دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۱

259: سندروم آموزشگاه رانندگي

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم خرداد 1391 ساعت 17:6 شماره پست: 312
ديروز صبح رفتم شهرك آزمايش كه كارت مربيگري رانندگي‌ام را بدهم و گواهينامه‌ام را پس بگيرم.

آقا ما نخواستيم مربي باشيم. گور پدرتان با آن آموزشگاه‌هاي رانندگي‌تان، با آن زن‌هاي خنگي كه مي‌فرستيد پيش آدم كه رانندگي يادشان بدهيم. با آن ترافيك و كوچه و خيابان‌تان. همان گواهينامه‌ي خودمان را بدهيد برويم گورمان را گم كنيم. ما اصلاً شايد حالا حالاها پشت فرمان هيچ ماشيني هم ننشستيم با اين گرا.ني بنزين و ماشين...

صبحش با مامان مي‌روم بيمارستان صدر. روي نيمكت‌هاي انتظار مي‌نشينم تا مامان برود براي خودش نوبت بگيرد. حالش اصلاً بد نيست. فقط محض اطمينان مي‌خواهد تست ورزش براي قلبش بدهد. زن‌ها را كه ديده‌ايد. تا دكترهاي برنامه‌ي صبح و زندگي يا خانواده يك چيزي بگويند يا يكي از اقوام كارش به بيمارستان بكشد، اينها هم تب و لرز مي‌كنند و سكته ناقص مي‌زنند و ايـ.دز و هپا.تيت مي‌گيرند.

يك عالمه پيرزن و پيرمرد مريض و دردمند آنجا مي‌بينم. ترحم‌آورند. رقت‌انگيزند. تنها و بي‌پول بدون اينكه حتي، «بيمه كند حمايت». آدم كه پير مي‌شود نمي‌تواند دلش را به بچه‌هايش خوش كند. اصلاً نمي‌تواند دلش را به هيچ چيزي كه روي كاغذ نوشته نشده باشد و مهر و امضا پايش نباشد، خوش كند. در چنين زمانه‌اي هستيم متأسفانه. و ارزش‌هاي اخلاقي، فلان شده‌اند و اين‌ها. بعدش سر پيري كله‌ي صبح پا بشوي با اتوبوس و مترو بروي بيمارستاني در آن سر شهر. ساعت‌ها منتظر بماني تا دكتر توي دفترچه‌ات داروهاي خارجي بنويسد و تو بروي داروخانه و باز هم بيمه نكند حمايت و مجبور بشوي كرور كرور پول بدهي بابت داروهايت. اين شد زندگي؟ بزنم بروم از اين خراب شده. اينجا به آدم اندازه‌ي سگ هم ارزش نمي‌گذارند.

بعد از دو ساعت معطلي و ساعت 6 صبح از خواب و خوراكم زدن و توي گرما الاف كوچه خيابان شدن، تازه مامان متوجه مي‌شود كه تاريخ اعتبار دفترچه بيمه‌اش گذشته! هيچي. دست از پا درازتر برمي‌گرديم. بعد سوار مترو مي‌شويم:‌ مامان سمت خانه. من سمت شهرك آزمايش.

نمي‌دانم چرا كند راه مي‌رفتم. خودم هم متوجه بودم كه حركاتم اسلوموشن شده است. يك چيزي بود. يك چيز رواني. اصلاً عجله و شوقي نداشتم. به هيچ سمتي. حتي حس حركت نداشتم. حقيقتش اين است كه اعتبار ده‌ساله‌ي گواهينامه‌ام هم تا دو ماه ديگر تمام مي‌شود و من در اين ده سال حتي يك سال مداوم رانندگي نكرده‌ام. فقط آن هشت نه ماهي كه مربي بودم و آنهم از سر اجبار كاري. مدام با استرس و ور زدن‌هاي تكراري عين نوار ضبط شده توي آن گرماي تابستان 84... پس چرا بايد براي پس دادن آن كارت كو.فتي مربيگري غصه‌ام مي‌شد يا از پس گرفتن گواهينامه‌ام ذوق مي‌كردم؟ «مرا تبار خوني گل‌ها به زيستن متعهد كرده‌ست/ مي‌دانيد؟»

زير آفتاب سلانه سلانه رفتم سمت اتاق بازرسي. يك خانمي كه به نظر خودش خيلي زرنگ و اينكاره بود، گوشي‌ام را گرفت و كيفم را گشت و يك شماره‌ي مقوايي پرت كرد جلويم. راستش تا قبل از اينكه خانمه كيفم را بگردد، اصلاً به صرافت اين نيفتاده بودم كه چه چيزهايي ممكن است توي كيفم باشد يا بهتر است گوشي‌ام را رمزگذاري كنم و خاموشش كنم يا مثلاً سيمكارت و حافظه جانبي‌ام را در بياورم يا اگر بهم چادر بدهند و مجبورم كنند توي آن گرما بپوشم چه...؟ توي آن گرما به تنها چيزي كه فكر كرده بودم اين بود كه كدام ماشين‌ها را سوار بشوم و دقيقاً كجا پياده بشوم كه مجبور به پياده‌روي زير آفتاب نشوم.

خط سبز را گرفتم و رفتم. خانمي هم كه توي اتوبوس راهنمايي‌ام كرده بود و با من پياده شده بود و با من وارد شده بود و با من گوشي‌اش را تحويل داده بود، خط آبي را گرفت و رفت. او مي‌رفت كه مربي بشود. من مي‌رفتم كه از مربيگري خلاص بشوم. سه تا خط بودند در واقع و من هرچه منتظر شدم كه راهم از خانم آبي جدا بشود، نشد. رفتيم و رفتيم و هيچ گرگ و پلنگي هم سر راه‌مان نديديم و بهش هم قول نداديم كه برويم و غذا بخوريم و چاق بشويم و گنده بشويم و بعد بياييم آن‌ها ما را بخورند. آخرش هم همه‌ي خطوط به يك ساختمان منتهي شدند! خوب، مگر مرض داريد؟ مثلاً مي‌خواستيد بگوييد خير سرتان خيلي اينكاره هستيد و آدم‌هاي قانونمند و خط‌بازي هستيد؟ آنهمه زمين ملت را قبضه كرده‌ايد و يك عالمه ساختمان تويش ساخته‌ايد و آخرش هم همه را مي‌فرستيد يكجا؟

وارد كه شدم به مسئول پذيرش كه قاعدتاً مثل تمام كارمندان آنجا سر و وضع نظامي داشت گفتم: مربي بودم، حالا ميخوام كارت و بدم گواهينامه رو بگيرم . كجا بايد برم؟

يارو پيش از هر جوابي در آمد با صدايي غرررررررررررا گفت:

خييييييييييير باشه انشالا! بايد برين انتهاي راهرو، در شيشه‌اي سمت فيلان و اتاق فيلان و آقاي فيلان.

بعدش من همانطوري كه داشتم توي راهرو بالا پايين مي‌رفتم و از اين اتاق به آن اتاق پاس داده مي‌شدم، به اين فكر مي‌كردم كه چرا گفت: خير باشه انشالا؟ مگر اين خيلي عجيب است كه يك نفر بخواهد مربي نباشد؟ و مگر قرار است همه بخواهند مربي باشند و براي مربيگري سر و دست بشكنند؟ اي خاك بر سرمان كه براي كار طاقت‌فرسا و اعصاب خراب كني مثل مربيگري، از سر و كول هم بالا مي‌رويم.

رفتم اتاق آقاي رئيس اداره‌ي آموزشگاه‌هاي رانندگي. معطلم كرد. بعدش خواست بگويد خيلي زرنگ و اينكاره است و من حتماً بايد بروم از آخرين آموزشگاهي كه كار كرده‌ام برايش نامه بياورم... كه گفتم: آخرين آموزشگاه مال بابام بود كه تعطيل شد... چن سال پيش... از اون موقع كار مربيگري نكردم تا حالا...

آقاي رئيس يك حالي شد در واقع. ديدم. كلي متأسف و متأثر شد وقتي يادش آمد پدرم چهارسال دويد و بهره‌ي پول داد بدون اينكه جواز آموزشگاهش را گرفته باشد حتي، و بعد هم سر يك سال (سال 86) چه بلايي به سرش آوردند و چطور در آموزشگاهش را يك روزه تخته كردند و ما را از زندگي ساقط كردند و يك سال چقدر رفت و آمد و پيش دانه دانه‌ي اين‌ها خودش را خرد كرد كه جوازش را پس بگيرد و نتوانست و آخرش مجبور شد ملك و جواز را به مفت خدا به يك ديو.ثي بفروشد و برود راننده تاكسي بشود... و زن و بچه‌اش كه پيش از اين ماجراها دو طبقه خانه‌ي 140 متري و دو تا ماشين داشتند، به وضعي افتادند كه هفت هشت سال (از سال 81) اجاره‌نشيني كنند تا اين آموزشگاه سر و سامان بگيرد و آخرش هم كه همه چيز داغان شد و از دست رفت، بروند توي يك آپارتمان 60 متري طبقه‌ي چهارم بدون آسانسور بنشينند...

آقاي رئيس به گمانم خودش يادش آمد كه من كي‌ام و چرا حالا آنجا روبرويش ايستاده‌ام و چرا حق ندارد از من نامه‌ي تسويه حساب بخواهد... سرش را پايين انداخت و آهي كشيد. بعد يك كاغذ A4 را از وسط نصف كرد و ازم خواست كه فقط بنويسم كه نمي‌خواهم ديگر مربي باشم و گواهينامه‌ام را مي‌خواهم.

وقتي پرونده‌ام را بهم داد، بهش گفتم: مرسي. خسته نباشيد.

آخر آقاي رئيس خودش خيلي خسته بود. ديدم.

جلوي باجه خانم كارمند مسئول تحويل، نگاهي به گزارش و پرونده‌ام انداخت و براي اينكه بهم ثابت كند كه اينكاره است و خيلي فيلان است، گفت كه بايد توي نامه‌ام به تعطيلي آموزشگاه اشاره مي‌كرده‌ام. من يك جاييم خيلي درد گرفت. هر وقت كه اسم آموزشگاه پدرم مي‌آيد من يك جاييم، يك جايي آن توهايم درد مي‌گيرد. اما خانمه گويا از اين مرض من خبر نداشت كه هي آموزشگاه آموزشگاه مي‌كرد... گفتم: آموزشگاه فيلان تعطيل شده... صداي يك خانمي بغل دستم آمد كه گفت: اون كه خيلي وقته... برگشتم و يك چهره‌ي آشنا ديدم كه يادم نمي‌آمد كجا ديده‌امش. داشت با تأسف به ماجراي پدرم اشاره مي‌كرد. ازم پرسيد: اونجا كار مي‌كردي؟

-          بابام بود!

يكهو برگشت و چشم‌هايش گرد شد و پرسيد من فلاني هستم و آيا او را يادم نمي‌آيد؟ آموزشگاه فلان؟ منشي بوده؟

يادم آمد. خانم بابايي.

بهش گفتم: به اون نشون كه هيچوقت نمي‌نشستي روي صندلي كه يه وقت چاق نشي. هميشه سرپا بودي!

خانم بابايي خيلي غصه خورد براي پدرم و آموزشگاه‌مان و از روزگار خوب كسي كه ملك و جواز را از ما خريد تعريف كرد و... خانم كارمند مسئول تحويل كه شاهد گفتگوي ما بود، خودش خجالت كشيد و ديگر چيزي نگفت. گواهينامه را از پرونده جدا كرد و داد دستم و ازم امضا گرفت.

بيرون آمدني از جلوي مسئول پذيرش كه رد مي‌شدم وسوسه شدم كه بروم ازش بپرسم چرا گفت خير باشد انشاءالله... نپرسيدم...

به در و ديوار نگاه مي‌كردم... به ساختمان‌ها... يك آب معدني خنك خريدم و توي آفتاب خط سبز را گرفتم و رفتم تا رسيدم به در خروجي...

به پشت سرم نگاه هم نكردم. گوشي‌ام را گرفتم و زدم بيرون. بيرون از اينجا شايد كمتر اين كلمه را بشنوم:

آموزشگاه رانندگي!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر