+ نوشته شده در جمعه نوزدهم خرداد 1391 ساعت 0:26 شماره پست: 311
بايد يك كاري باشد. يك كاري غير از قهوه دم كردن و خوردن و بيخوابي گرفتن. يك كاري غير از نوشتن و گذاشتن روي نت. يك كاري غير از دست گرفتن گوشي و هي چپ و راست زنگ زدن به تمام آدمهايي كه ميشناسي. بايد يك كاري باشد غير از مردن...كه آدم وقتي عصر پنجشنبه دلش گرفت برود انجام بدهد.
هر وقت يك سر ميروم گوگل ريدر ناراحت ميشوم. حالم بد ميشود. هي نوتهاي قديمي بچهها را ميخوانم... شب آخر يادم ميآيد كه همه عزا گرفته بودند و ميدانستند كه از فردا ديگر گودري در كار نيست و به جاي آن شوت ميشويم توي گوگلپلاس... بعد اصلاً گودر شده بود مجلس ختم مرده... و بعدتر، حالا... شده قبرستان... با سنگ قبرهاي شكسته... با اسامي آشنا... با خاطرات دور هم بودنهاي هر شبمان و ژانرهاي شبانه و حمـ.لات دستهجمعي به صفحهي آنهايي كه قرار بود سوژه بشوند براي خنده...
نميخواهم باز از گودر بنويسم. احمقانه به نظر ميرسد. خواهيد گفت آنهم يك سرويس اجتماعي بود، مثل اف.بي و جيپلاس و تو.ييتر و هزار كوفت ديگر. نه نبود. شما نميدانيد. گودر يك جايي بود كه آدمهاي نسل من، آدمهايي كه هنوز خواندن را، وبلاگ خواندن را دوست داشتند، ميرفتند آنجا كه بخوانند.
فكر كن آدمهاي ساكتي كه هر روز فقط براي خواندن كتاب به كتابخانه ميروند كمكم خجولانه و بعد بيپرواتر و گستاختر با هم سر صحبت را باز كنند. بعد اينها بشوند يك شبكه از آدمها. آدمهاي ژانر «كتابخوان». بعد بحثهاي جدي بينشان در بگيرد. حتي بحثهاي شوخي. بعد آنقدر زياد بشوند كه يك خري به سرش بزند بيايد روي اين كتابخانهي خرابشده سرمايهگذاري كند و اين تالار مطالعه را كه حالا به تالار گفتگو تبديل شده و امكانات يك تالار گفتگو را هم ندارد، تبديل به يك پارك كند و تاب و سرسره بزند و كافيشاپ بغلش بزند و امكانات تفريحي و ارتباطي برايش تعبيه كند و آدمهاي بيشتري را جذب آن كند و چه بسا كه بر و بچههاي سابق هم بگويند دستت درد نكند و چقدر ما الأن داراي رفاه اجتماعي هستيم...
يك كافيشاپي بود توي يك پاركي كمي دورتر از خانهمان. از سال 85 من و گولي پاتوقمان آنجا بود. به چند علت:
1. ارزان بود.
2. خلوت بود و فقط محليها و بچههاي پارك و چند تا پيرمرد ميشناختندش.
3. وسط يك پارك بود و نه نبش يك خيابان شلوغ و بنابراين از فنچهاي عاشق آنجا خبري نبود.
4. كافهچي يك احمدآقايي بود (كه اگرچه معتاد بود طفلك) ولي خيلي بامرام بود و خيلي وقتها كه حتي زياد مينشستيم و مهمان هم داشتيم و دو-سه تا قوري چاي ميگرفتيم، پايمان يك قوري حساب ميكرد و حتي گاهي هرچه اصرار ميكرديم پول هم نميگرفت به حساب آشنايي و دوستي.
5. من و گولي آنوقتها دوست بوديم و خوش نداشتيم كه توي جاهاي شلوغ كه امكان رؤيت شدنمان با هم بيشتر بود، ول بگرديم و جاهاي دنج و بيسر و صدا را ترجيح ميداديم.
6. قصد داشتيم آنجا را تبديل به پاتوق جلسات ادبي و داستانخوانيمان بكنيم كه... نشد.
خلاصه سر سياه زمستان كافه به دليل گراني اجارهبهايش براي مستأجرين تعطيل شد. بعد هي كافهچيهاي ديگر و عوض كردن دكوراسيون و ميز و صندلي و رنگ در و ديوار و زدن باشگاه بيليارد و سفرهخانه سنتي در طبقه پايين و باز هم تعطيلي و ...
ديگر آنجا براي ما كافه نشد كه نشد. هر چند ماه يك بار آدم جديدي پيدا ميشد و ميآمد كافهي جديدي آنجا داير ميكرد و بعد دخل و خرجش نميخواند و ميبست و ميرفت. و بعد از آن بود كه ما به كلي آواره شديم و به گمانم همين قضايا بود كه باعث شد ازدواج كنيم و خانه را تبديل به پاتوق كنيم! (بدينوسيله از مسئولين تشكر ميكنم كه با تعطيلي كافهها و كار گذاشتن گشتهاي ار.شاد بيشتر و بيشتر بر سر كوي و برزن، باعث بالا رفتن ميانگين ازدواج در جامعه ميشوند.)
چه خاطراتي از آنجا دارم. چه ماه رمضانها كه سر افطار با بساط حليم و نان بربري و پنير و آش نميرفتيم كافهمان و به احمدآقا نميگفتيم: يه قوري چاي بزرگ بيزحمت!... چه عصرها كه نامههاي يادداشتگونهاي را كه برايش مينوشتم، همانجا روبروي چشم خودم آنطرف ميز باز نميكرد و نميخواند. چه آدمهايي كه با خودمان آنجا نبرديم و به چاي و كيك مهمان نكرديم...
حالا خانهمان را آوردهايم چند تا كوچه بالاتر از همان پارك. هر روز در مسير خانه از روبرويش رد ميشوم... كافهچي جديدي كافهمان را اجاره كرده و احمدآقا و دوستانش معمولاً همان دور و بر يك جايي توي چمنها فرش پهن كردهاند و بساط قلـ.يان و گپ دارند... هنوز گاهي عصرهاي تابستان روي نيمكتهاي آنجا بستني ميخوريم و حرف ميزنيم... اما كافهي ما، ديگر همان كافه نشد.
يك بار زمستان با گولي از وسط پارك رد ميشديم. به عادت هميشه رفتيم سمت كافه. بسته بود. احمد آقا همان دور و بر داشت توي جمع دوستانش چاخان ميكرد و ميخنديدند. ما را كه ديد آمد جلو. خيلي گرم گرفت. بعد هم به عادت هميشه، انگار كه هنوز خودش را صاحب آن كافه بداند و از اينكه نميتواند از ما پذيرايي كند شرمنده باشد، از دكهي كنار كافه برايمان دو تا كافيميكس گرفت و كمي به عادت قديم گپ زديم.
انگار بود كه سالها ميشناسيماش. كه هنوز چيزي آنجا پاگيرش كرده بود. چيزي از جنس همين دوستيها. همين آدمهايي كه سر سياه زمستان ميآيند از شيشههاي كثيف كافه سرك ميكشند و ميپرسند: هنوز تعطيله؟ نميدونيد كي باز ميشه؟
پ.ن: اين يك مجسمهي پسر و دختر بود كه همديگر را كامل ميكردند. پسره دست من ماند و دختره دست گولي. همان موقع سر ميز با مداد ابرويم زيرش را امضا كرديم. ولنتاين 85. كافه پيروزي. ساعت 18:21
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر