شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۹

132: شركت كنندگان مسابقه

س.ن1- : حالا من بيايم تا فردا شب هم تمديدش كنم... در ديزي باز است جان مادرتان نمي‌خواهيد بس كنيد؟ فكرش را كرده‌ايد براي داوري بايد چيزي حدود يك رمان سيصد صفحه‌اي را يكي دو شبه بخوانم؟ روزها كه تا بوق سگ سر كار هستم. شب ها مي‌ماند. چقدر خودشيفته توي وبلاگستان بود و ما نمي‌دانستيم!!!
تا فردا شب تمديد شد
س.ن: به دليل شكايت خصوصي بعضي وبلاگ‌هاي كم خواننده كه قلم قوي‌اي هم دارند، تصميم گرفتم پنج نفر دور اول را خودم تعيين كنم و دو نفر دور دوم را به شما بسپارم. خودم را به كل كنار مي‌گذارم. هدفم فقط خوانده شدن نوشته‌ام بود. نه كسب مقام. روز دوشنبه پنج نفر اول را معرفي مي‌كنم. تعيين نفر اول و دوم به عهده‌ي شما.[لبخند]
________________________________________

عاشقانه هايي كه تا حالا بدستم رسيده:
1. اين راه بي نهايت
2. ققنوس نامه
3. سياستنامه
4. اعترافات مردي كه كودك درونش را خورد (شعر از خودشان نيست)
5. فصل رويش اركيده‌هايـ نارنجيـ
6. ادبيات يخ زده
7. To live is to die
8. من براي اين دنيا يه نفرم اما... (انصراف داد)

(نامه‌اي از يك بيگانه)
9. عرياني هاي روح يك زن زيبا
10. نسرين
11. آشيانه ققنوس
12. آنارشيست
13. نگار نامه
14. فيگورهاي ذهني اِويلي
15. عطر برنج
16. اعترافات يه دختر ديوونه
17. الهه ي باكره ي ماه (قسمت انتهاي پست)
18. يوسف آباد خيابان 66
19. دختر ايروني
20. مومو
21.سبكسر
22. و اكنون هبوط رنگها
23. آنتي هيستامين
24. سه نقطه حرف...
25.ضعيفه اي كه فمينيست شد
26. ما هيچ ما نگاه
27. دستان هميشه سرد من
28. هناس
29. باران پاييزي
30. افكار مشوش من
31. برهنگي در روز آخر
32. روده درازي‌هاي xبانو
33. تأملات فلسفي يك بي‌پدر خودشيفته
33. تأملات فلسفي يك بي‌پدر خودشيفته 2
34. دختر قديم
35. حرف‌هايي كه به سختي كلمه مي‌شوند
36. آسمان
37. بگذار بگذرد
38. دوسيه‌ي احساسات يك زن
39. كوچه شهر دلم
40. قبل از مرگم آنچه گذشت
41. محزون نامه
42. داستان تكراري
43. كاغذ سياه
44. سياه هايم روي سينه سپيد كاغذ
45. يادداشت هاي يك دبير
46. الف.لام.ميم
47. عليرضا
48. آرش كمانگير
49. نوشته‌ها رو بايد نوشت
50. با كافكا مي‌خوابد
51.سوداي ماه
52. سايه روشن هاي يك زن
53. مي ناب
54. محاورات
55. عقايد يك قابله
56. جوراب من
57. من و تنهايي تو و دل نوشته ها
58. وقتي قورباغه ها ابوعطا ميخوانند

________________________________________
پ.ن: ببينم اين چه معني دارد كه عده ي زيادي از لينك‌هاي من كه بنده شخصاً به نويسندگي قبول‌شان دارم هنوز مطلب‌شان را نفرستاده‌اند؟؟؟
به جان خودم شوخي ندارم‌ها. حذف‌تان مي‌كنم از لينكداني. اين خط _ اين هم نشان |
پ.ن2: آخرين مهلت ارسال مطالب، روز يكشنبه هفتم آذر است. (تا دوشنبه تمديد شد)
پ.ن3: اگر اشتباهاً لينك كسي از قلم افتاده دوباره در اولين فرصت لينك مطلب‌تان را در لينداني برايم بگذاريد.
پ.ن4: عاشقانه‌ي دومي كه از خودم منتشر كردم كاملاً داغ است و براي همين مسابقه نوشته‌ام. در حالي كه اولي را چند ماه پيش نوشته بودم. گفتم يك وقت فكر نكنيد شما را سر كار گرفته‌ام و خودم گشادي‌ام مي‌آيد بنويسم.


پنجشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۹

131: مسابقه‌ي عاشقانه نويسي


س.ن:در راستاي ايجاد انگيزه براي نوشتن، به نفر اول جمعه دركه كافه چايخانه نهار مي‌دهم.درضمن دوستم محزون قرار است به نفر دوم يك جلد رمان هديه كند.
اگر كارها بيش از اندازه خوب باشد و از پس داوري بر نيايم، يك هيأت داوران چهار پنج نفره تشكيل مي‌دهم و نفرات برتر دور دوم را همين‌جا معرفي مي‌كنم.
از نظرات آبجي‌ها و داداش‌ها استقبال مي‌كنيم.

پ.ن1:
نخير نشد. بابا منظورم اين نيست كه خودتان قربان صدقه ي خودتان برويد. منظور من اين است كه مثلاً يكي عاشقتان است. از زبان او عاشقانه اي خطاب به خودتان بنويسيد. يك آدم واقعي. نه خودتان توي آيينه. مثال: اينجا را بخوانيد.
پ.ن2: براي دوستاني كه وبلاگ ندارند ايميل مي‌گذارم. مطلب‌شان را در وبلاگ خودم مي‌گذارم و آدرسش را در مسابقه لينك مي‌دهم.
(بعداً حذف شد! شرمنده)
پ.ن3: به تعداد خوانندگان توضيح دادم كه منظورم عشق و عاشقي نيست، خودشيفتگي است. آي كيو ملت حيرت انگيز است! [تعجب]
توضيحات كامل را در ادامه مطلب بخوانيد:
________________________________________
از كليه‌ي آبجي‌ها و داداش‌ها، اعم از لينك‌ها و خوانندگان آزاد، دعوت به مسابقه عاشقانه نويسي مي‌شود.
منظورم آنجور عاشقانه‌هاي درپيت و صدتا يك غاز نيست.
(كه اصولاً هر عاشقانه‌اي خطاب به معشوق جنس مخالف، درپيتي بيش نيست!)
 اشتباه نشود خودشيفته همجـ.نس باز نيست!
منظور خودشيفته عاشقانه‌هاي عرفاني خطاب به خدا هم نيست!
پس چيست؟
چند ماه پيش در جواب يكي از دوستان كه عاشقانه‌اي بر اساس پيكر شيرين عباس معروفي نوشته بود، عاشقانه‌اي بر خودم نوشتم. توجه كنيد كه خودشيفتگي براي من نوعي شوخي نيست. بر اساس معيارهاي ظاهري هم نيست. اوووووووووووووووه... قصه دارد اين خودشيفتگي بنده. يكي از شاخه‌هايش هم همين عاشقانه بر خود نوشتن است.
ببينم شما كه مي‌توانيد آنطور عاشقانه‌هاي پر سوز دلي براي معشوقه‌اي كه سر دو ماه حالتان از ريختش به هم مي‌خورد، بنويسيد... شما كه چنان قلم سركش و قهاري داريد به وقت عاشقي... شما كه چنان عاشقانه‌هاي دوپهلويي خطاب به خدا مي‌نويسيد كه دهان حافظ رند نظرباز را هم آب مي‌اندازيد... مگر خودتان چي كم داريد و چه مرگتان است كه نمي‌توانيد چهارخط ... فقط به اندازه‌ي چهارخط عاشق خودتان باشيد و براي دل كوفتي خودتان بنويسيد.
مثلاً اينطوري كه مثل بازيگران تأتر در نقش جنس مخالف فرو برويد و مثلاً بشويد عاشقي از جنس مخالف خودتان.
اين قضيه از چند نظر به نفع‌تان است:
يكي اينكه قدرت بازيگري و همذات‌پنداري‌تان را با يك نقش در قياس با ديگران آزمايش مي‌كنيد.
دوم اينكه به هورمون‌هاي سركوب شده‌ي جنس مخالف را كه در وجود هر كدام ما مقداريش هست، اجازه‌ي يك نفس عميق كشيدن مي‌دهيد.
سوم اينكه قدرت نويسندگي و علي‌الخصوص عاشقانه نويسي و بالطبع عاشق شدن‌تان را امتحان مي‌كنيد. 
چهارم اينكه جايگاه واقعي‌تان را در ليست لينك‌هاي من پيدا مي‌كنيد و اگر هم به هر دليل لينك نشده باشيد و عاشقانه‌ي خوبي بنويسيد، حتماً در جايگاه بالايي در ليست من لينك مي‌شويد.
و پنجم اينكه اگر زيرش در برويد، بدون هيچ تعارفي با خودم و شما، اول به انتهاي ليست منتقل مي‌شويد، و بعد از طي شدن دوره‌ي قرنطينه بدون تعارف حذف مي‌شويد. (چاكر همه‌تان هم هستم ولي شوخي ندارم.)
عاشقانه‌هاي‌تان را در قسمتي از وبلاگتان بنويسيد و آدرس صفحه و مطلب را برايم در كامنت‌داني بگذاريد. يا ايميل كنيد.

سه‌شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۹

130: راننده‌ي شخصي من

باورم نمي‌شود كه امروز من تنها مسافر اين خط اتوبوس هستم. آنهم در ساعت 11:30. چقدر آقاي راننده بعد از پياده شدنم مأيوس مي‌شود...
براي همين بهش اجازه مي‌دهم كه از توي آينه‌اش، يك خط در ميان، مرا ديد بزند.
به خاطر اينكه امروز فقط راننده من است.
راننده‌ام گاز مي‌دهد و درشكه‌ي آهني‌اش را به خاطر من بر آسفالت مي‌راند.
راننده‌ام مي‌داند كه فقط به خاطر من دارد اين راه را مي‌رود، الأن.
راننده‌ام انگيزه‌اي ندارد غير از رساندن من. دليل وجودي‌اش الأن منم.
مي‌رسيم.
وقتي مي‌خواهم پياده شوم به راننده‌ام مي‌گويم:‌خسته نباشيد.
خيلي بلند و جاندار مي‌گويد: مرررررررررررسي! شماهم...
وقتي دارم از اتوبوس دور مي‌شوم، زن چادري‌اي با سه تا نان سنگك به سمت اتوبوس مي‌دود.
براي راننده‌ام خوشحال مي‌شوم. اتوبوس راه مي‌افتد و زن نان سنگكي با راننده‌‌اش مي‌رود. راننده‌اي كه از همين لحظه، راننده‌ي اوست و براي اوست كه اين راه را ادامه مي‌دهد...
كاش مي‌شد همه‌ي داشته‌هاي‌مان را،
همه‌ي آنچه را نسبت بهش احساس تملك داريم،
حتي عشق‌مان را،
به همين راحتي به ديگران واگذار كنيم.
آنچه مال ماست، چند ايستگاه قبل مال ما شده؟
چند ايستگاه بعد مال كس ديگري مي‌شود؟

دوشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۹

یادداشتک

زين پس به كامنت‌ها پاسخ نمي‌دهيم.
آهان دلمان خنك شد.

چرا؟
دلايل طبقه‌بندي شده:
1. سرعت تخـ.مي اينترنت دايل آپ.
2. هفت خان رستم پاسخ به نظرات در بلاگفا.
3. تصميم گرفته‌ايم مرموز نمايي كنيم. گويند ايراني جماعت كشته مرده‌ي آدم مرموز مي‌باشد.
4. كسي وبلاگ ما را در وبلاگ خودش زير عنوان وبلاگ‌هاي برتر معرفي نمود. عده‌اي آمدند و نظرات ضد و نقيضي دادند. ذات ملوكانه‌مان آزرده گشت كه: حال كه بين ما و آن ملوكي كه كامنت رعيت را به كف پاي‌شان حساب نمي‌كنند و ديكتاتوري راه انداخته‌اند و كامنت‌داني را بسته‌اند، هيچ فرقي نمي‌گذاريد. زين پس ما نيز چون ملوك ممالك همسايه حكومت خواهيم نمود. بلي رسم روزگار چنين است.
5. ضعف اعصاب و مشكلات روز افزون. (حوصله‌ي كل‌كل ندارم بابا!)
6. و غيره و غيره و غيره. (اين بند مخصوص آدم‌هاي گشاد است و فقط آدم‌هاي گشاد بر درد من واقفند كه چه بر من رفت در اين مدت پاسخگويي به كامنت‌ها.)
7. اگر بر حسب نياز جواب كامنت كسي را دادم، بدانيد و آگاه باشيد كه حتماً علتي دارد. (وبلاگ خودمه. دلم ميخواد. داداش ديكتاتوريه اصلاً. حرفي هست؟)

شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۹

129: silk


فيلم ابريشم را ديدم و پايان‌بندي‌اش آنقدر دور از انتظار و محشر بود كه دلم نمي‌آيد درباره‌اش ننويسم:
مردي به راحتي، عشق و پول و زن زيبا و شغل خوب را به دست مي‌آورد و ثروتمند مي‌شود. تنها نقص اين خوشبختي آسان به دست آمده، عقيم بودن اين زوج است. براي تجارت قاچاقي تخم ابريشم براي يك كارخانه‌دار بافنده‌ي ابريشم، به ژاپن سفر مي‌كند و در اين سفر با يك بازرگان ژاپني و زنش آشنا مي‌شود و عشق وسوسه‌انگيز‌ و شاعرانه‌شان را شاهد است.
زن ژاپني وسوسه‌اش مي‌كند و با حركات شاعرانه و اشارات و نگاه‌هاي ويژه دل يارو را مي‌لرزاند و حتي يك بار صحنه‌اي ميان اين دو اتفاق مي‌افتد كه براي هميشه در ذهن مرد ماندگار مي‌شود:
مرد در حال گذر از كنار چشمه‌ي آبگرم معدني غوطه‌ور در ميان بخارات خيال‌انگير است كه معشوقه‌ي ژاپني را برهنه در آب مي‌بيند (عين خسرو و شيرين). معشوقه نگاه مرموزي به عاشق مي‌كند و در آب فرو مي‌رود و كاملاً ناپديد مي‌شود... (فيلم با ديالوگ مرد درباره‌ي شروع اين عشق و با همين صحنه شروع مي‌شود)
چند سال مي‌گذرد و مرد داوطلبانه هربار همين سفر را تكرار مي‌كند و هربار جنبه‌هاي تازه‌اي از دلربايي زن ژاپني بهش آشكار مي‌شود و عاشق‌تر مي‌شود و از زن خودش دورتر... در اين سال‌ها دو نامه از معشوقه‌ي ژاپني به دست مرد مي‌رسد. نامه اول يك يادداشت چند كلمه‌اي است و دومي يك شعر زيباي عاشقانه و بلند كه از مرد مي‌خواهد فراموشش كند.
در آخرين ديدار تاجر ژاپني كه متوجه رابطه زنش با مردك شده، يارو را تهديد به مرگ مي‌كند و بهش مي‌گويد كه براي هميشه گورش را گم كند.
تا اينكه حدود ده دوازده سال بعد در اوج ثروت و خوشبختي ظاهري، زنش مريض مي‌شود و مي‌ميرد. قبل از مرگ به زنش مي‌گويد كه تمام اين سال‌ها چيزي را از او مخفي كرده... و زن مي‌گويد كه مي‌دانسته!
به نظر مي‌رسد كه مرد الأن در بهترين شرايط براي سفر به ژاپن و رسيدن به وصال معشوقه ژاپني است...

اما مرد تحقيقي را شروع مي‌كند كه به مترجم نامه‌ي ژاپني مي‌رسد و سپس به زن خودش: نامه‌ي دوم را زن خودش از زبان معشوقه‌ي ژاپني نوشته بوده... و مترجم مي‌گويد كه گويا اين زن (همسر مرد) آرزويش بوده كه جاي آن زن مي‌بود و مرد او را اينقدر دوست مي‌داشت... و مرد با تأسف مي‌گويد: اون (همسرم) همون زني بود كه من اونقدر دوستش داشتم.
صحنه‌ي پايان بندي فيلم: صحنه‌ايست كه اين بار همسر مرد (با لباس) در همان آب‌ها ايستاده و با ديدن مرد مي‌خندد و در آب فرو مي‌رود و ناپديد مي‌شود.
تأمل فلسفي:
1. گاهي از دورترين و نامفهوم‌ترين و احمقانه‌ترين ماجراها، براي خودمان قصه عاشقانه مي‌سازيم. غافل از اينكه عشق، درست در كنارمان زندگي مي‌كند و هر روز مي‌بينيم و نمي‌شناسيم‌اش.
عشق چيزيست به عظمت ستاره
                                      در سال‌هاي پيش از نجوم...
                                                                   احمد شاملو
ويژگي اخلاقي هاليوود را دوست دارم. ما مردم جهان سوم با شاعرانه و دور از دست كردن مفاهيم، خودمان را گول مي‌زنيم و به هركس اجازه مي‌دهيم كه به مجوز شهود و شاعرانگي و عارف‌مسلكي، تر بزند به اخلاقيات و خانواده. تا آنجايي كه فلان همكار ترشيده‌ي بنده به خودش اجازه مي‌دهد فقط به خاطر عشق، با رئيس متآهل شركت كه دو تا بچه دارد، همه‌جور روابطي داشته باشد. اما هاليوود و فرهنگ پراگماتيستي آمريكايي دقيقاً روي همين نقطه دست مي‌گذارد و دوباره اخلاقيات و تمدن و خانواده را به بشر وحشي غريزي يادآوري مي‌كند.
2. توي دنياي سرمايه‌داري، سرمايه دست هركس بيفتد فرهنگ خودش را به زور به مردم دنيا فرو مي‌كند.
تا حالا كه دست غرب بوده ما عاشق دخترهاي لنگ‌دراز موبور چشم آبي بوديم، حالا كه افتاده دست چين، كم‌كم داريم عاشق چشم‌بادامي‌هاي فلترون موسياه دندان گرازي مي‌شويم.
چطور؟
اينطور كه از وقتي چين هم قاطي آدم شد، چشم ما اينقدر به عكس زن‌هاي ايكبيري‌شان روي اجناس يك‌بار مصرف‌شان روشن شد و آنقدر فيلم كاراته‌اي و جفتگ‌پراني و يانگوم و جومونگ و تاجر جينسينگ (سوپر ماركت‌ها هم از اين ريشه‌هاي نارنجي آورده‌اند!) ديديم، كه كم‌كم اين عنترهاي چشم‌بادامي به نظرمان خوشگل آمدند و حتي بدتر از آن: سکسي!!!
غزال دوست سین كه تازه از استراليا آمده مي‌گويد كه آنجا اين چشم‌بادامي‌ها روي بورس‌اند. چرا؟ چون همه‌جور سرويس به آقايان مي دهند. (شما فرض كن منظور ما ماساژ و روغن كاري است!) آقايان هم كه عاشق زن‌هاي همه‌فن‌حريف!
من نمي گويم لنگ‌دراز‌هاي لاغروي بي‌رنگ و روي غربي بهتر از كوتوله‌هاي دندان‌گرازي و چشم بادامي شرقي هستند.
نه جفت‌شان يك گهي هستند. ماجرا بر سر اين است كه ماييم كه اين وسط مدام بازي‌مان مي‌دهند. و معشوقه هم به مثابه ماكاروني فلان مارك و شلوار فلان مدل و رنگ سال و گوشي مدل فلان توي پاچه‌مان مي‌رود و خبر نمي‌شويم.
هرچه باشد آن بدبخت‌هاي غربي هفتصد هشتصد سال است به طور جدي دارند روي سکس كار مي‌كنند و خودشان را جر مي‌دهند. ما شرقي‌ها حداقل توي علم و فلسفه و سکس نبايد ادعاي‌مان بشود.
وقتي ماها درگير مباحث اعتقادي و روحاني و متافيزيكي بوديم، غرب داشت روي فيزيك عرق مي‌ريخت. حالا طبيعي است كه در زمينه جسم، حرف براي گفتن داشته باشند.
حالا بودا و لائوتسه و كنفوسيوس قبول. آيين‌هاي تزكيه روحي و هايكو و مينياتور به جهنم. سگ خورد... اما دختر‌هاي سکسي چشم بادامي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اين را ديگر چطور به ماها فرو كردند كه حالا پسرعمه‌ي داف‌باز ما كه عنقريب مي‌رود كانادا، نذر كرده پايش كه به بلاد كـفر رسيد اول يك دوست دختر سياه‌پوست و بعد يك چشم‌بادامي را امتحان كند ببيند چطوري‌اند؟

چهارشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۹

128: غ.ق.ت


اگر من يك سال در خوابگاه، وسط بچه‌هاي شهرستاني كُرد و لر و ترك زندگي نكرده بودم و آنهمه آدم را با آنهمه فرهنگ ناشناخته و غريب تحمل نكرده بودم، حالا نمي‌توانستم دو هفته در خانه‌ي خواهرم زندگي كنم.
زندگي در خانه‌ي ميترا، مثل زندگي در خانه‌ي عمه، «غ ق ت» است. از لحاظ جاي خواب بد نبود. پارچه‌ي مشكي هم براي پوشاندن چشم‌هايم از نور داشتم. بالشم هم همان بالش قديمي خودم بود كه قبلاً آورده بودم خانه‌ي خواهرم (من سليقه‌ي خاصي در انتخاب بالش دارم. بالشم بايد مخلوط پر و كاموا يا خرده پارچه باشد. بالش‌هاي زيادي تخت و يا زيادي بلند، به گردنم فشار مي‌آورد و گوشم را بي‌حس مي‌كند.) تنها عامل منفي در خوابيدن، دير خوابيدن شب‌ها و حمام‌هاي پنج صبح شوهر خواهرم قبل از رفتن به سركار بود.
نكته‌ي غ ق ت زندگي در اينجا اين است كه هميشه عين طويله به هم ريخته و كثيف است و هيچوقت غذايي براي خوردن پيدا نمي‌شود و هيچ كس دست به سياه و سفيد نمي‌زند و هليا هميشه مخل آسايش است و سرم هوار است و نمي‌گذارد كارهاي شخصي‌ام را بكنم يا دو خط بنويسم. يعني هروقت من دقيقه‌اي وقت خالي داشته باشم و بخواهم به خودم اختصاص بدهم، خواهرم هليا را روي سرم شوت مي‌كند و خودش مي‌رود دنبال يك كار ديگر، كه مطمئناً مربوط به بيرون خانه است.
اين دو هفته تقريباً تمام كارهاي اين خانه‌ي نفرين شده را من انجام داده‌ام. فقط نگهداري از هليا با خواهرم بوده. حتي غذاي مخصوص هليا هم من پخته‌ام و خيلي وقت‌ها كثافتكاري‌هايش را هم جمع‌كرده‌ام و سرش را گرم كرده‌ام و بهش غذا خورانده‌ام.
راست حسيني‌اش خواهرم حتي يك وعده هم غذا درست نكرده و يكي دو بار هم بيشتر ظرف نشسته. جارو هم اصلاً. فقط گاهي ريخت و پاش‌هاي هليا را جمع مي‌كند. حتي توي اين دو هفته هشت كيلو بادمجان و هشت كيلو لوبيا سبز هم برايش پاك كردم و سرخ كردم و توي فريزرش گذاشتم كه از بي غذايي نميرد.
نه اينكه نخواهد كاري بكند. مشكل دقيقاً اينجاست كه «نمي‌تواند». يعني يك دور باطل است كه آخرش به همين‌جا ختم مي‌شود.
شوهر خواهرم توي خانه دست به سياه و سفيد نمي‌زند--» خواهرم به تلافي غذا نمي‌پزد و خانه را مرتب نمي‌كند --» شوهر خواهرم به تلافي، پرخوري و كثيف‌كاري مي‌كند --» خواهرم به تلافي، كثيف‌كاري او را جمع نمي‌كند و جاي غذا آشغال به خوردش مي‌دهد كه فقط چاق و مريض‌اش مي‌كند --» بعد، از صبح تا شب عين سگ و گربه مي‌جنگند --» هليا در اثر اين دعواها پوست لب و ناخن‌اش را مي‌جود و عصبي و وابسته به خواهرم شده --» وابستگي هليا به مادرش تمام وقت خواهرم را مي‌گيرد و خواهرم هم محبت هليا را جايگزين محبت شوهر خواهرم كرده --» شوهر خواهرم كمبود محبت گرفته و براي تلافي توي خانه كاري نمي‌كند و چاق و بدبو شده و همه‌جاي خانه را تبديل به طويله مي‌كند --» خواهرم در اثر بي‌توجهي شوهر خواهرم، شلخته و عصبي و وسواسي و نامرتب و بي‌توجه به ظاهرش شده.
حاصل كار در نهايت اين در آمده: يك زوج كر و كثيف و پشمالو و بوگندو كه يكي از چاقي دارد مي‌ميرد و آن يكي از لاغري و يك بچه‌ي خل و چل و لوس و عصبي و بچه ننه و آنرمال و يك زندگي درب و داغان و تركيده. (ياد انيميشين «مري و مكس» افتادم. مامان و باباي مري و خودش دقيقاً اينطوري بودند. چه دردآور.)
خوب نيست كه آدم زندگي خواهر خودش را اينطوري بيرحمانه آناليز كند، ولي قسم مي‌خورم كه يك كلمه‌اش هم دروغ نيست.
خوب حالا تكليف يك مهمان در خانه‌ي اين خانواده‌ي نمونه چيست؟ يا بايد شرايط را دقيقاً آنطوري كه هست (گرسنگي و بي‌خوابي و دعواي مدام و زندگي در طويله)، تحمل كند، يا خودش بلند شود و دست به كار شود و نظمي به اوضاع بدهد. من درست دو هفته مثل حمال توي آن خانه كار كردم تا به روال عادي‌اش برگردد، اما در پايان فقط خودم را از پا انداختم و آن دو تا عين خيالشان نيست و حتي سعي نكردند تغييري در رفتارشان بدهند.
خسته شدم. تمام. و يكدفعه دلم خواست در خانه‌ي خودمان باشم. حالا هرچي كه هست.
پ.ن1: زندگي با يك آدم مشهدي غ ق ت (غير قابل تحمل) است. اين را از من داشته باشيد.
پ.ن2: وقتي مي‌گوييم «تأملات فلسفي»، داريم از چي حرف مي‌زنيم؟
اگر تأملات فلسفي دنيا نتواند كمكي به رابطه‌ي خواهرت و شوهرش بكند، اصلاً فلسفه به چه دردي مي‌خورد؟
اين را براي آنهايي مي‌گويم كه تمام زندگي‌شان را وقف چسه كلاس و بازي با كلمات و حرف‌هاي گنده‌تر از دهانشان مي‌كنند، بدون اينكه كاربرد واقعي آن تزها را در عالم واقعيت بدانند. آنهايي كه هي مي‌آيند اين وبلاگ را به دنبال «فلسفه‌ي محض» شخم مي زنند و شاكي مي‌شوند كه چرا اينجا خبري از آنجور فلسفه نيست؟
من درست از روزي عاشق فلسفه شدم كه فهميدم فلسفه آن چيزي كه بهمان گفته بودند نبوده، بلكه همين دغدغه‌هاي روزمره‌ي انسان معاصر همدوره‌ي ماست كه نمي‌داند گير كارش كجاست و چكار بايد مي‌كرده كه اوضاع اينقدر گه نباشد.
پ.ن3: توي زندگي‌ام چند تا آدم مدعي فلسفه ديده‌ام. يكي‌شان كسي بود كه 3000 جلد كتاب فلسفه را به كتابخانه دانشگاه اهدا كرد. اين آدم يك روز از من پرسيد: كتاب «اَبَر شلوار پوش» از كاندينسكي رو خوندي؟
من از تعجب چهار قاچ ماندم و گفتم: منظورت «اَبْرِ شلوار پوش» از ماياكوفسكيه؟ (طرف ابر متشكل از بخار آب در آسمان را به جاي ابرَ به معناي برتر يا سوپر خوانده بود و حتي ولاديمير ماياكوفسكي شاعر را هم نمي‌شناخت و آنوقت داشت با نام كتابي كه هيچي ازش نمي‌دانست براي من پز مي‌داد!!!)
برويد درتان را بگذاريد آدم‌هاي مدعي!(اين اصطلاح را از منيرو رواني پور در يكي از مصاحبه‌هاي خصوصي‌اش كه خودم در آن حضور داشتم ياد گرفتم. دمش گرم) آدم‌هاي مدعي دين... مدعي انسان‌گرايي... مدعي فلسفه... مدعي هرچيز محض... آدم‌هاي سطحي... خفه بشويد و فقط به «مفاهيم» فكر كنيد و تجربه‌شان كنيد.
سهراب سپهري درباره‌ي آشنايي‌اش با بودا مي‌گويد:
يك نفر آمد كتاب‌هاي مرا برد...
برويد سرتان را بگذاريد زمين و بميريد آدم‌هاي كرم كتاب.
پ.ن4: همين الأن يك ايده‌ي جالبي درباره‌ي يك شيوه‌ي چاپ وبلاگم به ذهنم رسيد كه فعلاً لو نمي‌دهم تا امكانش را بررسي كنم.

دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۹

127: پيرمردها و تأتر تكراري

ده دقيقه ديگر مي رسم آرايشگاه و قصد دارم در همين ده دقيقه قسمت كوچكي از مغزم را ثبت كنم.
اگر اين دست‌اندازهاي خيابان و رانندگي تخـ.مي اين بابا بگذارد.
رضا صادقي مي‌خواند: نمي‌خوام در به در پيچ و خم اين جاده شم... وايسا داداش، وايسا آقا، من مي‌خوام پياده شم...» (مگه من چه‌ام است كه نتوانم دخل و تصرف و اقتباس كنم؟ حالا به جاي وايسا دنيا، بگويم وايسا داداش فرقي در اصل ماجرا مي‌كند؟)
ماشين هنوز جلوي پايم متوقف نشده بود كه پيرمرد پشت فرمان را ديدم. يك قانون كلي: هرگز سوار ماشين يك پيرمرد نشو. (ماده تكميلي: اگر خودت هم پشت فرمان هستي دور و بر ماشين پيرمردها نگرد!)
اما يارو ديگر ايستاده بود و بايد سوار مي‌شدم. بهم وحي شده‌بود كه:
1. با سرعت حلزون خواهد راند.
2. براي تمام عابران پياده اعم از آدم‌هايي كه توي ايستگاه اتوبوس ايستاده‌اند يا توي پياده‌رو مغازه‌ها را تماشا مي‌كنند، يا با زيدشان بستني ليس مي‌زنند، بوق مي‌زند. (هركدام سه بار.)
3. جلوي تمام راننده‌ها مي‌پيچد و به همه‌شان فحش مي‌دهد و نفرين‌شان مي‌كند.
4. وقت پياده شدن، بايست هوار بكشم: پياده مي‌شم آقا! نگهدارين لطفاً... تا بشنود.( آنهم سه بار)
پس سعي كردم خونسرد باشم و ذهنم را معطوف قسمت صرف افعالي قضيه كنم و همذات‌پنداري كنم: اينكه يارو چقدر بدبخت است كه توي اين سن و سال با اين دست فرمان تخـ.مي آمده مسافركشي مي‌كند.
مي‌دوني با تو...
مي‌دوني بي‌ تو...
مي‌دوني در تو... (نمي‌دونم چي چي. سه بار)
نزديك سر بلوار كه دلم خوش است بعد يكسال دارم مي‌رسم و ديگر رياضت رواني تمام شد... يكهو انگار ترمز كردن ماشين جلويي را متوجه نمي شود و برعكس پايش را روي گاز مي‌گذارد به سمت ماتحت مبارك ماشين جلويي.
نفسم پس مي‌رود و ناخودآگاه بلند مي‌گويم: هيييييييييييييييين! و لبه‌ي پنجره‌ي ماشين را چنگ مي‌زنم. پيش خودم مي‌گويم: تمام شد. به گـاف رفتيم. تركيديم...
ولي پيرمرده از صداي هييييييين من و از جا پريدنم گويا به خودش مي‌آيد و مي‌زند روي ترمز و بنده عين سوسك روي داشبورد پخش مي‌شوم.
نجات پيدا مي‌كنيم. چند سانتي‌متري ماتـحت حادثه!

پ.ن: داخلي. آرايشگاه. ساعت 11 صبح:
شيوا خاكستر سيگارش را روي كف سفيد سراميك مي‌تكاند و چشم‌هايش را تنگ مي‌كند و سر و دست تكان مي‌دهد وقت تعريف حادثه‌ي ديشب و ماجراي بدبختي زندگي‌اش... حرص مي‌خورد عجيب... و وقتي حرص مي‌خورد چشم‌هايش را تنگ مي‌كند و كلمات را غليظ ادا مي‌كند و خاكسترش را بر زمين مي‌تكاند...
ترانه‌ي «هر عشقي مي‌ميرد» را مي‌گذارد و روبروي عكس پروا (دخترش)، مرثيه‌وار سر تكان مي‌دهد و اشك مي‌ريزد.
تأثرانگيز است. اشك توي چشم‌هاي من هم حلقه مي‌زند و قبل از اينكه بچكد پاكش مي‌كنم...

حالا  همين صحنه را در فاصله‌ي ساعت 11 صبح تا 6 بعد از ظهر، حداقل 25 بار تكرار كنيد... !
اعصابم به گاف رفت.

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

126: موسيقي روز باراني و حال داغاني


به من بگوييد وقتي سر پول با كسي كه ادعا مي‌كنيد دوستش داريد و  مي‌خواهيد در كنارش چهل پنجاه سال زندگي كنيد، همديگر را جر مي‌دهيد و  بعد گوشي را با شدت روي شاسي تلفن مي‌كوبيد و او هم ديگر نه زنگ مي‌زند و نه اس‌ام‌اس مي‌دهد، بعد يك ساعت حال بغض داريد و سرتان درد مي‌كند و چشم‌هاي ملتهب‌تان منتظر گريه است و بعد از مدتي دراز كشيدن روي تخت و هندزفري در گوش با تمام آهنگ‌ها گريه‌كرده‌ايد و حالا توي اين سرماي اتاق و در اين روز باراني كه از صبح آسمان اينطور گرفته و تاريك بوده، توي اين پاييز 89 كه خيلي‌ها را از دست داده‌ايد و خيلي تحقير شده‌ايد و خيلي درد كشيده‌ايد و از خيلي‌ها بدي ديده‌ايد و از همه چيز اين زندگي استفراغ‌تان گرفته... به من بگوييد شما باشيد هايده گوش مي‌كنيد يا شجريان يا ليدي گاگا؟
به جان خودم الأن بحثم ماجراي امشب من و گولي نيست... تمام زندگي‌ام را هم نمي‌خواهم وسط بكشم... موضوع ترانه‌ي «آلخاندرو»ي ليدي گاگا است و يك ترانه‌ي ديگري كه يك زن ديگر خوانده و من توي اين شب پاييزي سرد بارها به آن گوش كرده‌ام و بدون دانستن عنوان ترانه و نام خواننده و حتي معناي چيزهايي كه به انگليسي بلغور مي‌كند، به اندازه‌ي آب تمام درياها باهاش اشك ريخته‌ام و هق‌هق كرده‌ام.
چيزي كه درباره‌اش حرف مي‌زنم حال من و معناي ترانه و ترانه سرا و زبان ترانه و ژانر ترانه و دستگاه موسيقي‌اش و غيره نيست. من از ارزش محض موسيقي حرف مي‌زنم. چيزي كه بدون دانستن معنايش فقط به واسطه‌ي حسي كه موسيقي‌اش و لحن خواننده‌اش به من منتقل مي‌كند، با آن همذات‌پنداري مي‌كنم.
و آن چيز ديگر: حال و هواي موسيقي است كه ژانر به آدم منتقل مي‌كند. يعني شما نمي‌توانيد آن حسي را كه از موسيقي فولكولور مي‌گيريد از موسيقي رپ يا راك بگيريد. موسيقي اعتراض. خشم. درد. تنهايي.
من براي ترانه‌ي «رها» (اسمش همين بود؟) از همايون شجريان خيلي ارزش قائلم و از شنيدنش خسته نمي‌شوم. توي جاده‌ي شمال دوست دارم ها.يده گوش كنم. گاهي دار.يوش. گاهي فريـ.دون و فرهاد. اما راك... براي وقت‌هاي خرابي‌ام است.
آنوقت اين وسط يكي كه مي‌خواهم سر به تنش نباشد برايم اس مي‌زند كه امروز روز جهاني خاطره‌هاست. اولين خاطره‌اي كه از من داري چيست؟ اين را براي همه بفرست جواب‌هاي جالبي مي‌گيري!!!
تو با همه‌ برويد به درك. مرده‌شور ريخت همه‌ي خاطره‌ها را ببرد. اصلاً توي روح هرچي اس‌ام‌اس و گوشي مبايل...
I love you much to much...
c.santana
موسيقي محض. جنون. تراژدي و درد. تمام آنچه بايد دانسته شده باشد و از سر گذشته باشد. خاطره‌ها؟؟؟ خاطره‌ها يعني اين موسيقي بي‌كلام. يعني كارلوس سانتانا. يعني اريك كلاپتون. يعني ليدي گاگا يا هر زنيكه‌ي جـ...ه‌اي كه صداي زيبايي داشته باشد و لحن تأثير گذاري كه آدم را تكان بدهد.
گور باباي مرزهاي جغرافيايي.
گور باباي دين و اخلاقيات مزخرف‌مان.
به من چه كه اين زنيكه cher شغل قبلي‌اش چه بوده؟ من با ترانه‌ي piu che puoi مي‌ميرم. جان مي‌دهم براي درد و جنوني كه توي صداي نخراشيده‌اش هست. چيزي كه تمام تاريخ موسيقي سنتي ايراني به من نداده همين درد و جنون و اعتراض است. تمام موسيقي سنتي ما تجربه‌ي همين زندگي گه سنتي خودمان بوده: سر به زير و خاموش و محزون. بدون اينكه در پي دانستن چرايي اينهمه ظلم بوده باشيم يا حتي معناي زندگي‌اي را كه مي‌كنيم زير سوأل ببريم.
ولش كن. الأن حالم آنقدر خوب نيست كه با طرفداران موسيقي سنتي و ناسيوناليست‌ها كل‌كل كنم و جواب‌شان را بدهم.
هرچي بگوييد قبول. شما آنطوري حال كنيد ما اينطوري. همين مي‌شود كه توي خيابان كه باهاتان حرف مي‌زنم، حس مي‌كنم به زباني فضايي حرف مي‌زنيد و انگار از دو فرهنگ جداگانه‌ايم.
همين‌طوري‌هاست كه وقتي يك مرد ماز.وخيست برايم از عرفان و شهود حرف مي‌زند مثل منگول‌ها توي چشم‌هايش زل مي‌زنم و نمي‌فهمم دارد درباره‌ي چي حرف مي‌زند؟
 من نمي‌توانم سمت و سوهاي ضد و نقيض و گاه سنتي و گاه پست‌مدرن شماها را با هم جمع كنم. تيپ و قيافه و نحوه‌ي زندگي‌تان را قبول كنم يا خود جر دادن‌تان را سر موسيقي سنتي؟؟؟
تمام آنچه سعي دارم امشب گه‌مصب لعنتي بهتان بگويم اين است: من اگر زندگي‌ام اينطوري است، با خودم و دنيايم و سليقه‌ام و انتخاب مرد آينده‌ام (با او اعتقادات مشابهي داريم. مذهبي. سيـاسي. اجتماعي. شخصي) و حتي نحوه‌ي لباس پوشيدن و ترانه‌هايي كه گوش مي‌دهم با خودم يگانه و يكدستم. تمام حسي كه الساعه بر زندگي‌ام جريان دارد، توي همه‌چيزم به چشم مي‌خورد.
اما صادقانه بهتان بگويم كه خيلي از شماها نمي‌فهميد دقيقاً به چي اعتقاد داريد و فلسفه‌ي خيلي از اين چيزهايي كه استفاده مي‌كنيد از پايه و اساس با اعتقادات‌تان مغايرت دارد.
فقط بلديد تا كم مي‌آوريد بگوييد:‌ ازش خوشم مياد! انگار كه فكر كرده‌ايد قلب هستي، «خواسته و علائق شخص شما»ست. مثلاً خير سرتان مي‌خواهيد انسان‌گرا به نظر برسيد. اما حتي اين را هم تا تهش نرفته‌ايد و نمي‌دانيد واقعاً چيست.
شما مركز هستي نيستيد.
شما اشرف مخلوقات نيستيد.
شما هيچ گهي نيستيد.

پ.ن: جان مادرتان به اين سبك نوشتن من عادت كنيد. بيشتر اوقات ممكن است به نظرتان برسد كه دارم صرفاً از يك دغدغه يا ماجراي شخصي حرف مي‌زنم. اما مطرح كردن آن فقط دستاويزي براي مطرح كردن يك بحث كلي‌تر است.