نوشته شده در چهارشنبه هشتم تیر 1390 ساعت 15:48 شماره پست: 237
يك بچه پولدار سي و چند ساله باشي.
آپارتمان مجردي جردن داشته باشي.
قيافهات عين رضا عطاران كچل و خوشحال و خندان با نيم وجب قد و دهان گشادت هميشه تا بناگوش باز باشد.
توي سي و چند سالگي تازه بزند به سرت كه بروي عكاسي و طراحي نميدانم چيچي دانشگاه آزاد بخواني و طراحي آناتومي با ذغال ياد بگيري.
هر روز هفته دورهمي و بريز و بپاش كني و دختر و پسر را جمع كني دور خودت به وقت گذراني و هررره كررره.
هر وقت از طراحي آن مجسمهي بزرگ زن چوبي گوشهي اتاقت خسته شدي، يك اساماس بزني به جياف (يكي از جيافها) كه پر در بياورند و به خدمتت حاضر شوند و زرتي لــ.خت بشوند و بپرند وسط اتاق و تو فيگور بدهي بهشان و طرحشان را بزني.
هميشه همه جور نوشيدني و فيلم و موزيك و سفر خوب برايت حاضر باشد.
توي سي و چند سالگي تازه يك دوربين حرفهاي عكاسي گرفته باشي دستت و براي خودت عكاسي تفنني كني از دخترهاي خوشگل و ميوهها و گلهاي ماماني.
يك بچه پولدار سي و چند ساله باشي و بر قلهي ثروت بادآوردهي پدري و پول توجيبي سر ماه و حق و حقوقي كه دنيا به تو و پدرت و طبقهي اجتماعيات ارزاني داشته، پادشاهي بلامنازعت را بسط داده باشي...
آنوقت جان من... نه! اين تن بميرد... جاي «چنين گفت زرتشت» روي ميز نيمدايرهي چوبي گوشهي سالن پذيرايي آپارتمان لوكس توست، يا روي قفسهي پيزوري كتابخانهي حقير من در اين آپارتمان طبقه چهارم يك ساختمان قديميساز بيآسانسور؟
اصلاً هركجا هر كس خواست ايرادي به علت وجودي آن كتاب روي ميز تو بگيرد يا مثلاً زر اضافي بزند كه آخر تو كجا و روياهاي نيچه و زرتشتاش كجا... هركجا كسي خواست انگشت بگذارد روي فهم و كمالات تو به عنوان يك بچهپولدار الكي خوش تهيمغز... فوري حوالهشان بده به خودم. كلهم مجابشان ميكنم كه نيچه و كل تاريخ فلسفه و هنر، اصلاً ارث پدري شخص شخيص شما بوده و در جهان جايي خوشتر از آن ميز نيمدايره براي جا خوش كردن و خاك خوردن كتاب «چنين گفت زرتشت» نبوده و نخواهد بود.
به خدا حق داري.
يعني ميگويم هر بار كه آمدم فكر كنم تو يك الاغ با قابليت راه رفتن روي دوپا هستي كه پول خرجت كردهاند و با چند تا جراحي تبديل به آدمت كردهاند... هر بار كه رفتم عيبي در سبك زندگي الاغيات پيدا كنم... خودم را به جاي تو گذاشتم و به اين نتيجه رسيدم كه حق داري و اگر تو حق نداري پس كي حق دارد؟ از نيچه هم كه بپرسي بر اساس همان نظريهي «ارادهي معطوف به قدرت»، حق را به امثال تو ميدهد. حالا بگذار زرتشت برود سر كوه و ميان جانوران و توي غارها براي خودش نك و نال كند. زندگي، حق طبقهي توست و طبقهي من گربههاي ولگرد شهريايم كه از بغل زبالههاي زندگي تو و پدرت زندهايم و توله پس مياندازيم و اگر مخازن زباله را حفاظدار كنيد و آشغالهايتان را هم از ما دريغ كنيد، امروز و فردا از گرسنگي سقط شدهايم.
مرا چه به نيچه؟ من خيلي زرنگ باشم يك بخور و نميري در بياورم و يك سقفي بالاي سرم سر هم كنم و براي ارث نداشتهي پدريام فاتحه بخوانم هر پنجشنبه.
من آنجا بودم. ميان آن آدمهاي الكي خوش. نشسته بر مبل گوشهي پذيرايي آپارتمان جردن تو. ساعت انگار ايستاده بود و همهاش سرشب بود و دير نميشد اصلاً. و در همان حيني كه آن دخترهي ماتـ.حت خنك داشت يك ايميل بيمزهي تكراري طولاني را از گوشي HTC آخرين مدلش بلند بلند و زوركي براي همه ميخواند، داشتم به طرحهاي خامدستانهي فيگورت از جيافهايت نگاه ميكردم و مات مانده بودم به جلد چرمي زركوب «چنين گفت زرتشت» بر آن ميز چوبي... به آن شبح سياه كه در تاريكي شب به شيشههاي دوجدارهتان ناخن ميكشيد... فقط كافي بود دختره يك لحظه خفه بشود تا صداي جيرجير ناخنهايش را بشنويد...
- ... بچهها حدس بزنيد پيرزنه چي پرسيد؟
- چيييييييي پرسيد؟ چيييييييييي پرسيد؟ (همه با هم در حالي كه وانمود ميكردند اين ايميل براي آنها هم فوروارد نشده!)
- پرسيد تو منو خوشگل در روز و زشت در شب انتخاب ميكني، يا برعكس؟
- چه جالب! واي چه باحال!
- حالا هركي حدس بزنه شاهه چي گفت جايزه داره؟ اگه گفتين؟ از همين جا به ترتيب بگين جواب شما چيه؟
- چه پيچيده! چه معما! چه لاينحل!
- ...
- ...
( و همينطور ده دوازده بار نميدانم چه ميدانم تا... عاقبت يكي زحمت شكستن دل خانم را كشيد و جواب معما را گفت.)
- بهش گفت خودت انتخاب كن! و در همون لحظه پيرزن زشت، تبديل به دختر خوشگلي شد و طلسمش شكست و با شاهزاده ازدواج كرد! نتيجهي اخلاقي: زنها دوست دارن حق انتخاب به خودشون داده بشه و واسشون تصميم نگيرين!
- آفرين! آفرين! آفرين!
رفتني از سین پرسيدم: اين دخترهي كـ...خل چند سالش بود؟
- متولد 57 بود به گمونم.
- منظورت 67 نيست؟ ...باورم نميشه... خوب ميمونن لامصبا.
من آنجا بودم و كتاب نيچه آنطرفتر و شما آنطرفتر... و «زمان»، سنگين، تن به شيشههاي دوجداره ميساييد و راهي به درون پيدا نميكرد... و شايد براي همين است كه تو و آن دختره و آنهاي ديگر اينقدر جوان ميمانيد و پوستتان چروك نميخورد و چشمهايتان از شادي و زندگي ميدرخشد. در حاليكه ما توي خيابانها، زمان سنگين را روي دوشمان ميبريم و خميده ميشويم و قوز ميكنيم و زير آفتاب ميچروكيم و مويمان سفيد ميشود...
داشتم فكر ميكردم شايد نيچه مسألهي زمان و شيشههاي دوجداره را در نظريهي قدرت و سرمايهدارياش ناديده گرفته بود.
شايد كسي بايد پنجره را باز ميكرد و زرتشت را از بالاي برج جردن پرت ميكرد توي خيابان تا سنگيني زمان را بر جلد چرمي زركوبش حس كند.
بيرون در فاصلهي درب خروجي تا ماشين، نفس عميقي كشيدم و تا ميتوانستم ريههايم را از زمان پر كردم.
زرتشتِ درونم خنديد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر