شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۱

261: توی این شهر دیگه مو.ندن نداره


 + نوشته شده در شنبه سوم تیر 1391 ساعت 15:46 شماره پست: 314
همه خوابند...
اتاق در تاریکی مطلق...
سرش روی بالش و بازویم...
ساعت 2 صبح...
با صدایی آرام بحث سیـاسی می کنیم...
می گویم:
میگن اگه دردم یکی بودی چه بودی... حکایت ماست که اگه دردمون غم نون و گرو.نی و حجا.ب بود بازم می شد یه جوری دوام آورد... اما وقتی توی شهر راه میری و در و دیوار و حتی کف خیابون شاخت می زنه دیگه اینجا موندن نداره...
ظهر ماهو.اره را این کانال آن کانال می کردیم که تصادفاً به فیلم «اعتـ.راض» مسعود کیمیایی برخوردیم. او دیده بودش. من نه.
زمانی که این فیلم ساخته شد من توی دانـ.شگاهی درس می خواندم که 70 درصد دانشجویانش تجسم زنده ی اعتـ.راض بودند. لازم نبود بروی سینما و پول بلیت خرج کنی که یکی با سانـ.سور و خنک بازی، آدم های زنده ی اطرافت را نشان خودت بدهد. آن دوران یا دانشجو و معتـ.رض بودی یا عوام راضی و بیخبر. و در هر دو صورت فیلم اعتـ.راض نمی توانست چیز تازه ای بهت نشان بدهد. هر هفته تحـ.صن به خاطر یکی. هر روز یک اعلان جدید اعتـ.راضی روی بورد انجمـ.ن اسـ.لامی. ولش کن... آیییییییییییییی ولش کن... گذشت... ما وسط آن شخصیت ها بودیم. ما خود آن شخصیت ها بودیم. زنده و حی و حاضر. همین شد که وقتی بچه ها گفتند برو این فیلم را ببین به خاطر اینکه مسعود کیمیایی ساخته بود و پوسترش فلان شکل بود و اسمش اینقدر تابلو و رو بود، من یکی حاضر به وقت حرام کردن و دیدنش نشدم...
گذشت تا حالا. دیروز  ظهر. همه داشتند حرف می زدند، من اما سر و تن گوش شده بودم و داشتم دیالوگ ها را می بلعیدم.
جناب آقای مسعود کیمیایی من یک معذرت خواهی بزرگ به شما بدهکارم:
به خاطر اینکه تمام این سال ها (و علی الخصوص بعد از دیدن فیلم «حکم» فکر می کردم شما فقط یک فیلمفارسی باز هستید.
به خاطر اینکه فکر می کردم دوران آدم هایی مثل شما گذشته و پیر و خرف شده اید و از اوضاع روز جامعه خبر ندارید یا خودتان را به بیخبری می زنید.
به خاطر اینکه فکر می کردم فیلم های تان به شدت نمادین و غلو آمیز هستند و به جای شخصیت، «تیپ» ارائه می کنید.
به خاطر اینکه فکر می کردم درد شما این است که چرا جاهل.بازی و چا.قو کشی و لا.ت بازی از مد افتاده و باید آن را به مردم یادآوری کرد...
اصلاً نمی توانم درباره ی این فیلم چیزی اینجا بنویسم. زیرا اینجا یک وبلاگ بی در و پیکر صاحب مرده است و اگر بخواهی حتی یک کلمه ی بودار بنویسی باید به صدجا جواب پس بدهی(و اگر شما فکر می کنید این ها همه توهم های بیجا و خود عـ.ن خاص پنداری های بیهوده است اشتباه می کنید. هنوز سر پل خَرگیران گیر نیفتاده اید.)
نوشتن هر چیزی درباره ی این فیلم دو آسیب دارد:
اول. پیام فیلم را مخدوش و لوث می کند.
دوم. به دورانی اشاره دارد که الساعه دوران ممنوعه و «اسمشو نبر» نامیده می شود.
وقتی استاد فلسفه ام سر کلاس هایش کتاب «قدرت اسطوره» ی کمبل را معرفی کرد و درباره ی «اسطوره و قهرمان» صحبت کرد، من یک دختر بیست ساله بودم که در حد فاصل سال های 79-83 (دوران ریاست جمهوری آقای خا.تمی) در دانشگاه سراسری داشت برای خودش خدایی می کرد. آنوقت ها حتی بچه های فنی و دانشجویان دانشگاه آزاد به اندازه ی بچه های ما سیـ.است باز نبودند. در اوضاعی که جامعه همه چیز آرام است و من چقدر خوشحالم به نظر می رسید توی دانشگاه ما هر روز به خاطر یه چیزی تحـ.صن و شلوغی بود و ... آن روز اوایل تابستان 82 که بچه ها کتک خورده و پاره پوره از در دانشگاه وارد می شدند و جای زخم هایشان را به هم نشان می دادند.
من فیلم «اعتـ.راض» را زندگی کرده ام. شما بچه های دهه ی هفتادی چه می فهمید؟ شما که در دورانی زندگی کرده اید و دانشگاه رفته اید که بحث غالب محیط دانشگاه این هاست: «جداسازی کلاس های دختر و پسر» و «با چه حدی از آرایش می توان به دانشگاه رفت؟» و «برای مهاجرت به فلان کشور آیلتس می خواهند یا تافل و برای اپلای کردن فلان دانشگاه چه معدلی لازم است»؟¬
فیلم اعتـ.راض چنین فضایی را به شما نشان می دهد... همین؟ نخیر. چیزی که از دیروز تا حالا مرا اذیت می کند و حتی دیشب موقع خواب ذهنم را ول نمی کرد این بود که این فیلم را «حالا» در «جامعه ی امروزم» می بینم. فقط قیاس که کنی متوجه می شوی چه چیزهایی را از دست داده ای و چه بوده ای و چه شده ای که حالا دردت صبح تا شام این است که تخـ.م مرغ و نان دوباره چقدر گرا.ن شد و سکـ.ه و د.لار بالا رفت یا پایین آمد و کدام جهنم دره ای دوقران بیشتر حقوق می دهند که زندگیت سر ماه جفت و جور بشود.
فقط قیاس کن که این فیلم یک زمانی (نه چندان دور) روی پرده ی همین سینماها اکران می شده. باور کن همین سینماها. و توی آن به همه چیز اعترا.ض شده. به مرگ ارزش ها. به ابتذال قهرمانان سابق. به کانون نو.یسندگان که بـ.گا رفت. به رئیس صدا و سیـ.ما که پِشـ.کل هم نمی شود بارش کرد و مثلاً رئیس مهمترین ارگان فرهنـ.گی کشور است... به خد.ا این فیلم را همین مسعود کیمیایی خودمان ساخته. توی همین کشور. و خیلی ها سعادت داشته اند و روی پرده ی همین سینماها آن را تماشا کرده اند.
می خندید؟؟؟
من گریه ام می آید.
سرم را به سمت صورتش برگرداندم. نفس هایش را روی گونه ام حس می کردم. در تاریکی نمی دیدمش.آرام طوری که کسی نشوند توی گوشش گفتم:
باید از این جهنم بریم.
صدای نفس هایش سنگین بود. پرسیدم: خوابی؟
همه خواب بودند.

سه‌شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۱

260: آشغالداني روح

+ نوشته شده در سه شنبه سی ام خرداد 1391 ساعت 2:17 شماره پست: 313

دير بجنبي زندگي‌ات تبديل به يك آشغالداني بزرگ مي‌شود. يك انباري پر از وسايل به درد نخور كه فكر مي‌كني فقط احتياج به مرتب شدن دارد، اما درست از زماني كه اراده مي‌كني و آستين بالا زده و وارد ماجرا مي‌شوي تازه مي‌بيني كه بيشتر اين چيزها حتي ارزش چيدمان هم ندارند. بايد كلاً شوت بشوند بيرون.
اصلاً من وقتي ويرم بگيرد ديگر وقت و زمان حاليم نمي‌شود. روز و شب نمي‌شناسم. همان موقع بايد كار را انجام بدهم و لاغير. كم پيش مي‌آيد اينطور ويرم بگيرد به كاري، اما بگيرد هم مثل يك ويروس توي كل ذهنم منتشر مي‌شود و ديگر خودم هم حريفش نيستم.
امروز كه روز تعطيلم بود مي‌دانستم يك سري كارها را دارم كه مدت‌هاست عقب افتاده. البته امروز هم مي‌توانست مثل خيلي روزهاي ديگر به گشت و گذار و اينترنت و خريد و ديد و بازديد و كارهاي ديگري كه معمولاً به بيرون از خانه مربوط است، سپري شود. اما نمي‌دانم نكته‌اش كجا بود و دقيقاً آن چي بود كه رفته بود روي مخم كه امروز ويرم گرفت به مرتب كردن همه‌جا. چيدمان. طبقه‌بندي موضوعي.
اتاقم به هم ريخته بود. كشوهاي لباسم نامرتب و درهم. كمدم روي هم تپانده. لبه‌ي طبقات جاكتابي‌ام و حتي بالاي هر رديف كتاب يك عالمه وسايل ريز ريز ولو بود. اين‌ها كار يك ساعت و دو ساعت نبود. دست كم يكي دوماه بود كه چندان مرتب‌شان نكرده بودم. البته كمد و كشو را يكي دو هفته يك‌بار مرتب مي‌كنم اما بقيه به اين سادگي نبود. حتي كشوهاي كوچك ميز كامپيوتر و زير ميزش و كنار تختم و هر فضاي چند سانتي‌متري در اتاقم پر از آت و آشغال تپانده روي هم بود. مدت‌هاست حوصله‌ي تميزكاري اصولي را ندارم. حتي به سر و وضع ظاهري خودم هم چندان اهميتي نمي‌دهم.
از تختم شروع كردم. تخت من براي خودش مصيبت‌نامه‌اي است. يك تشك تخت از وسط شكسته دارم كه مامانم زيرش را به روش ديوارچين مخصوص خودش رختخواب‌هاي اضافي را روي هم چيده. بعد اين تخته از اين چوبي قديمي‌ها است كه لبه‌اش تا روي زمين آمده و اصلاً نمي‌شود به وسطش دست پيدا كرد مگر آنكه تشك را برداري و آن هفت طبقه لحاف و پتو را كنار بزني و آن چهارپايه‌ي چوبي مياني را برداري تا... دستت برسد به يك جعبه كتاب و آت‌و آشغالي كه آن زير جاسازي كرده‌اي. بعد اين تشك داغان در اثر جفتك چهاركش‌هاي خواهرزاده ام لبه‌هايش هم له و خرد شده.
اما چه شد كه امروز متوجه اين نكته(غير قابل استفاده بودن تشك تختم) شدم؟ به خاطر اينكه اولش فقط تصميم داشتم تشك را به كمك مامان برگردانم و آنطرفي روي تخت بگذارم كه به اصطلاح طرف خوبش به سمت بالا قرار بگيرد. اما دست زدن به تشك همان و متلاشي شدنش همانا. به كلي منهدم شد! من هم لج كردم و به مامان گفتم كه همين الان بايد بيندازدش دور تا يكي ديگر براي خودم جور كنم.
القصه هرچه لحاف تشك روي تختم بود را كوت كردم كنار تخت و چهارپايه‌ي چوبي مركزش را برداشتم و آن زير چه ديدم؟ دو جعبه‌ي پر كتاب و سالنامه و وسايل نقاشي و مدارك و كتاب‌هاي تحصيلي. خواستم اين‌ها را نظمي بدهم كه متوجه شدم كلي‌شان به درد نمي‌خورند و ديگر بايد دور بريزم‌شان. مهم‌تر از همه كتاب جامعه‌شناسي «و» دوست گولي بود كه بايد بهش پس مي‌دادم و آن زير زنداني شده بود. و ديپلم‌هاي تايپ فارسي و لاتين‌ام كه مطمئن شدم گم‌شان كرده‌ام و به گمانم در آينده وقتي دارم مداركم را براي مهاجرت ترجمه مي‌كنم به دردم بخورند(شايد هم به دردم نخورند! كي به كي است؟)
وقتي كارم با وسايل زير تخت تمام شد چيدمان تخت را به مامان واگذار كردم كه چنان لحاف تشك را روي هم مي‌چيند كه مو لاي درزش نمي‌رود. همين‌طوري كه نگاهش مي‌كردم ازش پرسيدم: تو مطمئني يه زماني توي زندگيت بنّايي نكردي؟ (اين را جدي پرسيدم. لامصب خيلي استعداد دارد.)
بعد افتادم به جان جاكتابي‌ام. اولش فقط قصد داشتم بدليجات و عطر و ادوكلن و قرص و دوا و كاغذ و هزارجور مزخرف ديگر را از لبه‌ي طبقات بردارم و بگذارم سرجايشان... اما بعد كار به بيرون ريختن كمد دوطبقه‌ي زير جاكتابي و حتي عوض كردن چيدمان كتاب‌ها كه الان تقريباً يك سال است همينطوري است، و به هم ريختن دل و جگر وسايل زير جاكتابي و بيرون ريختن و جابجا كردن عكس‌هاي آلبوم‌ها كشيد.
وضعيت اسفباري شبيه نقاشي‌هاي شل سيلوراستاين داشتم. از آن‌هايي كه يك عالمه وسايل بي‌ربط به طور غلوآميزي روي سر يك نفر يا توي يك صندوق جا داده شده‌اند.
*(و بهتر است بدانيد كه الأن من خيلي توي نت گشتم كه براي‌تان آن نقاشي‌اش را كه مدنظرم بود پيدا كنم و نروم از روي صفحه‌ي كتابش برايتان عكس بگيرم و از اين جوادي‌ها از خودم در بياورم، ولي نشد و مجبوريد به جايش اين را قبول كنيد.)

بعد از آن نوبت كشوها و كمد لباسم بود كه مامان در نبود من هرطور دلش خواسته بود لباس‌ها را هي شسته بود و هي ريخته بود روي سر هم و در را بسته بود.
مسأله اينجاست كه ما در آن رشته‌ي كوفـتي كتابداري، يك درسي داشتيم به نام رده‌بندي. و در اين درس ياد مي‌گرفتيم كه چطور موضوعات را تبديل به كلمات و كليد واژه‌ها كنيم و براي آن‌ها يك سيستم  عدد دهي منطقي پيدا كنيم.
مثلاً بنده بدون اينكه بخواهم كتابخانه‌ي شخصي‌ام را به بخش‌هاي: داستان، شعر، ديوان‌هاي اشعار، كتاب‌هاي آموزش و نقد داستان، كتاب‌هاي داستان و شعر دوستان خودم كه بهم هديه داده‌اند، كتاب‌هاي فلسفه و تحليلي. كتاب‌هاي هنر و كتاب‌هاي مرجع، تقسيم‌بندي كرده‌ام. بعد درون هر كدام از اين‌ها باز هم تقسيم‌بندي‌هاي ريزتري دارم. بعد ظاهر كتاب‌هايي كه كنار هم چيده مي‌شوند هم كمابيش بايد نظم ظاهري‌شان را (رنگ جلد و قطع كتاب) حفظ كنند...
حالا همين نظم بيمارگونه را به دسته‌بندي انواع لباس روي چوب‌لباسي‌ها و توي كشوها، و انواع وسايل آرايشي و بهداشتي و تزئيني و غيره بسط بدهيد. و تمام اين‌هاست كه در نهايت يك روز وقت من را مي‌گيرد تا فقط همان نظمي را كه من مي‌خواهم به خود بگيرد. نظمي كه شايد ديگران خيلي هم متوجه‌اش نشوند.
بعد ساختار وسايل اتاق من جوري است كه اگر كسي بي‌اجازه وارد اتاقم بشود و به چيزي دست بزند مي‌فهمم. فقط كافي‌است كه يك چيزي در جايي كه از نظر من بي‌ربط است باشد: اين نشان مي‌دهد كه كسي به وسايل من دست زده. و اين شخص معمولاً بابا است. و اخيراً خواهرزاده ام!
امروز متوجه شدم يك سري لباس و بدليجات و گل خشك كرده و خرت و پرت ديگر دارم كه عليرغم اينكه خيلي نوستالژيك‌اند و دوست‌شان دارم، مطلقاً بلااستفاده و مزخرف‌اند و فقط به درد هليا مي‌خورند كه هر مهره شيشه‌اي مزخرفي را كف خيابان پيدا مي‌كند به عنوان گنج توي اسباب‌بازي‌هايش بايگاني مي‌كند.
فكرش را بكن: من از هليا آشغال‌جمع‌كن ترم!!!
دست خودم نيست. نامه‌هاي دوستان دوره‌ي ابتدايي و راهنمايي‌ام (آنموقع كه ايميل و مبايل نداشتيم كه. چرا مي‌خند؟)... نقاشي‌هاي بچگي... سنگريزه‌هاي ساحل و گل‌هاي خشك‌كرده و تيغ جوجه‌تيغي... وسايل نقاشي و وسايل طرح برجسته‌ روي سفال... منابع ارشد جامعه‌شناسي و... اووووووووووووووووووه چقدر چيز بي‌معني ديگر را هنوز كه هنوز است نگه‌داشته‌ام.
از دست خودم خسته شدم.
شده‌است آنقدر از دست خودتان خسته بشويد كه به كمك ديگران احتياج پيدا كنيد؟ مثلاً آرزو كنيد كاش يكي به زور دست و پاي‌تان را ببندد و در دهان‌تان چسب بزند و آشغال‌هاي‌تان را با خودش ببرد بريزد توي يك گودالي و آتش بزند؟
تازه من خودم كلي آتش‌زننده به مال هستم. بله. مثلاً يك بار كه مادرم رفته بود مشهد، من و خواهرم دسيسه كرديم و آتش زديم به مالش. يعني نصف ظروف بي‌ربط و تك‌مانده از يك دست را كه از زمان جهازش نگه‌داشته بود و هي خانه به خانه دنبال خودش مي‌كشيد ريختيم توي پلاستيك و برديم گذاشتيم جلوي در. و نشان به آن نشان كه هنوز يك دقيقه نشده بود كه به خواهرم گفتم قندان گِلي شمالي مرا چرا گذاشتي دم در؟ برو بيار. و خواهرم بلافاصله رفته بود بياورد كه ديده بود جا تر است و بچه نيست. يك چنين آشغال‌جمع‌كن‌هاي تر و فرزي داريم يعني.
آنوقت آدمي مثل من كه بلد است آشغال‌هاي ديگران را اينچنين دود بدهد، از دور ريختن آشغال‌هاي خودش عاجز است. من دردم را به كه بگويم؟
برويد بريزيد دور. اگر نتوانستيد چشم‌تان را ببنديد تا ديگران براي‌تان بريزند دور. نگذاريد بماند. آدم سنگين مي‌شود. ته‌نشين مي‌شود. نمي‌تواند راحت بكند و برود آنطرف دنيا. مثل سین كه رفت. مثل من كه مي‌خواهم بروم و همين موذي‌هاي بي‌پـ.در ما.در پايم را بسته‌اند. ظاهرشان شبيه كاغذ پاره و گل خشك و سيخ و ميخ و سنگريزه است. اما اين‌ها جانوران كوچكي هستند « که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورند و می‌تراشند»*

پ.ن: صا.دق هدا.يت- بو.ف كور

دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۱

259: سندروم آموزشگاه رانندگي

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم خرداد 1391 ساعت 17:6 شماره پست: 312
ديروز صبح رفتم شهرك آزمايش كه كارت مربيگري رانندگي‌ام را بدهم و گواهينامه‌ام را پس بگيرم.

آقا ما نخواستيم مربي باشيم. گور پدرتان با آن آموزشگاه‌هاي رانندگي‌تان، با آن زن‌هاي خنگي كه مي‌فرستيد پيش آدم كه رانندگي يادشان بدهيم. با آن ترافيك و كوچه و خيابان‌تان. همان گواهينامه‌ي خودمان را بدهيد برويم گورمان را گم كنيم. ما اصلاً شايد حالا حالاها پشت فرمان هيچ ماشيني هم ننشستيم با اين گرا.ني بنزين و ماشين...

صبحش با مامان مي‌روم بيمارستان صدر. روي نيمكت‌هاي انتظار مي‌نشينم تا مامان برود براي خودش نوبت بگيرد. حالش اصلاً بد نيست. فقط محض اطمينان مي‌خواهد تست ورزش براي قلبش بدهد. زن‌ها را كه ديده‌ايد. تا دكترهاي برنامه‌ي صبح و زندگي يا خانواده يك چيزي بگويند يا يكي از اقوام كارش به بيمارستان بكشد، اينها هم تب و لرز مي‌كنند و سكته ناقص مي‌زنند و ايـ.دز و هپا.تيت مي‌گيرند.

يك عالمه پيرزن و پيرمرد مريض و دردمند آنجا مي‌بينم. ترحم‌آورند. رقت‌انگيزند. تنها و بي‌پول بدون اينكه حتي، «بيمه كند حمايت». آدم كه پير مي‌شود نمي‌تواند دلش را به بچه‌هايش خوش كند. اصلاً نمي‌تواند دلش را به هيچ چيزي كه روي كاغذ نوشته نشده باشد و مهر و امضا پايش نباشد، خوش كند. در چنين زمانه‌اي هستيم متأسفانه. و ارزش‌هاي اخلاقي، فلان شده‌اند و اين‌ها. بعدش سر پيري كله‌ي صبح پا بشوي با اتوبوس و مترو بروي بيمارستاني در آن سر شهر. ساعت‌ها منتظر بماني تا دكتر توي دفترچه‌ات داروهاي خارجي بنويسد و تو بروي داروخانه و باز هم بيمه نكند حمايت و مجبور بشوي كرور كرور پول بدهي بابت داروهايت. اين شد زندگي؟ بزنم بروم از اين خراب شده. اينجا به آدم اندازه‌ي سگ هم ارزش نمي‌گذارند.

بعد از دو ساعت معطلي و ساعت 6 صبح از خواب و خوراكم زدن و توي گرما الاف كوچه خيابان شدن، تازه مامان متوجه مي‌شود كه تاريخ اعتبار دفترچه بيمه‌اش گذشته! هيچي. دست از پا درازتر برمي‌گرديم. بعد سوار مترو مي‌شويم:‌ مامان سمت خانه. من سمت شهرك آزمايش.

نمي‌دانم چرا كند راه مي‌رفتم. خودم هم متوجه بودم كه حركاتم اسلوموشن شده است. يك چيزي بود. يك چيز رواني. اصلاً عجله و شوقي نداشتم. به هيچ سمتي. حتي حس حركت نداشتم. حقيقتش اين است كه اعتبار ده‌ساله‌ي گواهينامه‌ام هم تا دو ماه ديگر تمام مي‌شود و من در اين ده سال حتي يك سال مداوم رانندگي نكرده‌ام. فقط آن هشت نه ماهي كه مربي بودم و آنهم از سر اجبار كاري. مدام با استرس و ور زدن‌هاي تكراري عين نوار ضبط شده توي آن گرماي تابستان 84... پس چرا بايد براي پس دادن آن كارت كو.فتي مربيگري غصه‌ام مي‌شد يا از پس گرفتن گواهينامه‌ام ذوق مي‌كردم؟ «مرا تبار خوني گل‌ها به زيستن متعهد كرده‌ست/ مي‌دانيد؟»

زير آفتاب سلانه سلانه رفتم سمت اتاق بازرسي. يك خانمي كه به نظر خودش خيلي زرنگ و اينكاره بود، گوشي‌ام را گرفت و كيفم را گشت و يك شماره‌ي مقوايي پرت كرد جلويم. راستش تا قبل از اينكه خانمه كيفم را بگردد، اصلاً به صرافت اين نيفتاده بودم كه چه چيزهايي ممكن است توي كيفم باشد يا بهتر است گوشي‌ام را رمزگذاري كنم و خاموشش كنم يا مثلاً سيمكارت و حافظه جانبي‌ام را در بياورم يا اگر بهم چادر بدهند و مجبورم كنند توي آن گرما بپوشم چه...؟ توي آن گرما به تنها چيزي كه فكر كرده بودم اين بود كه كدام ماشين‌ها را سوار بشوم و دقيقاً كجا پياده بشوم كه مجبور به پياده‌روي زير آفتاب نشوم.

خط سبز را گرفتم و رفتم. خانمي هم كه توي اتوبوس راهنمايي‌ام كرده بود و با من پياده شده بود و با من وارد شده بود و با من گوشي‌اش را تحويل داده بود، خط آبي را گرفت و رفت. او مي‌رفت كه مربي بشود. من مي‌رفتم كه از مربيگري خلاص بشوم. سه تا خط بودند در واقع و من هرچه منتظر شدم كه راهم از خانم آبي جدا بشود، نشد. رفتيم و رفتيم و هيچ گرگ و پلنگي هم سر راه‌مان نديديم و بهش هم قول نداديم كه برويم و غذا بخوريم و چاق بشويم و گنده بشويم و بعد بياييم آن‌ها ما را بخورند. آخرش هم همه‌ي خطوط به يك ساختمان منتهي شدند! خوب، مگر مرض داريد؟ مثلاً مي‌خواستيد بگوييد خير سرتان خيلي اينكاره هستيد و آدم‌هاي قانونمند و خط‌بازي هستيد؟ آنهمه زمين ملت را قبضه كرده‌ايد و يك عالمه ساختمان تويش ساخته‌ايد و آخرش هم همه را مي‌فرستيد يكجا؟

وارد كه شدم به مسئول پذيرش كه قاعدتاً مثل تمام كارمندان آنجا سر و وضع نظامي داشت گفتم: مربي بودم، حالا ميخوام كارت و بدم گواهينامه رو بگيرم . كجا بايد برم؟

يارو پيش از هر جوابي در آمد با صدايي غرررررررررررا گفت:

خييييييييييير باشه انشالا! بايد برين انتهاي راهرو، در شيشه‌اي سمت فيلان و اتاق فيلان و آقاي فيلان.

بعدش من همانطوري كه داشتم توي راهرو بالا پايين مي‌رفتم و از اين اتاق به آن اتاق پاس داده مي‌شدم، به اين فكر مي‌كردم كه چرا گفت: خير باشه انشالا؟ مگر اين خيلي عجيب است كه يك نفر بخواهد مربي نباشد؟ و مگر قرار است همه بخواهند مربي باشند و براي مربيگري سر و دست بشكنند؟ اي خاك بر سرمان كه براي كار طاقت‌فرسا و اعصاب خراب كني مثل مربيگري، از سر و كول هم بالا مي‌رويم.

رفتم اتاق آقاي رئيس اداره‌ي آموزشگاه‌هاي رانندگي. معطلم كرد. بعدش خواست بگويد خيلي زرنگ و اينكاره است و من حتماً بايد بروم از آخرين آموزشگاهي كه كار كرده‌ام برايش نامه بياورم... كه گفتم: آخرين آموزشگاه مال بابام بود كه تعطيل شد... چن سال پيش... از اون موقع كار مربيگري نكردم تا حالا...

