دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۹

127: پيرمردها و تأتر تكراري

ده دقيقه ديگر مي رسم آرايشگاه و قصد دارم در همين ده دقيقه قسمت كوچكي از مغزم را ثبت كنم.
اگر اين دست‌اندازهاي خيابان و رانندگي تخـ.مي اين بابا بگذارد.
رضا صادقي مي‌خواند: نمي‌خوام در به در پيچ و خم اين جاده شم... وايسا داداش، وايسا آقا، من مي‌خوام پياده شم...» (مگه من چه‌ام است كه نتوانم دخل و تصرف و اقتباس كنم؟ حالا به جاي وايسا دنيا، بگويم وايسا داداش فرقي در اصل ماجرا مي‌كند؟)
ماشين هنوز جلوي پايم متوقف نشده بود كه پيرمرد پشت فرمان را ديدم. يك قانون كلي: هرگز سوار ماشين يك پيرمرد نشو. (ماده تكميلي: اگر خودت هم پشت فرمان هستي دور و بر ماشين پيرمردها نگرد!)
اما يارو ديگر ايستاده بود و بايد سوار مي‌شدم. بهم وحي شده‌بود كه:
1. با سرعت حلزون خواهد راند.
2. براي تمام عابران پياده اعم از آدم‌هايي كه توي ايستگاه اتوبوس ايستاده‌اند يا توي پياده‌رو مغازه‌ها را تماشا مي‌كنند، يا با زيدشان بستني ليس مي‌زنند، بوق مي‌زند. (هركدام سه بار.)
3. جلوي تمام راننده‌ها مي‌پيچد و به همه‌شان فحش مي‌دهد و نفرين‌شان مي‌كند.
4. وقت پياده شدن، بايست هوار بكشم: پياده مي‌شم آقا! نگهدارين لطفاً... تا بشنود.( آنهم سه بار)
پس سعي كردم خونسرد باشم و ذهنم را معطوف قسمت صرف افعالي قضيه كنم و همذات‌پنداري كنم: اينكه يارو چقدر بدبخت است كه توي اين سن و سال با اين دست فرمان تخـ.مي آمده مسافركشي مي‌كند.
مي‌دوني با تو...
مي‌دوني بي‌ تو...
مي‌دوني در تو... (نمي‌دونم چي چي. سه بار)
نزديك سر بلوار كه دلم خوش است بعد يكسال دارم مي‌رسم و ديگر رياضت رواني تمام شد... يكهو انگار ترمز كردن ماشين جلويي را متوجه نمي شود و برعكس پايش را روي گاز مي‌گذارد به سمت ماتحت مبارك ماشين جلويي.
نفسم پس مي‌رود و ناخودآگاه بلند مي‌گويم: هيييييييييييييييين! و لبه‌ي پنجره‌ي ماشين را چنگ مي‌زنم. پيش خودم مي‌گويم: تمام شد. به گـاف رفتيم. تركيديم...
ولي پيرمرده از صداي هييييييين من و از جا پريدنم گويا به خودش مي‌آيد و مي‌زند روي ترمز و بنده عين سوسك روي داشبورد پخش مي‌شوم.
نجات پيدا مي‌كنيم. چند سانتي‌متري ماتـحت حادثه!

پ.ن: داخلي. آرايشگاه. ساعت 11 صبح:
شيوا خاكستر سيگارش را روي كف سفيد سراميك مي‌تكاند و چشم‌هايش را تنگ مي‌كند و سر و دست تكان مي‌دهد وقت تعريف حادثه‌ي ديشب و ماجراي بدبختي زندگي‌اش... حرص مي‌خورد عجيب... و وقتي حرص مي‌خورد چشم‌هايش را تنگ مي‌كند و كلمات را غليظ ادا مي‌كند و خاكسترش را بر زمين مي‌تكاند...
ترانه‌ي «هر عشقي مي‌ميرد» را مي‌گذارد و روبروي عكس پروا (دخترش)، مرثيه‌وار سر تكان مي‌دهد و اشك مي‌ريزد.
تأثرانگيز است. اشك توي چشم‌هاي من هم حلقه مي‌زند و قبل از اينكه بچكد پاكش مي‌كنم...

حالا  همين صحنه را در فاصله‌ي ساعت 11 صبح تا 6 بعد از ظهر، حداقل 25 بار تكرار كنيد... !
اعصابم به گاف رفت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر