نوشته شده در شنبه بیست و یکم خرداد 1390 ساعت 2:22 شماره پست: 224
با شوهر خواهرم و خواهرم رفتيم پارك طالقاني و جوجه كباب كرديم و از صبح تا عصر يك عالمه هله هوله كوفت كرديم و قرار بود بهمان خوش بگذرد و به آنها گويا گذشت و به من نه. شايد هم «خوش گذشتن به آدم»، يك چيز همينجوري است كه بايد بروي زير چهارتا درخت دود و دم كني و جوجهي بيمزه و چيپس و گوجه سبز و نان لواش و تخمه بخوري و پا.سور بازي كني و بيايي خانه.
حتي نميتوانم بگويم بهم خوش گذشته يا نه. ميبينيد؟ آنوقت يكي بيايد ثابت كند من يك چيزم به آدم رفته.
الأن قصدم از نوشتن اينها دقيقاً اين است كه بيموضوع شروع كنم و در همين متن، موضوع را پيدا كنم. قصدم «بيقصد نوشتن» و «بيپيامي» است، چون اخيراً در اثر نصايح تني چند از خوانندگان و دوستان نزديك به اين نتيجه رسيده بودم كه تأملات فلسفيام كمرنگ شده و خيلي شخصي نويس و روزانهنويس شدهام، لذا هي زور زدهبودم كه فلسفي بنويسم و تأمل كنم و نوشتههايم پر مغز و اينها باشد... كه عاقبت يكهو بالا زدم و معدهام رفلكس كرد.
من آدم ِ «به ميل خواننده بنويس» نيستم.
حالا گيرم كه دلتان تنگ شده براي خودشيفتهي خوشحال و پر انرژي كه عالم و دنيا را به مسخره ميگرفت و به كلكل ميطلبيد. گيرم كه اصلاً آن وقتها آدم سرگرمكنندهتري بودم و يا خودشيفتهتر و شادتر از حالا بودم. خوب كه چه؟ آن موقع حالم آنطور بود. حالا اينطوريام. اين حال من است و نوشتهي من قرار است مرا توصيف كند و نه يك آدم قطعاً سرگرمكنندهتر و باحالتر از من را.
با گولي رفتيم كه فلاسك چاي را از بوفهاي جايي پر از آب جوش كنيم. رفتني حواسم بود به دور و برم و چيزها و آدمها را نشانه ميگذاشتم كه برگشتني خواهرم اينها را گم نكنيم. اما نشانهگذاريهاي آدمي مثل من كه روي چيزهاي پرت زوم ميكند و اصلكاريها را اكثراً نميبيند، يك چيزي توي مايههاي نشانهگذاري هنسل و گرتل بوسيلهي خردهنان در جنگل است. مثلاً من خالكوبي روي بازوي پسري را كه با دختري جايي نشسته بود و بساط قليان كرده بود، نشانه گذاشتم. من پرندههاي روي شاخهي درختها را نشانه گذاشتم. من حرفهاي خاصي را كه در جاهاي خاصي گفتهبوديم نشانه گذاشتم. من خاطرهاي را كه سر فلان پيچ برايم تداعي شدهبود، نشانه گذاشتم...
برگشتني اما تنها نشانهاي كه از بخت خوبم به جا مانده بود همان پسرهي بازو خالكوبي بود كه حالا تقريباً روي دختره چنبره زده بود. آنهم در بلاد اسلام!
يك بار كه تنها شديم، گولي گفت تو چه آدم بداخلاقي هستي. اصلاً حرف نميزني. مثلاً آمدهايم كه بهمان خوش بگذرد.
راستش تا حالا خودم هم به صرافتش نيفتاده بودم كه اينجور آدمي هستم كه دوست پسرم درموردم چنين گماني ميبرد.
ازش پرسيدم: بداخلاقم يا ساكت؟... و طبعاً از نظر او سكوت در چنين شرايطي كه قرار است به آدم خوش بگذرد، يعني بد خلقي.
ازش پرسيدم: يعني امروز تا اين لحظه پاچهتو گرفتم؟... گفت كه بله. آنهم وقتي كه هي بهم ميگويد چرا ساكتي، و من عصباني ميشوم از بس كه بهم ميگويد چرا ساكتي؟ خوب ساكتم ديگر. قرار است چه گـ.هي بخورم؟
ازش پرسيدم: وقتي دارد به آدم خوش ميگذرد، آدم چطوري است مثلاً؟ يا مثلاً چه غلطي ميكند كه من نميكنم؟... و نظر او اين بود كه هيچي. آدم فقط ساكت نيست و هي الكي ميخندد و حرفهاي مفت ميزند. از همين حرفهايي كه وقتي خيلي سر ذوقم و احمقم به زبانم ميآيد و ناجور ميافتم به وراجي.
راستش اينكه من هميشه هم اينجور ساكت نيستم. يعني مثل صفر و يك وسايل ديجيتال هستم. يا مثلاً كليد برق كه يا خاموش است يا روشن. و اگر روشن باشد به طور ممتد و خالص نور پخش ميكند، و اگر آف باشد، مطلقاً بينور و لال است.
گاهي برعكس خيلي هم پرحرفم. مثلاً چند روز پيش كه با يك دوست خانم وبلاگنويس از خانهي هنرمندان راه افتاديم به مقصد نهايتاً يك چهارراه پايينتر براي يك فستفود، يكهو ديدم كه رسيدهايم به ميدان فردوسي! يا چند ماه پيش كه با همين خانم چند ساعت زير برف راه رفتيم و من اصلاً به فلانم هم نبود سرما و اين چيزها. و اينطور وقتها من نه گوشيام را چك ميكنم و نه حواسم به گذر زمان هست و نه هيچچيز ديگري در دنيا جز آن آدم و آن بحث توجهم را جلب ميكند.
هميشه همينطور بودهام. گاهي به شدت جذب سوژهاي و آدمي ميشوم و تا تهش ميروم و بعد يكهو حوصلهام ازش سر ميرود و باز يك مدت توي لاك خودم هستم تا جذب سوژهي جديدي بشوم.
اما امكان ندارد كه مدت طولاني بتوانم روي يك نفر متمركز باشم و همچنان به اندازهي روز اول از همكلامي و وقتگذراندن باهاش لذت ببرم.
به قول گولي من دو ويژگي خيلي خطرناك براي هر مردي دارم:
1. تنوع طلبم و زود حوصلهام از آدمها سر ميرود و برايم بيمزه ميشوند.
2. فراموشكارم. يعني در واقع حافظهام به اندازهي يك ماهي است: نُه ثانيه!
وقتي بهم ميگوييد كه فلان خاطره يادت هست، و خيلي هم نوستالژيك و رمانتيك و اينها شدهايد و من ميگويم: نع! يادم نيست... اصلاً قصدم شكستن قلب شما يا ضدحال زدن نيست.
من نه خاطرات خوب آدمها خيلي در ذهنم ميماند و نه خاطرات بدشان. سوي ديگر اين قضيه هم اين است كه آدمهايي را كه در حقم بدي كردهاند به سرعت و سادگي ميبخشم. چون اصولاً وقتي روي اين نميگذارم كه به بديهاي آدمها فكر كنم.
در مورد آدمهاي عـ.ن تنها كاري كه ميكنم حذف كردن آنها از فضاي اطرافم است. نه انتقام و نه به ياد سپردن بديهايشان و نه تكه و كنايه بارشان كردن.
نميدانم ويژگيهاي من در نهايت خوب است يا بد. براي خودم حتي. به نظر من خوبي يا بدي يك چيز معنايي ندارد. بايد چشمانداز را عوض كرد و از يك نقطهي ديگر به ماجراها نگاه كرد: نتيجه و كاركردشان.
مثلاً همين فراموشي: براي خودم خوب بوده و اعصابم را از به فا.ك رفتن نجات داده، ولي ديگران را اذيت كرده.
يا تنوع طلبي: براي خودم خوب به نظر ميرسد، اما براي ديگران غير قابل تحمل است.
القصه مثل هميشه خودشيفتهام و توي كار خودمم و كسي برايم مهم نيست الا خودم. قصد بدي هم از اينها ندارم الا اينكه خودم راحت باشم و زندگي بهم راحتتر بگذرد.
وگرنه زندگي اگر قرار باشد اينجوري كه به من ميگذرد به شما بگذرد، يك روزش را نميتوانيد تحمل كنيد.
بخيل نباشيد. بگذاريد بهم خوش بگذرد كمي.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر