سه‌شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۲

307: از دار دنيا يك خواهر دارم. باقي غريبه.

بروم زنگ بزنم به ميم بگويم زنيكه پاشو بيا دلمان پوسيد. چند روز است رفته مسافرت و ديگر دلم به همان تلفن‌هاي سر صبحي هم كه براي همديگر غرغر مي‌كرديم خوش نيست.

زنگ بزنم بهش بگويم چقدر حق داشتي وقتي منت اين‌ها را به سر نمي‌گرفتي و هر وقت بابا مي‌رساندت خانه‌تان، پول آژانس بهش مي‌دادي. چقدر راست مي‌گفتي وقتي مي‌گفتي آدم گوشت كيون خودش را بخورد و منت قصاب را نكشد.

ميم مي‌فهمد. مي‌داند كه من هم مي‌فهمم. مثل وقتي كه زنگ زد بهم گفت چقدر راست مي‌گفتي وقتي گفتي جهيزيه‌ي گران نمي‌گيرم و زير بار منت عمه و عمو و بابا نمي‌روم كه مثلاً كمك كرده باشند و همان كادوهاي عروسي‌مان را جلوتر بياورند بدهند دست‌مان كه اثاثيه بخريم. هر چه ميم اصرار كرده بود كه يخچال مارك فلان بخرم و كريستال روي سر و كولم بچينم و مبل فلان قيمت بخرم، زير بار نرفته بودم. اولش نمي‌فهميد. باورش نمي‌شد پول باشد و من نخواهم استفاده كنم. بعدتر فهميد چرا. زنگ زد گفت راست مي‌گفتي.

بهش بگويم من ديگر نمي‌توانم اين‌ها را تحمل كنم. بس كه «غذا كوفت‌كن» هستند. بس كه «كثيف‌كاري» مي‌كنند. بس كه «سنگ‌انداز» و «ساز مخالف بزن» و «غير آدميزاد» هستند. شما مي‌فهميد غذا-كوفت-كن چيست؟ ميم مي‌فهمد.

باهاشان سر يك سفره غذا نمي‌خورم. چون كه عادت دارند ته كاسه‌ي ماست را انگشت مي‌كشند و مي‌ليسند. پنيرشان سفت و خشك يا لزج و كشي يا بوگندو است (بخاطر سعي در ارزان‌تر خريدن). ديروز مامان برداشته يك خمير سياهي شبيه اين آلوچه‌ها كه بچه‌ها مي‌خورند ريخته روي سالاد عزيز من. بهش مي‌گويم اين چي بود ديگه؟ ميگه سركه‌ي سير! «سركه‌ي سيب» نه‌ها... سركه‌ي سير. منظورش از سركه‌ي سير دقيقاً ته‌مانده‌ي شيشه‌ي سير ترشي بيست ساله است كه پوست و جنازه‌ي سيرها در آن حل و تجزيه شده‌اند. بعد اين برداشته آن آشغال را صاف كرده و كرده توي ظرف پلاستيكي كه هم ظرفه بو بگيرد و هم يخچال و هم خودش در اثر خوردن اين چيز بوگندوي سياه بوي گند بگيرد.

هيچ چيز خوشمزه‌اي توي اين خانه پيدا نمي‌شود. اين‌ها سلطان و ملكه‌ي «ضدحال» هستند. توي تمام چيزهاي خوب مي‌رينند. چاي هميشه جوشيده و مانده است.غذاها ده وعده داغ شده و مانده‌اند. نان، بيات. سيب زميني‌ها كرمو. پيازها خشك و گنديده و انباري (بخاطر خريد از وانتي‌هاي دوره‌گرد و ارزان‌تر خريدن). تازه من شامپو و خميردندان و سشوار و حتي جعبه‌ي دستمال كاغذي جداگانه براي خودم خريده‌ام و به خميردندان ايراني آشغال و سشوار نيم‌سوز و شامپو سدر صحت كه موها را عين چوب خشك مي‌كند و جعبه‌ي هميشه خالي دستمال كاغذي‌شان كاري ندارم. خط تلفن جدا خريده‌ام و قبض‌اش را خودم پرداخت مي‌كنم. اگر اجاره خانه و پول غذا و قبض آب و برق و گاز هم بدهم، ديگر مي‌توانم ادعا كنم در خانه‌ي پدري خودم مستأجرم.

لباس زير و جوراب و لباس‌هاي ظريف مجلسي‌ و روسري و شال‌هايم را به طور مداوم جلوي دستشويي مي‌شويم. چون كه مامان هنوز بعد عمري بلد نيست با ماشين لباسشويي كار كند و آبش را داغ تنظيم مي‌كند و دورهاي چرخش را زياد مي‌گذارد و پدر لباس‌هايم را در آورده و نخ‌كش و وارفته‌شان مي‌كند.

به طور كلي اگر به دستشويي احتياجي نداشتم از صبح تا شب از اتاقم بيرون نمي‌رفتم كه ريخت نحس اين‌ها را نبينم. بس كه لج‌درآر و كنس و ضدحال هستند. نشد يك چاي درست و حسابي توي اين خانه بخوريم. يا يك وعده غذاي بي‌عيب و نقص. هميشه يك چيزي كم است يا نامرغوب و داغان است.

دست ميم درد نكند كه غذاي مانده را با قابلمه چپه مي‌كند توي سطل آشغال. دستش درد نكند كه ميوه‌ي گنديده را لكه‌گيري نمي‌كند و شوت مي‌كند توي سطل آشغال. ميم معتقد است با اين چس‌خوري‌ها كسي پولدار نمي‌شود. ميم روش خاص خودش را توي زندگي پيش گرفته و از هشت سال پيش كه ازدواج كرده، نه به اين‌ها باج مي‌دهد و نه زير منت‌شان مي‌رود و نه گوشش بدهكار نصايح‌شان است. كار خودش را مي‌كند و هر وقت اينجا مي‌آيد آنقدر از دست اين‌ها حرص مي‌خورد كه آخرش با چشم گريان مي‌رود.

چرا ميم از مسافرت برنمي‌گردد؟ دلم براي تلفن‌هاي صبح‌مان تنگ شده، من از دست اين‌ها و او از دست شوهرش گله مي‌كرديم و دلمان سبك مي‌شد و قطع مي‌كرديم مي‌رفتيم پي باقي زندگي‌مان.

صبحي بابت مجلس جشن تولد يكي از دوستان و باقي ماجراها از ساعت شش حال تهوع داشتم. ديشب ساعت دو رسيديم خانه. تا بخوابيم شد سه. همينطور كابوس ديدم تا ساعت شش. يكهو الكي (يا شايد در اثر معده درد) از خواب پريدم و ديدم حال تهوع دارم. كمي اين پهلو آن پهلو شدم و به سقف نگاه كردم و به شيطان فحش و فضيحت دادم بلكه بهتر بشوم، اما نشدم. پا شدم رفتم توي دستشويي ايستادم و توي آينه خيره شدم به قيافه‌ي داغان آن موقع تاريكه‌ي صبحم. دل و روده‌ام مي‌خواست بيايد توي حلقم، اما نمي‌آمد كه راحت بشوم و بروم كپه‌ي مرگم را بگذارم. نيم ساعتي همان‌جا ايستادم و هي آب خوردم و بالا نياوردم. برگشتم خوابيدم. هي تب كردم. هي لرز كردم. هي پتو انداختم رويم. هي پرتش كردم آنطرف. هي بالشم را زير و رو كردم و سمت خنك‌ترش را زير سرم گذاشتم. يك ساعتي طول كشيد تا با آن حال گند خوابم برد. ساعت هشت مامان پاشد انقلاب كرد و خانه را تركاند كه چي است؟ شب مهمان داريم. بعد هم نوبت بابا شد كه صداي تلويزيون را تا ته زياد كند. خوابم حرام شد.

تا مدتي بعد از بيدار شدن تلوتلو مي‌خوردم و عين اسبي كه به نعل‌بندش نگاه كند، بهشان نگاه مي‌كردم. دلم مي‌خواست گازشان بگيرم. باور كن با هيچ چيز ديگري دلم خنك نمي‌شد. آن سگي كه من شده بودم، فقط با گاز گرفتن دلش خنك مي‌شد.

صبحانه از گلويم پايين نمي‌رفت. آنهم من كه آنقدر صبحانه را دوست دارم. دو لقمه به زور چاي پايين دادم. بابا داشت مي‌رفت بيرون خريد. بهش گفتم براي من هم از داروخانه قرض ضد تهوع «فاموتيدين» بگيرد. بنا كرد نسخه گياهي پيچيدن و چرند گفتن. بي‌حوصله دوباره و چند باره ازش خواستم فقط همان كاري را بكند كه ازش خواسته‌ام. او هم هي لجبازي كرد و اعصابم را خرد كرد و ازم حرف اضافي كشيد. آخرش كه جيغم در آمد تازه گفت: امروز جمعه است. داروخونه تعطيله!... خوب ديوث به جاي بحث الكي از اول همين را مي‌گفتي كه اينقدر ماهيچه‌هاي فك‌مان كار نكند.

از مامان پرسيدم كيسه‌ي قرص‌هاي من كجاست. گفت كه قاطي بقيه‌ي قرص‌ها كرده. گفتم اينجا بود. توي كشو وسطي. گفت كه الأن قرص‌هايي را كه خودش صلاح مي‌داند آنجا گذاشته و قرص ضد تهوع را چون لازم نمي‌دانسته انداخته قاطي باقي قرص‌ها و توي يك كيسه‌ي بزرگ تپانده زير كابينت. حالا شما تصور كن كه بايد تخته‌ي پايه‌ي كابينت را در بياورم و يك كيسه‌ي بزرگ را به زور و ضرب بيرون بكشم و آنهمه قرص را هم بزنم تا فاموتيدين پيدا كنم. آنهم در حالي كه دل و روده‌ام دارد مي‌آيد توي دهنم و هنوز سرگيجه دارم.

اي سگ توي روح‌تان كه اينقدر آدم را آزار مي‌دهيد!

دست آخر مامان هيچ كاري برايم صورت نداد كه هيچ، كارم را هم سخت‌تر كرد. بعد هم جيغ و ويغ سرم راه انداخت كه براي مهماني شب كمكش نمي‌كنم و به درك كه قرص‌هايم گم شده و به جهنم كه حال تهوع دارم و اصلاً بروم گم بشوم كه ريختم را نبيند.

قرص را پيدا كردم و آمدم توي اتاقم با يك ليوان آب خوردم. نگاهم به تلفن افتاد. كاش ميم بود بهش مي‌گفتم كه چقدر حالم از اين خانه و آدم‌هايش به هم مي‌خورد.

توي اين همه بدبختي...

هيچي...

اما كاش لااقل ميم بود. 
                                                                                                     
پ.ن: اين يادداشت مال چند روز پيش است و به اين علت تا حالا نگذاشته بودمش، چون اصلاً خانه نبودم. ميم برگشته بود و رفته بودم خانه‌شان. وقتي هم بروم آنجا تا چند روز برگشت ندارم. شب‌ها تا سه و چهار و پنج صبح بيدار ماندن و حرف زدن و فيلم ديدن. صبح‌ها لنگ ظهر بيدار شدن. صبحانه را يك و نهار را پنج عصر و شام را يك نيمه شب خوردن... اينطوري‌هاست.
وقتي چند روز خانه‌ي ميم باشم، بعدش كلافه از وسواس‌هاي الكي و تنبلي‌ها و كُند كاري‌ها و بي‌برنامگي‌هاي ميم و خسته از بيخوابي‌ها با معده‌اي داغان برمي‌گردم و...
اگر اين وبلاگ نبود، هيچ ديارالبشري نمي‌توانست وادارم كند به محض رسيدن به خانه توي تختم نپرم و كپه‌ام را نگذارم.
وبلاگ‌نويسي، مرض است. درد بي‌درمان است.

۷ نظر:

  1. منهم از داردنیا یک خواهر داشتم...که هر روز به هم زنگ بزنیم.که درد دل کنیم.از شوهرامون..از بچه هامون..بخندیمو گریه کنیم...هنوزم صداشو دارم روی انسرینگ تلفن که هی صدا میزنه نسرین جون.خونه ای؟اگه هستی گوشی رو بردار آجی :(

    پاسخحذف
  2. باز خوبه که همون یه خواهرو حداقل داری .

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. بستگی به شوهرش داره. همیشه بستگی به شوهرا داره. اونا اگه بخوان میتونن رفت و آمد آدمو با هر کسی قطع کنن.

      حذف
  3. خواهرا خیلی خوبن
    عاشق غرغرای اول صبحم با خواهرم
    به نظرم از معدود ادمایی هستن که با خیال راحت میتونی باهاشون دردودل کنی
    یه چیز میگم قول بده نخندی
    من تاحالا نمیدونستم چجوری واست نظر بزارم ندیده بودم تو گزینه ها میشه آدرس وبلاگ داد :دی
    نظر نذاشتنمو حمل بر بی ادبی نزار

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. من که یه پست زدم توضیح دادم چطوری کامنت بذارین!
      خواهش میشه عزیز. خوشحالم نظر میذاری از حالا به بعد. گمونم بیشتر اونایی که آدرس اینجا رو بهشون دادم یا فیلترشکن و وی پی ان ندارن. یا بلد نیستن کامنت بذارن.

      حذف
    2. بلی من یه مدت فیلتر شکن نداشتم بعدشم پست مربوط به کامنت ندیدم
      ولی از از همین تریبون اعلام میکنم که آغا من عاشق نوشته هات و خودتم به اغراق

      حذف