در ساعت پنج صبح، زنی در تاریکی روی مبل یک نفره ی پذیرایی نشسته است. صورتش را توی دست هایش گرفته است. صدای تیک تاک ساعت می آید. صدای خر و پف مرد از اتاق دیگر.
به چیزهای مختلفی فکر می کند. بعضی چیزها هستند که فقط در تاریک روشن قبل از طلوع خورشید، وقتی همه خوابند، وقتی حتی گنجشک ها خوابند، وقتی حتی گربه ها خوابند، می شود درباره شان فکر کرد.بعضی چیزها هستند که غیر از وقت های مستی و راستی، فقط در تاریک ترین لحظه ی شب، درست کمی مانده به صبح، وقتی هیچ ستاره ای توی آسمان نیست و آهنگ جاروی رفتگر در پس زمینه اجرا می شود، به فکر آدم می رسند.
دلش می خواهد گریه کند. یعنی طبیعتاً و منطقاً اگر زنی در این ساعت صبح، تنهایی در تاریکی تقریباً مطلق اتاق پذیرایی نشسته باشد و با سکوت از خودش پذیرایی کند، برای تکمیل این فضا، چیزی به جز گریه نمی ماند. و همین است که زن دلش می خواهد گریه کند، اما خسته تر از این حرف هاست. مغزش گیج است و یک عالمه فکر در آن واحد توی سرش می گردد.
به اتفاقات شبی که گذشت فکر می کند. به حوادث یک سال و نیم گذشته. به ده سال گذشته. به سی و سه سال گذشته...
دست هایش را از روی صورتش بر می دارد. اتاق کمی روشن تر شده است. حالا ران های برهنه اش را در تاریک روشن تشخیص می دهد.
یک ساعتی می شود که دیگر صدای مرد نمی آید. صدایش که اصرار می کرد او هم برود و بخوابد و بیخیال بشود و بعداً درباره اش حرف خواهند زد. حالا فقط صدای نفس های سنگینش می آید که گاهی به خرخر خفیفی تبدیل می شوند.
زن پا می شود می رود کنار پنجره. دیگر دارد سردش می شود. صدای جیر جیر گنجشک ها بلندشده. تک و توک چراغ های خانه های همسایه روشن شده اند. یعنی اینهمه آدم نمازخوان توی دنیا وجود دارد؟ دو رهگذر در کوچه به سوی بهترین عمل می شتابند. بهترین عمل چیست؟ بهترین چیست؟
صدای الله اکبر می آید...
چیزی درون زن جمع می شود و یکباره فشار می آورد. می خواهد از تمام روزنه های تنش به بیرون فوران کند. پوستش کش می آید. لبش را گاز می گیرد و دندان هایش را به هم فشار می دهد. دهانش ترش می شود. بن دندان هایش، بند بند مفاصلش تیر می کشند. شانه هایش جمع می شوند. بعد...
بغضش می ترکد. اشکها از زیر چانه به روی سینه اش می چکند.
زن با خودش فکر می کند: این منم که دارم با صدای اذان گریه می کنم؟ این خودمم؟
صدای پای مرد روی موزاییک های لق کف اتاق نزدیک می شود. اشک هایش را با گوشه ی پرده پاک می کند.
دست های مرد از پشت دور تنش حلقه می شود...
در ساعت شش صبح...
پ.ن: به عنوان کار ادبی کاملاً کلیشه است؟ حتی به عنوان صحنه ای از یک فیلم، بیش از حد هندی-هالیوودی است؟
اگر عیناً اتفاق افتاده باشد چه؟
پ.ن2: قسمت های گفتنی اش همین ها بودند. باقیش را شاید فقط به «میم» بگویم.
به چیزهای مختلفی فکر می کند. بعضی چیزها هستند که فقط در تاریک روشن قبل از طلوع خورشید، وقتی همه خوابند، وقتی حتی گنجشک ها خوابند، وقتی حتی گربه ها خوابند، می شود درباره شان فکر کرد.بعضی چیزها هستند که غیر از وقت های مستی و راستی، فقط در تاریک ترین لحظه ی شب، درست کمی مانده به صبح، وقتی هیچ ستاره ای توی آسمان نیست و آهنگ جاروی رفتگر در پس زمینه اجرا می شود، به فکر آدم می رسند.
دلش می خواهد گریه کند. یعنی طبیعتاً و منطقاً اگر زنی در این ساعت صبح، تنهایی در تاریکی تقریباً مطلق اتاق پذیرایی نشسته باشد و با سکوت از خودش پذیرایی کند، برای تکمیل این فضا، چیزی به جز گریه نمی ماند. و همین است که زن دلش می خواهد گریه کند، اما خسته تر از این حرف هاست. مغزش گیج است و یک عالمه فکر در آن واحد توی سرش می گردد.
به اتفاقات شبی که گذشت فکر می کند. به حوادث یک سال و نیم گذشته. به ده سال گذشته. به سی و سه سال گذشته...
دست هایش را از روی صورتش بر می دارد. اتاق کمی روشن تر شده است. حالا ران های برهنه اش را در تاریک روشن تشخیص می دهد.
یک ساعتی می شود که دیگر صدای مرد نمی آید. صدایش که اصرار می کرد او هم برود و بخوابد و بیخیال بشود و بعداً درباره اش حرف خواهند زد. حالا فقط صدای نفس های سنگینش می آید که گاهی به خرخر خفیفی تبدیل می شوند.
زن پا می شود می رود کنار پنجره. دیگر دارد سردش می شود. صدای جیر جیر گنجشک ها بلندشده. تک و توک چراغ های خانه های همسایه روشن شده اند. یعنی اینهمه آدم نمازخوان توی دنیا وجود دارد؟ دو رهگذر در کوچه به سوی بهترین عمل می شتابند. بهترین عمل چیست؟ بهترین چیست؟
صدای الله اکبر می آید...
چیزی درون زن جمع می شود و یکباره فشار می آورد. می خواهد از تمام روزنه های تنش به بیرون فوران کند. پوستش کش می آید. لبش را گاز می گیرد و دندان هایش را به هم فشار می دهد. دهانش ترش می شود. بن دندان هایش، بند بند مفاصلش تیر می کشند. شانه هایش جمع می شوند. بعد...
بغضش می ترکد. اشکها از زیر چانه به روی سینه اش می چکند.
زن با خودش فکر می کند: این منم که دارم با صدای اذان گریه می کنم؟ این خودمم؟
صدای پای مرد روی موزاییک های لق کف اتاق نزدیک می شود. اشک هایش را با گوشه ی پرده پاک می کند.
دست های مرد از پشت دور تنش حلقه می شود...
در ساعت شش صبح...
پ.ن: به عنوان کار ادبی کاملاً کلیشه است؟ حتی به عنوان صحنه ای از یک فیلم، بیش از حد هندی-هالیوودی است؟
اگر عیناً اتفاق افتاده باشد چه؟
پ.ن2: قسمت های گفتنی اش همین ها بودند. باقیش را شاید فقط به «میم» بگویم.
صدای ادان و گریش کلیشه بود.باقیش نه
پاسخحذفیه اتفاق ممکنه واسه شونصد نفر هم به بعینه تکرار شه اما خب کلیشه، کلیشه س دیگه. البته میشه گف به نوع بیان و اینا هم بستگی داره ها.
پاسخحذفاینکه آدم با خودش رو راست باشه و همچین اتفاقی رو ثبت کنه خوبه ولی به نظرم باید بیشتر به این فکر کرد که چقد مذهب و مبانی دینی توی ناخود آگاه همه ی ماها رسوخ کرده و به این زودی ها هم قرار نیست جاشو با چیز دیگه ای عوض کنه.
موضوع اصلاً مذهب نبود. تناقض صداي اذان با حال من بود. من نبايس بيام توضيح بدم خب! وا!
حذفمن قبلا یه وبلاگ دیگه می نوشتم که حذفش کردم
پاسخحذفبا نام ریس لینکت کردم
مرسي
حذفاتفاق می افتد
پاسخحذفاوهوم. افتاده.
حذفمن بیشتر ترجیح میدم فک کنم که رخدادها و مناسک مذهبی، اعم از اذان و نماز و روز عاشورا و امثالهم، توانایی اینو دارن که حتی لائیک ترین آدما رو هم گاهی احساساتی کنن. می پرسی چرا؟ خب واسه اینکه دور برمون پره از این المان ها و گذشته ی اغلب ماها هم با چنین تصاویری پر شده. بعلاوه مناسک آیینی، از هر نوعش، معمولا انقد باشکوه و چشمگیر هستن که دستکم درصدی از بهت و حیرت رو واسه آدما به وجود بیارن.
پاسخحذفحرفت در حالت کلی درسته البته. نه در این مورد خاص. من اصلا به صدای اذون آلرژی برعکس دارم.
حذف