• من آنجا هستم: رأس ساعت 12 ظهر در سربالايي دركه. عرقريزان. زير آفتاب ظهر تابستان. با چهارتا آدم بيربط*...
*(ميان نوشت: وقتي ميگويم بيربط منظورم اين نيست كه نميشناسمشان. اتفاقاً آدمهايي هستند كه خوب ميشناسمشان و ابداً ربطي به احوالات من ندارند و حوصلهشان را ندارم بدون گولي. باز اگر گولي بود، بيشتر با او بودم و خيلي توي مخم نميرفتند. هرچه باشد دوستان او هستند، نه دوستان من.)
...و در حالي كه زير لب به خودم و هفت جد اين طرف و آن طرف فحش ميدهم كه چرا آنجا هستم و ميان اين آدمها چكار ميكنم و براي چه اينكار را با خودم كردهام؟ يعني بعد از چند روز كه تازه پايم به خانه رسيده، حمام نكرده و نامرتب، پاشدهام سر ظهر تابستان با چهارتا آدم بيربط آمدهام كه بريـ.نم به روز جمعهام؟
من اينجا هستم: پنجشنبه شب. پاي كامپيوتر. و دارم خودم را فردا در آن موقعيت مجسم ميكنم و... يك درصد فكر كن كه بروم! همين الأن به ابراهيم اساماس ميزنم ميگويم نميآيم. خوب يعني ميگويم چون گولي نيست نميآيم كه ضمناً جلوي مينا و داود كه زن و شوهر لوس ننري هستند كه مدام جلوي ما لاو الكي ميتركانند، براي گولي هم كلاس گذاشته باشم. از همين حالا كاملاً ميتوانم مجسم كنم كه دارند توي آستينهاي هم عق ميزنند از شنيدن جملهي «من بيآقامون جايي بهم خوش نميگذره!»
بعله! ضمناً ما گاهي هم براي گولي از اين كارها ميكنيم و با اينكه گولي خود به درستي واقف است كه كلاً آدم نكرهاي هستيم و اينكاره نيستيم و محض خنده چنين ميكنيم، معهذا چنين ميكنيم تا عبرتي باشد براي زن و شوهرها و زيدان الكي خوشِ پز در كُنِ يخِ بيمعنيِ حيفنان (و گولي نيك ميداند كه ما به چه قسم آدميزادي ميگوييم حيف نان) كه غالباً تظاهرات عشق نيمبندشان حالمان را مستفرغ مينمايد در اين روزهاي فقدان عاشقيت.
گوشيام را برميدارم كه به ابي اساماس بزنم و بگويم «ما بدون آقامون جايي بهمون خوش نميگذره!» كه... واي! باز يادم ميافتد هليا (خواهرزادهي دوسالهام) ديروز همين موقع چه بلايي به سرم آورد.خواهرم داشت ظرف ميشست و من قرار بود هليا را سرگرم كنم. غفلتاً جيـ.شم گرفت و عكسهاي گوشي را روي نمايش خودكار گذاشتم و به هليا گفتم:خاله تو مث خانما بشين اينا رو ببين تا من بيام. خب؟ و او خيلي شيوا و طناز گفت: چشم خاله لويا! رفتم و دو سه دقيقه بعد برگشتم و ديدم كه هنوز همانطور معصومانه و مظلومانه دارد عكسها را نگاه ميكند. گوشي را ازش پس گرفتم و... ديدم... مََََََََََََََععععععععععععععع... برداشته با سيم مغزي اين فشفشههاي تولد بابا جانش، صفحهي تاچ اسكرين گوشيام را برايم كاملاً مشجر كرده!
وا رفتم و فقط بلند گفتم: خواهرم من موندم اين بچه عقلش چطوري... فقط چطوريا... چطوري به همچين جايي رسيد؟ با هر كوفتي اين كارو كرده بود ميشد يه كاريش كرد... ولي با سيم تيز آخه؟؟؟؟؟؟؟
لاشهي گوشي الأن جلوي چشمم است و دارم به لبخند جنايتكارانهي هليا فكر ميكنم وقتي براي دلخوش كردنم پول فرضي و خيالي از گوشههاي اتاق برايم توي دامنش گلريزان كرد و آورد كه «بياه... بياه خاله لويا... برو بخر كه هليا ديگه خراب نكنه...» بروم خبر مرگم يك گوشي جديد بخرم كه با هليا قهر نكنم. خاله جان تو ما را به گاف دادي كلهم.
• من توي جلسهي نقد داستان دوستم آرزو هستم. بعد از چند سال دوباره اينجا هستم. ميان اين آدمها.
مينويسم: اينجا خبري نيست. قرار است بوده باشد. كاري بشود. همان آدمهاي قديماند. همان چهرههاي شكست خورده. فسيلها. دستهبنديها و باندبازيها.
حوزههنري. توليد هنرمند متعهد. حوصلهام را سر ميبرند جماعت داغان اديب. مدعيان. آدمهاي نسخهپيچ. كل آيندهي ادبي دنيا را پيشبيني ميكنند. منعشان نكني مكتبهاي مندرآوردي جديد هم به دنيا ارائه ميكنند. كتابهاي خوب (به زعم خودشان) را معرفي ميكنند. و خدا ميداند كه اين وسط فقط دارند جار ميزنند: آي ملت! من كتابخوانم. من روشنفكرم. من همهي كتابهاي تازه درآمدهي بازار را عين موريانه جويدهام و اينجا برايتان استفراغ ميكنم... مورچههاي باركش كتاب.
از در كه برسي دچار خطاي موقعيت ميشوي كه الأنه وسط بنيانگذاران بزرگترين مكتبهاي ادبي دنيا هستي. وسط آيندگان و اميدهاي ادبيات دنيا. اما اينها دستشان به بند تنبان خودشان هم بند نيست. بيخيال.
اينهمه آفرينش ادبي بي اينكه حتي چيزي، چيزي، چيز كوچكي حتي از تويش در بيايد كه متفاوت باشد و راه به جايي ببرد.
بميريد بيزحمت. آدمهاي درب و داغان. للـهها و قيمهاي ادبيات. حالم را به هم ميزنيد.
و اينمردها. اينمردهاي حيف نان اديب... از زنها كه كلاً انتظاري ندارم. زنها از حقيقت جامعه به دورند. اما مردها چرا؟ در حالي كه همجنسانشان بيرون، در فضاي جامعه دارند همديگر را براي يك لقمه نان و كمي پول پاره ميكنند، اينها دارند قصه و افسانه ميبافند و دري وري سر هم ميكنند.
آنجا كه مارگارت اتوود ميگويد كه قورباغههاي ضعيف و پدرسوخته يك ترفند براي جفتيابي پيدا كردهاند و آن اينكه براي جذب مادهها بوسيلهي صداي خوانش بلند و قوي، ميروند در لولههاي خروجي بزرگ فاضلاب قور قور ميكنند... و اينكه هنر براي هنرمندان همين حكم را دارد. يك لولهي خالي تقويت كنندهي صوتي. يك وسيله براي اينكه ترتيب مادهها را بدهند... و در مورد هنرمندان مونث: آنها به لحاظ بيولوژيكي مخدوش و آشفتهاند. يعني اختلال هورموني دارند.
اين حقيقتي است و من چقدر مارگارت اتوود و كتابش «اوريكس و كريك» را ميپرستم. هنرمند واقعي يك سر و گردن از اين كوتولهها بالاتر است و توي اين جلسات چيز دندانگيري برايش پيدا نميشود.
خانوادههاي از هم گسيخته. عقدههاي رواني. آناتومي داغان و قوز و كلهي كچل و شكم گنده و چهرههاي زشت. ضعف ميل به زندگي و اعتماد به نفس و قدرت براي كسب معاش. كمابيش دونژوان. و به عنوان يك مرد به طور كلي: بيعرضه!
اينها هنوز همان خنگها هستند كه ميشناختم. با كيفهاي گندهاي براي يك عالمه كاغذ تپاندن و اينطرف آنطرف كشيدن.
آرزو چه صبري دارد كه ده پانزده سال است اين جماعت را تحمل ميكند. من مدتهاست ديگر سر اين جلسات گوشهايم كار نميكند. بلكه چشمهايم رويشان ميچرخد و مينويسمشان و بهشان ميخندم.
من اينجا هستم. ميان يك دسته آدم بيربط.
• بعد از چند روز از خانهي خواهرم برگشتهام. جلوي كامپيوترم مينشينم. امشب به هر قيمتي شده بايد آپ كنم. از بينظمي بدم ميآيد. كمي سكوت ميكنم. بيرون صداي تلويزيون ميآيد. دور هم جمعاند. تلويزيون نگاه ميكنند و خدا ميداند كه من مدتهاست حتي از صداي تلويزيون كهير ميزنم. به صدايشان گوش ميكنم.
من اينجا هستم. ميان چند تا آدم بيربط ديگر...
________________________________________
پ.ن: آي لاو يو پي ام سي!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر