چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۰

194: ساعت چند است آقا؟... چنين گفت زرتشت

نوشته شده در چهارشنبه هشتم تیر 1390 ساعت 15:48 شماره پست: 237
يك بچه پولدار سي و چند ساله باشي.
آپارتمان مجردي جردن داشته باشي.
قيافه‌ات عين رضا عطاران كچل و خوشحال و خندان با نيم وجب قد و دهان گشادت هميشه تا بناگوش باز باشد.
توي سي و چند سالگي تازه بزند به سرت كه بروي عكاسي و طراحي نمي‌دانم چي‌چي دانشگاه آزاد بخواني و طراحي آناتومي با ذغال ياد بگيري.
هر روز هفته دورهمي و بريز و بپاش كني و دختر و پسر را جمع كني دور خودت به وقت گذراني و هررره كررره.
هر وقت از طراحي آن مجسمه‌ي بزرگ زن چوبي گوشه‌ي اتاقت خسته شدي، يك اس‌ام‌اس بزني به جي‌اف (يكي از جي‌اف‌ها) كه پر در بياورند و به خدمتت حاضر شوند و زرتي لــ.خت بشوند و بپرند وسط اتاق و تو فيگور بدهي بهشان و طرح‌شان را بزني.
هميشه همه جور نوشيدني و فيلم و موزيك و سفر خوب برايت حاضر باشد.
توي سي و چند سالگي تازه يك دوربين حرفه‌اي عكاسي گرفته باشي دستت و براي خودت عكاسي تفنني كني از دخترهاي خوشگل و ميوه‌ها و گل‌هاي ماماني.
يك بچه پولدار سي و چند ساله باشي و بر قله‌ي ثروت بادآورده‌ي پدري و پول توجيبي سر ماه و حق و حقوقي كه دنيا به تو و پدرت و طبقه‌ي اجتماعي‌ات ارزاني داشته، پادشاهي بلامنازعت را بسط داده باشي...

آنوقت جان من... نه! اين تن بميرد... جاي «چنين گفت زرتشت» روي ميز نيم‌دايره‌ي چوبي گوشه‌ي سالن پذيرايي آپارتمان لوكس توست، يا روي قفسه‌ي پيزوري كتابخانه‌ي حقير من در اين آپارتمان طبقه چهارم يك ساختمان قديمي‌ساز بي‌آسانسور؟
اصلاً هركجا هر كس خواست ايرادي به علت وجودي آن كتاب روي ميز تو بگيرد يا مثلاً زر اضافي بزند كه آخر تو كجا و روياهاي نيچه و زرتشت‌اش كجا... هركجا كسي خواست انگشت بگذارد روي فهم و كمالات تو به عنوان يك بچه‌پولدار الكي خوش تهي‌مغز... فوري حواله‌شان بده به خودم. كلهم مجاب‌شان مي‌كنم كه نيچه و كل تاريخ فلسفه و هنر، اصلاً ارث پدري شخص شخيص شما بوده و در جهان جايي خوشتر از آن ميز نيم‌دايره براي جا خوش كردن و خاك خوردن كتاب «چنين گفت زرتشت» نبوده و نخواهد بود.
به خدا حق داري.
يعني مي‌گويم هر بار كه آمدم فكر كنم تو يك الاغ با قابليت راه رفتن روي دوپا هستي كه پول خرجت كرده‌اند و با چند تا جراحي تبديل به آدمت كرده‌اند... هر بار كه رفتم عيبي در سبك زندگي الاغي‌ات پيدا كنم... خودم را به جاي تو گذاشتم و به اين نتيجه رسيدم كه حق داري و اگر تو حق نداري پس كي حق دارد؟ از نيچه هم كه بپرسي بر اساس همان نظريه‌ي «اراده‌ي معطوف به قدرت»، حق را به امثال تو مي‌دهد. حالا بگذار زرتشت برود سر كوه و ميان جانوران و توي غارها براي خودش نك و نال كند. زندگي، حق طبقه‌ي توست و طبقه‌ي من گربه‌هاي ولگرد شهري‌ايم كه از بغل زباله‌هاي زندگي تو و پدرت زنده‌ايم و توله پس مي‌اندازيم و اگر مخازن زباله را حفاظ‌دار كنيد و آشغال‌هاي‌تان را هم از ما دريغ كنيد، امروز و فردا از گرسنگي سقط شده‌ايم.
مرا چه به نيچه؟ من خيلي زرنگ باشم يك بخور و نميري در بياورم و يك سقفي بالاي سرم سر هم كنم و براي ارث نداشته‌ي پدري‌ام فاتحه بخوانم هر پنجشنبه.

من آنجا بودم. ميان آن آدم‌هاي الكي خوش. نشسته بر مبل گوشه‌ي پذيرايي آپارتمان جردن تو. ساعت انگار ايستاده بود و همه‌اش سرشب بود و دير نمي‌شد اصلاً. و در همان حيني كه آن دختره‌ي ماتـ.حت خنك داشت يك ايميل بي‌مزه‌ي تكراري طولاني را از گوشي HTC آخرين مدلش بلند بلند و زوركي براي همه مي‌خواند، داشتم به طرح‌هاي خام‌دستانه‌ي فيگورت از جي‌اف‌هايت نگاه مي‌كردم و مات مانده بودم به جلد چرمي زركوب  «چنين گفت زرتشت» بر آن ميز چوبي... به آن شبح سياه كه در تاريكي شب به شيشه‌هاي دوجداره‌تان ناخن مي‌كشيد... فقط كافي بود دختره يك لحظه خفه بشود تا صداي جيرجير ناخن‌هايش را بشنويد...

-    ... بچه‌ها حدس بزنيد پيرزنه چي پرسيد؟
-    چيييييييي پرسيد؟ چيييييييييي پرسيد؟ (همه با هم در حالي كه وانمود مي‌كردند اين ايميل براي آن‌ها هم فوروارد نشده!)
-    پرسيد تو منو خوشگل در روز و زشت در شب انتخاب مي‌كني، يا برعكس؟
-    چه جالب! واي چه باحال!
-    حالا هركي حدس بزنه شاهه چي گفت جايزه داره؟ اگه گفتين؟ از همين جا به ترتيب بگين جواب شما چيه؟
-    چه پيچيده! چه معما! چه لاينحل!
-    ...
-    ...
( و همينطور ده دوازده بار نمي‌دانم چه مي‌دانم تا... عاقبت يكي زحمت شكستن دل خانم را كشيد و جواب معما را گفت.)
-    بهش گفت خودت انتخاب كن! و در همون لحظه پيرزن زشت، تبديل به دختر خوشگلي شد و طلسمش شكست و با شاهزاده ازدواج كرد! نتيجه‌ي اخلاقي: زن‌ها دوست دارن حق انتخاب به خودشون داده بشه و واسشون تصميم نگيرين!
-    آفرين! آفرين! آفرين!

رفتني از سین پرسيدم: اين دختره‌ي كـ...خل چند سالش بود؟
-    متولد 57 بود به گمونم.
-    منظورت 67 نيست؟ ...باورم نمي‌شه... خوب مي‌مونن لامصبا.

من آنجا بودم و كتاب نيچه آنطرف‌تر و شما آنطرف‌تر... و «زمان»، سنگين، تن به شيشه‌هاي دوجداره مي‌ساييد و راهي به درون پيدا نمي‌كرد... و شايد براي همين است كه تو و آن دختره و آن‌هاي ديگر اينقدر جوان مي‌مانيد و پوست‌تان چروك نمي‌خورد و چشم‌هاي‌تان از شادي و زندگي مي‌درخشد. در حاليكه ما توي خيابان‌ها، زمان سنگين را روي دوش‌مان مي‌بريم و خميده مي‌شويم و قوز مي‌كنيم و زير آفتاب مي‌چروكيم و موي‌مان سفيد مي‌شود...

داشتم فكر مي‌كردم شايد نيچه مسأله‌ي زمان و شيشه‌هاي دوجداره را در نظريه‌ي قدرت و سرمايه‌داري‌اش ناديده گرفته بود.
شايد كسي بايد پنجره‌ را باز مي‌كرد و زرتشت را از بالاي برج جردن پرت مي‌كرد توي خيابان تا سنگيني زمان را بر جلد چرمي زركوبش حس كند.
بيرون در فاصله‌ي درب خروجي تا ماشين، نفس عميقي كشيدم و تا مي‌توانستم ريه‌هايم را از زمان پر كردم.
زرتشتِ درونم خنديد.

یکشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۰

193: چرا نوشته‌هاي من طولاني‌اند؟

نوشته شده در یکشنبه پنجم تیر 1390 ساعت 15:32 شماره پست: 236
پست‌هاي كوتاه شماره‌ي 187 به اينطرف، تجربه‌اي نبود در زمينه‌ي كوتاه نويسي.
بلكه صرفاً جوابي بود به اين سوال كه: چرا تمام پست‌هاي من طولاني‌اند؟
هر كدام اين پست‌ها به ظاهر موضوعي مختص خود و جداگانه دارند، در حالي كه فقط خود من ارتباط كلي‌شان را مي‌دانم. ارتباطي كه بيشتر اوقات ميل دارم با شما هم در ميان بگذارمش. دوست دارم شما هم بدانيد كه چرا وزش باد و طلائيه و ازدواج و روان‌نويس آبي زنگاري و پسرك دف‌زن به هم ربط دارند...
ايضاً اين قياسي بود بين داستان كوتاه و رمان!!! (رونوشت به دوستان اديب)
________________________________________
پ.ن: به نظرم اين بهترين روشي بود كه مي‌شد تفاوت يك كار بلند و يك كار كوتاه، و فلسفه‌ي هر كدام و علت وجودي‌شان را و علي‌الخصوص دلايل شخصي و فلسفي بنده را براي انتخاب شيوه‌ي كار بلند براي گفتن حرفم، توضيح داد.
كوتاه نويسي، هنر نيست. بي‌حوصلگي و ذهن‌گسيختگي و تنبلي و سير كردن شكم با هله‌هوله است.

192: نان و دف

نوشته شده در یکشنبه پنجم تیر 1390 ساعت 15:24 شماره پست: 235
•    اتوبوس تجريش-راه آهن. ايستگاه پارك وي

پسرك هشت نه ساله‌ي سبزه‌اي با دف‌اش سوار اتوبوس مي‌شود. وقتي شروع به خواندن ترانه‌ي «شراره»ي سعيد آسايش مي‌كند (بلأخره خودم يك روزي درباره‌ي اختلالات هورموني‌اش تحقيق مي‌كنم) لهجه‌ي غربتي‌اي دارد كه نمي توانم تشخيص بدهم مال كدام شهرستان است. شعر را غلط غولوط مي‌خواند و خودش يك چيزهايي لايش مي‌تپاند.
قبل از او يك زن پوشيه‌زده و دو دختر هفت هشت ساله‌اش سوار اتوبوس شده‌اند و روبروي من نشسته‌اند.
از آن خزعبلات جلفي كه پسره مي‌خواند حسابي رنگ به رنگ مي‌شوم و حدس مي‌زنم كه زن پوشيه‌دار هم بيكار ننشيند.
از پرت و پلاهاي سعيد آسايش خنده‌ام نمي‌گيرد.
از روايت لهجه‌دار پسرك از شراره هم خنده‌ام نمي‌گيرد.
از قيافه‌ي دختركان چادري زن كه دارند روي شانه‌هاي هم چرت مي زنند هم خنده‌ام نمي‌گيرد.
اما وقتي پسرك دف را مقابل زن مي‌گيرد و مي گويد: علي نگهدارت باشه، كمك كن... از طوري كه زن مي‌تركد و صدايش را به سرش مي‌اندازد كه انگار مدافع علي است و به پسرك مي‌توپد كه: تو اگه علي رو قبول داري اين چرت و پرتاي مبتذل چيه داري مي‌خوني؟... خنده‌ام مي‌گيرد كه بيا و ببين.
 بعد هم زنيكه كو.نش را به پسرك مي‌كند و يك قران هم توي دف‌اش نمي‌اندازد.
عوضش زن‌هاي ديگر،  از لج زنيكه هم كه شده كلي پول توي دف مي‌ريزند و پسره كه با آن قيافه و صدا و لهجه و سليقه‌ي انتخاب ترانه‌اش گمان نمي‌رفت كه اصولاً يك قران هم گيرش بيايد، سر همين ماجرا كلي كاسب مي‌شود.
بعله! هر آنكس كه دندان دهد نان دهد.

191: در خوشي كدوم وره؟

 نوشته شده در یکشنبه پنجم تیر 1390 ساعت 15:20 شماره پست: 234
•    دوست دارم يك جوري بزنم به در خوشي، كه در و چهارچوب و ديوار دورش را از جا بكنم و از آن در ديگرش پرت شوم بيرون.

حاشيه‌ي پارك‌وي. درخت توتي در باغچه‌ي بالاي ديواره‌ي سنگي هست كه ميوه‌هايش بر سرم مي‌بارد هر روز هنگام گذر از اينجا. باد مي‌افتد زير گرد و خاك خيابان و مي‌پاشدش توي صورتم. مي‌نشاندش بر روژلبم... طلائيه يادش به خير... طوفان رمل... لب‌هايي با طعم خاك در سنگرهاي بازمانده از دوران جنگ...

190: بي‌عرضه‌ام، پس هستم.

نوشته شده در یکشنبه پنجم تیر 1390 ساعت 15:16 شماره پست: 233
 ·         آدم‌هايي كه حق‌شان خورده شده، خودشان تبديل به سدي ميان ديگران و حقوق‌شان مي‌شوند. مثلاً آن لعنتي هاي حسابداري شركت كاشي و سراميك فلان، شده‌اند سگ‌هاي گرسنه‌اي كه اجازه نمي‌دهند ارباب‌شان تكه ناني هم جلوي كسي ديگر بيندازد. و تئوري‌شان هم اين است كه حالا كه حقوق ما را به موقع پرداخت نمي‌كند، حق ندارد حقوق كس ديگري را هم پرداخت كند. يعني ما نمي‌گذاريم!

خودشان عرضه‌ي گرفتن سهم‌شان را نداشته‌اند، حالا زورشان مي‌آيد كه ضعيفه‌اي كه فقط چند ماه است آنجا كار كرده، پاي گرفتن حقوق‌اش بايستد و بگيرد و برود. اگر عرضه‌ي گرفتن حقوق خودشان را نداشتند، عرضه‌ي ندادن حقوق ديگران را كه دارند!

189: آبي دلخواه

نوشته شده در یکشنبه پنجم تیر 1390 ساعت 15:15 شماره پست: 232
·         با روان‌نويس آبي زنگاري استدلر مي‌نويسم كه فقط براي دل خودم از شهر كتاب خريدم. با آنكه كلي روان‌نويس رنگارنگ خوشگل دارم... اين را «مي‌خواستم»، و آدم نبايد لنگ دلش بماند.

تنها قانون به درد بخور زندگي اين است. بايد و نبايدها جلوي مرگ را نمي‌گيرند. مراعات كردن‌ها. آينده‌نگري‌ها. پس به درد جرز ديوار مي‌خورند.

روان‌نويس آبي زنگاري را بايد خريد. جوهرش عين آب دهان مرده بي‌رنگ است، به درك. دلت خواسته كه داشته باشي‌اش.

188: همزيستي مسالمت آميز

نوشته شده در یکشنبه پنجم تیر 1390 ساعت 15:13 شماره پست: 231
1.    ازدواج: آدم ازدواج مي‌كند به خاطر منافعش. بالارفتن سنش. تنهايي‌اش. نياز به استقلال. و ميل جنـ.سي‌اش. زن و مرد هر دو در ازدواج منافعي دارند.

2.    كار من در شركت سراميك: آقاي رئيس به يك منشي نيمه وقت در شيفت عصر تا شب نياز دارد كه هيچ خانمي حاضر به كار در اين شيفت نيست. من به پول نياز دارم و به خاطر كار صبح آرايشگاه كه در آمد هم ندارد فعلاً، دقيقاً نياز به يك كار در شيفت عصر دارم. بنابراين من و آقاي رئيس هر دو به هم احتياج داريم.

3.    كار من در آرايشگاه به عنوان دستيار: آرايشگرهاي ماهر به دستيار احتياج دارند چون كار سخت آرايشگري بعد از ده پانزده سال پدر پا و كمر و چشم و دست آدم را در مي‌آورد و كم‌كم بايد مسئوليت‌ها را به عهده‌ي دستيارهاي ارزان گذاشت. دستيار براي يادگيري بدون پرداخت پول، به يك دوره كارورزي با حقوق كم در آرايشگاه نياز دارد كه حين كار آموزش هم ببيند. بنابراين هر دو طرف به هم احتياج دارند.

به اين مي‌گويند همزيستي مسالمت‌آميز در تمام جوانب.
حالم را به هم مي‌زند اين قانون ساده‌ي زيست.

187: آنرمال

نوشته شده در یکشنبه پنجم تیر 1390 ساعت 15:10 شماره پست: 230
•    Desert rose گوش ميدهم. هدفن در گوش. در دفتر دلگير و كم نور شركت كاشي و سراميك فلان.
پارك جمشيديه فقط پنج دقيقه آنطرف‌تر است و من اينجا... چه گـ.هي مي‌خورم؟
آمده‌ام پولم را بگيرم. تهديد كرده‌ام كه ديگر سركار نمي‌آيم و ممكن هم هست آبروريزي راه بيندازم وسط شركت.
مدت‌هاست عادت كرده‌ام گوشي‌ام را روي ويبره يا ميتينگ بگذارم. مدت‌هاست پروفايل گوشي‌ام حالت نرمال به خودش نديده. ديگر يادم نمي‌آيد حتي كه آهنگ زنگ گوشي‌ام چي بود. جامعه‌اي كه گوشي‌ات را از حالت نرمال در مي‌آورد، توقع داري بگذارد خودت نرمال بماني و كـ...خل نشوي؟
ريشه‌ي موهاي ريحانه توي مخم است. آدم كه آرايشگر مي‌شود روي لاك لب‌پريده و موي رنگ‌شده‌ي ريشه‌درآمده و ابروي پشمالو و سبيل درآمده حساس مي‌شود.

پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۰

186: غريبه‌ي نامربوط


 نوشته شده در پنجشنبه دوم تیر 1390 ساعت 23:5 شماره پست: 228
•    من آنجا هستم: رأس ساعت 12 ظهر در سربالايي دركه. عرق‌ريزان. زير آفتاب ظهر تابستان. با چهارتا آدم بي‌ربط*...
*(ميان نوشت: وقتي مي‌گويم بي‌ربط منظورم اين نيست كه نمي‌شناسم‌شان. اتفاقاً آدم‌هايي هستند كه خوب مي‌شناسم‌شان و  ابداً ربطي به احوالات من ندارند و حوصله‌شان را ندارم بدون گولي. باز اگر گولي بود، بيشتر با او بودم و خيلي توي مخم نمي‌رفتند. هرچه باشد دوستان او هستند، نه دوستان من.)

...و در حالي كه زير لب به خودم و هفت جد اين طرف و آن طرف فحش مي‌دهم كه چرا آنجا هستم و ميان اين آدم‌ها چكار مي‌كنم و براي چه اين‌كار را با خودم كرده‌ام؟ يعني بعد از چند روز كه تازه پايم به خانه رسيده، حمام نكرده و نامرتب، پاشده‌ام سر ظهر تابستان با چهارتا آدم بي‌ربط آمده‌ام كه بريـ.نم به روز جمعه‌ام؟
من اينجا هستم: پنج‌شنبه شب. پاي كامپيوتر. و دارم خودم را فردا در آن موقعيت مجسم مي‌كنم و... يك درصد فكر كن كه بروم! همين الأن به ابراهيم اس‌ام‌اس مي‌زنم مي‌گويم نمي‌آيم. خوب يعني مي‌گويم چون گولي نيست نمي‌آيم كه ضمناً جلوي مينا و داود كه زن و شوهر لوس ننري هستند كه مدام جلوي ما لاو الكي مي‌تركانند، براي گولي هم كلاس گذاشته باشم. از همين حالا كاملاً مي‌توانم مجسم كنم كه دارند توي آستين‌هاي هم عق مي‌زنند از شنيدن جمله‌ي «من بي‌آقامون جايي بهم خوش نمي‌گذره!»
بعله! ضمناً ما گاهي هم براي گولي از اين كارها مي‌كنيم و با اينكه گولي خود به درستي واقف است كه كلاً آدم نكره‌اي هستيم و اينكاره نيستيم و محض خنده چنين مي‌كنيم، مع‌هذا چنين مي‌كنيم تا عبرتي باشد براي زن و شوهرها و زيدان الكي خوشِ پز در كُنِ يخِ بي‌معنيِ حيف‌نان (و گولي نيك مي‌داند كه ما به چه قسم آدميزادي مي‌گوييم حيف نان) كه غالباً تظاهرات عشق نيم‌بندشان حال‌مان را مستفرغ مي‌نمايد در اين روزهاي فقدان عاشقيت.
گوشي‌ام را برمي‌دارم كه به ابي اس‌ام‌اس بزنم و بگويم «ما بدون آقامون جايي بهمون خوش نمي‌گذره!» كه... واي! باز يادم مي‌افتد هليا (خواهرزاده‌ي دوساله‌ام) ديروز همين موقع چه بلايي به سرم آورد.خواهرم داشت ظرف مي‌شست و من قرار بود هليا را سرگرم كنم. غفلتاً جيـ.شم گرفت و عكس‌هاي گوشي را روي نمايش خودكار گذاشتم و به هليا گفتم:‌خاله تو مث خانما بشين اينا رو ببين تا من بيام. خب؟ و او خيلي شيوا و طناز گفت:‌ چشم خاله لويا! رفتم و دو سه دقيقه بعد برگشتم و ديدم كه هنوز همانطور معصومانه و مظلومانه دارد عكس‌ها را نگاه مي‌كند. گوشي را ازش پس گرفتم و... ديدم... مََََََََََََََععععععععععععععع... برداشته با سيم مغزي اين فشفشه‌هاي تولد بابا جانش، صفحه‌ي تاچ اسكرين گوشي‌ام را برايم كاملاً مشجر كرده!
وا رفتم و فقط بلند گفتم: خواهرم من موندم اين بچه عقلش چطوري... فقط چطوريا... چطوري به همچين جايي رسيد؟ با هر كوفتي اين كارو كرده بود ميشد يه كاريش كرد... ولي با سيم تيز آخه؟؟؟؟؟؟؟
لاشه‌ي گوشي الأن جلوي چشمم است و دارم به لبخند جنايتكارانه‌ي هليا فكر مي‌كنم وقتي براي دلخوش كردنم پول فرضي و خيالي از گوشه‌هاي اتاق برايم توي دامنش گلريزان كرد و آورد كه «بياه... بياه خاله لويا... برو بخر كه هليا ديگه خراب نكنه...» بروم خبر مرگم يك گوشي جديد بخرم كه با هليا قهر نكنم. خاله جان تو ما را به گاف دادي كلهم.

•    من توي جلسه‌ي نقد داستان دوستم آرزو هستم. بعد از چند سال دوباره اينجا هستم. ميان اين آدم‌ها.
مي‌نويسم: اينجا خبري نيست. قرار است بوده باشد. كاري بشود. همان آدم‌هاي قديم‌اند. همان چهره‌هاي شكست خورده. فسيل‌ها. دسته‌بندي‌ها و باندبازي‌ها.
حوزه‌هنري. توليد هنرمند متعهد. حوصله‌ام را سر مي‌برند جماعت داغان اديب. مدعيان. آدم‌هاي نسخه‌پيچ. كل آينده‌ي ادبي دنيا را پيش‌بيني مي‌كنند. منع‌شان نكني مكتب‌هاي من‌درآوردي جديد هم به دنيا ارائه مي‌كنند. كتاب‌هاي خوب (به زعم خودشان) را معرفي مي‌كنند. و خدا مي‌داند كه اين وسط فقط دارند جار مي‌زنند: آي ملت! من كتابخوانم. من روشنفكرم. من همه‌ي كتاب‌هاي تازه درآمده‌ي بازار را عين موريانه جويده‌ام و اينجا براي‌تان استفراغ مي‌كنم... مورچه‌هاي باركش كتاب.
از در كه برسي دچار خطاي موقعيت مي‌شوي كه الأنه وسط بنيانگذاران بزرگترين مكتب‌هاي ادبي دنيا هستي. وسط آيندگان و اميدهاي ادبيات دنيا. اما اينها دستشان به بند تنبان خودشان هم بند نيست. بي‌خيال.
اينهمه آفرينش ادبي بي اينكه حتي چيزي، چيزي، چيز كوچكي حتي از تويش در بيايد كه متفاوت باشد و راه به جايي ببرد.
بميريد بي‌زحمت. آدم‌هاي درب و داغان. للـه‌ها و قيم‌هاي ادبيات. حالم را به هم مي‌زنيد.
و اين‌مردها. اين‌مردهاي حيف نان اديب... از زن‌ها كه كلاً انتظاري ندارم. زن‌ها از حقيقت جامعه به دورند. اما مردها چرا؟ در حالي كه هم‌جنسانشان بيرون، در فضاي جامعه دارند همديگر را براي يك لقمه نان و كمي پول پاره مي‌كنند، اين‌ها دارند قصه و افسانه مي‌بافند و دري وري سر هم مي‌كنند.
آنجا كه مارگارت اتوود مي‌گويد كه قورباغه‌هاي ضعيف و پدرسوخته يك ترفند براي جفت‌يابي پيدا كرده‌اند و آن اينكه براي جذب ماده‌ها بوسيله‌ي صداي خوانش بلند و قوي، مي‌روند در لوله‌هاي خروجي بزرگ فاضلاب قور قور مي‌كنند... و اينكه هنر براي هنرمندان همين حكم را دارد. يك لوله‌ي خالي تقويت كننده‌ي صوتي. يك وسيله براي اينكه ترتيب ماده‌ها را بدهند... و در مورد هنرمندان مونث: آنها به لحاظ بيولوژيكي مخدوش  و آشفته‌اند. يعني اختلال هورموني دارند.
اين حقيقتي است و من چقدر مارگارت اتوود و كتابش «اوريكس و كريك» را مي‌پرستم. هنرمند واقعي يك سر و گردن از اين كوتوله‌ها بالاتر است و توي اين جلسات چيز دندان‌گيري برايش پيدا نمي‌شود.
خانواده‌هاي از هم گسيخته. عقده‌هاي رواني. آناتومي داغان و قوز و كله‌ي كچل و شكم گنده و چهره‌هاي زشت. ضعف ميل به زندگي و اعتماد به نفس و قدرت براي كسب معاش. كمابيش دون‌ژوان. و به عنوان يك مرد به طور كلي: بي‌عرضه!
اين‌ها هنوز همان خنگ‌ها هستند كه مي‌شناختم. با كيف‌هاي گنده‌اي براي يك عالمه كاغذ تپاندن و اينطرف آنطرف كشيدن.
آرزو چه صبري دارد كه ده پانزده سال است اين جماعت را تحمل مي‌كند. من مدت‌هاست ديگر سر اين جلسات گوش‌هايم كار نمي‌كند. بلكه چشم‌هايم روي‌شان مي‌چرخد و مي‌نويسم‌شان و بهشان مي‌خندم.
من اينجا هستم. ميان يك دسته آدم بي‌ربط.

•    بعد از چند روز از خانه‌ي خواهرم برگشته‌ام. جلوي كامپيوترم مي‌نشينم. امشب به هر قيمتي شده بايد آپ كنم. از بي‌نظمي بدم مي‌آيد. كمي سكوت مي‌كنم. بيرون صداي تلويزيون مي‌آيد. دور هم جمع‌اند. تلويزيون نگاه مي‌كنند و خدا مي‌داند كه من مدت‌هاست حتي از صداي تلويزيون كهير مي‌زنم. به صداي‌شان گوش مي‌كنم.
من اين‌جا هستم. ميان چند تا آدم بي‌ربط ديگر...
________________________________________
پ.ن: آي لاو يو پي ام سي!

شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۰

185: وقتي از مرد حرف مي‌زنيم، اينجا كجاست و ما كيستيم؟

نوشته شده در شنبه بیست و هشتم خرداد 1390 ساعت 20:6 شماره پست: 227
*به مناسبت روز مرد با كمي تأخير. و طبق معمول اولش شخصي و بعد اجتماعي.
چند روز است هر بار گوشي‌ام را چك مي‌كنم چند تا اس‌ام ‌اس روز مرد برايم آمده كه عموماً خنده‌دار و توهين‌آميزند.

از آن طرف توي گودر اشاره‌ي كوچكي توي كامنتداني يك نفر به اين قضيه مي‌كنم و مي‌نويسم: دلم براتون سوخت!... فردايش با چهار پنج تا پست تحليلي مردانه و زنانه روبرو مي‌شوم كه انگار ناگهان به ياد همه انداخته‌ام كه اين پديده را بررسي كنند كه چرا امسال بيش از هر سال روز مرد را دست انداخته‌ايم و به جاي تبريك به مردها فحش مي‌دهيم؟... و الحق كه خيلي هم قشنگ بررسي و تحليل كرده‌اند و حسابي دل ما را به حال مردان مي‌سوزانند و توي يكي‌شان خانم نويسنده استدلالاتش را به آنجا رسانده كه: اين نوعي فحاشي و مقابله به مثل زنانه در مقابل تحقيرهاي مردانه‌ي كوته‌فكرانه است و راه درستي براي جوابگويي به آقايان نيست و بهتر است به جاي فحاشي، كاملاً منطقي بپرسيم كه چرا فكر مي‌كنيد زنان ضعيف‌اند و ناقص‌العقل‌اند و حتي توي آرايشگري و آشپزي هم مردان بيشتر از زنان درخشيده‌اند؟... و غيره و غيره و غيره.

روز پدر، مامان و بابا مسافرت بودند و من حتي دست و دلم نرفت كه زنگ بزنم و روز پدر را تبريك بگويم چه برسد به اينكه كادو هم برايش بگيرم. (يك روز در ميان قهريم). مامان مي‌گويد كه عموزاده‌هايم همه‌شان زنگ زده بودند و به پدرهاي‌شان تبريك و تهنيت مي‌گفتند و ما هيچ‌كدام زنگ هم نزده‌ايم و ايشان آنجا كاملاً احساس شكست‌خوردگي كرده‌اند. حالا بماند كه كاملاً خودم را محق مي‌دانم كه حتي به جاي تبريك، زنگ بزنم و بهش فحش‌هاي آب‌نكشيده بدهم.

اما همه‌ي اين‌ها در نهايت باعث شد كه به سوژه‌ي «روز مرد» و اينكه اصلاً «مرد» يعني چه و تفاوت مردان ما با مردان بقيه‌ي دنيا توي چيست، فكر كنم. و حاصلش اين شد كه:

1.  به اين نتيجه رسيدم كه توي اين جهان سوم خراب‌شده‌اي كه ما هستيم، عين يك مشت زامبي و آدم‌خوار به جان هم افتاده‌ايم و مرد و زن‌مان در اين زمينه فرقي با هم ندارند. و عجالتاً آدم‌خواري و وحشيگري‌مان بيشتر توي چشم مي‌زند تا جنسـ.يت‌مان.

2. مثال: زني با مردي تماس تلفني دارد از نوع لا.س زدن و غيره و ذلك. بعد به هر دليل تصميم مي‌گيرد رابطه را تمام كند. و مرد به هر دليل احساس مي‌كند كه مايل است رابطه را ادامه بدهد. اينجاست كه مرد متمدن خواسته‌ي زن را مي‌پذيرد و اصراري در تمديد رابطه نمي‌كند و فوقش مي‌رود سراغ يك زن ديگر. اما مرد وحشي آدمخوار شروع به تهديد و تطميع و توهين و تهمت مي‌كند و اصلاً هم برايش مهم نيست كه دارد با آبرو و زندگي يك نفر (در جهان سوم براي زن، زندگي=آبرو) بازي مي‌كند و گيرم كه طرف هم از ترس آبرويش رضايت داد و رابطه را ادامه داد، چطور مي‌تواني با اين بخش «تجـ.اوزگونه‌ي» قضيه كنار بيايي كه خلاف خواست يك نفر مجبور به ادامه‌ي رابطه‌اش (جنـ.سي و غير جنـ.سي) كرده‌اي؟

آيا اين سوءاستفاده از «حقـ.وق اسلامي» و «جامعـ.ه‌ي ايراني» و آلـ.ت مردانه نيست؟

3. مثال: شما شوهر زني هستيد و زن‌تان خانه‌دار است. واقعاً چند بار پيش آمده كه توي دعواهاي لفظي و خانوادگي، دست روي «خرجي‌ات را مي‌دهم» و «اگر تمكين نكني، خرجي‌ات را نمي‌دهم» گذاشته‌ايد؟ و حتي اگر اين ماجرا را تا به حال پيش نكشيده‌ايد، چند درصد مطمئن هستيد كه زن‌تان اگر سر كار مي‌رفت و اينجا ايران نبود و از آبرويش نمي‌ترسيد و از خانواده و فاميلش هراس نداشت، باز هم با شما زندگي مي‌كرد؟ چقدر تا به حال بهش زور گفته‌ايد و سعي كرده با ناز و غمزه خرتان كند و به خواسته‌اش برسد و خودش را مثل گربه به دست و پاي‌تان ماليده تا به كوچك‌ترين و ساده‌ترين و دم‌دستي‌ترين خواسته‌هاي برحق‌اش برسد؟

آيا اين سوءاستفاده از «حقـ.وق اسلامي» و «جامعـ.ه‌ي ايراني» و آلـ.ت مردانه نيست؟

4. چقدر اين روزها به داستان‌هاي تـ.جاوز جمعي در فلان شهر و تجـ.اوز به كودك و تجـ.اوز به دانشجو و تجـ.اوز به معتـ.رض برخورده‌ايم؟ چقدر برخورد قانوني با موضوع تجـ.اوز انجام مي‌شود؟ آيا در پايان نود درصد اين ماجراها، نتيجه‌گيري اخلاقي نمي‌كنيم كه: خانم مزبور حجـ.اب درست و درماني نداشته و حقش بوده؟ و پرونده را به راحتي نمي‌بنديم؟

اينجا كجاست؟ ايران؟ با همان تمدن 2500 ساله؟ اين‌ها همان پهلوانان شاهنامه‌اند كه برترين ارزش‌هايشان جوانمردي و شرف و پاكي بود كه با گذر از آتش اثباتش مي‌كردند؟ وقتي از مرد حرف مي‌زنيم داريم از چي حرف مي‌زنيم؟

آيا اين سوءاستفاده از «حقـ.وق اسلامي» و «جامعه‌ي ايراني» و آلـ.ت مردانه نيست؟

5. وقتي يك زن هستيد، مجبوريد ازدواج كنيد. مجبوريد مدام از گذشته‌تان بترسيد. مجبوريد تن به هر خفتي بدهيد كه طلاق‌تان ندهند. مجبوريد كه حتي توي چهل پنجاه سالگي اداي باكـ.ره‌ها را در بياوريد اگر تصميم به ازدواج داريد. مجبوريد كه حضور هر شخصي را قبل از دوست‌پسـ.ر فعلي‌تان در زندگي گذشته‌تان تكذيب كنيد. مجبوريد حتي از اس‌ام‌اس‌ها و تماس‌ها و ايميل‌ها و چت‌هاي‌ گذشته‌تان بترسيد. مجبوريد با چنگ و دندان به زندگي مشترك‌تان كه به گـ.وز بند است و چنگي هم به دل نمي‌زند و دردي هم ازتان درمان نمي‌كند بچسبيد. مجبوريد حتي وقتي كفه‌ي لذت‌هاي زندگي مشترك‌تان مدت‌هاست سبكتر و ناچيزتر از دردها و غصه‌ها و دعواها و كاستي‌هايش شده، باز هم دودستي بهش بچسبيد كه چه است، سايه‌ي يك نفر بالاي سرتان است توي اين جنگل حيوانات بيـ.وه‌پرست و بيـ.وه‌خور. مجبوريد دودستي به اين مترسك سرجاليز «مردتان» بچسبيد كه باد نبردش.

آيا اين سوءاستفاده از «حقـ.وق اسلامي» و «جامعه‌ي ايراني» و آلـ.ت مردانه نيست؟

6. خانم‌هاي محترم دلتان را به چه خوش كرده‌ايد؟ به اينكه توي پارك جنگلي با دوست‌پسـ.رتان پشت يك ديواري درختي چيزي يك‌ نخ سيگار دود مي‌كنيد و اگر هم كسي ببيند _مشروط به اينكه لباسش سبـ.ز نباشد_ اشكالي ندارد؟

به اينكه توانسته‌ايد مرزهاي حجـ.اب اسـ.لامي‌تان را به روسري فرق سر و زلف پريشان توي صورت و مانتوي روي باسـ.ن برسانيد؟

به اينكه فلان تعداد سكه مهرتان است و جهيزه‌تان آبگوشت‌ساز و توالـ.ت‌شور ديجيتال و شوهرمال برقي دارد؟

اگر هوس كرديد مرزهاي حكـ.ومت زنانه‌تان را برآورد كنيد پيشنهاد مي‌كنم كه يك هفته صداي‌تان را از حد مطلوب بالاتر ببريد و همان چيزهايي را كه آقاي شوهر دارد ازش طلب كنيد و به اصطلاح خودماني كمي لات‌بازي در بياوريد تا ببينيد كي هستيد و كجا هستيد و اينجا كجاست.

آيا اين سوءاستفاده از «حقـ.وق اسلامي» و «جامعه‌ي ايراني» و آلـ.ت مردانه نيست؟

7. موضوع مهاجرت براي سه دسته توي اين مملكت حياتي است: اول: معـ.ترضين كه همه مي‌دانند هر كه اعتراض دارد بايد برود و اكثريت با كساني است كه راضي‌اند. دوم: كساني كه اينجا از صبح تا شب كار كرده‌اند و با قوانين چاپلوسي و دلالي و دور زدن قانون، كارشان را از پيش نبرده‌اند و دنبال يك وجب جا هستند كه شرافتمندانه زحمت بكشند و آينده‌اي هم براي‌شان متصور باشد. نه اينكه هرچه جان مي‌كنند، صرفاً به اين علت كه پدرشان هيچ گـ.هي نبوده، خودشان هم چيزي نشوند و سرجاي اولشان باشند. سوم: زنان. زناني كه به سيگار كشيدن توي توالت و پشت درخت و مهريه آنچناني و سرويس طلا و قربانت بروم راضي نيستند و مي‌خواهند مثل يك انسان زندگي كنند فارغ از جنـ.سيت.

و من با همين دسته‌ي آخر كار دارم. و  اينكه آيا به عنوان يك مرد تا حالا از خودتان پرسيده‌ايد كه چه چيز آنطرف دنيا هست كه زن‌ها اينقدر برايش سر و دست مي‌شكنند و وقتي پايشان به آنجا رسيد ازتان طلاق مي‌گيرند و ديگر هم حاضر به برگشتن نيستند؟ آيا موضوع فقط لخـ.ت گشتن و عيش و عشـ.رت است؟

و... و... و... يك عالمه حرف كه در اين وبلاگ دوزاري و گودرِ كوتاه خوانان و گشـ.ادان، فرصت عنوان كردنش نيست و اينها صرفاً تأملاتي بود در باب مسأله‌ي «مرد بودن در ايران يعني چه؟».

خلاصه اينكه تبريك روز مرد طلب‌تان، همان‌قدر كه توي غذاي‌تان مرگ موش نمي‌ريزيم يعني خداي‌تان را شكر كنيد كه هنوز زن‌ايم و ناقص‌العقليم و حالي‌مان نشده كه اين مترسك سرجاليزمان كلاغ‌ها را هم نمي‌ترساند ديگر.
________________________________________
پ.ن: قصدم توهين نبود. اين‌ها دق‌دلي‌هايي  است كه اين روزها دارد خفه‌ام مي‌كند و روز مرد بهانه‌اي شد كه قسمتي از دردهايم را بيرون بريزم كه ورم نكنم.

سه‌شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۰

184: تمام روز خانم محترم همسايه را ديد مي‌زنم

نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم خرداد 1390 ساعت 22:50 شماره پست: 225
تمام عمرم آپارتمان نشين نبوده‌ام جز اين نُه ماه اخير.
تمام عمرم رفت و آمدم فقط به پدر و مادرم ربط داشته و لاغير.
تمام عمرم زنان همسايه به شخمم هم نبوده‌اند و آهسته برو ‌آهسته بيا كه گربه شاخت نزند سرم را زير مي‌انداخته‌ام و بي‌دردسر مي‌آمده‌ام خانه بي سرخر.

اما اين نُه ماه اخير معناي همسايه‌ي فضول را تا بن استخوان فهميدم.
سوال علمي: فلسفه‌ي وجودي اين «چشمي»‌هاي توي درهاي آپارتمان‌ها چيست؟ يعني مثلاً قرار است يك آدمكش اجاره‌اي بيايد در خانه‌مان و عين فيلم‌هاي خشن آمريكايي تا خواستيم از چشمي ببينيم‌اش و بگوييم كسي خانه نيست، لوله‌ي صداخفه‌كن اسلحه‌اش را بگذارد دم چشمي و زرت بزند توي چشمـمان كه طبق زمان‌بندي‌اش الان بايد آنجا باشد و مخ‌مان را بتركاند؟ يا مثلاً وقتي مهمان ناخوانده آمد در خانه‌مان نگاه كنيم و بدويم تلويزيون را خاموش كنيم و جاروبرقي را از كار بيندازيم كه فكر كند خانه نيستيم؟
من كه فكر نمي‌كنم اين چشمي‌ها واقعاً به درد كار ديگري غير از فضولي خاله‌زنك‌هاي آپارتماني بخورند. نمونه‌اش همين خانم محترم واحد روبرويي‌مان.
بنده تا قبل از اينكه افتخار آشنايي با خانم محترم همسايه روبرويي را پيدا كنم، واقعاً نمي‌دانستم چشمي درب آپارتمان چه كاربردي مي‌تواند داشته باشد. اما حالا هر روز به دفعات (گاهي هفت هشت بار در ساعت) به مثابه دوربين شكاري جنگي ازش استفاده مي‌كنم و وضعيت استراتژيك راه‌پله و استحكامات برون‌مرزي آپارتمان‌مان را بررسي مي‌كنم.
و صحنه‌اي كه هر بار به ديدنش نائل مي‌آيم از اين قرار است: خانم محترم همسايه از خريد مي‌آيد... خانم محترم دارد مي‌رود نان بگيرد... كفش‌هاي شوهرش دم در است يا نيست... بچه‌هايش توي راهرو ولو هستند و يا نيستند... خانم محترم درب آپارتمان را چهارتاق باز گذاشته كه هوا بخورد و پاچه‌هاي كت و كلفت‌اش را انداخته توي يك وجب دامن... خانم محترم از لاي در سرك مي‌كشد... خانم محترم بچه بزرگه را تير مي‌كند كه بيايد جفتك بزند توي درب آپارتمان ما و عقب‌نشيني كند كه بعد ما برويم دم در و خانم محترم آويزانمان شود و بچه‌اش هم پاتك بزند و با حملات پارتيزاني به مرزهاي ما نفوذ كند... خانم محترم از لاي در آپارتمانش دارد كشيك مي‌كشد و مرزهاي ما را زير نظر دارد و مقاصد پليدي توي سر مي‌پروراند...
ماجرا از آنجا شروع شد كه مادر دهان‌لق بنده، برداشت و به خانم محترم گفت كه من دارم دوره‌ي آرايشگري را مي‌گذرانم. بعد از آن، روز نبود كه بنده خسته و كوفته هن و هن كنان به طبقه‌ي چهارم نرسيده باشم و با صداي سلامي سر بالا نياورم و با چهره‌ي خندان خانم همسايه مواجه نشوم كه: مامان‌تون گفتن آرايشگاه مي‌رين... خب راستياتش اين موهاي من... ابروهامو نگا كنين... ناخن‌هام... مجلس ختنه‌سوران فلاني‌مون و حموم دهم بهماني‌مون...
لامصب نمي‌گذاشت نفسم بالا بيايد و بعد خفت‌گيرم كند. يعني جوري مي‌پريد رويم كه فرصت نمي‌كردم دروغي براي پيچاندنش جور كنم.
روزهاي اول خستگي و دير آمدن شب‌ها و تازه‌كار بودنم را بهانه مي‌كردم. اما مادر دهان‌لق بنده باز هم كار دستم دادند و نمونه‌كارهاي بنده را روي سر و صورت خودش و آبجي محترمه در معرض تماشاي خانم محترم گذاشتند. اين شد كه از هفته‌هاي بعد قبل از اينكه از پله‌ها بالا بيايم حساب همه‌جا را مي‌كردم و يك دروغي براي خانم محترم كنار مي‌گذاشتم. اصلاً بالا آمدن از پله‌ها شده بود معضلي براي من. پايم كه به طبقه سوم مي‌رسيد استرس مي‌گرفتم.
شب عيد حكايت من و خانم محترم داشت به جاهاي باريكي مي‌كشيد. يعني بنده ده شب عين جنازه از آرايشگاهي كه شب عيدش از صبح تا شب ده دقيقه هم نمي‌توانستي روي صندلي بنشيني مي‌رسيدم خانه، و با چي‌مواجه مي‌شدم: دست خر!... نه. ببخشيد. خانم محترم همسايه!
مادرت خوب. پدرت خوب. ساعت ده شب است. آخر من موهاي ابروي گر و كچل تو را توي اين نور چطوري ببينم كه بردارم؟ من سرپا بند نيستم. هنوز شام نخورده‌ام. حتي وقت نمي‌كنم دوش بگيرم. تو از من مشاوره‌ي تخصصي رنگ مو مي‌خواهي؟
خلاصه اين ماجرا به همين منوال ادامه پيدا كرد تا حالا. در يكي از روزهاي همين هفته، خسته و گرما‌زده و عرقو از راه‌پله بالا مي‌آمدم و داشتم به دلايل فلسفي اختراع آسانسور فكر مي‌كردم كه خانم محترم همسايه طبق معمول عين از ما بهتران جلويم ظاهر شد و اظهار نمود كه عروسي برادرش است و من همان‌جا فهميدم كه چه خاكي بر سرم شده است. ديگر راه فراري نبود. خانم محترم مرا گروگان گرفته بود.
البته اين را هم بگويم كه داستان رودربايستي من با خانم محترم همسايه از آنجا آب مي‌خورد كه سه چهار بار در اثر اهمال خودم كه كليدم را جا گذاشته بودم و يا مامان كه  حصار فلزي جلوي در را كه كليدش را نداشتم قفل كرده بود، پشت در ماندم و تا رسيدن مامان مجبور شدم يك ساعتي را خدمت خانم محترم همسايه بگذرانم و بالاجبار به وراجي‌هايش گوش جان فرا دهم و با هم صميمي بشويم و نمك‌گيرم كند. همين شد كه خيلي هم نمي‌توانستم آن روي سگم را بهش نشان بدهم و مجبور بودم به طور مسالمت‌آميز بپيچانمش.
ولي همانطور كه ملخك يك بار جست و دوبار جست و بار سوم دهانش صاف شد، من هم عاقبت به دام خانم محترم همسايه افتادم.
القصه ديروز به طور آزمايشي آرايش و شنيونش كردم و خر كيف شد از بس خوشش آمد و مسلم بدانيد كه ديشب آقاي محترم همسايه هم دلي از عزا درآورده ناكس. چون تا حالا زنش را به اين خوشگلي نديده بوده احتمالاً.
و اما امروز خانم محترم از صبح بنده را الاف كرد تا عاقبت ساعت سه و نيم بعد از ظهر از خانه‌ي مادرش آمد و گفت كه پشت در مانده و حتي حمام هم نكرده و مژه مصنوعي هم نخريده و ابروهاي سياهش را هم در هارموني با موهاي بلوندش رنگ نكرده. گفتيم باشد. مشكلي نيست. برويد هر غلطي بايد بكنيد، بكنيد و بعد بياييد. رفت و ساعت پنج و نيم توله بزرگه‌اش طبق معمول با جفتك آمد وسط درب آپارتمان و درب را كه باز كرديم فرمودند تو بيا. گفتيم تو بيا و بچه‌ها را هم بگذار پيش آقاي محترم. بزرگه را گذاشت و كوچكه را كه يك سالش است آورد.
گفتم بگذار تعارف را كنار بگذارم كه بلايي كه ديروز به سرم آمد ديگر نيايد. يعني بچه‌هه آنقدر آويزانش شد كه به جاي خط چشم برايش نوار قلب كشيدم، و خودش آنقدر ور زد كه خط لبش كج و كوله از كار در آمد. حتي يك دقيقه نمي‌توانست دهانش را ببندد تا عاقبت به مامان چشم غره رفتم كه باهاش حرف نزند و بگذارد اين هم خفه بشود و من به كارم برسم. و خدا مي‌داند كه من موقع كار چه برج زهرمار جدي‌اي هستم.
عاقبت هفت هشت تا كليپس مو و گل سر جلوي بچه ريختيم و كلي اخم و تخم برايش كرديم و قيافه گرفتيم و آن روي سگ‌مان را نشانش داديم تا خفقان گرفت و فقط يك ربع از سر و كول خانم محترم بالا نرفت تا ما به كارمان برسيم.
بله. شاهكار كه نكرديم ولي خوب از كار در آمد و كم مانده بود مادرمان قربان دست و پاي بلوري‌مان برود جلوي خانم محترم همسايه. و ايشان هم با رضايت كامل گورشان را گم فرمودند و بنده را با يك اتاق تركيده و يك كوه لوازم آرايش و شنيون پخش و پلا تنها گذاشتند و پيشاپيش قول مجلس پاتختي را هم گرفتند!
حالا خوب است كه قرار شده پول هم بدهد و بنده هم مفتي درستش نمي‌كنم، وگرنه تا حمام دهم زن‌داداش‌اش را هم قول مساعدت از من گرفته بود جلو جلو.
و سرگذشت چنين بر ما گذشت كه تازگي كارمان شده پاس دادن پاي چشمي درب آپارتمان و زير نظر گرفتن تحركات مشكوك دشمن غيرفرضي. و كلاً اين روزها از همه‌نظر با خانم محترم همسايه در تبادل نظريم و هيچ كاري را بدون هماهنگي هم انجام نمي‌دهيم.
و خداوند خانم محترم همسايه را حفظ كند كه طرز صحيح استفاده از چشمي را به بنده تفهيم كرد.
________________________________________
پ.ن: روز پدر براي من فقط يادآور نفرت عميق و ريشه‌دار و هميشگي‌ام از كسي است كه نفرين ابدي‌ام صدا كردن اوست به اين نام: پدر!

شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۰

183: به همه خوش وگذره؟

نوشته شده در شنبه بیست و یکم خرداد 1390 ساعت 2:22 شماره پست: 224
با شوهر خواهرم و خواهرم رفتيم پارك طالقاني و جوجه كباب كرديم و از صبح تا عصر يك عالمه هله هوله كوفت كرديم و قرار بود بهمان خوش بگذرد و به آن‌ها گويا گذشت و به من نه. شايد هم «خوش گذشتن به آدم»، يك چيز همين‌جوري است كه بايد بروي زير چهارتا درخت دود و دم كني و جوجه‌ي بي‌مزه و چيپس و گوجه سبز و نان لواش و تخمه بخوري و پا.سور بازي كني و بيايي خانه.
حتي نمي‌توانم بگويم بهم خوش گذشته يا نه. مي‌بينيد؟ آنوقت يكي بيايد ثابت كند من يك چيزم به آدم رفته.
الأن قصدم از نوشتن اين‌ها دقيقاً اين است كه بي‌موضوع شروع كنم و در همين متن، موضوع را پيدا كنم. قصدم «بي‌قصد نوشتن» و «بي‌پيامي» است، چون اخيراً در اثر نصايح تني چند از خوانندگان و دوستان نزديك به اين نتيجه رسيده بودم كه تأملات فلسفي‌ام كمرنگ شده و خيلي شخصي نويس و روزانه‌نويس شده‌ام، لذا هي زور زده‌بودم كه فلسفي بنويسم و تأمل كنم و نوشته‌هايم پر مغز و اين‌ها باشد... كه عاقبت يكهو بالا زدم و معده‌ام رفلكس كرد.
من آدم ِ «به ميل خواننده بنويس» نيستم.
حالا گيرم كه دل‌تان تنگ شده براي خودشيفته‌ي خوشحال و پر انرژي كه عالم و دنيا را به مسخره مي‌گرفت و به كل‌كل مي‌طلبيد. گيرم كه اصلاً آن وقت‌ها آدم سرگرم‌كننده‌تري بودم و يا خودشيفته‌تر و شادتر از حالا بودم. خوب كه چه؟ آن موقع حالم آنطور بود. حالا اينطوري‌ام. اين حال من است و نوشته‌ي من قرار است مرا توصيف كند و نه يك آدم قطعاً سرگرم‌كننده‌تر و باحال‌تر از من را.
با گولي رفتيم كه فلاسك چاي را از بوفه‌اي جايي پر از آب جوش كنيم. رفتني حواسم بود به دور و برم و چيزها و آدم‌ها را نشانه مي‌گذاشتم كه برگشتني خواهرم اينها را گم نكنيم. اما نشانه‌گذاري‌هاي آدمي مثل من كه روي چيزهاي پرت زوم مي‌كند و اصل‌كاري‌ها را اكثراً نمي‌بيند، يك چيزي توي مايه‌هاي نشانه‌گذاري هنسل و گرتل بوسيله‌ي خرده‌نان در جنگل است. مثلاً من خال‌كوبي روي بازوي پسري را كه با دختري جايي نشسته بود و بساط قليان كرده بود، نشانه گذاشتم. من پرنده‌هاي روي شاخه‌ي درخت‌ها را نشانه گذاشتم. من حرف‌هاي خاصي را كه در جاهاي خاصي گفته‌بوديم نشانه گذاشتم. من خاطره‌اي را كه سر فلان پيچ برايم تداعي شده‌بود، نشانه گذاشتم...
برگشتني اما تنها نشانه‌اي كه از بخت خوبم به جا مانده بود همان پسره‌ي بازو خالكوبي بود كه حالا تقريباً روي دختره چنبره زده بود. آنهم در بلاد اسلام!
يك بار كه تنها شديم، گولي گفت تو چه آدم بداخلاقي هستي. اصلاً حرف نمي‌زني. مثلاً آمده‌ايم كه بهمان خوش بگذرد.
راستش تا حالا خودم هم به صرافتش نيفتاده بودم كه اينجور آدمي هستم كه دوست پسرم درموردم چنين گماني مي‌برد.
ازش پرسيدم:‌ بداخلاقم يا ساكت؟... و طبعاً از نظر او سكوت در چنين شرايطي كه قرار است به آدم خوش بگذرد، يعني بد خلقي.
ازش پرسيدم: يعني امروز تا اين لحظه پاچه‌تو گرفتم؟... گفت كه بله. آنهم وقتي كه هي بهم مي‌گويد چرا ساكتي، و من عصباني مي‌شوم از بس كه بهم مي‌گويد چرا ساكتي؟ خوب ساكتم ديگر. قرار است چه گـ.هي بخورم؟
ازش پرسيدم: وقتي دارد به آدم خوش مي‌گذرد، آدم چطوري است مثلاً؟ يا مثلاً چه غلطي مي‌كند كه من نمي‌كنم؟... و نظر او اين بود كه هيچي. آدم فقط ساكت نيست و هي الكي مي‌خندد و حرف‌هاي مفت مي‌زند. از همين حرف‌هايي كه وقتي خيلي سر ذوقم و احمقم به زبانم مي‌آيد و ناجور مي‌افتم به وراجي.
راستش اينكه من هميشه هم اينجور ساكت نيستم. يعني مثل صفر و يك وسايل ديجيتال هستم. يا مثلاً كليد برق كه يا خاموش است يا روشن. و اگر روشن باشد به طور ممتد و خالص نور پخش مي‌كند، و اگر آف باشد، مطلقاً بي‌نور و لال است.
گاهي برعكس خيلي هم پرحرفم. مثلاً چند روز پيش كه با يك دوست خانم وبلاگ‌نويس از خانه‌ي هنرمندان راه افتاديم به مقصد نهايتاً يك چهارراه پايين‌تر براي يك فست‌فود، يكهو ديدم كه رسيده‌ايم به ميدان فردوسي! يا چند ماه پيش كه با همين خانم چند ساعت زير برف راه رفتيم و من اصلاً به فلانم هم نبود سرما و اين چيزها. و اينطور وقت‌ها من نه گوشي‌ام را چك مي‌كنم و نه حواسم به گذر زمان هست و نه هيچ‌چيز ديگري در دنيا جز آن آدم و آن بحث توجهم را جلب مي‌كند.
هميشه همين‌طور بوده‌ام. گاهي به شدت جذب سوژه‌اي و آدمي مي‌شوم و تا تهش مي‌روم و بعد يكهو حوصله‌ام ازش سر مي‌رود و باز يك مدت توي لاك خودم هستم تا جذب سوژه‌ي جديدي بشوم.
اما امكان ندارد كه مدت طولاني بتوانم روي يك نفر متمركز باشم و همچنان به اندازه‌ي روز اول از همكلامي و وقت‌گذراندن باهاش لذت ببرم.
به قول گولي من دو ويژگي خيلي خطرناك براي هر مردي دارم:
1.    تنوع طلبم و زود حوصله‌ام از آدم‌ها سر مي‌رود و برايم بي‌مزه مي‌شوند.
2.    فراموشكارم. يعني در واقع حافظه‌ام به اندازه‌ي يك ماهي است: نُه ثانيه!
وقتي بهم مي‌گوييد كه فلان خاطره يادت هست، و خيلي هم نوستالژيك و رمانتيك و اينها شده‌ايد و من مي‌گويم: نع! يادم نيست... اصلاً قصدم شكستن قلب شما يا ضدحال زدن نيست.
من نه خاطرات خوب آدم‌ها خيلي در ذهنم مي‌ماند و نه خاطرات بدشان. سوي ديگر اين قضيه هم اين است كه آدم‌هايي را كه در حقم بدي كرده‌اند به سرعت و سادگي مي‌بخشم. چون اصولاً وقتي روي اين نمي‌گذارم كه به بدي‌هاي آدم‌ها فكر كنم.
در مورد آدم‌هاي عـ.ن تنها كاري كه مي‌كنم حذف كردن آن‌ها از فضاي اطرافم است. نه انتقام و نه به ياد سپردن بدي‌هايشان و نه تكه و كنايه بارشان كردن.
نمي‌دانم ويژگي‌هاي من در نهايت خوب است يا بد. براي خودم حتي. به نظر من خوبي يا بدي يك چيز معنايي ندارد. بايد چشم‌انداز را عوض كرد و از يك نقطه‌ي ديگر به ماجراها نگاه كرد: نتيجه و كاركردشان.
مثلاً همين فراموشي: براي خودم خوب بوده و اعصابم را از به فا.ك رفتن نجات داده، ولي ديگران را اذيت كرده.
يا تنوع طلبي: براي خودم خوب به نظر مي‌رسد، اما براي ديگران غير قابل تحمل است.
القصه مثل هميشه خودشيفته‌ام و توي كار خودمم و كسي برايم مهم نيست الا خودم. قصد بدي هم از اين‌ها ندارم الا اينكه خودم راحت باشم و زندگي بهم راحت‌تر بگذرد.
وگرنه زندگي اگر قرار باشد اينجوري كه به من مي‌گذرد به شما بگذرد، يك روزش را نمي‌توانيد تحمل كنيد.
بخيل نباشيد. بگذاريد بهم خوش بگذرد كمي.

چهارشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۰

182: Hey s`e`x`y lady!

نوشته شده در چهارشنبه هجدهم خرداد 1390 ساعت 23:28 شماره پست: 223
من از حركات استعاري بيزارم. به خصوص در رابطه با زن‌ها. مثلاً وقتي عكسي از زني مي‌بينم كه موهايش يك جور ناراحت و آزاردهنده‌اي كه به نظر مي‌رسد حتي توي دهان و سوراخ‌هاي گوش و بيني‌اش مي‌روند، توي صورتش ريخته و پيراهن خيلي گشاد مردانه‌اي پوشيده و زيرش هيچ... و دكمه‌هاي بالاو پايين پيراهن هم باز است و زن به جز اين‌ها به صورت متكلف و افسرده و ناموزوني روي مبلي، تختي، لبه‌ي پنجره‌اي در خودش پيچ‌خورده... هيچ نمي‌فهمم اين چه حسي مي‌تواند به او بدهد در آن لحظه.
به هر صورت به نظر نمي‌رسد كه با اين طرز لباس پوشيدن و يا پريشاني موهاي آشفته‌اش توي سر و صورت و آنطور وضعيت پيچيده در خود كز كردن، چندان راحت باشد يا لذتي ببرد. بيشتر به نظر مي‌رسد كه خود را از ديد دومي به طرزي زيباشناختي تصور مي‌كند و در ذهن آن ناظر دوم خيالي است كه خود را بازسازي مي‌كند و از خود اثري هنري مي‌سازد.
يعني يك زن همواره در حال بازسازي خود به شكلي استعاري و شاعرانه و زيباشناختي در يك چشم سوم است.
انگار اين زيباي شلخته‌ و نيمه برهنه، در خانه‌ي خود و يا هر مكان مخصوص به خود، خلق‌كننده‌ي تابلويي بديع و خيره كننده است كه قرار است يك نقاش پنهان در پس پنجره، يواشكي ناظر آن باشد. و زن سخاوتمندانه زيبايي خود را به نگاه هنرمند پيشكش مي‌كند.
مي‌توانم زني را با يك شلوارك گل و گشاد با موهايي متوسط و به طرز نامرتب و بي‌حوصله‌اي پشت سر جمع شده، در حالي كه يك طرف تي‌شرت بي‌رنگ و رويش را بالا زده  كمرش را مي‌خاراند تصور كنم و بفهمم... ولي آن شلخته‌ي سكـ.سي موپريشان را هرگز. تصوير شلخته‌ي موپريشان مرا به ياد هاليوود يا كليپ‌هاي مورد علاقه‌ي تينجرها مي‌اندازد. عشق‌هاي درپيت و سطحي. صحنه‌هاي استعاري. نگاه شاعرانه. (و دقيقاً همين‌جاست كه من با شعرا مشكل دارم.)
اما نگاه بعد از سي‌سالگي، شاعرانگي و استعاره‌پردازي را بر‌نمي‌تابد و از ابتذال زيبايي‌شناختي‌ِ سطحي فرار مي‌كند.
زيبايي‌شناسي سطحي:
•    تصوير دختركي قاصدك به دست كه لب‌هايش را براي فوت كردن قاصدك غنچه كرده
•    دست‌هاي در هم گره‌خورده‌ي يك مرد و زن به صورتي كه مثلاً حامل پيام عشق و محبت و اين‌ها هم باشد
•    نيم‌رخي با يك قطره اشك غلتيده به گونه (عين آن عكسي كه گوشه‌ي دفتر خاطرات تمام دختر مدرسه‌اي‌هاي زمان ما بود كه مثلاً با خودكار يك چشمي مي‌كشيدند كه داشت توي يك جام شراب خون گريه مي‌كرد گُر و گُر...)
•    گيسويي رها در باد
•    سري بلند شده به سمت آسمان
•    و از اينجور تصاوير كليشه‌اي مبتذل تهوع آور همينطور تا ابد.
من خشونت و بي‌ربطي و بي‌پيامي «واقعيت» را بر هر استعاره و كنايه‌اي ترجيح مي‌دهم.
اين از من.

یکشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۰

181: شبي كه آن شمع خاموش شد...


 نوشته شده در یکشنبه پانزدهم خرداد 1390 ساعت 20:31 شماره پست: 221
سال 76 همين روزها بود گمانم كه من داشتم امتحان سراسري ديپلمم را مي‌دادم. پيشتر بهمان خبر داده بودند كه با توجه به كشوري بودن امتحان و ميزان پاچه‌خاري در طرح موضوع و مصادف شدن امتحانات با خرداد، احتمال اينكه يكي از سه موضوع درباره‌ي رحلت جانگداز باشد خيلي بالاست و بهتر است خودمان را آماده كنيم.

يادم هست كه من آن سال‌ها آنقدر عاشق ادبيات بودم كه سر كلاس‌هاي انشاء يكي براي موضوع پيشنهادي معلم ادبيات مي‌نوشتم و دو تا هم به صورت آزاد. يعني هفته‌اي سه انشاء، آنهم در زماني كه بچه‌هاي ديگر حاضر بودند پول توجيبي هفتگي‌شان را بدهند به من كه همان يك انشاءشان را هم من براي‌شان بنويسم. و معلم ادبيات آنقدر مرا دوست داشت و مي‌شناخت كه اكثراً اصرار مي‌كرد كه من موضوعات آزادم را سر كلاس بخوانم.

خلاصه چند روز باقي مانده تا امتحان را سعي كردم خودم را روي ارتحال متمركز كنم و تريپ غم بردارم و باور كنم كه جداً مصيبت جانگدازي بر من وارد شده و بايد بتوانم برايش مصيبت‌نامه‌اي سر هم كنم. تصور كنيد يك دختر هفده ساله را در حال تمركز گرفتن!

اما آنقدر از فضا دور بودم كه آخرش تا روز امتحان نتوانستم تصميم بگيرم و همان چهارخط تمريني را هم كه نوشته بودم پاره كردم و ريختم دور و اصولاً بيخيال نوشتن در اين مورد شدم و گفتم هرچه باداباد.

روز امتحان ديدم كه بله حق با معلم‌مان بوده و بين سه موضوع يكي‌شان اين است: شبي كه آن شمع خاموش شد! راستش يادم نيست دو موضوع ديگر چه بودند ولي يك چيزي توي مايه‌هاي اهميت حجاب و يا مثلاً صورت خوش بهتر است يا سيرت خوش يا مثلاً تابستان خود را چگونه خواهيد گذراند بودند. از اين‌ها گذشته من آن سال‌ها درگير يك عشق افلاطوني يك طرفه بودم و به طور خودجوش دچار حالت‌هاي غمزدگي و شاعرانگي و نوستالژي بودم. بنابراين به فضاي مرگ و شمع و گل و پروانه بيشتر نزديك بودم تا دغدغه‌ي گذراندن تابستان.

خلاصه اين شد كه گفتم بله بسم‌الله و آستين بالا زدم و نوشتم: نمي‌دانم چه وقت بود، اما بي‌گمان بايد شب بوده باشد...

كلاً سيزده خط نوشتم و ديدم ديگر هرچه خودم را مي‌چلانم چيزي نمي‌آيد و تهش را جمع كردم. يادم هست كه از شعري كه سهراب سپهري در رثاي فروغ فرخزاد گفته بود (پ.ن1)  و ايضاً شعري كه شاملو در رثاي فروغ گفته بود (پ.ن2) استفاده كردم. (بيچاره فروغ كه ازش استفاده‌ي ابزاري كردم!)

انشاء را دست معلم دادم و با توجه به اينكه صندلي‌ام در راهرو و نزديك راه‌پله بود و مي‌توانستم عكس‌العمل مراقب‌ها را ببينم، درست وقتي كه توي پيچ اول راه‌پله پيچيدم ديدم معلم ادبيات آن سالم با چند تا مراقب ديگر عين بختك افتاده‌اند روي ورقه‌ام و انگار كه سر من شرط‌بندي كرده باشند داشتند ورقه‌ام را مي‌بلعيدند. (بله سابقه‌ي خودشيفتگي من به همان وقت‌ها و عكس‌العمل غلط معلم‌هايم برمي‌گردد. باشد كه عبرتي باشد براي معلمان امروز!)

با نيش باز به حياط رسيدم و منتظر تمام شدن امتحان و تبادل سوال و نظر با بچه‌ها شدم. از آن معركه‌گيري‌هايي كه هميشه بعد از هر امتحان توي حياط اتفاق مي‌افتاد. همچنين منتظر معلم ادبيات سال قبلم كه از قضا با او هم دوست صميمي شده بوديم ماندم. (و تا همين چند سال پيش هم دوست صميمي بوديم تا اينكه سر يك سوءتفاهم شماره‌اش را از گوشي‌ام پاك كردم و گفتم اگر دوست داشته باشد خودش مي‌زنگد كه آخرش هم معلومم نشد كه دوست نداشته بزنگد يا شماره‌ام را گم كرده بوده كه... خلاصه هنوز هم دلم مي‌خواهد يك‌جايي توي نت يا حتي خيابان پيدايش كنم و بغلش كنم و بهش بگويم چقدر دوستش دارم.)

معلمه از پله پايين آمد و جلوي چشم دوستش كه كنار من ايستاده بود و منتظرش بود گفت: مي‌دوني اين چيكار كرده؟ يه انشاء نوشته كه همه رو اون بالا انگشت به دهن كرده. همه دارن دربارش حرف مي‌زنن...

و اينچنين بود كه بنده از سوژه‌اي كه هيچ اعتقادي بهش نداشتم يك اثر هنري خلق كردم. كاري كه اين روزها ح و بچه‌هاي ديگر اصرار دارند كه به جاي وبلاگ‌نويسي انجام بدهم. يعني فيلم‌نامه‌ها و داستان‌ها و زندگي‌نامه‌هاي سفارشي شـ.هدا بنويسم و پول بگيرم. كاري كه بي‌گمان به خوبي از پسش برمي‌آيم و فقط خدا عالم است كه من اگر جوگير بشوم چه خزعبلاتي مي‌توانم بيافرينم (نمونه‌اش داستان كتاب خيس در همين نوار كنار وبلاگم كه درباره‌ي ظهـ.ور و انتظار و اين‌ها نوشتم)

و من چند روز پيش به ح گفتم كه ديگر خسته شده‌ام از ايده‌آليست بودن و خرحمالي براي شركت‌هاي خصوصي و آدم‌هاي پفـ.يوز و پولدار. مي‌خواهم چرند بنويسم و پول بگيرم. كي به كي است اصلاً؟

بله آن شمع خاموش شد...
آن آدم ايده‌آليست مُرد...
آن مـ.مه را لـ.ولو خورد...
________________________________________
پ.ن1: بزرگ بود و از اهالي امروز
 و با تمام افق‌هاي باز نسبت داشت
و لحن آب و زمين را چه خوب مي‌فهميد...
 ولي نشد كه روبروي وضوح كبوتران بنشيند
 و رفت تا لب هيچ
 و پشت حوصله‌ي نورها دراز كشيد
 و هيچ فكر نكرد كه ما ميان پريشاني تلفظ درها
 براي خوردن يك سيب
 چقدر تنها مانديم...
پ.ن2: به انتظار تصوير تو اين دفتر خالي
 تا چند
 تا چند ورق خواهد خورد...
 و ما همچنان دوره مي‌كنيم
 شب را و روز را
 هنوز را...)
پ.ن3: چرك‌نويس آن انشاء را هنوز دارم و قصد داشتم متن خود انشاء را اينجا تايپ كنم كه خودتان قضاوت كنيد و ازش با گوشي‌ام عكس بيندازم و برايتان آپ‌لود كنم كه ببينيد... براي همين تمام كمدم را زير و رو كردم و يادم افتاد كه بايد توي جعبه‌ي زير تختم باشد. و در واقع تختم از اين چوبي‌هاست و چيزي كه در مركزش زير آن چهارپايه‌ي مسخره‌ي چوبي وسطش واقع شده باشد، از بغل قابل دسترسي نيست. براي همين تشك را برداشتم و ديدم كه زير تشك هم مامان يك خروار لحاف و تشك و مزخرفات اضافي ديگر تپانده و آن‌ها را هم بايد بردارم و بعد هم فقط خود مامان متخصص دوباره چيدنشان است و بعد تازه برسم به آن چهارپايه‌ي چوبي كه زيرش جعبه باشد...
فعلاً بيخيالش شدم. فقط خواستم بدانيد كه سعي‌ام را كردم و حتي اگر يك درصد احتمال داشت بتوانم، بيرون مي‌كشيدمش.

جمعه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۰

180: ابتذال يعني...

نوشته شده در جمعه سیزدهم خرداد 1390 ساعت 1:9 شماره پست: 220
«ابتذال» يعني 136 واحد سر كلاس‌هاي دانشگاه پاس كردن. 8 ترم. هر ترم 16 جلسه‌ي دو سه ساعته سر كلاس روي نيمكت‌هاي ناراحت چوبي نشستن و به شعر و ورهاي اساتيد بي‌سواد و عقده‌اي گوش كردن و در جريان تغييرات دنياي مدرن قرار گرفتن. دقيقه به ساعت به اين نتيجه رسيدن كه چقدر پرت و بدبخت و جهان سومي هستي. فلسفه خواندن. ادبيات. جامعه‌شناسي. حقوق. روانشناسي. تاريخ. جغرافيا... و آنهمه درس تخصصي درباره‌ي منابع مرجع  گردآورندگان و پديدآورندگان‌شان...
كتابداري: اقيانوسي از اطلاعات به عمق سه سانتي‌متر!
ابتذال يعني اينهمه را از سر گذراندن و با اين فكر دانشگاه را ترك كردن كه تو در آغاز راه بزرگي ايستاده‌اي و يكي از اندك‌شمار اميدهاي اين خراب‌شده هستي و چقدر فكر و  ايده داشتن براي آينده و چقدر نقشه كشيدن براي كارهاي بزرگي كه مي‌شود كرد و آدم‌هاي بزرگي كه مي‌شود... (شد يا كرد؟ فعل درست كدام است؟ آخر افعال نسل ما با افعال نسل جديد تفاوت‌هاي محسوسي دارند!)
ابتذال يعني بعد از تمام اين قصه‌ها، منشي يك شركت خصوصي شدن. مربي رانندگي شدن. آرايشگر شدن. و تمام روز طرف بودن با يك واژه: پول... مقابل بودن فقط با پول از صبح تا شب. و هيچ چيز نشدن و هيچ كار مهمي نكردن. و طرف بودن با يك عالمه آدم پست و معمولي و جهان سومي و دهان به دهان اين لكـ.اته‌ها و  پفيـ.وزها گذاشتن براي دو قران و ده شاهي.
ابتذال يعني تبديل شدن به همان موجود پست، بدبخت، حقير و جهان سومي كه توي دانشگاه با خودت عهد كرده‌بودي كه زندگي‌ات را صرف اصلاح يا نابودي نسل كثيفش كني.
ابتذال يعني تبديل شدن به هيچ  و بر باد رفتن تمام ايده‌آل‌ها و تن دادن به حقارت‌ها.
ابتذال يعني روزي در آستانه‌ي سي‌سالگي، ايده‌آل‌ها و آرزوهايت را بنشاني روبرويت. دانه به دانه ببوسي‌شان.يك آبنبات چوبي بدهي دست هر كدام‌شان. و دانه به دانه بغل‌شان كني و بنشاني روي طبقات كمد و بعد... در را محكم روي‌شان قفل كني و كليد را بيندازي توي چاهك مستراح و سيفون را بكشي و بروي سر به زير زندگي گـ.هت را... (ادامه بدهي يا بكني؟ فعل درست كدام است؟)
ابتذال يعني پا گذاشتن بر دانه‌به‌دانه‌ي پله‌هايي كه تو را مي‌برند به ته سردابه‌ي روزمرگي.
________________________________________
پ.ن: امروز داشتم آرشيو فيلم‌هاي كامپيوترم را زير و رو مي‌كردم كه به فيلم‌هايي برخوردم كه با دوربين گوشي k750 گرفته بودم و مربوط به 8-7 سال پيش بود... خواهرم قبل از اينكه مامان دخترش بشود، زماني كه مامان يك طوطي سبزه‌قبا بود كه از دهانش غذا مي‌خورد... من زماني كه موهايم كوتاه بود و صورتم خيلي شادتر از حالا بود و چشمانم از شيطنت مي‌درخشيد و با ح و گولی كافه پيروزي نشسته بوديم، قبل از تخته شدن در كافه... ح وقتي زمستان وسط آنهمه برف توي ظهيرالدوله سر قبر فروغ مي‌خواند:‌ دست‌هايم را در باغچه مي‌كارم/ سبز خواهم شد مي‌دانم، مي‌دانم، مي‌دانم... تولد دو سال پيش گولی وقتي م و د هنوز زن و شوهر نشده بودند كه هيچ آشتي هم نكرده بودند، و حسين و هستي هنوز زن و شوهر بودند... عروسي شش سال پيش فاطمه كه هنوز عين بشكه 220 ليتري نشده بود و شبيه عسل بديعي بود... دکتر قاف توي جمشيديه در حالي كه از آن سراشيبي خاكي پايين مي‌آمد و هنوز برايم كسي بود... و آن شاه طوطي دايي فريدون كه هنوز نمرده بود و محمد باهاش حركات نمايشي اجرا مي‌كرد... 
به فكرم رسيد كه فيلم‌هاي طوطي مرحوم‌شان را براي‌شان ايميل كنم. اما آنقدر كه دوستش داشتند،‌ يقين گريه‌شان مي‌گرفت و حال‌شان گرفته مي‌شد. بي‌خيالش شدم. بگذار مردم عين من نباشند و مدام مرده‌هايشان را به ياد نياورند.