چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۲

310: آموزش گام به گام پُست مدرنيسم



داريم با «ميم» فيلم ترسناك تماشا مي‌كنيم. ساعت سه صبح. من قبلاً دوبار فيلم را ديده‌ام بهش مي‌گويم:
من از اين پسره خوشم مياد. كم سن و ساله‌ها... ولي نمي‌دونم چرا از پسراي اين تيپي خوشم مياد.
- با اين پك و پوزش؟ موهاش هم كه هميشه جلو چشاشه. نه بابا. مالي نيس.
+ قيافه‌شو نمي‌گم. يه چيزي توي رفتارشه. مرداي اين مدلي هميشه جذبم كردن. (همزمان دارم به عشق‌هاي دوره‌ي نوجواني‌ام فكر مي‌كنم...)
- آخه اين چيش جذابه؟
+ ببين پسراي اخمو كه با دخترا نمي‌لاسن و درون‌گرا و سنگين هستن و سرشون به كار خودشونه رو ميگم. اصلاً اولين ويژگي يه مرد كه مي‌تونه منو فراري بده اينه كه اجتماعي و معركه‌گير و خوش سر و زبون باشه.
مي‌رسد به صحنه‌اي از فيلم كه پسره دارد آب‌دعا به سر و صورت و شانه‌ها و دست و پاي دختره مي‌مالد كه در مقابل ارواح شرور ايمن باشد و اين وسط ناخودآگاه دستش به سمت سينه‌ي دختره و زير لبه‌ي تاپش سر مي‌خورد... دختره كه تم مذهبي دارد و كم سن و سال هم هست خجالت مي‌كشد و خودش را پس مي‌كشد و مي‌پرسد كه حتماً لازم است كه اين آب مقدس به «همه‌جا» ماليده شود؟ پسره دست و پايش را جمع مي‌كند و مي‌گويد نه.
«ميم» متفكر لبخند مي‌زند و مي‌گويد:
حالا مي‌فهمم چرا مي‌گي ازش خوشت مياد. اين خيلي صكسيه!
بعد دوباره در رفتار پسره دقت مي‌كند و مي‌گويد:
آره. خيلي صكسيه.
من حتي نمي‌دانم صكسي چيست و به چه مي‌گويند صكسي. من چشم‌هاي سياه را دوست دارم. مخصوصاً اگر در صورت سپيد و گردي نشسته باشد كه روي پيشاني‌اش طره‌اي از موي صاف سياه افتاده باشد. باقي‌اش برايم مهم نيست. بيني. لب و دهان. هيچ‌چيز. فقط چشم‌ و ابروي مشكي و موي سياه صاف. چشم‌هايي به نجابت چشم‌هاي اسب كه هيچ حسي را نمي‌توان از آن‌ها خواند غير از برق گاه و بيگاه شيطنت‌شان. در مقابل چنين چشم‌هايي من مطلقاً بي‌دفاعم. اما اين دليل هيچ چيزي نمي‌شود. چونكه حالا چند سالي مي‌شود كه من در مقابل اين ضعفم ايمن شده‌ام و كاملاً بر خودم مسلطم. خيال‌تان راحت باشد.
فيلم‌هاي خيلي كمي موفق به ترساندن من شده‌اند و فيلم from within يكي از اين فيلم‌هاست. خيلي خوش ساخت نيست. بازيگران مشهوري ندارد. اما يك چيزي تويش هست كه آدم را مي‌ترساند. يك چيزي كه احتمالاً بايد تجربه‌اش كرده باشيد تا ازش بترسيد:
وقتي كه آن قاتل ترسناك، آن روح شرور، آن نيروي منفي، در واقع به قالب و شكل خودت در مي‌آيد و مقابلت قرار مي‌گيرد. به زبان ديگر: آدم از هيچ موجود ترسناكي به اندازه‌ي خودش نمي‌تواند وحشت كند.
مثل وقت‌هايي كه مست هستي و اختيار زبان و رفتارت را نداري. مثل وقت‌هايي كه يك خاطره‌ي ساده و نزديك را به كل يادت نمي‌آيد و به كاركرد درست مغز و حافظه‌ات شك مي‌كني. وقتي فراموشي مي‌گيري. وقتي از كسي مي‌خواهي حواسش به تو باشد، چون تو كنترل خودت را نداري... وقتي حريف خودت نيستي... وقتي به خودت اعتماد نداري...
به نظرم آمد چشم‌هاي پسره شبيه شهاب حسيني است. اما اين دليل نمي‌شود. دليل چي؟ اينكه رابطه‌اي بين من و شهاب حسيني باشد يا مثلاً به نظرم صكسي بيايد. يا حتي از فيلم‌هايش (منهاي آن‌هايي كه فرهادي كارگردانش بوده) خوشم بيايد. يا حتي از مرد‌هايي كه شكل او باشند خوشم بياد. اصلاً فرض بگيريم كه از مرد‌هاي اين شكلي هم خوشم بيايد. كه چي؟ دليل نمي‌شود.
يا مثلاً فرض بگيرچند بار مچ شوهرم را در حالي كه به باسن خانم‌ها خيره شده بوده، گرفته‌ام. اين دليل مي‌شود؟ دليل اينكه مثلاً رابطه‌اي بين شوهرم و خانم لوپز بوده باشد؟ نخير. اتفاقاً خانم لوپز شوهر خوبي هم داشتند كه من صدايشان را بسيار دوست دارم (و اين هم دليل نمي‌شود) و هميشه معتقد بوده‌ام ايشان از سر خانم لوپز خيلي زياد بودند (و اين هم دليل نمي‌شود). آيا توجه به باسن خانم‌ها الزاماً رابطه‌اي را بين ذهن فرد مذكور و خانم لوپز اثبات مي‌كند؟ آيا به فرض كه شوهرم از هواداران خانم لوپز بوده باشند، اين قضيه الزاماً به باسن ربط پيدا مي‌كند؟ آيا خانم لوپز= باسن؟ اين دليل نمي‌شود. آيا زين پس بنده بايد دو تا آينه‌ي موازي توي خانه كار بگذارم و هي بروم وسطشان بايستم و به باسن خودم نگاه كنم و آه بكشم؟ آيا بايد از خودم نااميد بشوم؟ آيا بايد به فكر تزريق ژل و ورزش و بدنسازي باشم؟ نخير. اين مطلقاً دليل نمي‌شود.
ميز كامپيوترم روبروي پنجره است. بابا زحمت كشيده و طبق معمول چراغ را بالاي سرم خاموش كرده چون «ساعت خاموشي» است. يكهو نفسم مي‌گيرد و پرده را با گيره كنار مي‌زنم.هواي خنك مي‌آيد تو. آخييييييييييييييييش. يك چراغ آن روبرو روشن است. غير از آن، تمام چراغ‌هاي محل خاموشند. اصلاً محله‌ي ما محله‌ي اموات و پير و پاتال‌هاست. هر روز يك جنازه از توي يك خانه بيرون مي‌كشند و لااله الا الله گويان مي‌تپانند توي يك آمبولانس. ساعت نه شب، تمام مغازه‌ها تعطيل مي‌كنند و كوچه‌ها تاريك و سوت و كور مي‌شود طوري كه آدم اگر بيرون باشد احساس ناامني مي‌كند.
آن روبرو روي پشت‌بام همسايه‌ي روبرويي، يك اتاقك هست كه تابستان‌ها چون درش باز است ديده‌ام كه مفروش و مبله است و احتمالاً اتاق پسر يا دختر همسايه است. بعيد مي‌دانم كه يك دختر به اندازه‌ي من خر باشد، پس لابد پسر است. اين موقع شب چكار مي‌كند؟ براي كنكور درس مي‌خواند؟ داستان و شعر مي‌نويسد؟ عاشق است و چت و اس‌ام‌اس بازي مي‌كند؟ از بچه‌هاي گوگل پلاس است؟ آيا از اين فاصله او هم چيزي از من مي‌بيند؟ بعيد مي‌دانم. به فرض كه پرده كنار و من در فاصله‌ي شصت هفتاد سانتي پنجره و نور مانيتور روي صورتم... به فرض كه همه‌ي چراغ‌هاي شهر خاموش و چراغ اين مانيتور روشن... باز هم دليل نمي‌شود.
پسرك مي‌آيد روي پشت‌بام. دست‌ها و بدنش را در نور ضعيف مي‌بينم كه رو به هوا كش و قوس مي‌آيد و خستگي در مي‌كند. باشد. اين‌ها دليل هيچي نمي‌شود.
هيچي دليل هيچي نمي‌شود.
و به اين مي‌گويند پُست‌مدرنيسم. و داستان‌هاي خانم دوراس همين تكنيك را دارند.
 چيزي را به چيزي ربط ندهيد، و به همين سادگي «پست مدرن» باشيد.
                                                                                                        
پ.ن: اه اه. رفتم توي گوگل سرچ كردم ديدم قيافه واقعي پسره به ضايعي همين مهدي سلوكي خودمونه. بعدم چشماش اصلاً سياه نيست: سبزه!

آيا آرمان ما اين بود؟

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۲

امامزاده عقیل- جاده امامزاده داوود- فروردین92

الکی زوم نکنید. دوستمونه!



داخل امامزاده


بوته زرشك


با شوهرم روي زيرانداز خوابيده ايم و آسمان را تماشا مي كنيم

نزديك بروي مادرش گاز می گیرد و لگد می زند

پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۲

309: داستان ملنگ و مشنگ و قشنگ



هيچوقت نبايد بچه‌هايتان را به اندازه كافي «تحسين» كنيد. آدم‌هاي در كودكي تحسين شده، عقده‌اي نمي‌شوند. حس رقابت با ديگران را از دست مي‌دهند. احساس كمبود نمي‌كنند. حسود نمي‌شوند. براي بالا رفتن (اگر هم انگيزه‌اش را داشته باشند)، پا روي شانه‌هاي ديگران نمي‌گذارند.


كودكان تحسين‌شده، در بزرگسالي تبديل به «ملنگ» و«مشنگ» مي‌شوند.


ملنگ كيست: ملنگ آدمي است كه به كلي از مرحله پرت است و غالباً در مقابل مسائل پيچيده‌ي روزمره، گيج مي‌ماند. ملنگ زيادي فكر مي كند و به هيچ نتيجه‌اي هم نمي‌رسد.


مشنگ كيست: اكثراً خوشحال است. از ضعف‌هاي خود خبر ندارد. خودشيفته است و فكر مي‌كند آدم خاص يا مهمي است كه روزي ديگران او را كشف خواهند كرد.


اما «زرنگ» آدمي است كه در كودكي تحويلش نگرفته‌اند. هفت هشت تا خواهر و برادر داشته و هميشه با مف آويزان و شلوار پاره توي كوچه ول مي‌گشته يا اگر هم وضع مالي‌شان بد نبوده، پدر و مادرِ درست درماني نداشته و بچه‌ي طلاق بوده.


زرنگ وقتي بزرگ مي‌شود و مي‌رود مدرسه و دانشگاه، باز هم تحويلش نمي‌گيرند و آدم حسابش نمي‌كنند. هر چقدر هم خرخواني مي‌كند به جايي نمي‌رسد. چون زرنگ‌ها معمولاً هوش خوبي ندارند، چرا كه اگر داشتند قبلاً به خاطرش تحسين شده بودند. اما زرنگ به هرحال مي‌داند كه توي دانشگاه چه بخواند كه با آن هوش ضعيف از پس‌اش بربيايد و بعداً هم به دردش بخورد (زرنگ‌ها معمولاً حسابداري يا نقشه‌كشي يا رشته‌هاي ساده‌ي ديگر را مي‌خوانند كه با يك فوق ديپلم يا ليسانس به راحتي پول در بياورند. رشته‌هاي كاربردي.)


بعد از دانشگاه (اگر رفته باشد و به محض ديپلم گرفتن توي بازار كار نيفتاده باشد)، تازه زمان شكوفايي زرنگ است. ملنگ و مشنگ كه با هوش سرشارشان رتبه‌هاي نخست كنكور و ارشد را ربوده‌اند و توي مدرسه و دانشگاه كما في‌السابق تحسين شده‌اند، با اين فكر كه بعد از فارغ التحصيلي هم دنيا به كام‌شان است، رشته‌هاي «محض» مي‌خوانند و هي مدرك مي‌گيرند. اما درست زماني كه ملنگ و مشنگ دارند توي دانشگاه خودشان را ارتقاء سيستم مي‌دهند و وقت‌شان را صرف مدرك روي هم گذاشتن مي‌كنند، زرنگ دارد با خر حمالي و خا.يه‌مالي و شاگردي، براي خودش «سابقه‌كار» و «بيمه» درست مي‌كند و« رزومه» مي‌سازد.


عاقبت وقتي ملنگ و مشنگ با مدرك كارشناسي ارشد و دكترا از دانشگاه فارغ‌التحصيل شدند، تازه اول راهي هستند كه زرنگ‌ها خاكش را خورده‌اند و حالا دارند پول پارو مي‌كنند. موقعيت‌هاي شغلي توسط زرنگ‌ها اشغال شده. حقوق و سابقه‌كار و بيمه‌ي خوب دارند. كارمندان رسمي دولتي يا شركت‌هاي بزرگ خصوصي هستند. در دنياي شغل آزاد هم با خر‌حمالي و شاگردي كار را ياد گرفته‌اند و حالا وقت بهره‌برداري‌شان رسيده است.


حالا چطور مي‌شود؟


ملنگ و مشنگ كه غرورشان اجازه نمي‌دهد زير دست يك «كم‌هوش» و «بي‌استعداد» با «مدرك دانشگاهي پايين‌تر از خودشان» كار كنند، مدتي الاف مي‌چرخند و پول در نمي‌آورند و چسي الكي مي‌آيند كه تن به چنين خفتي نمي‌دهند. اما به زودي بي‌پولي بهشان فشار مي‌آورند و در مي‌يابند كه در جامعه، «پول» حرف اول را مي‌زند و «شأن و احترام اجتماعي» زاييده‌ي موقعيت اقتصادي است. براي همين سال‌ها بعد، وقتي زرنگ پايگاه محكم اقتصادي‌اش را پيدا كرده و ديگر زلزله هم تكانش نمي‌دهد، ملنگ و مشنگ تازه سرشان را پايين مي‌اندازند و با خفّت و حقارت، سر پيري مي‌روند يك دوره چند ماهه‌ي حسابداري مي‌گذرانند كه شايد شانس بياورند و كارمند دون‌پايه‌ي شركت آقا يا خانم زرنگ بشوند.


زرنگ‌ها توي محيط كار «زيراب زني» و «چاپلوسي» و «زير كار در روي» و «آدم فروشي» را خيلي بهتر از ملنگ‌ها و مشنگ‌ها بلدند. چرا؟ چون زماني كه آن دو تا داشتند درس مي‌خواندند و وقت‌شان را توي دوره‌هاي هنري وادبي تلف مي‌كردند، اين‌ها توي دنياي كاسبي افتاده‌بودند و داشتند دوره‌هاي تخصصي پول پارو كردن را مي‌گذراندند.


زرنگ‌ها به طور ذاتي «بي همه چيز» و «بي پدر مادر» هستند و فاقد «غرور» و «عزت نفس» و «شرف» و «اصالت» مي‌باشند و به كسي اعم از ملنگ و مشنگ رحم نمي‌كنند و خيلي زود سوار ديگران مي‌شوند و ازشان سوء استفاده مي‌كنند. چرا؟ چون از اولش هم دلشان به حمايت پدر و مادر خوش نبوده است و سر سفره ديگران بزرگ شده‌اند و گُرگ بار آمده‌اند.


نتيجه:


زرنگ‌ها در اثر زرنگي، مالك تمام منابع مالي و انساني و زميني و هوايي مي‌شوند و كنترل جامعه را بدست مي‌گيرند. در حالي كه ملنگ‌ها و مشنگ‌ها هي آه و افسوس مي‌خورند كه چطور شد با آن همه استعداد و هوش و توانايي، به اينجا رسيدند كه لنگ يك قران و دو شاهي هستند.


و اينطوري است كه مدام توي خيابان به پُست آدم‌هاي گيج و منگي مي‌خوريم كه قوز كرده‌اند وسيگار لاي انگشتان‌شان است و نگاه‌شان به جاي دوري خيره مانده و لاينقطع آه مي‌كشند. آدم‌هاي آويزاني كه هشت‌شان گرو نه‌شان است و هميشه بدشانسي عين بختك روي‌شان افتاده و بدبختي عين سگ هار پاچه‌شان را گرفته و ول نمي‌كند. آدم‌هايي كه به‌شان مي‌گويند: لوز‍ر.


اگر به اين آدم‌ها برخورديد، سريعاً راه‌تان را كج كنيد و از كنارشان فرار كنيد. اين‌ها مرضي بدتر از ايدز و هپاتيت دارند.


يك نفر در كودكي اين‌ها را تحسين كرده. متأسفانه.

دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۲

308: سطرهایی از وقایع پیش از سپیده دم

در ساعت پنج صبح، زنی در تاریکی روی مبل یک نفره ی پذیرایی نشسته است. صورتش را توی دست هایش گرفته است. صدای تیک تاک ساعت می آید. صدای خر و پف مرد از اتاق دیگر.

به چیزهای مختلفی فکر می کند. بعضی چیزها هستند که فقط در تاریک روشن قبل از طلوع خورشید، وقتی همه خوابند، وقتی حتی گنجشک ها خوابند، وقتی حتی گربه ها خوابند، می شود درباره شان فکر کرد.بعضی چیزها هستند که غیر از وقت های مستی و راستی، فقط در تاریک ترین لحظه ی شب، درست کمی مانده به صبح، وقتی هیچ ستاره ای توی آسمان نیست و آهنگ جاروی رفتگر در پس زمینه اجرا می شود، به فکر آدم می رسند.


دلش می خواهد گریه کند. یعنی طبیعتاً و منطقاً اگر زنی در این ساعت صبح، تنهایی در تاریکی تقریباً مطلق اتاق پذیرایی نشسته باشد و با سکوت از خودش پذیرایی کند، برای تکمیل این فضا، چیزی به جز گریه نمی ماند. و همین است که زن دلش می خواهد گریه کند، اما خسته تر از این حرف هاست. مغزش گیج است و یک عالمه فکر در آن واحد توی سرش می گردد.

به اتفاقات شبی که گذشت فکر می کند. به حوادث یک سال و نیم گذشته. به ده سال گذشته. به سی و سه سال گذشته...

دست هایش را از روی صورتش بر می دارد. اتاق کمی روشن تر شده است. حالا ران های برهنه اش را در تاریک روشن تشخیص می دهد.

یک ساعتی می شود که دیگر صدای مرد نمی آید. صدایش که اصرار می کرد او هم برود و بخوابد و بیخیال بشود و بعداً درباره اش حرف خواهند زد. حالا فقط صدای نفس های سنگینش می آید که گاهی به خرخر خفیفی تبدیل می شوند.

زن پا می شود می رود کنار پنجره. دیگر دارد سردش می شود. صدای جیر جیر گنجشک ها بلندشده. تک و توک چراغ های خانه های همسایه روشن شده اند. یعنی اینهمه آدم نمازخوان توی دنیا وجود دارد؟ دو رهگذر در کوچه به سوی بهترین عمل می شتابند. بهترین عمل چیست؟ بهترین چیست؟

صدای الله اکبر می آید...

چیزی درون زن جمع می شود و یکباره فشار می آورد. می خواهد از تمام روزنه های تنش به بیرون فوران کند. پوستش کش می آید. لبش را گاز می گیرد و دندان هایش را به هم فشار می دهد. دهانش ترش می شود. بن دندان هایش، بند بند مفاصلش تیر می کشند. شانه هایش جمع می شوند. بعد...

بغضش می ترکد. اشکها از زیر چانه به روی سینه اش می چکند.

زن با خودش فکر می کند: این منم که دارم با صدای اذان گریه می کنم؟ این خودمم؟

صدای پای مرد روی موزاییک های لق کف اتاق نزدیک می شود. اشک هایش را با گوشه ی پرده پاک می کند.

دست های مرد از پشت دور تنش حلقه می شود...

در ساعت شش صبح...

