دوشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۵

421: تلفن صبحگاهی

این هفته مهمان دارم و کلی کار دارم و از اینکه محاسبات‌ام درست در نیامد و یکی از مهمانی‌هایم کنسل شد و نشد با این یکی جورش کنم و پشت سر این‌ها دعوتش کنم که زحمت‌ام کمتر بشود، دلخورم.
از اینکه طبق محاسبات همین الأن‌ام متوجه شدم این چند ماهه برای خریدهای خانه و لباس و دکتر و تمام هزینه‌های دیگر، از کارت بانکی خودم کلی خرید اینترنتی و غیره کرده‌ام، دلخورم. البته حساب و کتاب مالی من و شوهرم اصلاً به شما مربوط نیست. تعداد سکه‌های مهریه‌ام هم به شما مربوط نیست. اصلاً شما نشسته‌اید که آدم چیزی از رابطه‌اش بهتان بگوید و زودی قضاوت‌اش کنید. تندی بیایید حرف‌های یک میلیون سال قبل‌اش را در مقابل حرف‌های یک میلیون سال بعدش قرار بدهید و مقایسه کنید و نتایج تخـ.می تخیلی استخراج کنید و ربطش بدهید به فمینیسم و حقوق مردان و جامعه سنتی و ارزش‌های منسوخ و... اصلاً شما سرتان درد می‌کند برای قضاوت کردن دیگران و رو کردن دست ملت و به رخ کشیدن نقاط کور شخصیت آن‌ها. برای همین است که بهتان نمی‌گویم که قوانین مالی رابطه‌ی من و شوهرم بر چه اساسی نوشته شده است.
صدای تلفن‌های همکارم دارد دیوانه‌ام می‌کند. الساعه نصف روز است که دارد با تمام شش خواهر و برادرش درباره آزمایش عـ.ن و گـ.ه و استفراغ و زردی بچه نوزاد خواهرش حرف می‌زند و تشریح می‌کند و کسب اطلاعات می‌کند. دیگر حال‌ام از هرچه بچه است به هم می‌خورد. آخر نوزاد بیست روزه چه می‌فهمد که تو می‌گویی تلفن را بگیر جلوی گوش‌اش و از اینجا قربان صدقه‌اش می‌روی؟ صبح تا شب، اسم این بچه ورد زبان‌اش است.
خداوندا چرا آدمیزاد نمی‌فهمد که دغدغه‌هایش، فقط دغدغه خودش هستند. دیگران برای خودشان دغدغه‌های دیگری دارند.
این همکارم خیلی آدم خوبی است. به فکر همه هست. برای همه، همه‌کار می‌کند. اما این اخلاق‌اش برای من که مدت‌ها توی این اتاق با خودم تنها بوده‌ام، دارد اعصاب‌خردکن می‌شود. من عادت نداشته‌ام که یکی صبح تا شب بغل گوشم تلفنی حال و احوال هفتاد نفر را بپرسد و درباره گـ.ه یک بچه نوزاد مدیحه‌سرایی کند. یا اینکه مدام گوشی به دست، تیلیک تیلیک توی تلگرام تایپ کند و پیش خودش ریسه برود و تعجب کند و حالات روانی دیگر را تجربه کند. من از این وضعیت، با این آدم، توی این اتاق خسته شده‌ام. عادت داشته‌ام که در فواصل کارم برای خودم یک صفحه word باز می‌کردم و می‌نوشتم. توی آن نوشته‌ها، توی آن سکوت، توی مرور آن کلمات، خودم را تحلیل می‌کردم و تصفیه می‌شدم. آرام می‌شدم. با خودم به تفاهم می‌رسیدم.
اما حالا یکی هست که آرامش مرا گرفته. صدایش دارد روی اعصاب‌ام می‌رود. آدم خوبی است برای خودش، اما برای من، دارد شکنجه‌گر می‌شود. خراشنده‌ی روح و روان.
از خراشنده‌های روح و روان گفتم، یادی هم بکنم از پدرم که همین الأن باهاش یک گفتگوی شیرین تلفنی داشتم.
فکر کن آدم یک وبلاگ بزند که تویش فقط به پدرش فحش بدهد. خدا وکیلی مسخره نیست؟ یعنی چقدر باید رابطه دو تا آدم درام باشد که به این سطح از خودآزاری و دیگرآزاری برسد که مثلاً من زنگ بزنم و با یکی دیگر توی آن خانه کار داشته باشم و اولین جمله‌ی پدرم این باشد که: «ذکر خیرت بود.» چرا و چطور؟ «می‌گفتم که من دو تا دختر دارم که یکی‌شان به خواهر کوچک‌ترم رفته که فلان و بهمان است و...» دیگر لازم نبود بقیه‌اش را بگوید. خوب معلوم است من هم لابد به که رفته‌ام. به خواهر بزرگ‌ترش که همین پارسال مرحوم شد و در تمام طول زندگی‌شان با هم رفت و آمدی نداشتند و از هم متنفر بودند و مدام این سه برادر داشتند پشت سر خواهره می‌زدند. چرا که باهاشان قطع رابطه کرده بود و محل سگ‌شان نمی‌گذاشت...
پدرم در یک مکالمه‌ی تلفنی اتفاقی، اولین چیزی که به اطلاع من می‌رساند این است که به خواهرش رفته‌ام که ازش متنفر است! بعد هم من بهش گیر می‌دهم که چرا خانه مانده و سر کار نرفته و این می‌گوید که خواب‌اش می‌آمده و من گیر می‌دهم که چطور حالا به خاطر خوابت از کارت گذشتی، ولی پنجشنبه دو هفته پیش که زن‌ات برای عمل مچ دست‌اش داشت می‌رفت بیمارستان، پیچاندی و گفتی ماشین‌ام خراب است و تا ساعت 6 عصر حوالی بیمارستان پیدایت هم نشد؟ چطور آن موقع تعمیر ماشین و گـ.ه‌خوری‌های دیگرت، از جان زن‌‌ات مهم‌تر بود (می‌گویم «جان»، چون وقتی توی ایران، یک آدم بالای 60 سال می‌رود توی اتاق عمل و بیهوش‌اش می‌کنند، خیلی احتمال دارد که یک فشار خون ساده، باعث مرگ‌اش شود و دیگر برنگردد. دیگر از اشتباهات تخـ.می حین عمل نگویم بهتر است.)
در واقع زنگ زده بودم خواهرم را که خانه نبود بلکه در خانه‌ی پدرم که نزدیک خانه‌شان است پیدا کنم و بهش بگویم که برود حساب فلان بانکش را ببندد و پول من را بدهد چون این ماه، نَه حقوق مرا ریخته‌اند و نه حالا حالاها قرار است پولی به دست شوهرم برسد و کفگیرمان به ته دیگ رسیده و فعلاً باید از پس‌انداز من خرج کنیم تا پول به دست‌مان برسد.
اوضاع من در این حد بی‌ریخت شده که کف عابربانک ملی‌ام 6 تومان مانده و عابربانک ملت‌ام 10 تومان و هرگز، هرگز، هرگز به پدر و مادرم نمی‌گویم و ازشان توقعی ندارم. از هیچ‌کس توقعی ندارم فی‌الواقع. فقط روی پای خودم ایستاده‌ام و از خودم و گاهی و کمی هم از شوهرم توقع دارم. این پدر لااقل همین یک خاصیت را اگر در زندگی‌اش داشته باشد هم خوب است که باعث شد ما به هیچ بی‌نامـ.وسی امیدی نداشته باشیم و فقط روی خودمان حساب کنیم و سرسخت بار بیاییم. من حتی از نظر احساسی هم روی این‌ها حساب باز نمی‌کنم. اوایل که از مشکلات خانه‌ام در رابطه با همسایه‌های بد و ترکیدگی لوله و بدبختی‌های دیگرم برای مادرم درد دل می‌کردم، یک بار پدرم نه گذاشت و نه برداشت و برگشت رک و راست بهم گفت که دیگر مشکلات‌ام را برای مادرم تعریف نکنم، چون حساس است و شب خواب‌اش نمی‌برد و اعصاب‌اش خراب می‌شود!
یک بار هم که شب عید از مادرم خواستم باهام بیاید که حبوباتِ فله‌ای و چیزهای دیگر از بازار بخرم (چون خودم نه بازار را بلدم و نه حبوبات خوب را می‌شناسم) درآمد جلوی چشم مادرم، به جایش جواب داد که مادرت کار دارد و وقت ندارد دنبال تو راه بیفتد و خانه و زندگی دارد!
همه‌ی این چیزها و خیلی برخوردهای دیگرش (دیگرشان. همه‌شان. عموها و عمه و برادرهایم. حتی مادرم گاهی) به حدی روی دلم بار می‌شود و سنگین می‌شود که گاهی باید بترکم و همه را یکهو استفراغ کنم توی صورت‌اش (صورت‌شان).
