یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۸

462: چی می خواستیم، چی شد!


حال خوشی ندارم. معده ام دوباره به شدت به هم ریخته. هفته آینده هم دو تا کلاس حضوری و مجازی سیاه قلم و فتوشاپ ثبت نام کرده ام که واقعاً حوصله اش را ندارم و عزا گرفته ام.
الان فیلم «سه شنبه بعد از کریسمس 2010» را دیدم. فیلم افسرده و روی مخی بود. یک وضعیت را مجسم می کرد که مرد متأهلی با زن و بچه، به زنش خیانت کرده و عاشق یک دختر جوان دندانپزشک شده و حالا فقط مانده قضیه ی اعتراف و جدایی. بحث سر این نبود که چرا و چطور و آیا راه بازگشتی هست یا نه. موضوع فقط بر سر این بود که چطور و کی قضیه را به زن و بعد بچه بگوید. از آن طرف همگی سعی داشتند داستان بابانوئل را برای بچه حفظ کنند و بگذارند به این دروغ لوس کودکانه باور داشته باشد، در حالی که هفته ی بعد قرار بود با قضیه ی خیانت پدرش و جدایی والدینش روبرو شود. با از دست دادن کانون گرم خانواده اش.
دنیای ما عیناً همین است. ما واقعیت های وحشتناکی را داریم زندگی می کنیم و دلمان را به دروغ ها و افسانه های بی ربطی مثل مذهب و اخلاق و معجزه و جادو خوش کرده ایم. تمام این تالاب گندیده و متعفن را با نیلوفرهای زیبای آبی پوشانده ایم. طوری که حتی اگر نور آفتاب می توانست حریف اینهمه کثافت شود و آلودگی را پالایش کند، ما با برگ های پهن دروغ هایمان، حتی تابش آفتاب را ناممکن کرده ایم.
باید بگذاریم بچه ها بفهمند. باید واقعیت را جلوی چشم بچه ها بگذاریم. چه فایده دارد که موقتاً دروغ به خوردشان بدهیم؟
موضوع اصلاً «بچه ها» نیستند، موضوع «بشریت» است.
فضای مجازی حوصله ام را سر می برد. دیگر حوصله ی توییتر را هم ندارم (فیس بوک و گوگل پلاس و اینستاگرام و تلگرام و واتس اپ را هم قبلاً کنار گذاشته بودم. یعنی هیچ وقت جز توی گوگل پلاس توی فضاهای دیگر فعال نبوده ام. من آدم شلوغی و اخبار پیاپی نیستم). روزی دو تا یک ربع، سری به نوتیف هایم می زنم و جواب منشن ها را می دهم و سریع گم می شوم. اصلاً نوشته های دیگران را نمی خوانم. حوصله ی دغدغه های اجتماعی دسته جمعی شان را ندارم: فلانی افتاد زندان. فلانی از زندان آزاد شد. فلان بازیگر به فلانی شوهر کرد. فلانی از فلانی طلاق گرفت. فلانی در صفحه ی اینستاگرامش فلان جمله ی ضایع را گفت... و همینطور تا ابد اخبار زرد و بی معنی که عین تاپاله ی داغ و تازه ی گاو یکهو همه عین مگس بهش هجوم می برند و وقتی سرد و خشک شد، می روند سراغ یک تاپاله ی داغ دیگر. هرکس اعم از سلبریتی و فالوئر بالا و شاخ، و حتی اکانت های تازه وارد، این را وظیفه ی خودش می داند که درباره ی موضوعِ داغ روز، یک چیزی توییت کند و باخبری و بانمکی خودش را به رخ بکشد. حالم را به هم می زنند این جماعت.
من پیر شده ام. برای این بازی ها خسته ام.
رابطه ام با شوهرم هم تعریفی ندارد. به نظرم قبل از هر چیز حتی از دوران دوستی، اولین مشکل مان سردی جنسی شوهرم بود. بعدها به نظرم مشکل دیگری شروع شد که این دیگر تقصیر خودم بود: خانه ی شراکتی خریدن و به طور کلی شراکت مالی. من نباید چند سال به پای مردی می نشستم که مشکل جنسی دارد و بهانه اش این است که پول ندارد که بیاید خواستگاری ام. باید می فهمیدم پول نداشتن، توجیهی برای پیشقدم نشدنش است. نباید سعی می کردم کمکش کنم یا صبر کنم یا خودم پول هایم را جمع کنم و اینقدر به پایش بمانم و از همه چیز بگذرم (عروسی و جهیزیه و ماشین و ...) که بتوانم با او چیزی را شروع کنم. یک مرد باید خودش انگیزه ی قدم اول را داشته باشد. قدم های بعدی را به نوبت بر می دارند اما قدم اول متعلق به مرد است. در رابطه ی ما، قدم اول را من برداشتم و این اشتباهم بود. حتی مدتها جرأت درخواست و پیشنهاد رابطه و دوستی را هم نداشت. من بهش پیشنهاد دادم. چون چند ماه هر روز می آمد دم محل کارم و مرا می برد گرانترین کافه های آن حوالی و کلی برایم خرج می کرد اما هیچ پیشنهادی نمی داد و معلوم نبود اصلاً رابطه مان چه هست. من احمق بودم که به کسی که حتی بلد نبود چطور یک زن را بخواهد و به دست بیاورد، اعتماد کردم و باقی زندگی ام را به دستش سپردم.
حالا؟ فقط توی یک خانه زندگی می کنیم و زندگی مشترکی نداریم. هر کدام کارهای مربوط به خودمان را می کنیم و سرمان به چیزهای مورد علاقه ی خودمان گرم است. فقط گاهی مزاحم همدیگر هستیم و اوقات هم را تلخ می کنیم. مثل وقتی که او خانه را کثیف می کند و حمام نمی رود و باعث می شود اتاق خواب و تخت بوی گند بگیرند و کفش هایش را از جلوی در جمع نمی کند و من باید کارهایش را برایش انجام بدهم یا مهمان دعوت می کند و برای من زحمت درست می کند. یا وقتی من خریدهای اینترنتی می کنم و خرج روی دست او می گذارم و فیلم کشورهای چشم بادامی یا فیلم ترسناک می گذارم، یا غذای زیاد درست می کنم و باید چند روز غذای تکراری بخورد و درباره ی مشروب و سیگارش غر می زنم و نمی گذارم همه ی تعطیلی ها را یا مهمان دعوت کند یا مهمانی برود یا بساط مشروب خوردن راه بیندازد. ما مزاحم لذت بردن همدیگر هستیم حتی.
هیچ کار مشترکی بین مان نمانده. حتی شام را جداگانه در ساعت های معمولاً مجزا و حتی گاهاً غذاهای مجزا (چون من به خاطر معده ام هر چیزی را نمی توانم بخورم) صرف می کنیم. ساعت خوابمان برعکس هم است. او شب تا صبح می خوابد و من صبح تا ظهر. یعنی حتی دیگر تختخواب مشترک هم نداریم. حمام دوتایی نداریم. فیلم دیدن دوتایی نداریم. چای خوردن دوتایی نداریم. تقریباً تمام ساعاتی را که بعد از کارش در خانه است، یا توی اتاق ظاهراً درس می خواند برای آزمون وکالت و باطناً دارد با گوشی اش توی توییتر می چرخد، یا روی مبل سه نفره ی اِل لم داده و در حالی که من فیلم نگاه می کنم سرش توی گوشی اش است. یا هندزفری توی گوشش است و با صدای بلند دارد موزیک گوش می کند و من هرچه هم داد بزنم و بخواهم چیزی بهش بگویم یا چیزی ازش بپرسم، فایده ای ندارد و بیخیال می شوم. گاهی حتی با صدای بلند فحشش می دهم و نگاهش می کنم که حتی با هندزفری متوجه هم نمی شود و برای خودش و خودم متأسف می شوم.
اوایل که برای فیلم ندیدن با من شروع به بهانه گیری از فیلم های ترسناک کرد و سر تمام فیلم های ترسناک بلند می شد و می رفت توی اتاق، نمی دانستم که این قضیه قرار است شامل فیلم های چشم بادامی های شرق دور و فضایی ها و تخیلی ها و بعدتر حتی شامل فیلم های کلاسیک مورد علاقه اش هم بشود. حالا دیگر تقریباً می توانم با اطمینان بگویم که فقط به دو نوع فیلم علاقه دارد: کمدی کلاسیک (لورل و هاردی. چارلی چاپلین) و سریال هزاردستان علی حاتمی. همین و والسلام. به نظرم از این حیث فقط با پیرمرد خرفت لجوج دگمی مثل پدر من که تمام عمرش فقط از خواننده ها، «داریوش» را گوش داده و هرگز فکر نکرده که احتیاجی به کتاب خواندن دارد، قابل قیاس است.
اصلاً باورم نمی شود که اینهمه با هم فرق داشته باشیم. سلیقه ی او تا این حد ارتجاعی و کلاسیک و تکراری باشد که شامل اپرا و موسیقی کلاسیک و سینمای کلاسیک و حتی کت و شلوار کلاه شاپو و پالتوی مُد 200 سال پیش باشد و سلیقه ی من تا این حد فراری از هر چیز کهنه و کلاسیکی. بحث این نیست که فقط از اپرا یا فلان خواننده ی سنتی خوشم نیاید یا از کلاه شاپو بدم بیاید، من واقعاً از تمام چیزهای کهنه متنفر و فراری ام. نشان به آن نشان که وقتی داشتیم دکوراسیون خانه مان را قبل از ازدواج جور می کردیم، او دنبال مبل استیل و من دنبال مبل راحتی با رنگ های شاد بودم. تقریباً هرچه را توی خانه ام زورم رسید، جدید و کاربردی انتخاب کردم. باقی هم یا کادو بود یا سلیقه ی او.
حالا بعد از 8 سال از عقد و 6 سال که از ازدواج مان می گذرد، تازه دارم می فهمم که این آدم در گذشته غرق شده و آدم امروز نیست و اصلاً قرار هم نیست عوض بشود. نه تغییری. نه پیشرفتی. از هر چیز ریسک پذیری فرار می کند. اگر این خانه، یک خانه ی قدیمی بود مطمئنم که این بشر برای خودش یک اتاق و روشویی و توالت روی پشت بام درست می کرد و همان جا جدا از من زندگی می کرد.
قسمت منزجرکننده ی این رفتارش هم این است که حتی مثل آدم های قالبی این ژانر، کتابخوان یا فیلم بین یا هنری حرفه ای هم نیست. همه چیز را وانمود می کند. بیشتر یک توکی به هر چیزی زده که بتواند توی آن زمینه هم در مهمانی های روشنفکری مورد علاقه اش سخنرانی کوتاه یا اظهار فضلی بکند و همه را جذب و محسور کند و با این تیپ آدم ها قاطی شود و بلاسد. آدم های مورد علاقه اش هنرمندان واقعی نیستند، تریپ هنری ها هستند. کسانی که مهمانی می دهند و دورهمی می گیرند و بحث های شلخته و درهم و برهمی در همه زمینه ها راه می اندازند بی اینکه بخواهند به نتیجه ی خاصی برسند. حتی همصحبت خوبی نیست. بیشتر وقت ها که سعی کرده ام درباره ی موضوعی که بهش فکر کرده ام یا یک چیز قیاسی و فلسفی باهاش حرف بزنم، اینقدر توی حرفم پریده و بحث را به بیراهه برده و حرف های بی سر و ته و نامرتبط زده که اصلاً از بحث باهاش پشیمان شده ام و فقط اعصابم به هم ریخته.
خانواده اش؟ من فکر می کردم که خانواده ی کتاب خوانده و فرهیخته ای دارد. اما پدر و مادرش دیپلمه هستند و پدرش هم فقط همان جوانی اش که سر پرشوری داشته و قاطی بحث های سیاسی بوده، چند تایی کتاب خوانده و من بیخود فکر می کردم که با پدرشوهرم لااقل قرار است یک سری بحث پرشور و جالب و آموزنده داشته باشم. تنها چیزی که توی آن خانه منتظرم بود، غذاهای چرب و چیل مادرشوهرم، سریال های درپیت تلویزیون و بحث های عامی درباره ی خوراک و پوشاک و مسکن و روزمرگی بود و آدم هایی که سرشان توی گوشی شان است و اخبار و فوتبال را دنبال می کنند. مثل تمام آدم های عامی دیگر. من پیش خودم چه فکر کرده بودم؟ منتظر چه بودم؟ چیزی بیشتر از والدین و خانواده ی خودم؟ این ها حتی سطح مالی ضعیف تری از خانواده ی خودم داشتند و غیر از پول عروسی، چیزی به پسرشان ندادند که لااقل بعد از شکست روانی، دلم را به پولشان خوش کنم.
حالا همه چیز مثل فیلم «سه شنبه ی بعد از کریسمس» واضح و بی گلایه و مأیوس کننده است:
این آدم یک خرجی بخور و نمیر به من می دهد. من هم کارهای خانه اش را می کنم. رابطه ی ما همین است و کسی برنده یا بازنده نیست اگر توقع بیشتری نداشته باشیم.
بعد اما به این فکر می کنم که چه توقعی باید از زندگی ام داشته باشم؟ سکس خوب؟ بعدش که چه؟ مگر آنهایی که سکس خوبی داشته اند، خیانت و طلاق و مشکلات دیگر را تجربه نکرده اند. من نزدیک 40 سال دارم و دیگر میل جنسی ام هم چندان قوی نیست و رو به خاموشی است. می خواهم بگویم که بله دلم می خواست به کسانی که می گویند اگر شوهرت سردی جنسی دارد طلاق بگیر چون تو هنوز جوانی، بگویم بله من از شدت میل به سکس به در و دیوار چنگ می زنم و هر مردی را توی خیابان می بینم دلم می خواهدش. اما واقعیت این است که من الان افتادگی رحِم و یک کیست سه سانتی توی آن رحِم کوفتی ام دارم و سال گذشته را هم زخم دهانه ی رحم داشته ام (به دلیل همین افتادگی) و به زودگی باید بروم عمل جراحی کنم و... باور کنید یا نه، حتی اگر هم او دلش می خواست، من نمی خواستم و نمی توانستم زیاد رابطه ی جنسی پرشوری باهاش داشته باشم. چون با این وضعیت جسمی، خودم هم کم کم دلسرد و سردمزاج شده ام و شاید به خاطر وجود این آدم است و اگر کس دیگری بود، دوباره شور جنسی من بیدار می شد، اما فی الحال خودم هم چندان میلی به سکس ندارم.
پول کارکرد هفت سالم را (پنج سال کار + دو سال پاداش استعفای خودخواسته) جمع کردم که خانه ام را بزرگتر کنم اما این آدم اینقدر تنبلی و دست دست کرد و مقابل خریدن خانه مقاومت کرد و با من همکاری نکرد که خانه گران شد و دیگر نتوانستیم بخریم و مشکلات ما از همان جا شروع شد. وقتی دیدم که تمام چیزی را که آرزویش را داشته ام و برایش سال ها جان کنده ام، تبدیل به هیچ کرده و سدی مقابل من و خواسته هایم شده و دردی هم از من دوا نکرده، از کل این زندگی دلسرد شدم. یکهو وا دادم و برگشتم نگاه کردم و تمام این سال ها روی کفه ی ترازو گذاشتم و خوبی ها و بدی ها این آدم را سنجیدم و حالا...
نه شوقی به جدایی دارم و نه میلی به ماندن. همین طوری هستم و روزها می گذرد. تا کدام مان زودتر از این تعادل موقت احمقانه خسته شود و بزند زیر همه چیز و بخواهد که از این وضعیت خارج شود. اگرنه من در چنان یأس و افسردگی و بی خیالی ای غوطه ور شده ام که دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست. حتی به سرطان و بیماری های لاعجلاج دیگر فکر می کنم و به خودم می گویم: اوووووووووووووووووووه! حالا کی دیگر حوصله دارد باز از نو شروع کند و مثل سگ جان بکند و یک زندگی دیگر بسازد؟ شاید قبل از همه ی این حرف ها، مُردَم! بعد هم کی طاقت سر پیری تنها ماندن و سربار دیگران بودن را دارد؟ حالا که به هر حال این زندگی خودم است. مثلاً چه چیز بیشتری قرار بود بخواهم؟

پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۸

461: من دردم را به که بگویم؟

گاهی وقت ها که از دست این مرد خیلی به ستوه می آیم، به این فکر می کنم که تمام این چیزها چقدر شبیه داستان های کوتاه است. از آن هایی که زن یا مردی توی یک لحظه ی ساده و ظاهراً بی هیچ دلیل قانع کننده ای یکهو دیوانه می شود و کار جنون آمیزی (مثل قتل یا خودکشی یا آتش زدن خانه یا ترک طرف مقابل برای همیشه) می کند. آنوقت دیگران می نشینند و قضاوت می کنند که یارو از اول انگیزه ی خشونت داشته و اصلاً ریشه های جنونش را در دوران بچگی اش و رفتار والدینش پیدا می کنند و پرونده را مختومه اعلام می کنند.
اما اینطور نیست. خیلی اتفاقات توی ذهن آدم می افتند. قبل از این لحظه ی خاص، هزاران لحظه ی دیگر هستند که تو تا مرز لبریز شدن و تمام شدن طاقتت می روی و باز بر می گردی.
من این روزها واقعاً به مرز انفجار نزدیکم. صدای جیغ و مرنوی کشدار جفتگیری گربه های کوچه نصفه های شب... صدای این پسرهای ساکن خانه ی قدیمی آنطرف کوچه که لابد آیفون شان خراب است و عادت دارند از توی کوچه یک «نوید» نامی را ده بار صدا بزنند که در را رویشان باز کند و همانجا پای پنجره با داد و فریاد همه مسائل شان را با هم در میان می گذارند و حل و فصل می کنند... صدای باز کردن قفل آهنی وکوبیدن در واحد روبرویی هر بار ساعت دوی صبح و سه بعد از ظهر... صدای وانتی هایی که پای پنجره روزی ده بار رد می شوند... صدای دعواهای مردمی که از این خیابان تقریباً اصلی غروب به غروب توی ترافیک رد می شوند و سر دنده عقب رفتن و بد پارک کردن و هزار چیز دیگر دست شان را می گذارند روی بوق و شروع به فحش و داد و بیداد می کنند... صدای داد و بیداد مردم پای تلفن یا با هم، چون که بیرون آنقدر صدا و نویز هست که این ها فکر می کنند برای اینکه صدایشان به هم برسد باید فریاد بزنند و فکر نمی کنند یک بدبختی که خانه اش طبقه ی اول برِ خیابان اصلی است، آن صدا را بدون نویز و واضح دارد می شنود و اعصابش ریدمان می شود... و علاوه بر تمام این صداها، دعواهای خانوادگی و فضولی مادرشوهر و گه خوری برادر شوهر و رِندی خواهر و برادر و فضولی پدر و کثافتکاری های دیگر خانوادگی هم هستند که سر مسافرت ها و عیدها و مناسبت ها، تا دو سه هفته اعصابم را به هم می ریزند... و در آخر: شوهرم! بله. شوهرم در لحظه لحظه ی زندگی مشترکش با من. با تمام کارهایش. با تمام کارهایی که حتی نمی کند. با تمام افکاری که در مغزش هست. با تمام افکاری که حتی در مغزش نیست. وجودش، ذره ذره ی وجودش دیگر دارد آزارم می دهد.
با بی خیالی و تن پروری و خودخواهی و بی مسئولیتی اش. با مغز خالی اش که حتی تا جلوی دماغش را هم نمی تواند ببیند. با رودربایستی ها و ملاحظه کردن هایش در برابر مردم و اینکه اجازه می دهد به ما برینند و از من و خودش، از خانواده ای که هستیم دفاع نمی کند. به جایش بیشتر برایش مهم است که زنِ جنده ی فلان دوستش، یک وقت بهش برنخورده باشد و یا مثلاً درباره ی ما چه فکر می کند و چکار کنیم که خیلی خوشحالش کنیم. آنهم دوستی که فقط چند ماه است باهاش آشنا شده و معلوم نیست چند ماه دیگر هم با هم دوست باشیم یا نه.
مثلاً امشب برای بار سوم در این ماه یخچال خراب شد. یعنی ساعت 12 شب متوجه شدیم که بورد یخچال پیغام خطا می دهد و بعدش به اصرار من یخچال را هل دادیم جلو و من گوش کردم و دیدم که موتورش اصلاً کار نمی کند.
تعمیرکار دفعه ی قبل گفته بود که وقتی خطایی روی بورد می بینید یا صدای خاموش روشن شدن متناوب یخچال را می شنوید، بهتر است خاموشش کنید تا تعمیرکار برسد. ممکن است روشن بودن یخچال باعث سوختن قطعات دیگرش هم بشود. مثلاً روشن خاموش شدن باعث سوختن بورد یا کمپرسور یا موتور شود. خلاصه من که سر در نمی آورم، ولی طوری که متوجه شدم، وقتی قطعه ای از وسیله مان خراب است، بهتر است ازش کار نکشیم و سریع تعمیرش کنیم. چون کار کردنش به قطعات دیگر هم صدمه می زند.
حالا این پدرسگ مست کرده و هندزفری مرا (با وجود سه هندزفری دیگر توی خانه) از کیفم برداشته و گذاشته توی گوشش و یکی در میان حرف های مرا یا نمی شنود و باید دو سه بار تکرار کنم یا می شنود و نمی فهمد. وقتی مست می کند، گوش هایش هم سنگین تر می شوند و مثلاً یک بار تا ساعت 4 صبح توی خانه ی دوستش هی می گفتم «پاشو بریم» و محل نمی گذاشت تا آخر که آمپر چسباندم، گفت که اصلاً ده باری را که بهش گفته ام برویم، نشنیده. بعداً که باز این اتفاق تکرار شد، متوجه شدم موقع مستی اصلاً گوش هایش تعطیل می شود و مغزش هنگ می کند. حالا این وضعیت را اضافه کن به خرابی یخچال و من که دارم سکته می کنم از ترس خرابی یخچال و دوباره توی خرج افتادن (تا حالا 2 میلیون خرجش کرده ایم. آنهم یخچالی را که فقط 6 سال کار کرده).
بهش می گویم یخچال را هل بدهد جلو. سه چهار بار می گویم و محل نمی گذارد تا آخرش داد می زنم. هندزفری توی گوشش است. یک چُسه هل می دهد جلو. می گویم بیشتر هل بده که من بتوانم بروم پشتش. می پرسد برای چه؟ می گویم برای اینکه دقیق گوش بدهم و ببینم موتور یا کمپرسور یا هر دو از کار افتاده اند. باز می گویم. محل نمی گذارد. باز می گویم. می پرسد برای چه؟ و باز تکرار و تکرار تا داد می زنم. باز یک چسه ی دیگر هل می دهد جلو. صدایی از پشت یخچال نمی آید. بهش می گویم موتورش اصلاً کار نمی کند و بوردش هم که دارد خطا می دهد و قاطی کرده بهتر است از برق بکشیم اش. هی من از برق می کشم. باز بر می گردم می بینم یخچال را زده به برق. باز برایش توضیح می دهم. باز انگار نمی فهمد و تکرار می کند. رفتارش اینقدر عصبی ام کرده که دوست دارم خرخره اش را بجوم. بهش می گویم: برو اون دفترچه اش رو بیار ببینیم این خطای روی بوردش معنیش چیه؟ محل نمی گذارد. خودم می روم می آورم و می خوانم که خطا مربوط به بالا رفتن حرارت است. بهش می گویم لابد کمپرسورش کار نمی کند. بگذار از برق بکشیم اش. باز می پرسد چرا و باز برایش توضیح می دهم که تعمیرکار گفته و باز محل نمی گذارد. بهش می گویم برو از روی فاکتور تعمیرات، تلفن دفترشان را در بیاور و بهشان زنگ بزن شاید یک اپراتور شب هم داشته باشند و راهنمایی کند. هی می گویم و هی محل نمی گذارد و می گوید که الان 12 شب است و کسی نیست. بهش می گویم خوب شاید باشند. چه اشکالی پیش می آید؟ فوقش نباشند هم تلفن را جواب نمی دهند یا می رود روی پیغامگیر و پیغام می گذاریم و صبح به محض رسیدن ممکن است زنگ بزنند و پیگیری کنند. باز محل نمی گذارد. آخرش جیغم در می آید که مگر یارو توی دفتر روی زنش خوابیده که ناراحت بشود مزاحمش شده ایم؟ فوقش یا هست و جواب می دهد یا نیست و به تخمش. آخر تلفن را پرت می کند جلویم و با اکراه و قهر می گوید که خودت زنگ بزن. زنگ می زنم. کسی جواب نمی دهد. حتی روی پیغامگیر هم نمی رود.
همینطور دور خودم می چرخم. کاری از دستم بر نمی آید. این گه مصب دقیقاً هر بار شب تعطیلی، آنهم دیروقت شب خراب می شود که به کسی دسترسی نداشته باشیم و استرس بگیریم و حتی ندانیم الأن باید خاموشش کنیم یا نه.
بهش می گویم پنل پشت یخچال را باز کند که یک نگاهی تویش بیندازیم. شاید فهمیدیم کدام قطعه کار نمی کند. محل نمی گذارد. چند بار می گویم. باز متوجه می شوم که هنوز هندزفری توی گوشش است. توی این وضعیت. توی این بدبختی من که دارم از حرص و جوش سکته می کنم، این هندزفری لعنتی را از گوشش در نمی آورد و موزیکش را قطع نمی کند. کلاً همه چیز این زندگی به تخمش است.
بهش می گویم: بیا در پشتشو باز کن ببینیم چه خبره. می بینم در جلو را باز کرده. ازش می پرسم که چرا در جلو را باز کرده؟ اصلاً نمی داند. خودم می روم جلوی یخچال و بهش می گویم که برود کنار و صدا نکند که از توی یخچال گوش بدهم ببینم صدای موتور می آید یا نه. سرم را که توی یخچال می کنم، این بنا می کند فررررررررررررررررررررررر از آبخوری درِ یخچال آب نوشیدن! جیغم در می آید که داری چه غلطی می کنی؟ من بهت می گویم صدا نکن، تو دقیقاً حالا آب خوردنت گرفته؟ نگاهش می کنم. واقعاً به تخمش نیست. چشم هایش دارد از مستی قیلی ویلی می رود و رسماً فقط می خواهد برود بخوابد و اصلاً هم برایش مهم نیست چه خاکی باید به سرمان بریزیم. فعلاً اولویت اولش خواب است.
من دردم را به که بگویم؟
هشت سال است بهش می گویم ماشین بخر. نمی خرد. خیالش نیست که منت عالم و آدم سر من مانده که مسافرت را با ماشین شان می رویم و باید همه جوره از همه کس حرف بخورم و خایه مالی شان را بکنم که چه است؟ فلان بار مرا با ماشین شان برده اند مسافرت یا مهمانی.
هشت سال است بهش می گویم بنشیند درس بخواند و آزمون وکالت و قضاوت را شرکت کند. و نمی کند. دو باری هم که شرکت کرده، اصلاً درس نخوانده. یکیش همین بار که شبی نیم ساعت به زور درس بخواند و بعد هم به بهانه ای تعطیلش می کند. حالا اگر قرار باشد برویم خانه ی فامیل من یا با خانواده ام برویم بیرونی جایی، درسش می گیرد و هی غر و زر می کند که تقصیر توست اگر من قبول نشوم. هر روز ساعت 4:20 از اداره می آید خانه و تا 5 کسچرخ می زند و سیگار می کشد و چای می خورد و 5 تا 8 هم می خوابد و باز تا 10 کسچرخ می زند و خوراکی می خورد و چای می خورد و سیگار می کشد و 10 تا 10:30 درس می خواند که آن هم هر بار می روم توی اتاق، گوشی اش دستش است و توی توییتر ولو است، و بعد هم به قول خودش خسته می شود و می آید استراحت و استراحت را هم به خواب متصل می کند و رسماً از 12 می رود توی تخت به بهانه ی خواب ولی تا 2 صبح باز هم توی توییتر ول می چرخد.
