بهش گفتم که خواب دیدهام یکی میخواست مرا بکشد. بهش نگفتم که پدرم بود که توی خواب من، قصد کشتنام را داشت.
به عادت لوسبازیهای بیمنظور همیشگیاش، بهم گفت، به جایش خواب ببین که من مواظبت هستم. بهش نگفتم که او اصلاً در خواب من نبوده. حتی سایهاش. به جایش مادرم بوده که حامیام بوده و جان مرا از دست پدرم نجات داده. آنهم بیفایده. سرانجام پدرم پیدایم کرده و میخواسته در دم بکشدم، که مادرم با حقههای سادهدلانهی همیشگیاش سرش را کلاه گذاشته و جان مرا به در برده است. خواهر و برادرهایم هم اصلاً نقشی نداشتهاند، فقط مثل سایه حضور داشتهاند. حتی تصویر واضحی هم نبودهاند.
بهش نگفتم که پدرم توی خوابم اصلاً شوخی نداشته. قضیه کاملاً جدی بوده و من میدانستم که اگر پیدایم کند، واقعاً میکشدم. با چاقو! باور میکنید؟ مثل بچگیهایم که ازش میترسیدم. مثل ترسهای بچهای که به خیالش وقتی کاری خلاف میل والدیناش انجام میدهد، واقعاً به تهدیدشان عمل خواهند کرد و او را خواهند کشت. اما من چکار کرده بودم؟ هیچ. به گمانم تنها گناهم این بود که «حضور داشتم». انگار اون ذاتاً قاتل بود و کارعادیاش هم کشتن آدمهایی مثل من بود. فقط من. به بقیه کاری نداشت.
لابد اگر روانشناسی خوانده باشید خودتان میتوانید از لابلای این سطور، تمام حقیقیت را بخوانید. با همین کلماتی که گفتم. که پدرم بزرگترین دشمنام است و همیشه مادرم بوده که سعی کرده نجاتام بدهد، اما در اثر بلاهت و سادگی ذاتیاش، همیشه کارهایش بیسود و حتی گاهاً به ضرر خود من بوده و نتیجه عکس داده است. مثل وقتی که توی خوابم سعی داشت مرا درست کنار خودش، زیر یک پتو پنهان کند و بگوید: چیزی نیست. چطور چیزی نیست؟ این حجم مچاله شدهی قلنبه زیر پتو، این خرسگنده، مثلاً چیزی نیست؟ دیده نمیشود؟ چقدر سادهای مادرِ من! تو برعکس، مرا لو دادی!
روز بد... هفتهی بد...
تمام هفته با مردم دعوا میکردهام. اولش بعد از بیمارستان رفتن و عمل دست مامان. خواهر و برادرها میخواستند بپیچانند. همهشان مدعی بودند خبر نداشتهاند. بابا هم پیچانده بود و رفته بود پی تعمیر ماشیناش که یکهو معلوم نبود چطور شانسی همان روز خراب شده بود! بعد من که به هرحال از یک هفته جلوتر پیگیر بودم و به مامان گفته بودم بهم خبر بدهد باهاش بروم. اما اینکه بگوید نیا و نیا و نیا و یکهو هشت صبح روز تعطیل زنگ بزند از توی تخت بکشدت بیرون و بگوید یکی مُرد و یکی مُردار شد و یکی به غضب خدا گرفتار شد و همین تو یکی ماندهای که پاشو باهام بیا... آنوقت از کوره در میروی. میخواستم بروم. داشتم هول هولی حاضر میشدم. به شوهرم هم امر و نهی میکردم که وقتی من دارم حاضر میشوم او صبحانه را حاضر کند و بدخلقی میکردم چون از خواب بیخواب شده بودم و قرار بود آواره بیمارستان بشوم و با مترو دنبال مامان بیفتم و معلوم نیست تا کی توی بیمارستان الاف بشوم و بقیه... بقیه کدام گوری بودند؟ هی عصبانیتر میشدم و مابین حاضر شدن تلفن را برمیداشتم و به یکیکشان زنگ میزدم. هرکدام یک جوری میپیچاندند. الأن که ترافیک است و من که خبر نداشتم و من که ماشینام خراب است و... شوهرم سعی داشت آرامام کند و جلویم را بگیرد که هی برندارم زنگ بزنم بهشان و تر بزنم به کار نیک خودم و عین گاو نُه من شیر، با لگد بزنم کل ظرف را کلهپا کنم. اما من گوشم بدهکار نبود. عصبانیتام هی شدت بیشتری میگرفت و میخواستم همهشان را جر بدهم. همهی آنهایی را که این مادر، اگر برای من نکرده بود، برای آنها خیلی کرده بود. که حقاش بود بدانند و ببرندش بیمارستان و پیِ کارهایش را بگیرند. که حالا که بعد از نزدیک شصت سال، بالأخره احتیاجش به اینها افتاده بود، من که از همه یتیمتر و بیکستر بودم و همهاش دو ماه یک بار یک ساعت میرفتم خانهشان و غیر از آن، انگار که مرده باشم، کسی برایم تره هم خرد نمیکرد، نشوم کس و کارش و بقیه جاخالی بدهند.
بعد هم دعوا پشت دعوا. آمدند ولی چه آمدنی. ده صبح رفتیم بیمارستان و مامان را شش عصر عمل کردند و بابا تازه شش و نیم آمد. آن هم به خاطر اینکه از صبح تا عصر هرچه تماس گرفت جوابش را ندادم که بداند عصبانیام. که خجالت بکشد از اینکه زنش توی بیمارستان است و این مردک افتاده پی کـیون پسرش که برایش خانه پیدا کند. حالا مثلاً یک روز دیرتر خانه پیدا کند انگار که چه میشود. انگار ماشیناش و پسرش و هر کار دیگری در دنیا، مهمتر از عملِ دست زنش هستند. مادر من همیشه خاکبرسر و بیکس بوده. همه کار برای همه کرده. هفت تا بچه بودهاند و این بزرگه. حالا هم پسرها مال پدر را بالا کشیدهاند و مادره علیل و زمینگیر افتاده گردن این که دکتر ببرد و تر و خشکاش کند و کارهای خانهاش را بکند.توی خانوادههای ایرانی، رسم بر این است. همیشه همین بوده که پسرها ارثیه را میبرند و دخترها تلفات را جمع میکنند و نعشکشی میکنند. خرحمالیها اصولاً با دخترهاست. این از این.
اما من نمیخواستم این روال به سر خودم هم بیاید. میخواستم این رسم را بر هم بزنم. چون که هیچوقت از کسی توقعی نداشتهام و حالا هم نمیگذارم بار کمکاری دیگران بر دوش من بیفتد. من نمیشوم مادرم. نمیشوم مادربزرگم. شوهرم اصرار دارد که بشو. عیبی ندارد. «زن خوب» یعنی همین. زن خوب باش. خوبی، جای دوری نمیرود. اگر همه نمیکنند، تو بکن. عمراً. من آن کسی که شما میخواهید نخواهم شد. اگر میخواستم بشوم، من هم توله پس میانداختم. جفت جفت. بعد هم بین دختر و پسرم فرق میگذاشتم. پسرها را بیمسئولیت بار میآوردم و همه چیزم را وقفشان میکردم. دخترها را توسریخور بار میآوردم که فردا از شوهرهایشان هم توسری بخورند و زندگیشان مستدام بماند.
دعوا... دعوا... دعوا... گاو نُه من شیر... زنِ بد... عصبیِ روانی...
بعد، اینجا سر کار. همش دعوا. همه سعی دارند وظایف خودشان را گردن تو بیندازند. چون زن هستی. چون قراردادی هستی و نه رسمی. چون هر کارمند زنی باید خاک بر سر باشد و همه قدیمیها بتوانند کارشان را گردن او بیندازند. چون نمیتوانند بپذیرند که تو ازشان لایقتری و رتبهی شغلیات باید بالاتر از اینی که هست باشد. چون که شرح وظایفات اینهایی که انجام میدهی نیست و حقوقات هم در حد کاری که انجام میدهی نیست. اما کسی گوشش به این حرفها بدهکار نیست. «کارمند خوب» یعنی خرحمالی که کار همه را به جایشان انجام میدهد و هر روز اضافهکار تا هر ساعتی بگویند میایستد و آخرش هم کمتر از همه حقوق میگیرد. من با این تعاریف کارمند خوبی نیستم.
بعد، رفتم جلسه چهارم لیزر پوستم. اولش توی یک درمانگاه که دوستم معرفی کرده بود وقت گرفته بودم که آدرسش به محل کارم نزدیک و راحت بود. بعد از دو جلسه آدرس را تغییر دادند و پدرم در آمد که آدرس جدید را سر گرمای ظهر تابستان پیدا کنم و برقشان هم که رفته بود و از همان دفعهی اول سه طبقه پلههای بلند و غیر استاندارد ساختمان کوفتیشان را بالا رفتم و نیم ساعت در زدم تا یکی پیدا شد در را باز کرد و یک راهروی تاریک را کورمال کورمال با نور موبایل جلو رفتم تا رسیدم به مطب مورد نظر و منشیها هم با ترس و لرز در را باز کردند. بعد هم هی یک ربع یک بار برق رفت و آمد و هی دستگاه تا دوباره شارژ شود دهانمان صاف شد از گرما و گذر زمان. آخرش دو ساعت معطل شدم و کارم هم انجام نشد. جلسه سوم هم علیرغم تذکرات فراوان (که مواظب باشید مثل جلسه اول شب عید پوستم را نسوزانید که دو هفته پدرم در بیاید تا خوب بشود) باز پوست روی دستهایم را سوزاندند و به زور کیسه یخ و پماد آلفا و زینک و بتامتازون دو سه روز طول کشید تا بهتر شد. جلسه چهارم که همین هفته پیش بود دیگر تحمل این بینظمی و کـ.سکشبازیها را نداشتم. بدون تعارف بهشان گفتم که لطفاً مرا نسوزانند. دو نفری سعی کردند مجابام کنند که آن سوختگی نبوده و «التهاب» بوده. هرچه از من اصرار که من با این 36 سال سن، فرق سوختگی را از التهاب میدانم، از اینها انکار که الا و بلا که آن التهاب بوده. زنیکه! به دو هفته تاول و پوست سوختهی زخم که دله بسته و کمکم میریزد و با پماد سوختگی درمان میشود میگویند التهاب؟
خلاصه گفتند پس پوستت حساس است و مجبوریم درجه دستگاه را پایین بیاوریم. پس تعداد جلساتت بیشتر میشود. گفتم اوکی. جلسه اول گفتید بین 4 تا 6 جلسه. حالا تا هفت هشت نه تا هم عیبی ندارد. گفتند زکی! ما داریم درباره شانزده هفده جلسه حرف میزنیم.
اینجا بود که آن روی سگام بالا آمد و گفتم زود باشید پول این جلسهام را که کارت کشیدهام، نقداً حاضر کنید و اصلاً نمیخواهم انجام بدهم. باز اصرار و فلان و من هم دیدم که حالا که وقتم تلف شده بهتر است این بار را هم انجام بدهم و دیگر نیایم. گفتم: اوکی! پس فقط حواستان باشد نسوزانیدم. گفتند برو فلان و فلان کرم را از همین داروخانه کناری بگیر و بیا... آنوقت تأثیرش این است که نمیسوزم؟... نخیر. میسوزی، ولی زودتر خوب میشوی!... فاک!!! مگر من پوستام را از سر راه آوردهام. خانم این جای اسکار را میبینی؟ این یک جوش بود که زیاد باهاش ور رفتم و شد این. آنوقت شما زرت و زرت پوست مرا میسوزانی و اگر جایش بماند و مثلا یک زخم سرخابی برجسته بدترکیب روی صورت من بگذارید، چه کسی پاسخگوست؟ اصلاً شکایت هم بکنم و دیهاش را هم بدهید، مگر این صورت دیگر برای من صورت میشود؟... همین است که هست!
رفتم کرم را بگیرم، هرچه ایستادم آسانسور نیامد. هی میآمد طبقه سه میایستاد ولی در باز نمیشد. آخرش پیاده رفتم پایین دیدم یک عده جلوی درب آسانسور ایستادهاند و باهاش درگیرند. رفتم پماد را خریدم و برگشتم دیدم کسی نیست. گفتم لابد درست شده. کلید را زدم. آمد و در باز شد. سوار شدم و به طبقه سه که رسید باز در گیر کرد. هی رفت پایین و هی رفت بالا و هر بار بین طبقات در اول باز میشد و در دوم نه. آخرش هم برق قطع و وصل شد. جیغ و داد کردم. رفت پایین توی یک انبار وحشتناک عین این فیلمهای ترسناک نگه داشت که از ترسام پیاده نشدم و ترجیح دادم همان توی آسانسور گیر کنم و توی انبار خفت نشوم!
خلاصه بعد از بیست دقیقه نجات پیدا کردم و باز سه چهار طبقه را پیاده رفتم بالا و عین سگ هار عصبانی بودم و به محض ورود، نفس زنان به منشی گفتم: این دفعهی آخره که من میام اینجا! والا! با این آسانسوراتون!
بعدش منشیها دست به یکی کردند با منشی درمانگاه و حرفهایشان را یککاسه کردند و آن یکی پتیاره هم قسم خورد که اصلاً به من قول 4 تا 6 جلسه نداده و خیلی هم طبیعی است که 17 جلسه طول بکشد. جاکشها! انگار فرقی بین 2 میلیون و 7 میلیون تومان نیست! بعدم پشت چشم برایم نازک کردند و باهام قهر کردند و من شدم «مشتری عصبی بیشعورهوچی» و پشت سرم پیش دوستم که آنجا را بهم معرفی کرده بود بدگویی کردند و دوستم هم به جای دفاع برای اینکه «مشتریِ شیرینِ نازنینِ خوشاخلاقِ منشیپسند» باشد، گفته بود: ممکنه زود عصبی بشه و یه چیزی بگه، ولی هیچی تو دلش نیست و منظوری نداره!
من منظوری نداشتم؟ البته که داشتم. میخواستم سر به تن آن جنـ.دهها و آن زنیکه دکتر نباشد که آن بلا را به سرم آورده بودند. اگر حوصله داشتم ازشان شکایت میکردم که مرا وادار کردهاند عین اپیلاسیون یک ماه یک بار الاف بشوم و موهای ریزم هم ضخیمتر از اول شده و فعال شدهاند و به کلی گرفتار این فرایند شدهام به علاوه ی اینکه هر بار دردی بیش از اپیلاسیون را به همراه سوختگی تحمل میکنم، و افزون بر تمام اینها: چند برابر اپیلاسیون هم پول میدهم!
من مشتریِ بدی هستم، چون نمیخواهم گاو باشم و منشیها و آرایشگرها و فروشندهها بهم بتپانند و به رویم لبخند بزنند.
بعد، نزدیک پریودم است و همیشه از یک هفته قبلش کمخوابی میگیرم. شبها تا صبح بالش را زیر و رو میکنم و هی غلت میزنم و شوهرم را زجرکش میکنم. صبح هم عین سگ هارم و از شدت کمخوابی چنان اعصابم تحریک شده که هر کس پا روی دمام بگذارد پاچهاش را گاز میگیرم. خوابم میآید اما خوابم نمیبرد. PMS باعث کمخوابی میشود و کمخوابی خودش به PMS دامن میزند. یک دور لعنتی است که خودش باعث خودش میشود و خودش به خودش دامن میزند.
سه شب پیش عاقبت تسلیم شدم. توی تخت، قبل از خواب یک مشاجره با هم کردیم و او رفت نشست پای هود به سیگار کشیدن و من هم کمی غلت زدم و حرص خوردم و عاقبت رفتم سر یخچال و بسته قرص کلونازپام را برداشتم. نمیدانم دوزش چند بود اما عمه گفته بود تقسیم بر چهارش کنم. خودش هم دو خط متقاطع داشت برای همین کار. شوهرم اصرار داشت که نخورم که عادت کنم. اما من این هفته دیگر بیشتر از این طاقت فشار عصبی را نداشتم. میدانستم قرار است تا صبح پهلو به پهلو بشوم و صبح هم سگ هار باشم.
خوردم و رفتم افتادم تا صبح راحت خوابیدم. فقط وسطهایش یک بار بیدار شدم و یک غلت زدم و دوباره خوابیدم تا خود صبح. صبح هم با صدای ساعت، عین فنر از جایم پریدم و کاملاً سرحال و قبراق و خوشاخلاق بودم و حتی تا یکی دو ساعت بعد زیر لب آواز هم میخواندم. یعنی خودم متوجه شدم که دارم زمزمه میکنم و خوشحالم.
همین شد که دو شب بعدش هم از ترس سندروم لعنتی PMS یا PMDD یا هر کوفتی که هست، یک چهارم کلونازپام را انداختم بالا و باز همان جواب را گرفتم: شبی آرام و زودگذر و صبحی شاد و بیاسترس و خوشحال. انگار نه انگار که روز اول پریودم است.
«ر» و شوهرش قرص خواب و اعصاب میخورند که با هم جلوی بچه دعوا نکنند. «ن» قرص خواب و آرامبخش میخورد که به شوهرش نگوید لعنتی چرا هیچوقت پول نداری و عمرم را تباه کردی.
ریس از این به بعد قرص خواهد خورد، چون زندگی، به طرز احمقانهای سخت است و منطقی نیست و راهی برای نجات از اینهمه تباهی نیست.
بعد هم دعوا پشت دعوا. آمدند ولی چه آمدنی. ده صبح رفتیم بیمارستان و مامان را شش عصر عمل کردند و بابا تازه شش و نیم آمد. آن هم به خاطر اینکه از صبح تا عصر هرچه تماس گرفت جوابش را ندادم که بداند عصبانیام. که خجالت بکشد از اینکه زنش توی بیمارستان است و این مردک افتاده پی کـیون پسرش که برایش خانه پیدا کند. حالا مثلاً یک روز دیرتر خانه پیدا کند انگار که چه میشود. انگار ماشیناش و پسرش و هر کار دیگری در دنیا، مهمتر از عملِ دست زنش هستند. مادر من همیشه خاکبرسر و بیکس بوده. همه کار برای همه کرده. هفت تا بچه بودهاند و این بزرگه. حالا هم پسرها مال پدر را بالا کشیدهاند و مادره علیل و زمینگیر افتاده گردن این که دکتر ببرد و تر و خشکاش کند و کارهای خانهاش را بکند.توی خانوادههای ایرانی، رسم بر این است. همیشه همین بوده که پسرها ارثیه را میبرند و دخترها تلفات را جمع میکنند و نعشکشی میکنند. خرحمالیها اصولاً با دخترهاست. این از این.
اما من نمیخواستم این روال به سر خودم هم بیاید. میخواستم این رسم را بر هم بزنم. چون که هیچوقت از کسی توقعی نداشتهام و حالا هم نمیگذارم بار کمکاری دیگران بر دوش من بیفتد. من نمیشوم مادرم. نمیشوم مادربزرگم. شوهرم اصرار دارد که بشو. عیبی ندارد. «زن خوب» یعنی همین. زن خوب باش. خوبی، جای دوری نمیرود. اگر همه نمیکنند، تو بکن. عمراً. من آن کسی که شما میخواهید نخواهم شد. اگر میخواستم بشوم، من هم توله پس میانداختم. جفت جفت. بعد هم بین دختر و پسرم فرق میگذاشتم. پسرها را بیمسئولیت بار میآوردم و همه چیزم را وقفشان میکردم. دخترها را توسریخور بار میآوردم که فردا از شوهرهایشان هم توسری بخورند و زندگیشان مستدام بماند.
دعوا... دعوا... دعوا... گاو نُه من شیر... زنِ بد... عصبیِ روانی...
بعد، اینجا سر کار. همش دعوا. همه سعی دارند وظایف خودشان را گردن تو بیندازند. چون زن هستی. چون قراردادی هستی و نه رسمی. چون هر کارمند زنی باید خاک بر سر باشد و همه قدیمیها بتوانند کارشان را گردن او بیندازند. چون نمیتوانند بپذیرند که تو ازشان لایقتری و رتبهی شغلیات باید بالاتر از اینی که هست باشد. چون که شرح وظایفات اینهایی که انجام میدهی نیست و حقوقات هم در حد کاری که انجام میدهی نیست. اما کسی گوشش به این حرفها بدهکار نیست. «کارمند خوب» یعنی خرحمالی که کار همه را به جایشان انجام میدهد و هر روز اضافهکار تا هر ساعتی بگویند میایستد و آخرش هم کمتر از همه حقوق میگیرد. من با این تعاریف کارمند خوبی نیستم.
بعد، رفتم جلسه چهارم لیزر پوستم. اولش توی یک درمانگاه که دوستم معرفی کرده بود وقت گرفته بودم که آدرسش به محل کارم نزدیک و راحت بود. بعد از دو جلسه آدرس را تغییر دادند و پدرم در آمد که آدرس جدید را سر گرمای ظهر تابستان پیدا کنم و برقشان هم که رفته بود و از همان دفعهی اول سه طبقه پلههای بلند و غیر استاندارد ساختمان کوفتیشان را بالا رفتم و نیم ساعت در زدم تا یکی پیدا شد در را باز کرد و یک راهروی تاریک را کورمال کورمال با نور موبایل جلو رفتم تا رسیدم به مطب مورد نظر و منشیها هم با ترس و لرز در را باز کردند. بعد هم هی یک ربع یک بار برق رفت و آمد و هی دستگاه تا دوباره شارژ شود دهانمان صاف شد از گرما و گذر زمان. آخرش دو ساعت معطل شدم و کارم هم انجام نشد. جلسه سوم هم علیرغم تذکرات فراوان (که مواظب باشید مثل جلسه اول شب عید پوستم را نسوزانید که دو هفته پدرم در بیاید تا خوب بشود) باز پوست روی دستهایم را سوزاندند و به زور کیسه یخ و پماد آلفا و زینک و بتامتازون دو سه روز طول کشید تا بهتر شد. جلسه چهارم که همین هفته پیش بود دیگر تحمل این بینظمی و کـ.سکشبازیها را نداشتم. بدون تعارف بهشان گفتم که لطفاً مرا نسوزانند. دو نفری سعی کردند مجابام کنند که آن سوختگی نبوده و «التهاب» بوده. هرچه از من اصرار که من با این 36 سال سن، فرق سوختگی را از التهاب میدانم، از اینها انکار که الا و بلا که آن التهاب بوده. زنیکه! به دو هفته تاول و پوست سوختهی زخم که دله بسته و کمکم میریزد و با پماد سوختگی درمان میشود میگویند التهاب؟
خلاصه گفتند پس پوستت حساس است و مجبوریم درجه دستگاه را پایین بیاوریم. پس تعداد جلساتت بیشتر میشود. گفتم اوکی. جلسه اول گفتید بین 4 تا 6 جلسه. حالا تا هفت هشت نه تا هم عیبی ندارد. گفتند زکی! ما داریم درباره شانزده هفده جلسه حرف میزنیم.
اینجا بود که آن روی سگام بالا آمد و گفتم زود باشید پول این جلسهام را که کارت کشیدهام، نقداً حاضر کنید و اصلاً نمیخواهم انجام بدهم. باز اصرار و فلان و من هم دیدم که حالا که وقتم تلف شده بهتر است این بار را هم انجام بدهم و دیگر نیایم. گفتم: اوکی! پس فقط حواستان باشد نسوزانیدم. گفتند برو فلان و فلان کرم را از همین داروخانه کناری بگیر و بیا... آنوقت تأثیرش این است که نمیسوزم؟... نخیر. میسوزی، ولی زودتر خوب میشوی!... فاک!!! مگر من پوستام را از سر راه آوردهام. خانم این جای اسکار را میبینی؟ این یک جوش بود که زیاد باهاش ور رفتم و شد این. آنوقت شما زرت و زرت پوست مرا میسوزانی و اگر جایش بماند و مثلا یک زخم سرخابی برجسته بدترکیب روی صورت من بگذارید، چه کسی پاسخگوست؟ اصلاً شکایت هم بکنم و دیهاش را هم بدهید، مگر این صورت دیگر برای من صورت میشود؟... همین است که هست!
رفتم کرم را بگیرم، هرچه ایستادم آسانسور نیامد. هی میآمد طبقه سه میایستاد ولی در باز نمیشد. آخرش پیاده رفتم پایین دیدم یک عده جلوی درب آسانسور ایستادهاند و باهاش درگیرند. رفتم پماد را خریدم و برگشتم دیدم کسی نیست. گفتم لابد درست شده. کلید را زدم. آمد و در باز شد. سوار شدم و به طبقه سه که رسید باز در گیر کرد. هی رفت پایین و هی رفت بالا و هر بار بین طبقات در اول باز میشد و در دوم نه. آخرش هم برق قطع و وصل شد. جیغ و داد کردم. رفت پایین توی یک انبار وحشتناک عین این فیلمهای ترسناک نگه داشت که از ترسام پیاده نشدم و ترجیح دادم همان توی آسانسور گیر کنم و توی انبار خفت نشوم!
خلاصه بعد از بیست دقیقه نجات پیدا کردم و باز سه چهار طبقه را پیاده رفتم بالا و عین سگ هار عصبانی بودم و به محض ورود، نفس زنان به منشی گفتم: این دفعهی آخره که من میام اینجا! والا! با این آسانسوراتون!
بعدش منشیها دست به یکی کردند با منشی درمانگاه و حرفهایشان را یککاسه کردند و آن یکی پتیاره هم قسم خورد که اصلاً به من قول 4 تا 6 جلسه نداده و خیلی هم طبیعی است که 17 جلسه طول بکشد. جاکشها! انگار فرقی بین 2 میلیون و 7 میلیون تومان نیست! بعدم پشت چشم برایم نازک کردند و باهام قهر کردند و من شدم «مشتری عصبی بیشعورهوچی» و پشت سرم پیش دوستم که آنجا را بهم معرفی کرده بود بدگویی کردند و دوستم هم به جای دفاع برای اینکه «مشتریِ شیرینِ نازنینِ خوشاخلاقِ منشیپسند» باشد، گفته بود: ممکنه زود عصبی بشه و یه چیزی بگه، ولی هیچی تو دلش نیست و منظوری نداره!
من منظوری نداشتم؟ البته که داشتم. میخواستم سر به تن آن جنـ.دهها و آن زنیکه دکتر نباشد که آن بلا را به سرم آورده بودند. اگر حوصله داشتم ازشان شکایت میکردم که مرا وادار کردهاند عین اپیلاسیون یک ماه یک بار الاف بشوم و موهای ریزم هم ضخیمتر از اول شده و فعال شدهاند و به کلی گرفتار این فرایند شدهام به علاوه ی اینکه هر بار دردی بیش از اپیلاسیون را به همراه سوختگی تحمل میکنم، و افزون بر تمام اینها: چند برابر اپیلاسیون هم پول میدهم!
من مشتریِ بدی هستم، چون نمیخواهم گاو باشم و منشیها و آرایشگرها و فروشندهها بهم بتپانند و به رویم لبخند بزنند.
بعد، نزدیک پریودم است و همیشه از یک هفته قبلش کمخوابی میگیرم. شبها تا صبح بالش را زیر و رو میکنم و هی غلت میزنم و شوهرم را زجرکش میکنم. صبح هم عین سگ هارم و از شدت کمخوابی چنان اعصابم تحریک شده که هر کس پا روی دمام بگذارد پاچهاش را گاز میگیرم. خوابم میآید اما خوابم نمیبرد. PMS باعث کمخوابی میشود و کمخوابی خودش به PMS دامن میزند. یک دور لعنتی است که خودش باعث خودش میشود و خودش به خودش دامن میزند.
سه شب پیش عاقبت تسلیم شدم. توی تخت، قبل از خواب یک مشاجره با هم کردیم و او رفت نشست پای هود به سیگار کشیدن و من هم کمی غلت زدم و حرص خوردم و عاقبت رفتم سر یخچال و بسته قرص کلونازپام را برداشتم. نمیدانم دوزش چند بود اما عمه گفته بود تقسیم بر چهارش کنم. خودش هم دو خط متقاطع داشت برای همین کار. شوهرم اصرار داشت که نخورم که عادت کنم. اما من این هفته دیگر بیشتر از این طاقت فشار عصبی را نداشتم. میدانستم قرار است تا صبح پهلو به پهلو بشوم و صبح هم سگ هار باشم.
خوردم و رفتم افتادم تا صبح راحت خوابیدم. فقط وسطهایش یک بار بیدار شدم و یک غلت زدم و دوباره خوابیدم تا خود صبح. صبح هم با صدای ساعت، عین فنر از جایم پریدم و کاملاً سرحال و قبراق و خوشاخلاق بودم و حتی تا یکی دو ساعت بعد زیر لب آواز هم میخواندم. یعنی خودم متوجه شدم که دارم زمزمه میکنم و خوشحالم.
همین شد که دو شب بعدش هم از ترس سندروم لعنتی PMS یا PMDD یا هر کوفتی که هست، یک چهارم کلونازپام را انداختم بالا و باز همان جواب را گرفتم: شبی آرام و زودگذر و صبحی شاد و بیاسترس و خوشحال. انگار نه انگار که روز اول پریودم است.
«ر» و شوهرش قرص خواب و اعصاب میخورند که با هم جلوی بچه دعوا نکنند. «ن» قرص خواب و آرامبخش میخورد که به شوهرش نگوید لعنتی چرا هیچوقت پول نداری و عمرم را تباه کردی.
ریس از این به بعد قرص خواهد خورد، چون زندگی، به طرز احمقانهای سخت است و منطقی نیست و راهی برای نجات از اینهمه تباهی نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر