بعد از آخرین دیالوگام توی نانوایی به این
نتیجه رسیدم که بیایم اینها را بنویسم. که دیگر وقتش است و به محض رسیدن به خانه،
باید آب دستم است،زمین بگذارم و بیایم به اطلاعتان برسانم که:
مردم، یک مشت «ک.سکش روانی» شدهاند و یکی باید
مسئولیتاش را به عهده بگیرد.
خواهید پرسید: چطور مگر؟
جواب:
نان سنگها را گذاشتم روی اپن آشپزخانه که هوا
بخورند و خودم رفتم لباسهایم را درآوردم و پرت کردم روی تخت و تپیدم توی حمام و
یک دوش آب سردِ گردن به پایین گرفتم و آمدم بیرون، حولهی سبز کوچکم را پیچیدم
دور میانتنهام و رفتم نانها را تکه کردم و گذاشتم فریزر و روی میز را دستمال
کشیدم و نانخردهها را تمیز کردم و آمدم لباس تابستانی نصفهنیمهام را پوشیدم و
نشستم پای کامپیوترم که برایتان بنویسم...
یکی از روزهای یک کارمند زن:
# ساعت هفت صبح از در خانه میزنم بیرون و چند
دقیقه پیاده میروم تا برسم به بیآرتیهای امام علی. شانس میآورم و مینشینم.
آقای راننده (1) لطف کرده و ما را در سلیقهی خودش
شریک کرده و رادیو اتوبوس را تا ته زیاد کرده. هندزفری در بیاورم؟ هندزفری در
نیاورم؟ ولش کن. تا گرهی سیم هندزفری را باز کنم، به مقصد رسیدهام. به زحمتش نمیارزد.
# ساعت 7:40 از اتوبوس پیاده میشوم و سوار یک
تاکسی میشوم. در تمام طول مسیر جز من نمیتواند کس دیگری را سوار کند. چرا؟ از
بس که تخ.می رانندگی میکند. از راست سبقت میگیرد. جلوی مردم میپیچد. چراغ قرمز
را با سرعت صد تا رد میکند. دیر ترمز میکند. زود گاز میدهد. افتضاح آقا.
افتضاح. دارم با خود میگویم این با این رانندگی تخ.میاش چطوری هنوز زنده است و
ماشینش له و لورده نشده؟
پنج دقیقه مانده به رسیدن، یک پنج هزار تومانی
بهش میدهم و انتظار دارم مثل هر روز 1000 تومان بردارد و دو تا دوهزار تومانی پس
بدهد. اما یارو آقای (2) درمیآید میگوید که اگر هزار و دویست خرد داری بده. هزار
و دویست؟ کرایهی این مسیر هزار است. نخیر، 1200. من هشت نه ماه است دارم این مسیر
را میآیم و اول هشتصد بود و حالا 1000 شده و تو اولین نفری هستی که 1200 میخواهی.
نخیر، 1200... و باقی مسیر را تا جایی که پیاده میشوم مکالمهمان به این صورت
ادامه مییابد:
- فلان و فلان و فلان
+ بیسار و بیسار و بیسار
و همینطور تا وقتی که در ماشین را به هم میکوبم
و پیاده میشوم یک سری حرف تکراری میزنیم و یارو هم فقط حرف خودش را تکرار میکند
و وانمود میکند اصلاً حرفهای مرا نشنیده و من هم چون لجم گرفته از پرروییاش و
به هرحال یک اسکناس 1000 تومانی هم بیشتر بهش ندادهام که کیونم بسوزد، قصد دارم
سر حرفم بایستم و بهش بفهمانم که نمیتواند پول زور از مردم بگیرد و او نیست که یک
نفره اختیار تعیین کرایه برای یک مسیر را داشته باشد.
اما آخرین خط دیالوگمان قطعاً زیبا و به یاد
ماندنی است و جا دارد که در اینجا ثبت شود:
- آقای محترم، بهتره بری بپرسی و از کرایه مطلع
باشی و اول صبح اعصاب ملت و داغون نکنی و تمام روزشون رو خراب نکنی که کرایهی
اضافه بگیری.
در حالی که دور میشوم صدای فریادش را میشنوم
که:
من رییییییییییییییییییدم توی اون اعصابت!
من هم زیرلب به نرمی و ملاحت پاسخ میدهم:
منم
رییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییدم به اون رانندگیت!
# ساعت هشت میرسم سرکار. در حقیقت ده دقیقه به
هشت. زود رسیدهام. منشی آقای (3) پشت در اتاق ایستاده است:
این از صب داره میپرسه اینا نیومدن؟اینا
نیومدن؟
+ ساعت کار اداره رو نمیدونه؟
ـ چمدونم والا.
هنوز یک کار تمام نشده. یک کار دیگر برایم میرسد.
روز شلوغ. روز تخ.می شلوغ. همکارم هم که درگیر کارهای جمع و جور کردن و ارسال
نشریهاش است و نمیتواند کمکی بکند. مثلاً این آمده بود کمک من، حالا نصف
کارهایش را هم میاندازد گردن من!
خانم (4) یک لیست هفت هشت صفحهای برایم میآورد
که نام و شماره تلفن یک سری آدم است و تمامش را باید توی اکسل وارد کنم. مسأله
اینجاست که چند صفحهی اول را به صورت فکس دریافت کردهاند و تمام شمارهها به خط
لاتین است و تمام 5،6،8 و 9ها عیناً شبیه هم هستند و من کمرم درد میگیرد از بس
برای خواندن نوشتهها درازنشست میروم و چشمهایم باباقوری میشود از بس به اعداد
زل میزنم و صفحه را عقب جلو میبرم.
وقتی تمام میشود و کار را تحویل میدهم، خانم (4)
باورش نمیشود:
ینی همش و زدی؟ همهی همش؟ دو سری بودا. سه چهار
صفحه هم دستنویس بود. اونا رو هم زدی؟
و وقتی بهش اطمینان میدهم که آنها را هم زدهام،عاقبت
رضایت میدهد که بگذارد من بروم دستشویی. چون در واقع یک ساعت است که به مرز
انفجار رسیدهام و وجدان کاری نمیگذارد کار را نیمهتمام ول کنم.
تازه بعد از تمام اینها میفهمم که آقای (5)
این لیست را برای وارد کردن در نرمافزار ارسال پیامک میخواسته که برای مناسبتها،
پیامک تبریک و خا.یه مالی برایشان ارسال کند. کاری که به منشی خودش هم میتوانست
واگذار کند!
# ظهر آقای (6) مدیر تدارکات برای بار هزارم با
یک سی دی جلوی در اتاق ما ظاهر میشود و یک سوالات عجیب و غریبی میکند و به زبان
بومیان آمریکای لاتین وقتی کریستف کلمب از کشتی پیاده شد و از آنها پرسید: دکهای
چیزی این دور و بر پیدا نمیشه آب معدنی و سیگار بخریم؟... سعی دارد به ما بگوید:
بلد نیست سی دی رایت کند! و من این بار به جای اینکه بروم اتاقش و باز برایش توضیح
بدهم که وقتی یک چیزی را در سی دی کپیِ دستی میکنی، به معنای رایت شدن نیست و
باید بروی از همانجا دوباره write
to cd اش کنی... فلش مموری را
بهش میدهم و ازش میخواهم که فایل کوفتیاش را بریزد رویش و یک سی دی بدهد که
خودم برایش رایت کنم.
کدام خری این پیرمردهای هفتاد سالهی بازنشسته
را میآورد سرکار؟
نمیدانید که با این پیشرفت سریع علم و فناوری
دیجیتال، دیگر «جایی برای پیرمردها نیست»؟
# ساعت چهار عصر (و دقیقاً هر روز ساعت چهار
عصر) که کیفم را جمع کردهام و کامپیوتر را خاموش کردهام و دارم میزنم بیرون،
خانم (4) یا یک خر دیگری (شماره با خودتان) از در میرسد و یک کار «خیلی خیلی
فوری» برایم میآورد. انگار نه انگار که صبح تا حالایی هم وجود داشته و تایم کاری
تمام شده و من به کسی تعهد ندارم که بعد از ساعت کاری هم اضافه کاری بمانم. صبح تا
عصر کیونشان را میگذارند سر صندلی و با همکاران و تلفن چاق سلامتی میکنند و چرت
میزنند و درست و دقیق رأس ساعت چهار، نه حتی پنج دقیقه زودتر، که میدانند همین
الأنه است که داری میزنی بیرون، غافلگیرت میکنند.
عین گلی که ایران از آرژانتین در وقت اضافه
خورد. همانقدر نامردی.
# ساعت 5 توی اتوبوسهای امام علی یک نفر بوی گه
میدهد. خود خود گه. در تمام طول مسیر، بو تمامی ندارد و من نمیدانم باید یقهی
کی را بگیرم. اسم آن یک نفر را هم میگذاریم آقا یا خانم (7).
# ساعت 5:30 نزدیک خانه توی نانوایی هستم. فقط
یک نفر(آقای (8)) جلوی من است و سه تا نان به میخهای بغل دیوار آویزان است که داغ
نیست. از گرمای عصر تابستان نانوایی این پا آن پا میکنم که اگر یارو نان گرم میخواهد،
من نانهای مانده را روی هوا بزنم. چون که به هرحال علاقهای به سوختن دستهایم تا
جلوی در خانه ندارم.
یارو نانها را روی میخ کمی ورق میزند. برشان
میدارد و میاندازد روی میز توری و مقداری دیگر باهاشان لاس میزند و دست آخر برشان
میگرداند روی میخ و وقتی قصد دارد برای نانوا دلیل بیاورد که چرا نان را
برگردانده و نانها «یک جوری» بودهاند و رویشان «دون دونی» بوده، کمی دیگر هم
دستمالیشان میکند و دست آخر اگر نانوا پادرمیانی نکند، فلانش را هم در میآورد
میگذارد لای نان و یک فیلم پو.رن با نان اجرا میکند، طوری که دلم به هم میخورد
و به کلی از خیر نانهای مانده میگذرم. نه فقط حالا. برای همیشه. چه معلوم که یک
کثافتی مثل این، دوساعت دستمالیشان نکرده باشد. از این به بعد ترجیح میدهم دستهایم
بسوزد ولی نان لاسیده شده نخورم.
حالا نانواهه قاطی کرده و دارد به یارو غر میزند
که این چه کاری است و اگر نمیخواستی، از اولش دست نمیزدی. یارو هم یا خودش را
به کوچه علیچپ زده، یا کلاً حالیش نیست این چرا میگوید. آخرش برای اینکه خر-فهماش
کنم خطاب به شاطر میگویم: این نونای روی میخ رو آدم دلش نمیاد ببره چون که به
خودش میگه شاید یکی دستمالیشون کرده باشه.
شاطره هم بلند بلند در حالی که به یارو نگاه میکند
میگوید: بلی! بلی! منم همین و میگم.
یارو که تکه را نوش جان کرده و توی گلویش مانده،
میگردد دنبال یک جوابی که به اندازه کافی توهینآمیز باشد و خطاب به من هم نگفته
باشد مثلاً:
ماها «رو» رو گذاشتیم کنار و دیگه جلوی روی طرف
هرچی از دهنمون در میاد بارش میکنیم!
(و قطعاً منظورش از رو، آبرو یا مثلاً شرم و حیا
است)
شاطر برمیگردد با چشمهای گرد زل میزند توی
چشم من که یعنی «من فهمیدم این مرتیکه چی گفت، تو چی؟» من هیچی. من هم زل میزنم
توی چشم شاطر و همین نگاه، خود گویای همه چیز است. کلمهای پیدا نمیکنم که توهینآمیز
نباشد و باعث دعوا نشود و مردک هم متوجه غلط بودن کارش بشود.
توی دلم میگویم: تو فکر کردی من ازون زنای خونهدارم
که صب تا عصر تو خونه بودن و عصر پاشدن بیرون زدن که هم بادی به کلهشون بخوره و
هم نون بگیرن و تو فوق فوقش دومین ک.سکشی هستی (اولیش قطعاً شوهره است) که امروز
میبینم و اعصابم زیادی کرده که وایسم باهات دعوا کنم؟ نخیر.
«من از مصاحبت یک عالمه ک.سکش میآیم
کجاست خانه؟»
# ساعت هنوز شش است و تا زمان خواب هنوز شش ساعت
مانده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن:
به جای اعداد 1،2،3،4،5،6،7،8 و همینطور بگیر و برو تا 8 میلیارد، میتوانید عبارت «ک.سکش روانی» را جایگزین کنید.
پ.ن2:
جایی برای پیرمردها نیست
پ.ن3:
من از مصاحبت آفتاب میآیم
کجاست سایه؟
(سهراب سپهری)
پ.ن2:
جایی برای پیرمردها نیست
پ.ن3:
من از مصاحبت آفتاب میآیم
کجاست سایه؟
(سهراب سپهری)
یعنی من دیونتم
پاسخحذفپر پری دلم برات تنگ شده. پاشو بیا گوگل پلاس.
حذف