این زندگی ماست. من دردم را به که بگویم؟
حرف زدن و رابطه ی ما چطور است؟ رسماً هیچ رابطه ای نداریم. دیگر نه سکس داریم. نه با هم حرف می زنیم. نه با هم فیلم می بینیم. نه با هم می خوابیم (چون که حتی تایم خوابم را ازش جدا کرده ام و این ابتدا ناخودآگاه بود و بعداً فهمیدم که واقعاً از دراز کشیدن کنارش توی تخت در حالی که یا باد ول می کند و بوی گند راه می اندازد یا خرخر می کند یا دایره ی غلت زدن مرا محدود می کند و بی خوابم می کند، بدم می آید). نه حتی با هم غذا می خوریم. چون که او همش گرسنه است و یک بار ساعت 5 که از سر کار آمده غذا می خورد که من تازه ناهار خورده ام و سیرم و یک بار هم ساعت 7 و 8 غذا می خورد که اگر من آن ساعت شام بخورم، تا دیروقت شب که بیدارم دوباره گرسنه ام می شود و دوباره شام می خورم، پس ترجیح می دهم شامم را دیرتر بخورم. وقتی ازش می خواهم شب ها برویم پیاده روی که لاغر بشویم، بهانه ی درسش را می آورد. وقتی می خواهم باهاش حرف بزنم، یا هندزفری توی گوشش است، یا بنا می کند درباره ی خواهرم گه خوری کردن و اینقدر می گوید و می گوید که صبرم تمام می شود و من هم به خانواده اش گیر می دهم. وقتی که پای خانواده اش را وسط بکشم، سریع لال می شود و دکمه ی میوتش می خورد.
دیگر هیچ چیز مشترکی نداریم. حتی وجودش توی خانه دارد روی اعصابم می رود و آزارم می دهد. مثلاً امشب پاشده برای مزه اش ماست و خیار درست کند، در حالی که من همین دیشب خانه را جارو کرده ام، روی میز را پر نعناع و نمک و فلفل کرده (کاری که هر بار می کند) و خیارهای رنده شده را جا به جای میز و زمین ریخته و یک عالمه ظرف کثیف کرده و بعد هم رفته به عنوان مزه سیب زمینی سرخ کرده و علیرغم تذکر قبلی من، تمام سطح گاز را با روغن یکی کرده. بعد از تمام اینها هم رفته دو تا چای ریخته و در حالی که من دارم گاز و میز را تمیز می کنم و زیر قناری را عوض می کنم و پارچه اش را توی حمام می تکانم و کف حمام را آب می گیرم و او هم تمام اینها را از فاصله ی 4 متری من شاهد است، باز هندزفری گذاشته توی گوشش و هی اسم مرا با داد و فریاد (چون که صدای موزیک توی گوشش بلند است) صدا می کند که بیا چایت را بخور که سرد شد و دست آخر که داد می زنم: مگه نمی بینی کار دارم که هی ده ثانیه یه بار صدام می کنی؟ خفه می شود و به دنیای زیبای شخصی اش بر می گردد که توی آن فقط صدای موسیقی می آید و هیچکس از آدم هیچ توقعی ندارد و آدم مسئولیت شوهر یک نفر بودن را ندارد و خرج کسی را هم نباید بدهد و توی هیچ آزمونی هم نباید شرکت کند و یخچال خراب هم بهش هیچ ارتباطی ندارد و حوری ها مدام می آیند جامش را پر می کنند و برایش مزه های متنوع می آورند.
این آدم اکثر مواقع توی هپروت است و مغزش را که باز کنی توی آن فقط اسکرین سیور فعال است. ازین ها که یک توپی از اینطرف صفحه می رود آنطرف و کمانه می کند و تا ابد به در و دیوار می خورد و بر می گردد. بدون هیچ علت و آغاز و پایانی. بی هدف. بعد من اینطرف شیشه ی دوجداره ی دورش که هیچ صدایی را به داخل نمی رساند، هی عین میمون دارم بالا و پایین می پرم و تقلا می کنم و حرف می زنم و حرص می خورم و او با لبخند ابلهانه اش بهم نگاه می کند و چیزی از دغدغه هایم نمی فهمد.
همیشه آخر دعواهایمان، آن جاییست که من دیگر دیوانه می شوم و پاشنه ی دهانم را می کشم و سر تا پایش را به تحقیر و انتقاد و فحش می کشم و اول و آخرش را لعنت می کنم و از گهی که خورده ام و ازدواجی که کرده ام اظهار ندامت می کنم. اینجاست که او می رود توی اتاق و هندزفری را دوباره می گذارد توی گوشش یا روی تخت به پهلو دراز می کشد و بازویش را می گذارد روی گوشش و می خوابد. راحت و تخت فقط می خوابد.
توی 8 سال زندگی مشترکمان، حتی به اندازه ی 10 میلیون پول پس انداز نکرده که مثلاً یک وامی هم بگیریم و ماشین بخریم. وام؟ حقوقش کفاف خرج زندگی را هم به زور می دهد، چه برسد به قسط. به محض اینکه مرا از کار بیرون انداختند، قشنگ پروژه ی خانه خریدن را تعطیل کرد. تازه پول خواباندن به حساب دو نفرمان توی بانک مسکن و وام مسکن گرفتن و پس اندازهای دیگر هم از حقوق من بود. من که بیکار شدم، همه چیز معلق شد. حتی تلاشش را هم در جهت پیشرفت و آینده ی بهتر نمی کند. می تواند از ساعت 4:20 که می آید خانه، لااقل دو سه ساعت برود اسنپ کار کند. چرا نمی کند؟ چون که 37 سالش است و هنوز گواهینامه رانندگی هم ندارد. می تواند روی شغل قبلی اش که هنوز هم دورادور باهاش در ارتباط است فعالیت بیشتری بکند. چرا نمی کند؟ چون اصلاً کونش نمی کشد که برود مغازه ی پدرش و کمی روی کارش تبلیغ و بازاریابی و سرمایه فکری و جسمی بگذارد. می تواند درس بخواند برای وکالت و قضاوت. اما نمی خواند. می تواند یک عالمه راه دیگر برای درآمد بیشتر داشتن پیدا کند. ملک در حاشیه تهران یا در شمال پیشخرید کنیم و بعد بفروشیم. یک غلطی بکنیم که پولمان یک کمی بیشتر بشود. چرا نمی کند؟ چون دل این کارها را ندارد و نمی خواهد مسئولیت هرگونه شکست و اشتباهی بر دوشش بیفتد. می خواهد من تصمیم بگیرم و من اشتباه کنم که بابتش ازش بازخواستی نکنم.
این آدمی است که من باهاش ازدواج کرده ام.
بی پولی اش. سردی جنسی اش. تنبلی و بی خیالی و بی مسئولیتی اش. تمام این چیزها، دیگر به گلویم رسیده و دارد بالا می زند. خسته شده ام. دیگر از کجا و چی اش دفاع کنم؟ مادر عزیزتر از جانش به اندازه ی کافی عین شیر پشت سرش ایستاده و از گل پسر شاخ شمشادش دفاع می کند. دیگر مرا لازم ندارد که ذکر محاسن و ماله کشی عیوبش را بکنم.
آدم های اطرافم را نگاه می کنم. همه مدام در حال پیشرفت هستند. خواهر و برادرهایم. حتی پدرم در سن 62 سالگی به فکر پیشرفت هستند. دوستان من و خودش. همه. هر کس به نوعی. اما من چه دارم؟ یک آپارتمان قدیمی 50 متری بی پارکینگ و انباری در یکی از بدترین و شلوغ ترین و کثیف ترین محله های شرق تهران، که آن را هم از صدقه سر عروسی نگرفتن و جهیزیه نیاوردن و ده سال پس انداز قبل ازدواج و 5 سال صبر کردن به پای این مرد که پولش جمع بشود و وامش  جور بشود و بتواند بیاید خواستگاری، دارم. اگر یک عروسی چسکی و یک جهیزیه نصفه نیمه و یک بچه می خواستم، نمی دانم این آدم می خواست چکار کند و چطور مخارج این زندگی را برساند و خانه و ماشین بخرد و پولی پس انداز کند؟ شرط می بندم که حالا با یک بچه ی 5 ساله باید طلاق می گرفتم و یا می رفتم حمالی و کلفتی برای دو قران کمک خرج. چون که این مرد فقط می تواند خرج خودش را بدهد. توی خرج من هم مانده، چه برسد به خرج یکی دو تا بچه.
آنوقت می گویند ازدواج با مرد شمالی مگر چه اشکالی دارد؟ شمالی ها که روشنفکر و ملایم و مهمان نواز و دست و دلباز هستند. اختیار زندگی هم که دست زن هایشان است. پس دردت چیست؟
من دردم را به که بگویم؟