آن وقت من همین هفته پیش دعوت‌اش کرده بودم خانه‌ام و آخر شب کلی غذا هم دادم ببرند که مادرم کمتر آشپزی کند و دست‌اش بدتر نشود. هفته قبل‌اش هم از صبح تا 10 شب دنبال مادرم توی بیمارستان می‌دویدم و این دیو.ث معلوم نبود کدام گوری بود و آخر شب هم به زور بردم‌شان خانه‌ام و به شوهرم سپردم پلو دم کند (خورش توی فریزر داشتم) و خانه را جمع و جور کند و چای بگذارد و میوه بخرد و بشوید و خانه را آماده کند که این‌ها شام بیایند آنجا و مادرم مجبور نشود خسته و کوفته برود خانه و فکر شام باشد. بعد این‌ها رفتند پشت سرم گفتند که غذایش لابد مانده بوده و ما اسهال کرده‌ایم و حتماً مسموم شده‌ایم! (البته این‌ها زیر سر خواهرم بود که اخیراً به خاطر اینکه شوهرم هی جلوی او از دستپخت‌ام تعریف می‌کند، حسودی‌اش شده و هی از غذاهایم ایراد می‌گیرد و بعدش هم پدرم به قضیه دامن زد و جلوی شوهرم مطرح کرد و باعث شد کل زحمت خودم و شوهرم به هدر برود.)
نگاه کن تو را به قرآن. حال و روز ما را نگاه کن که یک زنگ اتفاقی بزنم برای پیدا کردن خواهرم و حل کردن یکی از مشکلات و بدبختی‌هایم، بعد این دسـ.ته‌خر گوشی را بردارد و یک مشت شعر و ور تحویل من بدهد و اعصاب‌ام را به هم بریزد و روزم را خراب کند.
من دو شب است سر درد دارم و احتمالاً از فشار خون بالاست. بعد همش مجبورم بابت چیزهای مسخره با این‌ها کل‌کل کنم و عصبی بشوم. همین بدبختی‌های زندگی دونفره‌ی خودم برایم بس نیست؟ همین بیماری‌ها. بی‌پولی‌ها. دعواها. درگیری با همسایه و دوست و آشنا. مهمانی‌های بی‌پایان زنجیره‌ای که کمرم را شکسته. فشار کار روزانه‌ام و این دیو.ث‌هایی که اینجا برای یک لقمه نان صبح تا شب باید تمام فنون کشتی آزاد و فرنگی و کشتی کج را روی هم پیاده کنیم و بعد عصرها، کارِ خانه... همین‌ها برای زمین زدن یک فیل هم بس است، چه برسد به من علیلِ ذلیلِ بی‌پدر و مادر.
بعد سر صبحی فقط بابت یک تلفن به این جا.کش، اینطور تمام دنیا روی سرم هوار بشود؟
دیگر آب از سرم گذشته که از این دلخور باشم که اینقدر ازشان دورم و اینقدر از هم بدمان می‌آید و چرا هیچ‌وقت هیچ‌کاری برایم نکردند و گذشته‌ام را داغان کردند. نه. حالا دیگر تأسف این چیزها را نمی‌خورم. جبر است. کاریش نمی‌شود کرد. دلخوری‌ام از این است که از حالا به بعد چرا هنوز دارند آزارم می‌دهند و دست از سرم برنمی‌دارند؟ آیا قرار است بعد از این هم هر روز با یک تلفن، یک دیدار، یک مهمانی یا یک مسافرت، روح و روان‌ام را له کنند و سکته‌ام بدهند؟
نه. قرار نیست و برای همین من تلفن را رویش قطع کردم. البته اول خودش شروع کرد. وقتی اعصاب‌ام را خرد کرد و من شروع به گلایه از رفتارش کردم، بدون توجه و کاملاً بی‌ادبانه (مطابق روش معمول‌اش که هر وقت حرف‌های خودش را زده و لازم نمی‌بیند که به حرف‌های طرف مقابل گوش کند، تلق، گوشی را قطع می‌کند) بی‌مقدمه گوشی را داد دست مادرم. به مامان هم گفتم. ولی چه فایده داشت. مامان خودش این چیزها را می‌داند. مقصر اصلاً خودش است که یک عمر در مقابل ضربه‌های او جاخالی داده و گذاشته ضربه‌ها به سر و صورت ما اصابت کند. بعد هم کافی است گوشی را بگذارد و یک متر ازش فاصله بگیرد و پدرم شروع به سخنرانی و زر مفت کند برایش. همه‌ی رشته‌ها پنبه می‌شود و کلاً یادش می‌رود بهش چه گفته‌ام و باز از او طرفداری می‌کند. چون شوهرش است. چون خرج‌اش را می‌دهد. چون خاک بر سرش.
چند دقیقه بعد دوباره گوشی‌ام زنگ خورد و دیدم شماره‌ی خانه‌شان است. فکر کردم مامان یادش رفته یک چیزی را بهم بگوید. یا شاید می‌خواهد تعارف الکی بزند که بهم پول قرض بدهند، اما وقتی صدای طلبکار او را پشت خط شنیدم، من هم بدون لحظه‌ای شک و تردید، زرت قطع کردم.
نمی‌خواستم صدایش را بشنوم.
هیچ‌وقت نمی‌خواهم صدایش را بشنوم. همیشه همین‌طور بوده. حتی وقتی مجرد بودم و با دوستان‌ام بیرون بودم و زنگ می‌زد روی گوشی‌ام، آبرویم را می‌برد. کـ.سشعر می‌گفت و عصبی‌ام می‌کرد و ازم بازجویی می‌کرد. صدایش آنقدر بلند بود که دوستان‌ام که نزدیک‌ام ایستاده بودند می‌شنیدند که پدر احمق‌ام دارد چطور شخصیت‌ام را خرد می‌کند. آن موقع هم وقتی اسم‌اش روی تلفن‌ام می‌افتاد یا جواب نمی‌دادم یا اگر ریسک می‌کردم و جواب می‌دادم، سر ده ثانیه باهاش دعوایم می‌شد و جیغ و دادم در می‌آمد و آبرویم می‌رفت جلوی همه.
بعد از ازدواج‌ام هم به همین منوال بود. تازگی وقتی زنگ می‌زند استرس می‌گیرم. از شوهرم می‌خواهم او جواب بدهد که اولین کسی که صدای تخـ.می‌اش را می‌شنود من نباشم، بلکه تأثیر مخرب‌اش رویم کمتر شود. شوهرم هم البته دل خوشی ازش ندارد و به ضرب و زور و بی‌میلی جواب می‌دهد. دارد یک طوری روی مخ این آدم ملاحظه‌کار و مؤدب می‌رود که او را هم مثل شوهر خواهرم، پررو و بی‌ملاحظه کند و کاری کند مثل او، محل سگ بهش نگذارد.
اصلاً شخصیت‌اش احترام‌بردار نیست. دلش بی‌احترامی و سگ‌محلی می‌خواهد.
این است که من هم تصمیم گرفته‌ام مثل خواهرم رابطه‌ام را باهاش قطع کنم. تلفن‌هایش را جواب ندهم. محل‌اش نگذارم. چیزی حساب‌اش نکنم. بگذار او باشد که از دست من عصبی می‌شود. بگذار او حرص بخورد و سکته کند. من برایم بس است دیگر.
___________________________________
پ.ن: امروز پسورد دو تا ایمیل و سه تا جیمیل را تغییر دادم. تازه قبل‌اش هم کلی وقت صرف کردم که یک پسورد حدس نزدنی بسازم که خودم هم یادم نرود. بعد متوجه شدم که با این حساب باید پسورد تمام کارت‌های عابربانک‌ام را هم عوض کنم چون بر اساس همین پسورد ایمیل‌هایم بوده (که یادم نرود). اینطوری فکر کنم تا یک سال دیگر، هنوز با اکانت‌هایی در سایت‌های مختلف سر و کار خواهم داشت که پسوردشان شبیه همین پسورد ایمیل‌ام بوده و حالا که یک سال است عوض شده، پسورد قدیم را یادم نمی‌آید و باید ریکاوری و این داستان‌ها کنم که برایم ایمیل کند. خدا به فریادم برسد. دیو.ث‌ها بیکارید هی می‌روید این سایت‌ها را هک می‌کنید؟

شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۵

420: قرص بخوریم، آدم بشویم

بهش گفتم که خواب دیده‌ام یکی می‌خواست مرا بکشد. بهش نگفتم که پدرم بود که توی خواب من، قصد کشتن‌ام را داشت.
به عادت لوس‌بازی‌های بی‌منظور همیشگی‌اش، بهم گفت، به جایش خواب ببین که من مواظبت هستم. بهش نگفتم که او اصلاً در خواب من نبوده. حتی سایه‌اش. به جایش مادرم بوده که حامی‌ام بوده و جان مرا از دست پدرم نجات داده. آن‌هم بی‌فایده. سرانجام پدرم پیدایم کرده و می‌خواسته در دم بکشدم، که مادرم با حقه‌های ساده‌دلانه‌ی همیشگی‌اش سرش را کلاه گذاشته و جان مرا به در برده است. خواهر و برادرهایم هم اصلاً نقشی نداشته‌اند، فقط مثل سایه حضور داشته‌اند. حتی تصویر واضحی هم نبوده‌اند. 
بهش نگفتم که پدرم توی خوابم اصلاً شوخی نداشته. قضیه کاملاً جدی بوده و من می‌دانستم که اگر پیدایم کند، واقعاً می‌کشدم. با چاقو! باور می‌کنید؟ مثل بچگی‌هایم که ازش می‌ترسیدم. مثل ترس‌های بچه‌ای که به خیالش وقتی کاری خلاف میل والدین‌اش انجام می‌دهد، واقعاً به تهدیدشان عمل خواهند کرد و او را خواهند کشت. اما من چکار کرده بودم؟ هیچ. به گمانم تنها گناهم این بود که «حضور داشتم». انگار اون ذاتاً قاتل بود و کارعادی‌اش هم کشتن آدم‌هایی مثل من بود. فقط من. به بقیه کاری نداشت.
لابد اگر روانشناسی خوانده باشید خودتان می‌توانید از لابلای این سطور، تمام حقیقیت را بخوانید. با همین کلماتی که گفتم. که پدرم بزرگترین دشمن‌ام است و همیشه مادرم بوده که سعی کرده نجات‌ام بدهد، اما در اثر بلاهت و سادگی ذاتی‌اش، همیشه کارهایش بی‌سود و حتی گاهاً به ضرر خود من بوده و نتیجه عکس داده است. مثل وقتی که توی خوابم سعی داشت مرا درست کنار خودش، زیر یک پتو پنهان کند و بگوید: چیزی نیست. چطور چیزی نیست؟ این حجم مچاله شده‌ی قلنبه زیر پتو، این خرس‌گنده، مثلاً چیزی نیست؟ دیده نمی‌شود؟ چقدر ساده‌ای مادرِ من! تو برعکس، مرا لو دادی!
روز بد... هفته‌ی بد...
تمام هفته با مردم دعوا می‌کرده‌ام. اولش بعد از بیمارستان رفتن و عمل دست مامان. خواهر و برادرها می‌خواستند بپیچانند. همه‌شان مدعی بودند خبر نداشته‌اند. بابا هم پیچانده بود و رفته بود پی تعمیر ماشین‌اش که یکهو معلوم نبود چطور شانسی همان روز خراب شده بود! بعد من که به هرحال از یک هفته جلوتر پیگیر بودم و به مامان گفته بودم بهم خبر بدهد باهاش بروم. اما اینکه بگوید نیا و نیا و نیا و یکهو هشت صبح روز تعطیل زنگ بزند از توی تخت بکشدت بیرون و بگوید یکی مُرد و یکی مُردار شد و یکی به غضب خدا گرفتار شد و همین تو یکی مانده‌ای که پاشو باهام بیا... آنوقت از کوره در می‌روی. می‌خواستم بروم. داشتم هول هولی حاضر می‌شدم. به شوهرم هم امر و نهی می‌کردم که وقتی من دارم حاضر می‌شوم او صبحانه را حاضر کند و بدخلقی می‌کردم چون از خواب بی‌خواب شده بودم و قرار بود آواره بیمارستان بشوم و با مترو دنبال مامان بیفتم و معلوم نیست تا کی توی بیمارستان الاف بشوم و بقیه... بقیه کدام گوری بودند؟ هی عصبانی‌تر می‌شدم و مابین حاضر شدن تلفن را برمی‌داشتم و به یک‌یک‌شان زنگ می‌زدم. هرکدام یک جوری می‌پیچاندند. الأن که ترافیک است و من که خبر نداشتم و من که ماشین‌ام خراب است و... شوهرم سعی داشت آرام‌ام کند و جلویم‌ را بگیرد که هی برندارم زنگ بزنم بهشان و تر بزنم به کار نیک خودم و عین گاو نُه من شیر، با لگد بزنم کل ظرف را کله‌پا کنم. اما من گوشم بدهکار نبود. عصبانیت‌ام هی شدت بیشتری می‌گرفت و می‌خواستم همه‌شان را جر بدهم. همه‌ی آن‌هایی را که این مادر، اگر برای من نکرده بود، برای آن‌ها خیلی کرده بود. که حق‌اش بود بدانند و ببرندش بیمارستان و پیِ کارهایش را بگیرند. که حالا که بعد از نزدیک شصت سال، بالأخره احتیاجش به این‌ها افتاده بود، من که از همه یتیم‌تر و بی‌کس‌تر بودم و همه‌اش دو ماه یک بار یک ساعت می‌رفتم خانه‌شان و غیر از آن، انگار که مرده باشم، کسی برایم تره هم خرد نمی‌‌کرد، نشوم کس و کارش و بقیه جاخالی بدهند.
بعد هم دعوا پشت دعوا. آمدند ولی چه آمدنی. ده صبح رفتیم بیمارستان و مامان را شش عصر عمل کردند و بابا تازه شش و نیم آمد. آن هم به خاطر اینکه از صبح تا عصر هرچه تماس گرفت جوابش را ندادم که بداند عصبانی‌ام. که خجالت بکشد از اینکه زنش توی بیمارستان است و این مردک افتاده پی کـیون پسرش که برایش خانه پیدا کند. حالا مثلاً یک روز دیرتر خانه پیدا کند انگار که چه می‌شود. انگار ماشین‌اش و پسرش و هر کار دیگری در دنیا، مهم‌تر از عملِ دست زنش هستند. مادر من همیشه خاک‌برسر و بی‌کس بوده. همه کار برای همه کرده. هفت تا بچه بوده‌اند و این بزرگه. حالا هم پسرها مال پدر را بالا کشیده‌اند و مادره علیل و زمین‌گیر افتاده گردن این که دکتر ببرد و تر و خشک‌اش کند و کارهای خانه‌اش را بکند.توی خانواده‌های ایرانی، رسم بر این است. همیشه همین بوده که پسرها ارثیه را می‌برند و دخترها تلفات را جمع می‌کنند و نعش‌کشی می‌کنند. خرحمالی‌ها اصولاً با دخترهاست. این از این.
اما من نمی‌خواستم این روال به سر خودم هم بیاید. می‌خواستم این رسم را بر هم بزنم. چون که هیچوقت از کسی توقعی نداشته‌ام و حالا هم نمی‌گذارم بار کم‌کاری دیگران بر دوش من بیفتد. من نمی‌شوم مادرم. نمی‌شوم مادربزرگم. شوهرم اصرار دارد که بشو. عیبی ندارد. «زن خوب» یعنی همین. زن خوب باش. خوبی، جای دوری نمی‌رود. اگر همه نمی‌کنند، تو بکن. عمراً. من آن کسی که شما می‌خواهید نخواهم شد. اگر می‌خواستم بشوم، من هم توله پس می‌انداختم. جفت جفت. بعد هم بین دختر و پسرم فرق می‌گذاشتم. پسرها را بی‌مسئولیت بار می‌آوردم و همه چیزم را وقف‌شان می‌کردم. دخترها را توسری‌خور بار می‌آوردم که فردا از شوهرهایشان هم توسری بخورند و زندگی‌شان مستدام بماند.
دعوا... دعوا... دعوا... گاو نُه من شیر... زنِ بد... عصبیِ روانی...
بعد، اینجا سر کار. همش دعوا. همه سعی دارند وظایف خودشان را گردن تو بیندازند. چون زن هستی. چون قراردادی هستی و نه رسمی. چون هر کارمند زنی باید خاک بر سر باشد و همه قدیمی‌ها بتوانند کارشان را گردن او بیندازند. چون نمی‌توانند بپذیرند که تو ازشان لایق‌تری و رتبه‌ی شغلی‌ات باید بالاتر از اینی که هست باشد. چون که شرح وظایف‌ات این‌هایی که انجام می‌دهی نیست و حقوق‌ات هم در حد کاری که انجام می‌دهی نیست. اما کسی گوشش به این حرف‌ها بدهکار نیست. «کارمند خوب» یعنی خرحمالی که کار همه را به جایشان انجام می‌دهد و هر روز اضافه‌کار تا هر ساعتی بگویند می‌ایستد و آخرش هم کمتر از همه حقوق می‌گیرد. من با این تعاریف کارمند خوبی نیستم.
بعد، رفتم جلسه چهارم لیزر پوستم. اولش توی یک درمانگاه که دوستم معرفی کرده بود وقت گرفته بودم که آدرسش به محل کارم نزدیک و راحت بود. بعد از دو جلسه آدرس را تغییر دادند و پدرم در آمد که آدرس جدید را سر گرمای ظهر تابستان پیدا کنم و برق‌شان هم که رفته بود و از همان دفعه‌ی اول سه طبقه پله‌های بلند و غیر استاندارد ساختمان کوفتی‌شان را بالا رفتم و نیم ساعت در زدم تا یکی پیدا شد در را باز کرد و یک راهروی تاریک را کورمال کورمال با نور موبایل جلو رفتم تا رسیدم به مطب مورد نظر و منشی‌ها هم با ترس و لرز در را باز کردند. بعد هم هی یک ربع یک بار برق رفت و آمد و هی دستگاه تا دوباره شارژ شود دهان‌مان صاف شد از گرما و گذر زمان. آخرش دو ساعت معطل شدم و کارم هم انجام نشد. جلسه سوم هم علیرغم تذکرات فراوان (که مواظب باشید مثل جلسه اول شب عید پوستم را نسوزانید که دو هفته پدرم در بیاید تا خوب بشود) باز پوست روی دست‌هایم را سوزاندند و به زور کیسه یخ و پماد آلفا و زینک و بتامتازون دو سه روز طول کشید تا بهتر شد. جلسه چهارم که همین هفته پیش بود دیگر تحمل این بی‌نظمی و کـ.سکش‌بازی‌ها را نداشتم. بدون تعارف بهشان گفتم که لطفاً مرا نسوزانند. دو نفری سعی کردند مجاب‌ام کنند که آن سوختگی نبوده و «التهاب» بوده. هرچه از من اصرار که من با این 36 سال سن، فرق سوختگی را از التهاب می‌دانم، از این‌ها انکار که الا و بلا که آن التهاب بوده. زنیکه! به دو هفته تاول و پوست سوخته‌ی زخم که دله بسته و کم‌کم می‌ریزد و با پماد سوختگی درمان می‌شود می‌گویند التهاب؟
خلاصه گفتند پس پوستت حساس است و مجبوریم درجه دستگاه را پایین بیاوریم. پس تعداد جلساتت بیشتر می‌شود. گفتم اوکی. جلسه اول گفتید بین 4 تا 6 جلسه. حالا تا هفت هشت نه تا هم عیبی ندارد. گفتند زکی! ما داریم درباره شانزده هفده جلسه حرف می‌زنیم.
اینجا بود که آن روی سگ‌ام بالا آمد و گفتم زود باشید پول این جلسه‌ام را که کارت کشیده‌ام، نقداً حاضر کنید و اصلاً نمی‌خواهم انجام بدهم. باز اصرار و فلان و من هم دیدم که حالا که وقتم تلف شده بهتر است این بار را هم انجام بدهم و دیگر نیایم. گفتم: اوکی! پس فقط حواستان باشد نسوزانیدم. گفتند برو فلان و فلان کرم را از همین داروخانه کناری بگیر و بیا... آنوقت تأثیرش این است که نمی‌سوزم؟... نخیر. می‌سوزی، ولی زودتر خوب می‌شوی!... فاک!!! مگر من پوست‌ام را از سر راه آورده‌ام. خانم این جای اسکار را می‌بینی؟ این یک جوش بود که زیاد باهاش ور رفتم و شد این. آنوقت شما زرت و زرت پوست مرا می‌سوزانی و اگر جایش بماند و مثلا یک زخم سرخابی برجسته بدترکیب روی صورت من بگذارید، چه کسی پاسخگوست؟ اصلاً شکایت هم بکنم و دیه‌اش را هم بدهید، مگر این صورت دیگر برای من صورت می‌شود؟... همین است که هست!
رفتم کرم را بگیرم، هرچه ایستادم آسانسور نیامد. هی می‌آمد طبقه سه می‌ایستاد ولی در باز نمی‌شد. آخرش پیاده رفتم پایین دیدم یک عده جلوی درب آسانسور ایستاده‌اند و باهاش درگیرند. رفتم پماد را خریدم و برگشتم دیدم کسی نیست. گفتم لابد درست شده. کلید را زدم. آمد و در باز شد. سوار شدم و به طبقه سه که رسید باز در گیر کرد. هی رفت پایین و هی رفت بالا و هر بار بین طبقات در اول باز می‌شد و در دوم نه. آخرش هم برق قطع و وصل شد. جیغ و داد کردم. رفت پایین توی یک انبار وحشتناک عین این فیلم‌های ترسناک نگه داشت که از ترس‌ام پیاده نشدم و ترجیح دادم همان توی آسانسور گیر کنم و توی انبار خفت نشوم!
خلاصه بعد از بیست دقیقه نجات پیدا کردم و باز سه چهار طبقه را پیاده رفتم بالا و عین سگ هار عصبانی بودم و به محض ورود، نفس زنان به منشی گفتم: این دفعه‌ی آخره که من میام اینجا! والا! با این آسانسوراتون!
بعدش منشی‌ها دست به یکی کردند با منشی درمانگاه و حرف‌هایشان را یک‌کاسه کردند و آن یکی پتیاره هم قسم خورد که اصلاً به من قول 4 تا 6 جلسه نداده و خیلی هم طبیعی است که 17 جلسه طول بکشد. جاکش‌ها! انگار فرقی بین 2 میلیون و 7 میلیون تومان نیست! بعدم پشت چشم برایم نازک کردند و باهام قهر کردند و من شدم «مشتری عصبی بیشعورهوچی» و پشت سرم پیش دوستم که آنجا را بهم معرفی کرده بود بدگویی کردند و دوستم هم به جای دفاع برای اینکه «مشتریِ شیرینِ نازنینِ خوش‌اخلاقِ منشی‌پسند» باشد، گفته بود: ممکنه زود عصبی بشه و یه چیزی بگه، ولی هیچی تو دلش نیست و منظوری نداره!
من منظوری نداشتم؟ البته که داشتم. می‌خواستم سر به تن آن جنـ.ده‌ها و آن زنیکه دکتر نباشد که آن بلا را به سرم آورده بودند. اگر حوصله داشتم ازشان شکایت می‌کردم که مرا وادار کرده‌اند عین اپیلاسیون یک ماه یک بار الاف بشوم و موهای ریزم هم ضخیم‌تر از اول شده و فعال شده‌اند و به کلی گرفتار این فرایند شده‌ام به علاوه ی اینکه هر بار دردی بیش از اپیلاسیون را به همراه سوختگی تحمل می‌کنم، و افزون بر تمام این‌ها: چند برابر اپیلاسیون هم پول می‌دهم!
من مشتریِ بدی هستم، چون نمی‌خواهم گاو باشم و منشی‌ها و آرایشگرها و فروشنده‌ها بهم بتپانند و به رویم لبخند بزنند.
بعد، نزدیک پریودم است و همیشه از یک هفته قبلش کم‌خوابی می‌گیرم. شب‌ها تا صبح بالش را زیر و رو می‌کنم و هی غلت می‌زنم و شوهرم را زجرکش می‌کنم. صبح هم عین سگ هارم و از شدت کم‌خوابی چنان اعصابم تحریک شده که هر کس پا روی دم‌ام بگذارد پاچه‌اش را گاز می‌گیرم. خوابم می‌آید اما خوابم نمی‌برد. PMS باعث کم‌خوابی می‌شود و کم‌خوابی خودش به PMS دامن می‌زند. یک دور لعنتی است که خودش باعث خودش می‌شود و خودش به خودش دامن می‌زند.
سه شب پیش عاقبت تسلیم شدم. توی تخت، قبل از خواب یک مشاجره با هم کردیم و او رفت نشست پای هود به سیگار کشیدن و من هم کمی غلت زدم و حرص خوردم و عاقبت رفتم سر یخچال و بسته قرص کلونازپام را برداشتم. نمی‌دانم دوزش چند بود اما عمه گفته بود تقسیم بر چهارش کنم. خودش هم دو خط متقاطع داشت برای همین کار. شوهرم اصرار داشت که نخورم که عادت کنم. اما من این هفته دیگر بیشتر از این طاقت فشار عصبی را نداشتم. می‌دانستم قرار است تا صبح پهلو به پهلو بشوم و صبح هم سگ هار باشم.
خوردم و رفتم افتادم تا صبح راحت خوابیدم. فقط وسط‌هایش یک بار بیدار شدم و یک غلت زدم و دوباره خوابیدم تا خود صبح. صبح هم با صدای ساعت، عین فنر از جایم پریدم و کاملاً سرحال و قبراق  و خوش‌اخلاق بودم و حتی تا یکی دو ساعت بعد زیر لب آواز هم می‌خواندم. یعنی خودم متوجه شدم که دارم زمزمه می‌کنم و خوشحالم.
همین شد که دو شب بعدش هم از ترس سندروم لعنتی PMS یا PMDD یا هر کوفتی که هست، یک چهارم کلونازپام را انداختم بالا و باز همان جواب را گرفتم: شبی آرام و زودگذر و صبحی شاد و بی‌استرس و خوشحال. انگار نه انگار که روز اول پریودم است.
«ر» و شوهرش قرص خواب و اعصاب می‌خورند که با هم جلوی بچه دعوا نکنند. «ن» قرص خواب و آرامبخش می‌خورد که به شوهرش نگوید لعنتی چرا هیچوقت پول نداری و عمرم را تباه کردی.
ریس از این به بعد قرص خواهد خورد، چون زندگی، به طرز احمقانه‌ای سخت است و منطقی نیست و راهی برای نجات از این‌همه تباهی نیست.