                                                                               

پ.ن: به عنوان کار ادبی کاملاً کلیشه است؟ حتی به عنوان صحنه ای از یک فیلم، بیش از حد هندی-هالیوودی است؟

اگر عیناً اتفاق افتاده باشد چه؟

پ.ن2: قسمت های گفتنی اش همین ها بودند. باقیش را شاید فقط به «میم» بگویم.

سه‌شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۲

307: از دار دنيا يك خواهر دارم. باقي غريبه.

بروم زنگ بزنم به ميم بگويم زنيكه پاشو بيا دلمان پوسيد. چند روز است رفته مسافرت و ديگر دلم به همان تلفن‌هاي سر صبحي هم كه براي همديگر غرغر مي‌كرديم خوش نيست.

زنگ بزنم بهش بگويم چقدر حق داشتي وقتي منت اين‌ها را به سر نمي‌گرفتي و هر وقت بابا مي‌رساندت خانه‌تان، پول آژانس بهش مي‌دادي. چقدر راست مي‌گفتي وقتي مي‌گفتي آدم گوشت كيون خودش را بخورد و منت قصاب را نكشد.

ميم مي‌فهمد. مي‌داند كه من هم مي‌فهمم. مثل وقتي كه زنگ زد بهم گفت چقدر راست مي‌گفتي وقتي گفتي جهيزيه‌ي گران نمي‌گيرم و زير بار منت عمه و عمو و بابا نمي‌روم كه مثلاً كمك كرده باشند و همان كادوهاي عروسي‌مان را جلوتر بياورند بدهند دست‌مان كه اثاثيه بخريم. هر چه ميم اصرار كرده بود كه يخچال مارك فلان بخرم و كريستال روي سر و كولم بچينم و مبل فلان قيمت بخرم، زير بار نرفته بودم. اولش نمي‌فهميد. باورش نمي‌شد پول باشد و من نخواهم استفاده كنم. بعدتر فهميد چرا. زنگ زد گفت راست مي‌گفتي.

بهش بگويم من ديگر نمي‌توانم اين‌ها را تحمل كنم. بس كه «غذا كوفت‌كن» هستند. بس كه «كثيف‌كاري» مي‌كنند. بس كه «سنگ‌انداز» و «ساز مخالف بزن» و «غير آدميزاد» هستند. شما مي‌فهميد غذا-كوفت-كن چيست؟ ميم مي‌فهمد.

باهاشان سر يك سفره غذا نمي‌خورم. چون كه عادت دارند ته كاسه‌ي ماست را انگشت مي‌كشند و مي‌ليسند. پنيرشان سفت و خشك يا لزج و كشي يا بوگندو است (بخاطر سعي در ارزان‌تر خريدن). ديروز مامان برداشته يك خمير سياهي شبيه اين آلوچه‌ها كه بچه‌ها مي‌خورند ريخته روي سالاد عزيز من. بهش مي‌گويم اين چي بود ديگه؟ ميگه سركه‌ي سير! «سركه‌ي سيب» نه‌ها... سركه‌ي سير. منظورش از سركه‌ي سير دقيقاً ته‌مانده‌ي شيشه‌ي سير ترشي بيست ساله است كه پوست و جنازه‌ي سيرها در آن حل و تجزيه شده‌اند. بعد اين برداشته آن آشغال را صاف كرده و كرده توي ظرف پلاستيكي كه هم ظرفه بو بگيرد و هم يخچال و هم خودش در اثر خوردن اين چيز بوگندوي سياه بوي گند بگيرد.

هيچ چيز خوشمزه‌اي توي اين خانه پيدا نمي‌شود. اين‌ها سلطان و ملكه‌ي «ضدحال» هستند. توي تمام چيزهاي خوب مي‌رينند. چاي هميشه جوشيده و مانده است.غذاها ده وعده داغ شده و مانده‌اند. نان، بيات. سيب زميني‌ها كرمو. پيازها خشك و گنديده و انباري (بخاطر خريد از وانتي‌هاي دوره‌گرد و ارزان‌تر خريدن). تازه من شامپو و خميردندان و سشوار و حتي جعبه‌ي دستمال كاغذي جداگانه براي خودم خريده‌ام و به خميردندان ايراني آشغال و سشوار نيم‌سوز و شامپو سدر صحت كه موها را عين چوب خشك مي‌كند و جعبه‌ي هميشه خالي دستمال كاغذي‌شان كاري ندارم. خط تلفن جدا خريده‌ام و قبض‌اش را خودم پرداخت مي‌كنم. اگر اجاره خانه و پول غذا و قبض آب و برق و گاز هم بدهم، ديگر مي‌توانم ادعا كنم در خانه‌ي پدري خودم مستأجرم.

لباس زير و جوراب و لباس‌هاي ظريف مجلسي‌ و روسري و شال‌هايم را به طور مداوم جلوي دستشويي مي‌شويم. چون كه مامان هنوز بعد عمري بلد نيست با ماشين لباسشويي كار كند و آبش را داغ تنظيم مي‌كند و دورهاي چرخش را زياد مي‌گذارد و پدر لباس‌هايم را در آورده و نخ‌كش و وارفته‌شان مي‌كند.

به طور كلي اگر به دستشويي احتياجي نداشتم از صبح تا شب از اتاقم بيرون نمي‌رفتم كه ريخت نحس اين‌ها را نبينم. بس كه لج‌درآر و كنس و ضدحال هستند. نشد يك چاي درست و حسابي توي اين خانه بخوريم. يا يك وعده غذاي بي‌عيب و نقص. هميشه يك چيزي كم است يا نامرغوب و داغان است.

دست ميم درد نكند كه غذاي مانده را با قابلمه چپه مي‌كند توي سطل آشغال. دستش درد نكند كه ميوه‌ي گنديده را لكه‌گيري نمي‌كند و شوت مي‌كند توي سطل آشغال. ميم معتقد است با اين چس‌خوري‌ها كسي پولدار نمي‌شود. ميم روش خاص خودش را توي زندگي پيش گرفته و از هشت سال پيش كه ازدواج كرده، نه به اين‌ها باج مي‌دهد و نه زير منت‌شان مي‌رود و نه گوشش بدهكار نصايح‌شان است. كار خودش را مي‌كند و هر وقت اينجا مي‌آيد آنقدر از دست اين‌ها حرص مي‌خورد كه آخرش با چشم گريان مي‌رود.

چرا ميم از مسافرت برنمي‌گردد؟ دلم براي تلفن‌هاي صبح‌مان تنگ شده، من از دست اين‌ها و او از دست شوهرش گله مي‌كرديم و دلمان سبك مي‌شد و قطع مي‌كرديم مي‌رفتيم پي باقي زندگي‌مان.

صبحي بابت مجلس جشن تولد يكي از دوستان و باقي ماجراها از ساعت شش حال تهوع داشتم. ديشب ساعت دو رسيديم خانه. تا بخوابيم شد سه. همينطور كابوس ديدم تا ساعت شش. يكهو الكي (يا شايد در اثر معده درد) از خواب پريدم و ديدم حال تهوع دارم. كمي اين پهلو آن پهلو شدم و به سقف نگاه كردم و به شيطان فحش و فضيحت دادم بلكه بهتر بشوم، اما نشدم. پا شدم رفتم توي دستشويي ايستادم و توي آينه خيره شدم به قيافه‌ي داغان آن موقع تاريكه‌ي صبحم. دل و روده‌ام مي‌خواست بيايد توي حلقم، اما نمي‌آمد كه راحت بشوم و بروم كپه‌ي مرگم را بگذارم. نيم ساعتي همان‌جا ايستادم و هي آب خوردم و بالا نياوردم. برگشتم خوابيدم. هي تب كردم. هي لرز كردم. هي پتو انداختم رويم. هي پرتش كردم آنطرف. هي بالشم را زير و رو كردم و سمت خنك‌ترش را زير سرم گذاشتم. يك ساعتي طول كشيد تا با آن حال گند خوابم برد. ساعت هشت مامان پاشد انقلاب كرد و خانه را تركاند كه چي است؟ شب مهمان داريم. بعد هم نوبت بابا شد كه صداي تلويزيون را تا ته زياد كند. خوابم حرام شد.

تا مدتي بعد از بيدار شدن تلوتلو مي‌خوردم و عين اسبي كه به نعل‌بندش نگاه كند، بهشان نگاه مي‌كردم. دلم مي‌خواست گازشان بگيرم. باور كن با هيچ چيز ديگري دلم خنك نمي‌شد. آن سگي كه من شده بودم، فقط با گاز گرفتن دلش خنك مي‌شد.

صبحانه از گلويم پايين نمي‌رفت. آنهم من كه آنقدر صبحانه را دوست دارم. دو لقمه به زور چاي پايين دادم. بابا داشت مي‌رفت بيرون خريد. بهش گفتم براي من هم از داروخانه قرض ضد تهوع «فاموتيدين» بگيرد. بنا كرد نسخه گياهي پيچيدن و چرند گفتن. بي‌حوصله دوباره و چند باره ازش خواستم فقط همان كاري را بكند كه ازش خواسته‌ام. او هم هي لجبازي كرد و اعصابم را خرد كرد و ازم حرف اضافي كشيد. آخرش كه جيغم در آمد تازه گفت: امروز جمعه است. داروخونه تعطيله!... خوب ديوث به جاي بحث الكي از اول همين را مي‌گفتي كه اينقدر ماهيچه‌هاي فك‌مان كار نكند.

از مامان پرسيدم كيسه‌ي قرص‌هاي من كجاست. گفت كه قاطي بقيه‌ي قرص‌ها كرده. گفتم اينجا بود. توي كشو وسطي. گفت كه الأن قرص‌هايي را كه خودش صلاح مي‌داند آنجا گذاشته و قرص ضد تهوع را چون لازم نمي‌دانسته انداخته قاطي باقي قرص‌ها و توي يك كيسه‌ي بزرگ تپانده زير كابينت. حالا شما تصور كن كه بايد تخته‌ي پايه‌ي كابينت را در بياورم و يك كيسه‌ي بزرگ را به زور و ضرب بيرون بكشم و آنهمه قرص را هم بزنم تا فاموتيدين پيدا كنم. آنهم در حالي كه دل و روده‌ام دارد مي‌آيد توي دهنم و هنوز سرگيجه دارم.

اي سگ توي روح‌تان كه اينقدر آدم را آزار مي‌دهيد!

دست آخر مامان هيچ كاري برايم صورت نداد كه هيچ، كارم را هم سخت‌تر كرد. بعد هم جيغ و ويغ سرم راه انداخت كه براي مهماني شب كمكش نمي‌كنم و به درك كه قرص‌هايم گم شده و به جهنم كه حال تهوع دارم و اصلاً بروم گم بشوم كه ريختم را نبيند.

قرص را پيدا كردم و آمدم توي اتاقم با يك ليوان آب خوردم. نگاهم به تلفن افتاد. كاش ميم بود بهش مي‌گفتم كه چقدر حالم از اين خانه و آدم‌هايش به هم مي‌خورد.

توي اين همه بدبختي...

هيچي...

اما كاش لااقل ميم بود. 
                                                                                                     
پ.ن: اين يادداشت مال چند روز پيش است و به اين علت تا حالا نگذاشته بودمش، چون اصلاً خانه نبودم. ميم برگشته بود و رفته بودم خانه‌شان. وقتي هم بروم آنجا تا چند روز برگشت ندارم. شب‌ها تا سه و چهار و پنج صبح بيدار ماندن و حرف زدن و فيلم ديدن. صبح‌ها لنگ ظهر بيدار شدن. صبحانه را يك و نهار را پنج عصر و شام را يك نيمه شب خوردن... اينطوري‌هاست.
وقتي چند روز خانه‌ي ميم باشم، بعدش كلافه از وسواس‌هاي الكي و تنبلي‌ها و كُند كاري‌ها و بي‌برنامگي‌هاي ميم و خسته از بيخوابي‌ها با معده‌اي داغان برمي‌گردم و...
اگر اين وبلاگ نبود، هيچ ديارالبشري نمي‌توانست وادارم كند به محض رسيدن به خانه توي تختم نپرم و كپه‌ام را نگذارم.
وبلاگ‌نويسي، مرض است. درد بي‌درمان است.