یکشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۰

192: نان و دف

نوشته شده در یکشنبه پنجم تیر 1390 ساعت 15:24 شماره پست: 235
•    اتوبوس تجريش-راه آهن. ايستگاه پارك وي

پسرك هشت نه ساله‌ي سبزه‌اي با دف‌اش سوار اتوبوس مي‌شود. وقتي شروع به خواندن ترانه‌ي «شراره»ي سعيد آسايش مي‌كند (بلأخره خودم يك روزي درباره‌ي اختلالات هورموني‌اش تحقيق مي‌كنم) لهجه‌ي غربتي‌اي دارد كه نمي توانم تشخيص بدهم مال كدام شهرستان است. شعر را غلط غولوط مي‌خواند و خودش يك چيزهايي لايش مي‌تپاند.
قبل از او يك زن پوشيه‌زده و دو دختر هفت هشت ساله‌اش سوار اتوبوس شده‌اند و روبروي من نشسته‌اند.
از آن خزعبلات جلفي كه پسره مي‌خواند حسابي رنگ به رنگ مي‌شوم و حدس مي‌زنم كه زن پوشيه‌دار هم بيكار ننشيند.
از پرت و پلاهاي سعيد آسايش خنده‌ام نمي‌گيرد.
از روايت لهجه‌دار پسرك از شراره هم خنده‌ام نمي‌گيرد.
از قيافه‌ي دختركان چادري زن كه دارند روي شانه‌هاي هم چرت مي زنند هم خنده‌ام نمي‌گيرد.
اما وقتي پسرك دف را مقابل زن مي‌گيرد و مي گويد: علي نگهدارت باشه، كمك كن... از طوري كه زن مي‌تركد و صدايش را به سرش مي‌اندازد كه انگار مدافع علي است و به پسرك مي‌توپد كه: تو اگه علي رو قبول داري اين چرت و پرتاي مبتذل چيه داري مي‌خوني؟... خنده‌ام مي‌گيرد كه بيا و ببين.
 بعد هم زنيكه كو.نش را به پسرك مي‌كند و يك قران هم توي دف‌اش نمي‌اندازد.
عوضش زن‌هاي ديگر،  از لج زنيكه هم كه شده كلي پول توي دف مي‌ريزند و پسره كه با آن قيافه و صدا و لهجه و سليقه‌ي انتخاب ترانه‌اش گمان نمي‌رفت كه اصولاً يك قران هم گيرش بيايد، سر همين ماجرا كلي كاسب مي‌شود.
بعله! هر آنكس كه دندان دهد نان دهد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر