‌ی ما نفوذ می‌کند، جایزه دارد. پنجره ها را توری ریز کشیده‌ایم. لوله‌ی هواکش و دودکش هود و آبگرمکن را هم. درب تمام آبریزها و چاهک‌های خانه را هم با درپوش توری ریز پوشانده‌ایم. دور تا دور در ورودی و تمام پنجره‌های خانه را هم درزگیر زده‌ایم. پس سوسک از کدام گوری می‌آید.
حالا می‌آید، به جهنم، بیاید. همه جا گرد سوسک ریخته‌ایم و دیر یا زود می‌میرد. خودمان هم که روی تخت می‌خوابیم و دستش به ما نمی‌رسد... اما دیوث گیر داده و درست وقتی که مهمان توی خانه است، تا حالا دوبار پیدایش شده و آبرویمان را برده. یا از لنگ و پاچه‌ی مهمانی که شبانه روی زمین خوابیده بالا می‌کشد، یا درست وقتی گرم صحبت با زن‌های ایش و تیشی‌شان هستم، از زیر مبل بیرون می‌دود و قهرمانانه چهارتا پایش را در هوا تکان می‌دهد (دوتای دیگر را برای حفظ تعادل روی زمین گذاشته و رویشان ایستاده است. مگر فیزیک نخوانده‌اید؟ البته قبول دارم که در صورت پرواز، می‌تواند از هر شش پایش برای حرکات قهرمانانه استفاده کند و جیغ خانم‌ها را بیشتر در بیاورد.)
بحران‌های دیگری هم هستند که الأن یادم نمی‌آید (اما مطمئناً هستند و اگر بعداً یادم آمد در پانوشت خواهم افزود) و همین است که توی این خانه به طور متوسط هفته‌ای دو بحران داشته‌ایم.
در حال حاضر بحران گرما و سوسک، کاملاً روی بورس است. البته طبعاً به تخـ.م‌تان. شما می‌توانید در صورت تمایل، بحران‌های خودتان را داشته‌باشید: ریـ.زگردها... دا.عش... غزه... منابع آب... زنـ.دانیان سیـ.اسی... و یا هر کوفت دیگری که فکرش را بکنید...
اصلاً چه کاری است؟ هر کس بحران خودش را وسط بگذارد و خاک خودش را بر سر بریزد. چه کار داریم به بحران دیگران؟
پ.ن1: عنوان:
اگر روزی از روزها بمیرم، مرا با گیتارم در زیر ماسه ها دفن کنید. (فدریکو گارسیا لورکا)




شنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۳

357: در ستایش معلم

دارم درباره‌ی فیلم Detachment حرف می‌زنم،‌ نه روز تخ.می معلم که همیشه ازش خاطرات بد داشته‌ام. برای اینکه برای معلمی که دوست داشته‌ام گل یا کادو می‌برده‌ام و او هم معمولاً دوشاخه‌ی چس‌کن‌اش را به برق می‌زده و فاز «ما وارسته‌تر از این حرف‌ها هستیم» برمی‌داشته و محل سگ بهم نمی‌گذاشته.
سن بدی است این سن نوجوانی و اوایل جوانی (13 تا 21). آدم الکی الکی شیفته‌ی یک آدم معمولی مثل خودش می‌شود و فکر می‌کند یارو عن خاصی است. حالا این که دوستی و رابطه‌ی معلم شاگردی بود،‌ این بدبخت‌ها را بگو که توی این سن عاشق شده‌اند. یعنی یکجور بیماری‌ای است که فقط باید صبر کرد دوره‌اش بگذرد. هرچی به طرف بگویی، ک.سشعر جوابت را می‌دهد. اصلاً‌ یک گوشش در است و آن یکی دروازه. والله به خدا!
به هرحال پریشب فیلم گسیختگی یا گسستگی یا حالا هرچی را ‌دیدیم و امشب فیلم Primal (اولیه- کهن یا همان حالا هرچی) را دیدیم.
پیش از هرچیز بگویم قصد من از نوشتن این یادداشت،‌ قبل از اینکه مربوط به مقام شامخ معلم باشد،قیاسی بین فیلم خوب و فیلم بد است.
فیلم گسیختگی درباره‌ی مدارس،‌ معلمین،‌ نسل جدید و به طور کلی «تعلیم و تربیت» است. آقای پیانیست  محبوب ما،‌ در این فیلم نقش یک معلم موقت را دارد. از این‌هایی که در حد فاصل تعویض یک معلم، به عنوان معلم جایگزین به طور موقت می‌آیند و به محض پیدا شدن معلم جدید،‌ جمع می‌کنند و می‌روند پی کارشان. نمی‌دانم معادل ایرانی‌اش چه هست. در اولین فرصت از دختردایی شوهرم که زن پسرخاله‌ی شوهرم شده و معلم است خواهم پرسید (اولین فرصت احتمالاً جشن تولد پسرش است که آنجا هم سرش شلوغ است و نمی‌توانم بروم یقه‌اش را بگیرم و ازش بپرسم:‌ شماها به معلم جایگزین چی چی می‌گویین؟). بلی،‌ می‌گفتم که مستر برادی یک معلم است که به محض ورود به یک مدرسه با اوضاع وحشتناکی مواجه می‌شود و فوراً دستش می‌آید که این مدرسه در مرز نابودی است. بچه‌ها انگیزه‌ای برای درس خواندن ندارند و در مرز سقوط در اعتیاد و فح.شا هستند. والدین به تخ.مشان نیست. معلم‌ها از سر و کله زدن با بچه‌های آنرمال،‌ در مرز جنون قرار دارند. و مدیر مدرسه رسماً‌ هیچ کاری از دستش بر نمی‌آید و در مرز اخراج یا استعفا است.
فیلم با جمله‌ای از آلبر کامو که مترجم بی‌سواد، آن را آلبر کامیوس ترجمه کرده شروع می‌شود:
And never have I felt so deeply at one and the same time so detached from myself and so present in the world
"هرگز نتوانستم همزمان با احساسی عمیق به دیگری، از وجود خود «جداافتاده» و همچنان نیز در جهان هستی حضور داشته باشم".
(انگلیسی‌ام خوب نیست و این با معنی ترین ترجمه‌ای بود که از جمله کامو توی نت گیر آوردم) و با توجه به محتوای فیلم فکر می‌کنم منظورش این باشد که موقعیت یک معلم طوری است که باید همزمان، احساس عمیقی به دیگری (شاگردش) داشته باشد، و فاصله را هم حفظ کند و احساسات خودش را هم انکار کند،‌ و این‌ها باعث می‌شود که حس کند در جهان هستی (الان-اینجا) حضور ندارد. یعنی حس از هم گسیختگی. از خود دور افتادن. دوگانگی.
مثلاً اینکه مستر برادی به دختر خیابانی و دختر چاق دانش‌‌آموز و همکارش علاقمند است. هر کدام به نوعی. دوتای اول از سر دلسوزی و حمایت و آخری احساس جنسی. اما انگار مدام در حال ایجاد سوءتفاهم است. در دوتای اول،‌ شائبه‌ی وجود عشق و احساس جنسی را ایجاد می‌کند و در آخری،‌ شائبه‌ی داشتن نیت سوء و بیمار جنسی بودن را. توهمات غلط در موقعیت‌های غلط. در حالی که مدام در حال انکار خود و انکار هرگونه احساسی نسبت به زنان اطرافش است،‌ مادرش را انکار می‌کند. علاقه‌اش را به او. یادآوری طرز مردنش را. هرچیزی که بین او و مادرش وجود داشته. البته به نظرم ماجرای مادر، صرفاً یک قصه‌ی حاشیه‌ای است که می‌شده از آن یک فیلم دیگر ساخت و این ربطی به موقعیت خاص یک معلم ندارد. موضوع معلم بودن، یک بدبختی جداگانه است،‌ که البته مشکلات خانوادگی و خارج از محیط کار، می‌تواند آن را بغرنج‌تر کند.
در فواصل فیلم، تصویر و صدای مستر برادی را داریم که به طور متناوب با خودش یا کسی یا کسانی حرف می‌زند. شاید دچار بحران روحی شده و در تیمارستان به سر می‌برد و با دکتر روانکاوش حرف می‌زند. شاید در جلسه‌ی مربیان حضور دارد و دارد با معلمین دیگر حرف می‌زند. شاید صرفاً‌ دارد با ما حرف می‌زند. شاید اصلاً کارگردان است،‌ یا مستر کامو که دارند با ما حرف می‌زنند و از یک جور گسیختگی در همه‌ی سلول‌های یک جامعه حرف می‌زنند.
مردی در کلاس درسش با شاگردان حرف می‌زند،‌ فریاد می‌زند،‌ سعی دارد توجه‌شان را جلب کند،‌ اما کسی حتی نگاهش نمی‌کند. شب در خانه،‌ زنش به تلویزیون خیره شده و پسرش یک غلط دیگری می‌کند و اصلاً متوجه حضور او و حرف‌هایش هم نمی‌شوند. روزی از روزها،‌ مستر برادی در حال عبور از حیاط مدرسه، مرد را در حالی پیدا می‌کند که چنگ در حصارهای آهنی انداخته و به آسمان چشم دوخته...

- هی آقای فلانی،‌ چیزیتون شده؟
+ شما منو می‌بینین؟
- البته!
+ خدا رو شکر. فکر می‌کردم نامرئی شدم!

مستر برادی معلم است. مستر برادی دارد رنج می‌کشد. رنج مدام. و چهره‌ی دوست داشتنی‌اش،‌ مثل همیشه، شبیه مسیح است. و در این چهره چه ویژگی خاصی هست که برای چنین نقشی انتخاب می‌شود؟ رنج و خستگی.
معلمی شغل وحشتناکی است و اگر بگوییم «شغل انبیاست»،‌ چندان بد هم نگفته‌ایم. در سن بیماری (13 تا 21 سال) به شخصی نزدیک شده‌ای و همزمان باید لمس و معاینه‌اش کنی (از فاصله‌ی خیلی نزدیک) و درمانش کنی و مراقب باشی خودت هم بیمار نشوی و انجام این هرسه با هم،‌ تقریباً‌ محال است. همیشه یا به اندازه‌ی کافی نزدیک نشده‌ای و در نتیجه نمی‌توانی به درستی تشخیص بدهی و تجویز کنی، یا زیادی نزدیک شده‌ای و خودت هم مبتلا شده‌ای. و در این نزدیک شدن،‌ در این دلسوزی و محبت،‌ همیشه خطر ویرانگری هم هست. مثل دختر خیابانی‌ای که به گمانش برای اولین بار فامیل یا معشوقی پیدا کرده که قصد سوءاستفاده جن.سی را ازش ندارد. یا دختر دانش‌آموز چاق و با استعدادی که فکر می‌کند برای اولین بار کسی پیدا شده که ارزش‌های درونی‌اش را شناخته باشد و به ظاهرش توجهی نکند و حالاست که می‌تواند عاشق‌اش بشود. و در این لحظه‌ی برطرف کردن سوءتفاهم و عقب کشیدن و توضیح موقعیت برای شخص نوجوان، همیشه خطر آسیب زدن به روح و روان او، و ایجاد عکس‌العمل شدیداً پرخاشگرانه و آنی (خودکشی-فرار-اعتیاد) وجود دارد.
یک دیالوگ محشری توی فیلم سن‌پطرزبورگ بود که محسن تنابنده به پیمان قاسم‌خانی می‌گفت که چرا دخترها همش عاشق تو می‌شوند و قاسم‌خانی جواب می‌داد که تقصیر خودش نیست و بدون اینکه بخواهد، دخترها را درک می‌کند و به محض اینکه درک‌شان میکند،‌ عاشقش می‌شوند. تنابنده می‌گفت: خب درک‌شان نکن. و قاسم‌خانی پاسخ می‌داد که نمی‌تواند و دست خودش نیست. به محض اینکه برایش درد دل کنند،‌ او درک‌شان می‌کند!
حالا حکایت معلم‌ها هم اینطوری است که دست خودشان نیست. مجبورند نوجوان را درک کنند (نخواهند هم نمی‌توانند. ناخودآگاه درک‌شان می‌کنند) و به محض درک کردن، طرف عاشق‌شان می‌شود.
وقتی فیلم تمام شد،‌ ما سه نفر بودیم که تیتراژ پایانی را همینطور خشکیده و مات و مبهوت، تا آخرش نگاه کردیم و به موسیقی زیبای پایانی گوش دادیم.
این یک فیلم خوب بود.
اما امشب این فیلم ترسناک پریمال را دیدم و وقتی فیلم تمام شد مات و مبهوت برگشتم به شوهرم گفتم: همین؟؟؟ همین؟؟؟ یعنی چی؟ مثلاً که چی؟
یک عده معلوم نیست چرا دنبال کیون یکی راه افتاده‌اند رفته‌اند یک جایی وسط استرالیا که یک غار در یک صخره کنده شده و در دهانه‌ی آن یک سری نقاشی باستانی هست. بعد این‌ها بدون مقدمه‌چینی مرسوم در اینطور فیلم‌ها، بنا می‌کنند یکی یکی و به سرعت کشته شدن و تبدیل شدن به موجودات وحشی‌ای که معلوم نیست اصلاً چه‌شان هست و چرا دارند به آن غار باستانی و موجود تویش باج و خدمات می‌دهند. در نهایت دختر فوبیایی فیلم که اصلاً معلوم نیست چرا فوبیای محیط‌های تنگ را دارد و چه کسی و کي و چرا او را در زیرزمینی محبوس کرده بوده، یکهو از حالت ریقو و وارفته و ترسویش خارج شده و تبدیل به جنگجویی افسانه‌ای می‌شود و غول مرحله‌ی آخر را کشته و از غار بیرون می‌پرد و بعد هم دختر وحشی‌ای که از دوستان‌شان بوده و تبدیل به جاندار وحشی مهاجمی شده و این با هفت نفر دیگر هم حریفش نبوده‌اند،‌ یک تنه و حتی بدون چاقو می‌کشد.
اوکی. شما خوب. شما قهرمان. شما اینکاره. اما می‌شود لطف کنی و برای ما هم توضیح بدهی که آن غول توی غار که قصد تجا.وز به تو و حامله کردنت را داشت، مثلاً چی بود؟ یک جور خدای باستانی؟ یک موجود فضایی؟ یک جاندار جهش یافته؟ بعد مثلاً چرا آن یکی‌تان از گزش یک زالو، بیماری را گرفت و وحشی شد و این یکی‌تان از جای گاز یک خرگوش بیمار، بیماری را نگرفت؟ چرا آن یکی‌تان یک شب تا صبح طول کشید که بیماری در تنش پخش شود و دندان‌هایش سبز شود، و این یکی‌تان، فقط پنج دقیقه طول کشید تا پروسه را طی کند؟
اصلاً ولش کن. سرتان را درد نیاورم، فیلمه یک چیز مزخرف بی معنایی بود که حال مرا هم که از علاقمندان این ژانر هستم، به هم زد.
از آن فیلم‌هایی بود که آخرش هی باید از خودت می‌پرسیدی: که چی؟ که چی؟
الأن منتظر چی هستید؟ منتظر اینکه دوباره برگردم به موضوع «معلم»؟
گفتم که این یادداشت، بیشتر درباره فیلم خوب و فیلم بد است!
                                                                                                                                                                   
پ.ن: تقدیم به ارادتمندان آقامون: آدرین برادی.

شنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۳

356: حذف به قرینه‌ی لفظی

بعد از آخرین دیالوگ‌ام توی نانوایی به این نتیجه رسیدم که بیایم این‌ها را بنویسم. که دیگر وقتش است و به محض رسیدن به خانه، باید آب دستم است،‌زمین بگذارم و بیایم به اطلاع‌تان برسانم که:
مردم، یک مشت «ک.سکش روانی» شده‌اند و یکی باید مسئولیت‌اش را به عهده بگیرد.
خواهید پرسید:‌ چطور مگر؟
جواب:
نان سنگ‌ها را گذاشتم روی اپن آشپزخانه که هوا بخورند و خودم رفتم لباس‌هایم را درآوردم و پرت کردم روی تخت و تپیدم توی حمام و یک دوش آب سردِ گردن به پایین گرفتم و آمدم بیرون‌، حوله‌ی سبز کوچکم را پیچیدم دور میان‌تنه‌ام و رفتم نان‌ها را تکه کردم و گذاشتم فریزر و روی میز را دستمال کشیدم و نان‌خرده‌ها را تمیز کردم و آمدم لباس تابستانی نصفه‌نیمه‌ام را پوشیدم و نشستم پای کامپیوترم که برایتان بنویسم...
یکی از روزهای یک کارمند زن:
# ساعت هفت صبح از در خانه می‌زنم بیرون و چند دقیقه پیاده می‌روم تا برسم به بی‌آرتی‌های امام علی. شانس می‌آورم و می‌نشینم. آقای راننده (1) لطف کرده و ما را در سلیقه‌ی خودش شریک کرده و رادیو اتوبوس را تا ته زیاد کرده. هندزفری در بیاورم؟ هندزفری در نیاورم؟ ولش کن. تا گره‌ی سیم هندزفری را باز کنم، به مقصد رسیده‌ام. به زحمتش نمی‌ارزد.
# ساعت 7:40 از اتوبوس پیاده می‌شوم و سوار یک تاکسی می‌شوم. در تمام طول مسیر جز من نمی‌تواند کس دیگری را سوار کند. چرا؟‌ از بس که تخ.می رانندگی می‌کند. از راست سبقت می‌گیرد. جلوی مردم می‌پیچد. چراغ قرمز را با سرعت صد تا رد می‌کند. دیر ترمز می‌کند. زود گاز می‌دهد. افتضاح آقا. افتضاح. دارم با خود می‌گویم این با این رانندگی تخ.می‌اش چطوری هنوز زنده است و ماشینش له و لورده نشده؟
پنج دقیقه مانده به رسیدن،‌ یک پنج هزار تومانی بهش می‌دهم و انتظار دارم مثل هر روز 1000 تومان بردارد و دو تا دوهزار تومانی پس بدهد. اما یارو آقای (2) درمی‌آید می‌گوید که اگر هزار و دویست خرد داری بده. هزار و دویست؟ کرایه‌ی این مسیر هزار است. نخیر، 1200. من هشت نه ماه است دارم این مسیر را می‌آیم و اول هشتصد بود و حالا 1000 شده و تو اولین نفری هستی که 1200 می‌خواهی. نخیر، 1200... و باقی مسیر را تا جایی که پیاده می‌شوم مکالمه‌مان به این صورت ادامه می‌یابد:
- فلان و فلان و فلان
+ بیسار و بیسار و بیسار
و همین‌طور تا وقتی که در ماشین را به هم می‌کوبم و پیاده می‌شوم یک سری حرف تکراری می‌زنیم و یارو هم فقط حرف خودش را تکرار می‌کند و وانمود می‌کند اصلاً حرف‌های مرا نشنیده و من هم چون لجم گرفته از پررویی‌اش و به هرحال یک اسکناس 1000 تومانی هم بیشتر بهش نداده‌ام که کیونم بسوزد، قصد دارم سر حرفم بایستم و بهش بفهمانم که نمی‌تواند پول زور از مردم بگیرد و او نیست که یک نفره اختیار تعیین کرایه برای یک مسیر را داشته باشد.
اما آخرین خط دیالوگ‌مان قطعاً زیبا و به یاد ماندنی است و جا دارد که در اینجا ثبت شود:
- آقای محترم، بهتره بری بپرسی و از کرایه مطلع باشی و اول صبح اعصاب ملت و داغون نکنی و تمام روزشون رو خراب نکنی که کرایه‌ی اضافه بگیری.
در حالی که دور می‌شوم صدای فریادش را می‌شنوم که:
من رییییییییییییییییییدم توی اون اعصابت!
من هم زیرلب به نرمی و ملاحت پاسخ می‌دهم:
منم رییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییدم به اون رانندگیت!
# ساعت هشت می‌رسم سرکار. در حقیقت ده دقیقه به هشت. زود رسیده‌ام. منشی آقای (3) پشت در اتاق ایستاده است:
این از صب داره می‌پرسه اینا نیومدن؟‌اینا نیومدن؟
+ ساعت کار اداره رو نمی‌دونه؟
ـ چمدونم والا.
هنوز یک کار تمام نشده. یک کار دیگر برایم می‌رسد. روز شلوغ. روز تخ.می شلوغ. همکارم هم که درگیر کارهای جمع و جور کردن و ارسال نشریه‌اش است و نمی‌‌تواند کمکی بکند. مثلاً این آمده بود کمک من، حالا نصف کارهایش را هم می‌اندازد گردن من!
خانم (4) یک لیست هفت هشت صفحه‌ای برایم می‌آورد که نام و شماره تلفن یک سری آدم است و تمامش را باید توی اکسل وارد کنم. مسأله اینجاست که چند صفحه‌ی اول را به صورت فکس دریافت کرده‌اند و تمام شماره‌ها به خط لاتین است و تمام 5،6،8 و 9ها عیناً شبیه هم هستند و من کمرم درد می‌گیرد از بس برای خواندن نوشته‌ها درازنشست می‌روم و چشم‌هایم باباقوری می‌شود از بس به اعداد زل می‌زنم و صفحه را عقب جلو می‌برم.
وقتی تمام می‌شود و کار را تحویل می‌دهم، خانم (4) باورش نمی‌شود:
ینی همش و زدی؟ همه‌ی همش؟ دو سری بودا. سه چهار صفحه هم دستنویس بود. اونا رو هم زدی؟
و وقتی بهش اطمینان می‌دهم که آن‌ها را هم زده‌ام،‌عاقبت رضایت می‌دهد که بگذارد من بروم دستشویی. چون در واقع یک ساعت است که به مرز انفجار رسیده‌ام و وجدان کاری نمی‌گذارد کار را نیمه‌تمام ول کنم.
تازه بعد از تمام این‌ها می‌فهمم که آقای (5) این لیست را برای وارد کردن در نرم‌افزار ارسال پیامک می‌خواسته که برای مناسبت‌ها، پیامک تبریک و خا.یه مالی برایشان ارسال کند. کاری که به منشی خودش هم می‌توانست واگذار کند!
# ظهر آقای (6) مدیر تدارکات برای بار هزارم با یک سی دی جلوی در اتاق ما ظاهر می‌شود و یک سوالات عجیب و غریبی می‌کند و به زبان بومیان آمریکای لاتین وقتی کریستف کلمب از کشتی پیاده شد و از آن‌ها پرسید: دکه‌ای چیزی این دور و بر پیدا نمی‌شه آب معدنی و سیگار بخریم؟... سعی دارد به ما بگوید: بلد نیست سی دی رایت کند! و من این بار به جای اینکه بروم اتاقش و باز برایش توضیح بدهم که وقتی یک چیزی را در سی دی کپیِ دستی می‌کنی، به معنای رایت شدن نیست و باید بروی از همانجا دوباره write to cd اش کنی... فلش مموری را بهش می‌دهم و ازش می‌خواهم که فایل کوفتی‌اش را بریزد رویش و یک سی دی بدهد که خودم برایش رایت کنم.
کدام خری این پیرمردهای هفتاد ساله‌ی بازنشسته را می‌آورد سرکار؟
نمی‌دانید که با این پیشرفت سریع علم و فناوری دیجیتال، دیگر «جایی برای پیرمردها نیست»؟
# ساعت چهار عصر (و دقیقاً هر روز ساعت چهار عصر) که کیفم را جمع کرده‌ام و کامپیوتر را خاموش کرده‌ام و دارم می‌زنم بیرون، خانم (4) یا یک خر دیگری (شماره با خودتان) از در می‌رسد و یک کار «خیلی خیلی فوری» برایم می‌آورد. انگار نه انگار که صبح تا حالایی هم وجود داشته و تایم کاری تمام شده و من به کسی تعهد ندارم که بعد از ساعت کاری هم اضافه کاری بمانم. صبح تا عصر کیون‌شان را می‌گذارند سر صندلی و با همکاران و تلفن چاق سلامتی می‌کنند و چرت می‌زنند و درست و دقیق رأس ساعت چهار، نه حتی پنج دقیقه زودتر، که می‌دانند همین الأنه است که داری می‌زنی بیرون، غافلگیرت می‌کنند.
عین گلی که ایران از آرژانتین در وقت اضافه خورد. همانقدر نامردی.
# ساعت 5 توی اتوبوس‌های امام علی یک نفر بوی گه می‌دهد. خود خود گه. در تمام طول مسیر، بو تمامی ندارد و من نمی‌دانم باید یقه‌ی کی را بگیرم. اسم آن یک نفر را هم می‌گذاریم آقا یا خانم (7).
# ساعت 5:30 نزدیک خانه توی نانوایی هستم. فقط یک نفر(آقای (8)) جلوی من است و سه تا نان به میخ‌های بغل دیوار آویزان است که داغ نیست. از گرمای عصر تابستان نانوایی این پا آن پا می‌کنم که اگر یارو نان‌ گرم می‌خواهد،‌ من نان‌های مانده را روی هوا بزنم. چون که به هرحال علاقه‌ای به سوختن دست‌هایم تا جلوی در خانه ندارم.
یارو نان‌ها را روی میخ کمی ورق می‌زند. برشان می‌دارد و می‌اندازد روی میز توری و مقداری دیگر باهاشان لاس می‌زند و دست آخر برشان می‌گرداند روی میخ و وقتی قصد دارد برای نانوا دلیل بیاورد که چرا نان را برگردانده و نان‌ها «یک جوری» بوده‌اند و رویشان «دون دونی» بوده،‌ کمی دیگر هم دستمالی‌شان می‌کند و دست آخر اگر نانوا پادرمیانی نکند، فلانش را هم در می‌آورد می‌گذارد لای نان و یک فیلم پو.رن با نان اجرا می‌کند،‌ طوری که دلم به هم می‌خورد و به کلی از خیر نان‌های مانده می‌گذرم. نه فقط حالا. برای همیشه. چه معلوم که یک کثافتی مثل این،‌ دوساعت دستمالی‌شان نکرده باشد. از این به بعد ترجیح می‌دهم دست‌هایم بسوزد ولی نان لاسیده شده نخورم.
حالا نانواهه قاطی کرده و دارد به یارو غر می‌زند که این چه کاری است و اگر نمی‌خواستی، ‌از اولش دست نمی‌زدی. یارو هم یا خودش را به کوچه علی‌چپ زده،‌ یا کلاً حالیش نیست این چرا می‌گوید. آخرش برای اینکه خر-فهم‌اش کنم خطاب به شاطر می‌گویم: این نونای روی میخ رو آدم دلش نمیاد ببره چون که به خودش میگه شاید یکی دستمالیشون کرده باشه.
شاطره هم بلند بلند در حالی که به یارو نگاه می‌کند می‌گوید: بلی! بلی! منم همین و میگم.
یارو که تکه را نوش جان کرده و توی گلویش مانده، می‌گردد دنبال یک جوابی که به اندازه کافی توهین‌آمیز باشد و خطاب به من هم نگفته باشد مثلاً:
ماها «رو» رو گذاشتیم کنار و دیگه جلوی روی طرف هرچی از دهنمون در میاد بارش می‌کنیم!
(و قطعاً منظورش از رو، آبرو یا مثلاً شرم و حیا است)
شاطر برمی‌گردد با چشم‌های گرد زل می‌زند توی چشم من که یعنی «من فهمیدم این مرتیکه چی گفت،‌ تو چی؟» من هیچی. من هم زل می‌زنم توی چشم شاطر و همین نگاه،‌ خود گویای همه چیز است. کلمه‌ای پیدا نمی‌کنم که توهین‌آمیز نباشد و باعث دعوا نشود و مردک هم متوجه غلط بودن کارش بشود.
توی دلم می‌گویم: تو فکر کردی من ازون زنای خونه‌دارم که صب تا عصر تو خونه بودن و عصر پاشدن بیرون زدن که هم بادی به کله‌شون بخوره و هم نون بگیرن و تو فوق فوقش دومین ک.سکشی هستی (اولیش قطعاً شوهره است) که امروز می‌بینم و اعصابم زیادی کرده که وایسم باهات دعوا کنم؟ نخیر.
«من از مصاحبت یک عالمه ک.سکش می‌آیم
کجاست خانه؟»
# ساعت هنوز شش است و تا زمان خواب هنوز شش ساعت مانده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن:
به جای اعداد 1،2،3،4،5،6،7،8 و همینطور بگیر و برو تا 8 میلیارد،‌ می‌توانید عبارت «ک.سکش روانی» را جایگزین کنید.
پ.ن2:
جایی برای پیرمردها نیست
پ.ن3: 
من از مصاحبت آفتاب می‌آیم
کجاست سایه؟
(سهراب سپهری)