آقاي رئيس يك حالي شد در واقع. ديدم. كلي متأسف و متأثر شد وقتي يادش آمد پدرم چهارسال دويد و بهره‌ي پول داد بدون اينكه جواز آموزشگاهش را گرفته باشد حتي، و بعد هم سر يك سال (سال 86) چه بلايي به سرش آوردند و چطور در آموزشگاهش را يك روزه تخته كردند و ما را از زندگي ساقط كردند و يك سال چقدر رفت و آمد و پيش دانه دانه‌ي اين‌ها خودش را خرد كرد كه جوازش را پس بگيرد و نتوانست و آخرش مجبور شد ملك و جواز را به مفت خدا به يك ديو.ثي بفروشد و برود راننده تاكسي بشود... و زن و بچه‌اش كه پيش از اين ماجراها دو طبقه خانه‌ي 140 متري و دو تا ماشين داشتند، به وضعي افتادند كه هفت هشت سال (از سال 81) اجاره‌نشيني كنند تا اين آموزشگاه سر و سامان بگيرد و آخرش هم كه همه چيز داغان شد و از دست رفت، بروند توي يك آپارتمان 60 متري طبقه‌ي چهارم بدون آسانسور بنشينند...

آقاي رئيس به گمانم خودش يادش آمد كه من كي‌ام و چرا حالا آنجا روبرويش ايستاده‌ام و چرا حق ندارد از من نامه‌ي تسويه حساب بخواهد... سرش را پايين انداخت و آهي كشيد. بعد يك كاغذ A4 را از وسط نصف كرد و ازم خواست كه فقط بنويسم كه نمي‌خواهم ديگر مربي باشم و گواهينامه‌ام را مي‌خواهم.

وقتي پرونده‌ام را بهم داد، بهش گفتم: مرسي. خسته نباشيد.

آخر آقاي رئيس خودش خيلي خسته بود. ديدم.

جلوي باجه خانم كارمند مسئول تحويل، نگاهي به گزارش و پرونده‌ام انداخت و براي اينكه بهم ثابت كند كه اينكاره است و خيلي فيلان است، گفت كه بايد توي نامه‌ام به تعطيلي آموزشگاه اشاره مي‌كرده‌ام. من يك جاييم خيلي درد گرفت. هر وقت كه اسم آموزشگاه پدرم مي‌آيد من يك جاييم، يك جايي آن توهايم درد مي‌گيرد. اما خانمه گويا از اين مرض من خبر نداشت كه هي آموزشگاه آموزشگاه مي‌كرد... گفتم: آموزشگاه فيلان تعطيل شده... صداي يك خانمي بغل دستم آمد كه گفت: اون كه خيلي وقته... برگشتم و يك چهره‌ي آشنا ديدم كه يادم نمي‌آمد كجا ديده‌امش. داشت با تأسف به ماجراي پدرم اشاره مي‌كرد. ازم پرسيد: اونجا كار مي‌كردي؟

-          بابام بود!

يكهو برگشت و چشم‌هايش گرد شد و پرسيد من فلاني هستم و آيا او را يادم نمي‌آيد؟ آموزشگاه فلان؟ منشي بوده؟

يادم آمد. خانم بابايي.

بهش گفتم: به اون نشون كه هيچوقت نمي‌نشستي روي صندلي كه يه وقت چاق نشي. هميشه سرپا بودي!

خانم بابايي خيلي غصه خورد براي پدرم و آموزشگاه‌مان و از روزگار خوب كسي كه ملك و جواز را از ما خريد تعريف كرد و... خانم كارمند مسئول تحويل كه شاهد گفتگوي ما بود، خودش خجالت كشيد و ديگر چيزي نگفت. گواهينامه را از پرونده جدا كرد و داد دستم و ازم امضا گرفت.

بيرون آمدني از جلوي مسئول پذيرش كه رد مي‌شدم وسوسه شدم كه بروم ازش بپرسم چرا گفت خير باشد انشاءالله... نپرسيدم...

به در و ديوار نگاه مي‌كردم... به ساختمان‌ها... يك آب معدني خنك خريدم و توي آفتاب خط سبز را گرفتم و رفتم تا رسيدم به در خروجي...

به پشت سرم نگاه هم نكردم. گوشي‌ام را گرفتم و زدم بيرون. بيرون از اينجا شايد كمتر اين كلمه را بشنوم:

آموزشگاه رانندگي!

جمعه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۱

258: كافه گودر

+ نوشته شده در جمعه نوزدهم خرداد 1391 ساعت 0:26 شماره پست: 311

بايد يك كاري باشد. يك كاري غير از قهوه دم كردن و خوردن و بيخوابي گرفتن. يك كاري غير از نوشتن و گذاشتن روي نت. يك كاري غير از دست گرفتن گوشي و هي چپ و راست زنگ زدن به تمام آدم‌هايي كه مي‌شناسي. بايد يك كاري باشد غير از مردن...كه آدم وقتي عصر پنجشنبه دلش گرفت برود انجام بدهد.
هر وقت يك سر مي‌روم گوگل ريدر ناراحت مي‌شوم. حالم بد مي‌شود. هي نوت‌هاي قديمي بچه‌ها را مي‌خوانم... شب آخر يادم مي‌آيد كه همه عزا گرفته بودند و مي‌دانستند كه از فردا ديگر گودري در كار نيست و به جاي آن شوت مي‌شويم توي گوگل‌پلاس... بعد اصلاً گودر شده بود مجلس ختم مرده... و بعدتر، حالا... شده قبرستان... با سنگ قبرهاي شكسته... با اسامي آشنا... با خاطرات دور هم بودن‌هاي هر شب‌مان و ژانرهاي شبانه و حمـ.لات دسته‌جمعي به صفحه‌ي آن‌هايي كه قرار بود سوژه بشوند براي خنده...
نمي‌خواهم باز از گودر بنويسم. احمقانه به نظر مي‌رسد. خواهيد گفت آنهم يك سرويس اجتماعي بود، مثل اف‌.بي و جي‌پلاس و تو.ييتر و هزار كوفت ديگر. نه نبود. شما نمي‌دانيد. گودر يك جايي بود كه آدم‌هاي نسل من، آدم‌هايي كه هنوز خواندن را، وبلاگ خواندن را دوست داشتند، مي‌رفتند آنجا كه بخوانند.
فكر كن آدم‌هاي ساكتي كه هر روز فقط براي خواندن كتاب به كتابخانه مي‌روند كم‌كم خجولانه و بعد بي‌پرواتر و گستاخ‌تر با هم سر صحبت را باز كنند. بعد اين‌ها بشوند يك شبكه از آدم‌ها. آدم‌هاي ژانر «كتابخوان». بعد بحث‌هاي جدي بين‌شان در بگيرد. حتي بحث‌هاي شوخي. بعد آنقدر زياد بشوند كه يك خري به سرش بزند بيايد روي اين كتابخانه‌ي خراب‌شده سرمايه‌گذاري كند و اين تالار مطالعه را كه حالا به تالار گفتگو تبديل شده و امكانات يك تالار گفتگو را هم ندارد، تبديل به يك پارك كند و تاب و سرسره بزند و كافي‌شاپ بغلش بزند و امكانات تفريحي و ارتباطي برايش تعبيه كند و آدم‌هاي بيشتري را جذب آن كند و چه بسا كه بر و بچه‌هاي سابق هم بگويند دستت درد نكند و چقدر ما الأن داراي رفاه اجتماعي هستيم...
يك كافي‌شاپي بود توي يك پاركي كمي دورتر از خانه‌مان. از سال 85 من و گولي پاتوق‌مان آنجا بود. به چند علت:
1.    ارزان بود.
2.    خلوت بود و فقط محلي‌ها و بچه‌هاي پارك و چند تا پيرمرد مي‌شناختندش.
3.    وسط يك پارك بود و نه نبش يك خيابان شلوغ و بنابراين از فنچ‌هاي عاشق آنجا خبري نبود.
4.    كافه‌چي يك احمد‌آقايي بود (كه اگرچه معتاد بود طفلك) ولي خيلي بامرام بود و خيلي وقت‌ها كه حتي زياد مي‌نشستيم و مهمان هم داشتيم و دو-سه تا قوري چاي مي‌گرفتيم، پايمان يك قوري حساب مي‌كرد و حتي گاهي هرچه اصرار مي‌كرديم پول هم نمي‌گرفت به حساب آشنايي و دوستي.
5.    من و گولي آنوقت‌ها دوست بوديم و خوش نداشتيم كه توي جاهاي شلوغ كه امكان رؤيت شدن‌مان با هم بيشتر بود، ول بگرديم و جاهاي دنج و بي‌سر و صدا را ترجيح مي‌داديم.
6.    قصد داشتيم آنجا را تبديل به پاتوق جلسات ادبي و داستان‌خواني‌مان بكنيم كه... نشد.

خلاصه سر سياه زمستان كافه به دليل گراني اجاره‌بهايش براي مستأجرين تعطيل شد. بعد هي كافه‌چي‌هاي ديگر و عوض كردن دكوراسيون و ميز و صندلي و رنگ در و ديوار و زدن باشگاه بيليارد و سفره‌خانه سنتي در طبقه پايين و باز هم تعطيلي و ...
ديگر آنجا براي ما كافه نشد كه نشد. هر چند ماه يك بار آدم جديدي پيدا مي‌شد و مي‌آمد كافه‌ي جديدي آنجا داير مي‌كرد و بعد دخل و خرجش نمي‌خواند و مي‌بست و مي‌رفت. و بعد از آن بود كه ما به كلي آواره شديم و به گمانم همين قضايا بود كه باعث شد ازدواج كنيم و خانه را تبديل به پاتوق كنيم! (بدينوسيله از مسئولين تشكر مي‌كنم كه با تعطيلي كافه‌ها و كار گذاشتن گشت‌هاي ار.شاد بيشتر و بيشتر بر سر كوي و برزن، باعث بالا رفتن ميانگين ازدواج در جامعه مي‌شوند.)
چه خاطراتي از آنجا دارم. چه ماه رمضان‌ها كه سر افطار با بساط حليم و نان بربري و پنير و آش نمي‌رفتيم كافه‌مان و به احمد‌آقا نمي‌گفتيم: يه قوري چاي بزرگ بي‌زحمت!... چه عصرها كه نامه‌هاي يادداشت‌گونه‌اي را كه برايش مي‌نوشتم، همان‌جا روبروي چشم خودم آنطرف ميز باز نمي‌كرد و نمي‌خواند. چه آدم‌هايي كه با خودمان آنجا نبرديم و به چاي و كيك مهمان نكرديم...
حالا خانه‌مان را آورده‌ايم چند تا كوچه بالاتر از همان پارك. هر روز در مسير خانه از روبرويش رد مي‌شوم... كافه‌چي جديدي كافه‌مان را اجاره كرده و احمد‌آقا و دوستانش معمولاً همان دور و بر يك جايي توي چمن‌ها فرش پهن كرده‌اند و بساط قلـ.يان و گپ دارند... هنوز گاهي عصرهاي تابستان روي نيمكت‌هاي آنجا بستني مي‌خوريم و حرف مي‌زنيم... اما كافه‌ي ما، ديگر همان كافه نشد.
يك بار زمستان با گولي از وسط پارك رد مي‌شديم. به عادت هميشه رفتيم سمت كافه. بسته بود. احمد آقا همان دور و بر داشت توي جمع دوستانش چاخان مي‌كرد و مي‌خنديدند. ما را كه ديد آمد جلو. خيلي گرم گرفت. بعد هم به عادت هميشه، انگار كه هنوز خودش را صاحب آن كافه بداند و از اينكه نمي‌تواند از ما پذيرايي كند شرمنده باشد، از دكه‌ي كنار كافه براي‌مان دو تا كافي‌ميكس گرفت و كمي به عادت قديم گپ زديم.
انگار بود كه سال‌ها مي‌شناسيم‌اش. كه هنوز چيزي آنجا پاگيرش كرده بود. چيزي از جنس همين دوستي‌ها. همين آدم‌هايي كه سر سياه زمستان مي‌آيند از شيشه‌هاي كثيف كافه سرك مي‌كشند و مي‌پرسند:‌ هنوز تعطيله؟ نمي‌دونيد كي باز ميشه؟

پ.ن: اين يك مجسمه‌ي پسر و دختر بود كه همديگر را كامل مي‌كردند. پسره دست من ماند و دختره دست گولي. همان موقع سر ميز با مداد ابرويم زيرش را امضا كرديم. ولنتاين 85. كافه پيروزي. ساعت 18:21

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۱

257: شوهرم؟ آه بله شوهرم!

+ نوشته شده در سه شنبه شانزدهم خرداد 1391 ساعت 13:25 شماره پست: 310
اتوبوس بی آر تی. توی قسمت زنانه نشسته ام و صندلی ام رو به قسمت آقایان است. توی قسمت مردانه ایستاده و نمی بینمش. اتوبوس شلوغ است.

ایستگاه بعد اتوبوس خلوت می شود. آنجاست. ایستاده کنار پنجره. دست به سینه بهم لبخند می زند از دور. کمی شکلک در می آورد.

از دستش دلخورم. در واقع بیشتر وقت ها از دستش کلافه ام. بعد او هی سعی می کند پاپی بشود و توجه ام را جلب کند و بعد دلخور می شود از سکوت و قیافه گرفتنم و مشاجره می کنیم و دلخوری ها از آنجا شروع می شود. همیشه کلافگی من از کارهای بی موقع و وقت نشناسی اش و شوخی های بیجا و بی توجهی اش به یک سری چیزهاست که منجر به سکوت و اخم و گرفتگی ام می شود. بعد او به جای اینکه یا معذرت خواهی کند و متوجه اشتباهش بشود، یا اگر غرورش اجازه نمی دهد لااقل سکوت کند و دست از سرم بردارد و بگذارد توی حال خودم باشم، هی به پر و پایم می پیچد و گیر می دهد تا صدایم در می آید و عصبی و کلافه می شوم و یک چیز بدی بهش می گویم و بعد خر بیار و باقالی بار کن. قهر و قهرکشی و ادا و اصول.

مدت طولانی از همان جا که نشسته ام به او که کنار پنجره اتوبوس ایستاده و خندان بهم نگاه می کند، خیره شده ام. و احتمالاً در این وضعیت چهره ام شبیه سنگ شده و هیچ حالتی ندارد. چون که دارم به چیزهای بدی در مورد خودم و رابطه ام با او فکر می کنم. هرچه هست افکار منفی ای است و وقتی که به چیزهای بد فکر میکنم، قیافه ام بیحالت و سنگی می شود.

بهش نگاه می کنم. به مرد نسبتاً لاغر و عینکی ای که کنار پنجره اتوبوس ایستاده. انگار غریبه است برایم. انگار نمی شناسمش. شوهرم... شوهر من... این شوهر من است؟ به معنی کلمه ی شوهر و عبارت شوهر من فکر می کنم. از اولش می خواستم که اینطور بشود؟ که شوهر داشته باشم؟ که یک نفر آن طرف ایستاده باشد و برایم شکلک در بیاورد و شوهر من باشد؟

گیج شده ام. به معنی کلمات فکر می کنم. کلمات از دستم فرار می کنند و کمی دورتر، کنار یک پنجره ای می ایستند و برایم شکلک در می آورند و می خندند. ارتباط شان را با خودم نمی فهمم.

هنوز با چهره ای سنگی بهش خیره شده ام. حالا دیگر شکلک در نمی آورد. کنجکاوی و نگرانی را ته نگاهش می بینم. پیاده که می شویم ازم می پرسد، داشتی به چی فکر می کردی؟ کمی سکوت می کنم و سعی می کنم به یاد بیاورم...

- تو فکر می کنی داشتم به چی فکر می کردم؟

- به چیزای بد. چیزای منفی. تو که در مورد من «خوب» فکر نمی کنی قاعدتاً! مثلاً این دیگه کی بود اومد شوهر ما شد و ...

- اوهوم.(ترجیح می دهم «حرف» نزنم. حرف بزنم مجبورم دروغ بگویم. دروغ نگویم هم بد می شود. دعوا و جر و بحث می شود. پس سعی می کنم تا آنجا که ممکن است حرف نزنم.)

- یه وقتا جوری رفتار می کنی که من فکر می کنم انگار بابات تو رو به زور به من داده!

شاید اگر شما باشید از همین دیالوگ به این سوالات برسید که: نکند راست می گوید؟ نکند رفتار من نامهربان و سرد است؟ نکند من از ازدواجم راضی نیستم؟ نکند چیزی دارد غلط پیش می رود؟ شاید من اصلاً دلم نمی خواسته ازدواج کنم، و شرایط مرا مجبور به ازدواج کرده؟ نکند احساس واقعی ام است که در رفتارم بروز پیدا کرده؟...

اما من از این دیالوگ فقط به یک نتیجه می رسم: مردی که کنار پنجره ایستاده و لبخند می زند... مرد غریبه... شوهرم... مرا خوب شناخته و افکارم را می خواند!

بعد انگار چراغ هایی ناپیدا در سقف اتوبوسی که به سمت هیچ جهت نمی رود روشن می شود... و من مرد کنار پنجره را به جا می آورم...

شوهرم!

آه بله! شوهرم!