نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم خرداد 1390 ساعت 22:50 شماره پست: 225
تمام عمرم آپارتمان نشين نبودهام جز اين نُه ماه اخير.
تمام عمرم رفت و آمدم فقط به پدر و مادرم ربط داشته و لاغير.
تمام عمرم زنان همسايه به شخمم هم نبودهاند و آهسته برو آهسته بيا كه گربه شاخت نزند سرم را زير ميانداختهام و بيدردسر ميآمدهام خانه بي سرخر.
اما اين نُه ماه اخير معناي همسايهي فضول را تا بن استخوان فهميدم.
سوال علمي: فلسفهي وجودي اين «چشمي»هاي توي درهاي آپارتمانها چيست؟ يعني مثلاً قرار است يك آدمكش اجارهاي بيايد در خانهمان و عين فيلمهاي خشن آمريكايي تا خواستيم از چشمي ببينيماش و بگوييم كسي خانه نيست، لولهي صداخفهكن اسلحهاش را بگذارد دم چشمي و زرت بزند توي چشمـمان كه طبق زمانبندياش الان بايد آنجا باشد و مخمان را بتركاند؟ يا مثلاً وقتي مهمان ناخوانده آمد در خانهمان نگاه كنيم و بدويم تلويزيون را خاموش كنيم و جاروبرقي را از كار بيندازيم كه فكر كند خانه نيستيم؟
من كه فكر نميكنم اين چشميها واقعاً به درد كار ديگري غير از فضولي خالهزنكهاي آپارتماني بخورند. نمونهاش همين خانم محترم واحد روبروييمان.
بنده تا قبل از اينكه افتخار آشنايي با خانم محترم همسايه روبرويي را پيدا كنم، واقعاً نميدانستم چشمي درب آپارتمان چه كاربردي ميتواند داشته باشد. اما حالا هر روز به دفعات (گاهي هفت هشت بار در ساعت) به مثابه دوربين شكاري جنگي ازش استفاده ميكنم و وضعيت استراتژيك راهپله و استحكامات برونمرزي آپارتمانمان را بررسي ميكنم.
و صحنهاي كه هر بار به ديدنش نائل ميآيم از اين قرار است: خانم محترم همسايه از خريد ميآيد... خانم محترم دارد ميرود نان بگيرد... كفشهاي شوهرش دم در است يا نيست... بچههايش توي راهرو ولو هستند و يا نيستند... خانم محترم درب آپارتمان را چهارتاق باز گذاشته كه هوا بخورد و پاچههاي كت و كلفتاش را انداخته توي يك وجب دامن... خانم محترم از لاي در سرك ميكشد... خانم محترم بچه بزرگه را تير ميكند كه بيايد جفتك بزند توي درب آپارتمان ما و عقبنشيني كند كه بعد ما برويم دم در و خانم محترم آويزانمان شود و بچهاش هم پاتك بزند و با حملات پارتيزاني به مرزهاي ما نفوذ كند... خانم محترم از لاي در آپارتمانش دارد كشيك ميكشد و مرزهاي ما را زير نظر دارد و مقاصد پليدي توي سر ميپروراند...
ماجرا از آنجا شروع شد كه مادر دهانلق بنده، برداشت و به خانم محترم گفت كه من دارم دورهي آرايشگري را ميگذرانم. بعد از آن، روز نبود كه بنده خسته و كوفته هن و هن كنان به طبقهي چهارم نرسيده باشم و با صداي سلامي سر بالا نياورم و با چهرهي خندان خانم همسايه مواجه نشوم كه: مامانتون گفتن آرايشگاه ميرين... خب راستياتش اين موهاي من... ابروهامو نگا كنين... ناخنهام... مجلس ختنهسوران فلانيمون و حموم دهم بهمانيمون...
لامصب نميگذاشت نفسم بالا بيايد و بعد خفتگيرم كند. يعني جوري ميپريد رويم كه فرصت نميكردم دروغي براي پيچاندنش جور كنم.
روزهاي اول خستگي و دير آمدن شبها و تازهكار بودنم را بهانه ميكردم. اما مادر دهانلق بنده باز هم كار دستم دادند و نمونهكارهاي بنده را روي سر و صورت خودش و آبجي محترمه در معرض تماشاي خانم محترم گذاشتند. اين شد كه از هفتههاي بعد قبل از اينكه از پلهها بالا بيايم حساب همهجا را ميكردم و يك دروغي براي خانم محترم كنار ميگذاشتم. اصلاً بالا آمدن از پلهها شده بود معضلي براي من. پايم كه به طبقه سوم ميرسيد استرس ميگرفتم.
شب عيد حكايت من و خانم محترم داشت به جاهاي باريكي ميكشيد. يعني بنده ده شب عين جنازه از آرايشگاهي كه شب عيدش از صبح تا شب ده دقيقه هم نميتوانستي روي صندلي بنشيني ميرسيدم خانه، و با چيمواجه ميشدم: دست خر!... نه. ببخشيد. خانم محترم همسايه!
مادرت خوب. پدرت خوب. ساعت ده شب است. آخر من موهاي ابروي گر و كچل تو را توي اين نور چطوري ببينم كه بردارم؟ من سرپا بند نيستم. هنوز شام نخوردهام. حتي وقت نميكنم دوش بگيرم. تو از من مشاورهي تخصصي رنگ مو ميخواهي؟
خلاصه اين ماجرا به همين منوال ادامه پيدا كرد تا حالا. در يكي از روزهاي همين هفته، خسته و گرمازده و عرقو از راهپله بالا ميآمدم و داشتم به دلايل فلسفي اختراع آسانسور فكر ميكردم كه خانم محترم همسايه طبق معمول عين از ما بهتران جلويم ظاهر شد و اظهار نمود كه عروسي برادرش است و من همانجا فهميدم كه چه خاكي بر سرم شده است. ديگر راه فراري نبود. خانم محترم مرا گروگان گرفته بود.
البته اين را هم بگويم كه داستان رودربايستي من با خانم محترم همسايه از آنجا آب ميخورد كه سه چهار بار در اثر اهمال خودم كه كليدم را جا گذاشته بودم و يا مامان كه حصار فلزي جلوي در را كه كليدش را نداشتم قفل كرده بود، پشت در ماندم و تا رسيدن مامان مجبور شدم يك ساعتي را خدمت خانم محترم همسايه بگذرانم و بالاجبار به وراجيهايش گوش جان فرا دهم و با هم صميمي بشويم و نمكگيرم كند. همين شد كه خيلي هم نميتوانستم آن روي سگم را بهش نشان بدهم و مجبور بودم به طور مسالمتآميز بپيچانمش.
ولي همانطور كه ملخك يك بار جست و دوبار جست و بار سوم دهانش صاف شد، من هم عاقبت به دام خانم محترم همسايه افتادم.
القصه ديروز به طور آزمايشي آرايش و شنيونش كردم و خر كيف شد از بس خوشش آمد و مسلم بدانيد كه ديشب آقاي محترم همسايه هم دلي از عزا درآورده ناكس. چون تا حالا زنش را به اين خوشگلي نديده بوده احتمالاً.
و اما امروز خانم محترم از صبح بنده را الاف كرد تا عاقبت ساعت سه و نيم بعد از ظهر از خانهي مادرش آمد و گفت كه پشت در مانده و حتي حمام هم نكرده و مژه مصنوعي هم نخريده و ابروهاي سياهش را هم در هارموني با موهاي بلوندش رنگ نكرده. گفتيم باشد. مشكلي نيست. برويد هر غلطي بايد بكنيد، بكنيد و بعد بياييد. رفت و ساعت پنج و نيم توله بزرگهاش طبق معمول با جفتك آمد وسط درب آپارتمان و درب را كه باز كرديم فرمودند تو بيا. گفتيم تو بيا و بچهها را هم بگذار پيش آقاي محترم. بزرگه را گذاشت و كوچكه را كه يك سالش است آورد.
گفتم بگذار تعارف را كنار بگذارم كه بلايي كه ديروز به سرم آمد ديگر نيايد. يعني بچههه آنقدر آويزانش شد كه به جاي خط چشم برايش نوار قلب كشيدم، و خودش آنقدر ور زد كه خط لبش كج و كوله از كار در آمد. حتي يك دقيقه نميتوانست دهانش را ببندد تا عاقبت به مامان چشم غره رفتم كه باهاش حرف نزند و بگذارد اين هم خفه بشود و من به كارم برسم. و خدا ميداند كه من موقع كار چه برج زهرمار جدياي هستم.
عاقبت هفت هشت تا كليپس مو و گل سر جلوي بچه ريختيم و كلي اخم و تخم برايش كرديم و قيافه گرفتيم و آن روي سگمان را نشانش داديم تا خفقان گرفت و فقط يك ربع از سر و كول خانم محترم بالا نرفت تا ما به كارمان برسيم.
بله. شاهكار كه نكرديم ولي خوب از كار در آمد و كم مانده بود مادرمان قربان دست و پاي بلوريمان برود جلوي خانم محترم همسايه. و ايشان هم با رضايت كامل گورشان را گم فرمودند و بنده را با يك اتاق تركيده و يك كوه لوازم آرايش و شنيون پخش و پلا تنها گذاشتند و پيشاپيش قول مجلس پاتختي را هم گرفتند!
حالا خوب است كه قرار شده پول هم بدهد و بنده هم مفتي درستش نميكنم، وگرنه تا حمام دهم زنداداشاش را هم قول مساعدت از من گرفته بود جلو جلو.
و سرگذشت چنين بر ما گذشت كه تازگي كارمان شده پاس دادن پاي چشمي درب آپارتمان و زير نظر گرفتن تحركات مشكوك دشمن غيرفرضي. و كلاً اين روزها از همهنظر با خانم محترم همسايه در تبادل نظريم و هيچ كاري را بدون هماهنگي هم انجام نميدهيم.
و خداوند خانم محترم همسايه را حفظ كند كه طرز صحيح استفاده از چشمي را به بنده تفهيم كرد.
________________________________________
پ.ن: روز پدر براي من فقط يادآور نفرت عميق و ريشهدار و هميشگيام از كسي است كه نفرين ابديام صدا كردن اوست به اين نام: پدر!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر