ساعت شش و نیم صبح، نشستهام کف اتاق. یکی از
کوسنها را گذاشتهام زیر اُپن آشپزخانه و تکیه دادهام و دارم مثل هر روز
صبح آرایش میکنم که بروم سر کار. توی آینه به پوستم نگاه میکنم. اوضاعش اسفبار
است. زرد و زار و پر از لکههای قهوهای ریز و گودی زیر چشم و... دیگر نمیتوانم
بدون آرایش از خانه بیرون بروم، با این پوست. میان و زیر سینهام میخارد. مدام میخارد.
قارچ گرفته. قارچ دارد توی بدنم پخش میشود. لکههای قهوهای. خارش. این و بعضی چیزهای
دیگر، از علائم دیابت هستند. تقریباً تمام نشانههایش را دارم و این احتمالاً
بیشتر از وراثت (پدرم) حاصل زندگی ناسالم و افسردگی و غذاهای آشغال و نداشتن تحرک
و پشت میز نشینی است.
خوب که چه؟ ورزش کنم و غذای سالم بخورم و به
زندگی امیدوارم باشم؟ من تازگی مدام احساس بیماری دارم. بدنم دارد به سبک زندگی و
شیوهی تفکرم واکنش نشان میدهد. توهم وجود یک غدهی نامعلوم را در سینهی چپم
دارم. همینطوری. مطمئن هم نیستم. هیچ آزمایشی هم ندادهام. اصلاً دکتر هم نمیروم.
فقط فکر میکنم که گاهی یک درد خفیفی آنجا حس میکنم و یک تودهای شاید باشد. لابد
هست. گاهی حسش میکنم. گاهی هم نه. چندان اهمیتی هم بهش نمیدهم. اصلاً اهمیتی به
زندگیام هم نمیدهم.
سرطان سینه...
دیابت نوع دو...
ریزش مو...
قارچ...
چاقی تدریجی...
من اصلاً اهمیتی به خودم نمیدهم. از خودم بدم
میآید. درد و غصههای روحیام بس نبود، حالا جسمم هم شروع کرده به زاییدن بیماری.
عین گیاهی که جوانه میزند.
ساعت شش و نیم صبح، کف اتاق به جلو خم میشوم و
گریه میکنم. اشکهایم روی فرش میچکد. تند تند با دستمال از زیر چشمم خشکشان میکنم
تا روی گونههایم شره نکنند و آرایشام را خراب نکنند و مجبور نشوم دوباره آرایش
کنم و دیرم بشود. صدای خس خس سینهام و هقهقام را خفه میکنم که شوهرم بیدار
نشود. وقتی توی دستمال فین میکنم صدای غلتخوردناش را روی تخت حس میکنم.
بغض دارد خفهام میکند. باید تنها باشم و به
اندازه «کافی» با صدای بلند گریه کنم تا رهایم کند وگرنه همینطوری حالم بد است و
سر و چشمهایم سنگین است و حس خفگی و تهوع دارم و نمیتوانم بخندم. نمیتوانم حرف
بزنم.
چه شده که بدتر شدهام؟ به خاطر فیلم «زندگی مثل گل سرخ» بود؟ به
خاطر شوهر خالهام که دیروز رفتیم دیدنش و سرطان دارد و عین چوب خشک لاغر و رنگش
زرد شده ؟ به خاطر دختر خالههایم است که مثلاً خیر سرشان تحصیل کردهاند و دکترند
و مجردند و به من میگویند «دیگه نوبت توئه بچه بیاری!» و «نمیخوای بچه بیاری؟»؟
من حالم بد است. احساس بیماری میکنم. روح و
جسمم بیمار است. دردهای روحیام آنقدر زیاد بودهاند، فکرهایم آنقدر پریشان و
جورواجور بودهاند که مثل شیرهی درخت، از گوشه و کنار زندگیام بیرون میزدهاند.
میشدهاند دفتر خاطرت. میشدهاند وبلاگ. یا در حال راه رفتن توی خیابان، صدایم
را با گوشیام ضبط میکردهام و فقط حرف میزدهام تا ذهنم را خالی کنم. من شیوهی
سبک کردن روحم را خیلی وقت است کشف کردهام. اما سبک کردن جسم...؟ وقتی جسم شروع
به زایش درد میکند، چطور باید از شرش خلاص شد؟ با جراحی؟ با بریدن و برداشتن عضو
بیمار؟ من از سر تا پایم بیمار است. «درد» را چطور میتوان از رگ و ریشههای روح و
جسم، جراحی کرد و بیرون کشید؟
به شوهرم بگویم؟ خودش هزارتا بدبختی دارد. فکر
چکهای پاس نشده. مشتریهای بدحساب. بعد هم انگ افسردگی و روانی بودن بخورم؟
انسان، تنهاست. حتی وقتی ازدواج میکند تنهاتر هم میشود. بهتان ثابت خواهم کرد یک
روزی. امروز نه. امروز حوصلهی ثابت کردن چیزی را به کسی ندارم.
توی وبلاگم بنویسم؟ بچههای گوگل پلاس شروع به
نمک ریختن توی کامنتدانی میکنند که: ای بابا باز «چسناله»؟ و یا در نصیحت کردنشان
و روانکاویکردنشان باز میشود. یا معلوماتشان را از NLP و تلقین توی کامنتدانیام استفراغ میکنند. من نمیخواهم وقتی از
دردهایم مینویسم، وقتی از این وقت صبح شنبهام مینویسم تا سبک بشوم، جلوی شنونده
و خوانندهام یک زن احمق زرزرو به نظر برسم. من نمیخواهم دردهایم دستمایهی خندهی
غریبه و آشنا بشود. وبلاگ نمینویسم که مضحکهی خاص و عام بشوم. دارم مینویسم چون
که راه دیگری برای تسکین دردهایم، برای نشتر زدن به این غدهی چرکین و تخلیه کردنش
از چرک و زردابه نمیشناسم.
آدم تنهاست. آدمی که حتی نمیتواند به شوهرش و به پدر و مادرش و به
دوستان نزدیکش از دغدغههای ذهنیاش بگوید و چرند تحویل نگیرد، تنهاست. و آدم تنها
فقط میتواند برای غریبهها بنویسد و بگوید تا احساس خفگیاش کمتر بشود.
شوهرم بیدلیل ده دقیقه زودتر از هر روز بیدار میشود. به عکس هر روز
که باید چند بار صدایش میکردم تا بلند شود. شاید حال و روزم در هوا منتشر شده و
رفته آن اتاق و در خواب آزارش داده. شاید چیزی حس کرده.
میگوید: سلام. صبخیر. میگویم: سلام. میرود دستشویی و میآید و دور
خودش میچرخد و حاضر میشود و در حین رد و بدل کردن جملات روزمره و کاربردی (این و
بده. اون و بده. نون رو بذار تو پلاستیک فریزر. پنیر با خودت ببر. پنجره رو
ببند...) متوجه میشود که کمحرفتر و بیحوصلهتر از هر روزم. میپرسد: خوبی؟
جواب نمیدهم. چون نمیتوانم دروغ بگویم. فکر میکند نشنیدهام و بیخیال میشود.
از در بیرون میزنیم. بیحرف. توی خیابان کمی جلوتر باز میپرسد: خوبی؟
-نع.
+چرا؟
- چون
که من...
معلق میمانم
میان چگونه گفتن. چگونه شروع کردن. از کجا... هرجور کلمات را در دهانم میچرخانم
تا از سمت خوبترش بیرون بدهم، میبینم باز نتیجه یکی است: «تو افسردهای. تو
مریضی. تو استرسی هستی و داری منم استرسی میکنی. ما باید سعی کنیم امیدوار باشیم.
ما باید به خوبیهای زندگیمون فکر کنیم. دیگران به ما حسودی میکنن اونوقت ما
نشستیم و صب تا شب منفیبافی میکنیم...». همیشه همین جوابها را دیر یا زود میشنوم.
حتی بعضیهایشان را نگه میدارد، وسط دعوا تحویلام میدهد: «کی مریضه؟ تو. کی
روانیه؟ تو...». انگار که بخواهد با اثبات مریضی روح و جسم من، برای خودش
امتیازی کسب کند. انگار که مثلاً فوتبال جام جهانی است که بخواهیم با کشف نقاط ضعف
همدیگر، دردهای همدیگر، از هم امتیاز بگیریم. زندگی اینطوری است. باید فرو بخوری و
دم نزنی. چون که تنها هستی.
+ نگفتی چرا؟
- ولش کن...
ساکت میشود. بعد بحث را عوض میکند و دربارهی یک چیز دیگر حرف میزند.
اینطوری شاید بهتر باشد. اما بغض هنوز دارد خفهام میکند و به دنبال یک وقتی هستم
که توی خانه تنها باشم. در را ببندم. پنجره را ببندم. داد بزنم و گریه کنم. گریه
کنم و توی سر خودم بزنم. بیفتم کف زمین و غلت بزنم و سرم را به زمین بکوبم و گریه
کنم.
چرا خواستگار دخترخالهام بهش گفته بود که ازدواج نکردن، زنها را
افسرده میکند؟
چرا ازدواج حال مرا بهتر نکرد؟
چرا هیچ چیز بهتر از قبل، بهتر از هیچزمانی به نظر نمیرسد؟
من بدتر از همیشهام.
پ.ن: میدانم اینجا را میخوانی. اما خواهش
میکنم این یک بار را خفه شو و زبان به دهان بگیر و دربارهاش با من حرف نزن. تو
نمیتوانی کمکی به من بکنی، مگر اینکه تغییری در شرایط بدهیم.
اگر قرار است من فکر کنم یک آدم به
باد رفتهی حرامشدهی داغان نیستم که دارم پیر میشوم، باید من این آدم به باد
رفتهی حرامشدهی داغانی نباشم که دارم پیر میشوم. این ربطی به حس ندارد. و به
تلقین. احساسات آدمیزاد از واقعیت سرچشمه میگیرد. باید واقعیت را عوض کرد، نه
احساسات ناشی از آن را.
پ.ن2: دیگران هم لطفاً خفه بشوند.
خودم همهی حرفهایی را که میخواهید بهم بزنید فوتِ آبام.
پ.ن3: وبلاگ خودم است. چهاردیواری
اختیاری!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر