جمعه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۰

180: ابتذال يعني...

نوشته شده در جمعه سیزدهم خرداد 1390 ساعت 1:9 شماره پست: 220
«ابتذال» يعني 136 واحد سر كلاس‌هاي دانشگاه پاس كردن. 8 ترم. هر ترم 16 جلسه‌ي دو سه ساعته سر كلاس روي نيمكت‌هاي ناراحت چوبي نشستن و به شعر و ورهاي اساتيد بي‌سواد و عقده‌اي گوش كردن و در جريان تغييرات دنياي مدرن قرار گرفتن. دقيقه به ساعت به اين نتيجه رسيدن كه چقدر پرت و بدبخت و جهان سومي هستي. فلسفه خواندن. ادبيات. جامعه‌شناسي. حقوق. روانشناسي. تاريخ. جغرافيا... و آنهمه درس تخصصي درباره‌ي منابع مرجع  گردآورندگان و پديدآورندگان‌شان...
كتابداري: اقيانوسي از اطلاعات به عمق سه سانتي‌متر!
ابتذال يعني اينهمه را از سر گذراندن و با اين فكر دانشگاه را ترك كردن كه تو در آغاز راه بزرگي ايستاده‌اي و يكي از اندك‌شمار اميدهاي اين خراب‌شده هستي و چقدر فكر و  ايده داشتن براي آينده و چقدر نقشه كشيدن براي كارهاي بزرگي كه مي‌شود كرد و آدم‌هاي بزرگي كه مي‌شود... (شد يا كرد؟ فعل درست كدام است؟ آخر افعال نسل ما با افعال نسل جديد تفاوت‌هاي محسوسي دارند!)
ابتذال يعني بعد از تمام اين قصه‌ها، منشي يك شركت خصوصي شدن. مربي رانندگي شدن. آرايشگر شدن. و تمام روز طرف بودن با يك واژه: پول... مقابل بودن فقط با پول از صبح تا شب. و هيچ چيز نشدن و هيچ كار مهمي نكردن. و طرف بودن با يك عالمه آدم پست و معمولي و جهان سومي و دهان به دهان اين لكـ.اته‌ها و  پفيـ.وزها گذاشتن براي دو قران و ده شاهي.
ابتذال يعني تبديل شدن به همان موجود پست، بدبخت، حقير و جهان سومي كه توي دانشگاه با خودت عهد كرده‌بودي كه زندگي‌ات را صرف اصلاح يا نابودي نسل كثيفش كني.
ابتذال يعني تبديل شدن به هيچ  و بر باد رفتن تمام ايده‌آل‌ها و تن دادن به حقارت‌ها.
ابتذال يعني روزي در آستانه‌ي سي‌سالگي، ايده‌آل‌ها و آرزوهايت را بنشاني روبرويت. دانه به دانه ببوسي‌شان.يك آبنبات چوبي بدهي دست هر كدام‌شان. و دانه به دانه بغل‌شان كني و بنشاني روي طبقات كمد و بعد... در را محكم روي‌شان قفل كني و كليد را بيندازي توي چاهك مستراح و سيفون را بكشي و بروي سر به زير زندگي گـ.هت را... (ادامه بدهي يا بكني؟ فعل درست كدام است؟)
ابتذال يعني پا گذاشتن بر دانه‌به‌دانه‌ي پله‌هايي كه تو را مي‌برند به ته سردابه‌ي روزمرگي.
________________________________________
پ.ن: امروز داشتم آرشيو فيلم‌هاي كامپيوترم را زير و رو مي‌كردم كه به فيلم‌هايي برخوردم كه با دوربين گوشي k750 گرفته بودم و مربوط به 8-7 سال پيش بود... خواهرم قبل از اينكه مامان دخترش بشود، زماني كه مامان يك طوطي سبزه‌قبا بود كه از دهانش غذا مي‌خورد... من زماني كه موهايم كوتاه بود و صورتم خيلي شادتر از حالا بود و چشمانم از شيطنت مي‌درخشيد و با ح و گولی كافه پيروزي نشسته بوديم، قبل از تخته شدن در كافه... ح وقتي زمستان وسط آنهمه برف توي ظهيرالدوله سر قبر فروغ مي‌خواند:‌ دست‌هايم را در باغچه مي‌كارم/ سبز خواهم شد مي‌دانم، مي‌دانم، مي‌دانم... تولد دو سال پيش گولی وقتي م و د هنوز زن و شوهر نشده بودند كه هيچ آشتي هم نكرده بودند، و حسين و هستي هنوز زن و شوهر بودند... عروسي شش سال پيش فاطمه كه هنوز عين بشكه 220 ليتري نشده بود و شبيه عسل بديعي بود... دکتر قاف توي جمشيديه در حالي كه از آن سراشيبي خاكي پايين مي‌آمد و هنوز برايم كسي بود... و آن شاه طوطي دايي فريدون كه هنوز نمرده بود و محمد باهاش حركات نمايشي اجرا مي‌كرد... 
به فكرم رسيد كه فيلم‌هاي طوطي مرحوم‌شان را براي‌شان ايميل كنم. اما آنقدر كه دوستش داشتند،‌ يقين گريه‌شان مي‌گرفت و حال‌شان گرفته مي‌شد. بي‌خيالش شدم. بگذار مردم عين من نباشند و مدام مرده‌هايشان را به ياد نياورند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر