چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۴

384: «کوهساران مرا پر كن ، اي طنين فراموشي!»

فیلم Edge of tomorrow بعد از مدت‌ها توانست واقعاً مرا تحت تأثیر قرار دهد. توی این یک سال کلی فیلم دیده‌ام. از 70-60 سال پیش تا حالا. توی تمام ژانرها. از تمام ملیت‌ها. از تمام کارگردانان. ولی این فیلم توانست واقعا ذهن‌ام را مشغول کند. قبل از هرچیز تام کروز توانست مرا متقاعد کند که بیخود معروف نیست و بازیگر بسیار توانایی است. دوم امیلی بلانت بهم ثابت کرد که فقط خوشگل نیست و به درد نقش ملکه‌های لوس و شیدا و مادران مهربان نمی‌خورد. و سوم ایده‌ی فوق‌العاده بحث برانگیز و عمیق فیلم بود: بازگشت هزاران باره برای یادگیری روش درست انجام دادن یک کار.

تام کروز با ویژگی‌های شخصیتی یک آدم رذل، ترسو،باجگیر،مزور، نامتخصص و نالایق، به اجبار پرت می‌شود وسط خط مقدم نبردی که قرار است آخرین نبرد زمینیان و بیگانگان باشد و طوری که بعدتر توی فیلم می‌فهمیم، این نبرد در واقع قرار است به نفع دشمن رقم خورده و زمین را به تصرف بیگانگان در آورد. با مرگ در اولین دقایق حضور در خط مقدم، کیج (تام کروز) دوباره به صبح آخرین روز زندگی‌اش (لحظه‌ای که بعد از بیهوشی اجباری، توی پایگاه نظامی چشم باز کرده) باز می‌گردد و خیلی زود متوجه می‌شود که نحوه‌ی اولین مرگش باعث ورود خون بیگانگان به بدن‌اش شده و منبع اصلی (مادر تمام موجودات بیگانه) احساس خطر کرده و حالا با دستکاری زمان، آنقدر آن روز را ری‌استارت می‌کند تا کیج قبل از مردن، خونش را از دست بدهد و خطر برطرف شود. 

اما خطر چیست؟ کیج از طریق ریتا (امیلی بلانت) که قبلاً این وضعیت را تجربه کرده متوجه می‌شود که با داشتن مقداری از آن خون، به نقطه ضعف بیگانگان تبدیل شده و توان ضربه زدن به آنان، دیدن آینده، پیدا کردن جای مادر اصلی (منبع مولد بیگانگان) و از بین بردن آن را به دست آورده است و حالا می‌تواند بارها و بارها بازگردد و با تمرین‌های سخت و عبور از مراحل صعب‌العبور، عاقبت به سربازی جان‌سخت بدل شده و خود را به منبع مولد بیگانگان رسانده و نابودش کند.

اما نکته‌ی تأثیرگذار فیلم، مبارزات و صحنه‌های اکشن آن نیست، بلکه این ایده‌ی بدیع است که اگر انسان بتواند بی‌نهایت بار بازگشت را تجربه کند، تبدیل به چه جور موجودی با چه نوع احساساتی خواهد شد؟ احساس مسئولیت. دلسوزی برای نوع انسان. داشتن فرصت برای شناخت بسیار بسیار عمیق‌تر از آدم‌های دور و بر. عاشق شدن در حد نهایت...

فیلم لحظات و چالش‌های احساسی غریبی دارد. مثلاً جایی که کیج در اولین بازگشت‌هایش سعی در نجات جان سرباز چاقی دارد که در حال شادی و بالا و پایین پریدن است که با سقوط چیزی (هواپیما یا هلی‌کوپتر یا...) بر سرش له می‌شود. کیج بارها سعی می‌کند جان سرباز را نجات بدهد. و سر انجام وقتی که موفق می‌شود با چالشی عظیم‌تر (نجات جان کل بشریت و رسیدن به امگا و از بین بردن آن) روبرو می‌شود و در می‌یابد که در این مسیر، نجات جان یک نفر، اصلاً چیز مهمی نیست. مهم، تمام کردن این جنگ و از بین بردن نابودگر اصلی است که در غیر این صورت نه تنها یک شخص، مثلاً یک دوست (آن سرباز) و یا یک معشوق (ریتا)، که کل بشریت از بین خواهند رفت. یاد می‌گیرد که عشق به این معنا نیست که بتوان همه چیز را فدای یک معشوق کرد و برای نجات جان او از خیر نجات جان بشریت گذشت، بلکه شاید فقط بتوان از ابتدا او را در سیر وقایع دخیل نکرد و خود به تنهایی بار آن را کشید. یاد می‌گیرد که یک تنه نخواهد توانست کاری به این عظمت را به سرانجام برساند. کمک بقیه لازم است. هیچ کاری با تک‌روی و قهرمان‌بازی به نتیجه نخواهد رسید. یاد می‌گیرد که جان یک نفر مهم نیست (چه آن سرباز، چه ریتا، چه خودش)، مهم نجات نسل بشر است...

و به این ترتیب، انسانی که در ابتدا شخصیتی ترسو و منفعت‌طلب و ضعیف (از لحاظ روانی و جسمی) داشته است، با بی‌نهایت تجربه‌ی مرگ و بازگشت، تبدیل به عارفی تمام‌عیار می‌شود!

به این فکر می‌کنم که آیا تجربه‌ی عرفان، چیزی از نوع بی‌نهایت بار چشیدن مرگ و بازگشت است؟

عشق چطور؟

دوستی؟

مسئولیت‌پذیری؟

اخلاق؟ آیا اخلاق، چکیده‌ی زندگی و مرگِ میلیاردها انسان در طول تاریخ، در مسیر کشف حقیقت نیست؟

آیا این همان ایده‌ی محوریِ «تناسخ» نیست؟

صبح توی اتوبوس به آدم‌ها نگاه می‌کنم. آیا ممکن است من این‌ها را بی‌نهایت بار دیده باشم و این لحظات را بارها و بارها تجربه کرده باشم؟

راستش را بخواهید بلی! من هر روز صبح، رأس ساعت 7:15، توی همین ایستگاه و بعدتر توی همین اتوبوس، بارها و بارها بعضی از این آدم‌ها را می‌بینم. زن‌هایی هستند که مثل من کارمندند و من به اجبار هر روز صبح رأس همین ساعت می‌بینم‌شان. حتی گاهی شده که چند کلمه‌ای باهاشان حرف زده باشم، از آلودگی هوا و شلوغی اتوبوس و مشکلات یک زن کارمند...

و این فکر حالا مرا می‌ترساند. کلافه‌ام می‌کند. تجربه‌ی این تکرار، با آگاهی بر آن، از هرجور زندان و قفسی، وحشتناک‌تر است. این محکم‌ترین و چیره‌ترین نوع «جبر» است.

«و فراموشی کیمیاست».

__________________________________________________________
پ.ن: هر دو نقل قول از شعر «موج نوازشي ، اي گرداب»، سهراب سپهری.

یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۴

383: رودی گذران میان دو رشته کوه‌ام من

رشته کوه اول: 

به محض اینکه به هم می‌رسیم می‌گویند: تو چاق شدی. شوهرتم... ای... همچین یه خرده شکم آورده.

انگار که وظیفه‌شان باشد عین ترازو وزن آدم را بهش گوشزد کنند. بعد نوبت به سر و لباس‌ات می‌رسد. این‌ات خوب است. آن‌ات بهت نمی‌آید. رنگ مو. رنگ روسری. مدل مانتو. جنس کفش و کیف. بعد نوبت مدل ماشین‌ است. شروع می‌کنند ماشین جدیدشان را به رخ‌ات بکشند. بعد هم همهمه‌ای می‌شود درباره شیرینی دادن برای ماشین تازه که کدام رستوران ببردمان و چی بهمان بدهد. البته مطمئناً بلد بودن نام رستوران‌های آنچنانی، نقش مهمی را در این مرحله بازی می‌کند. مرحله‌ی بعد تعریف و پز دادن با سفرهای رفته و عکس‌های انداخته است. انگار که عکس‌های فلان سفر آدم، مدام باید توی گوشی همراهش باشد و هر جا که شد به عنوان مدرک و شاهد برای گنده‌گوزی‌های آدم، رو شوند. 

هیچ حساب و کتابی ندارند. یکهو زنگ می‌زنند و خودشان را دعوت می‌کنند خانه‌ات. یکهو زنگ می‌زنند و قرار بیرون رفتن می‌گذارند، بدون اینکه حتی بدانند کجا قرار است بروند. شبی که فردایش باید بروی سر کار، اصلاً مراعاتت را نمی‌کنند و تا دیروقت بیرون می‌چرخند و تازه ساعت 2 صبح می‌توانی برسی خانه و بخوابی و صبح ساعت 6 بلند شوی بروی سر کار. وقتی هم باهاشان بیرون می‌روی، جز تحقیر و اظهارنظر درباره ظاهرت و داشته‌هایت و پز دادن درباره داشته‌های خودشان، چیزی عایدت نمی‌شود. 

منظورم فقط دوستان شوهرم نیست. دوستان خودم هم همین هستند. اصلاً همه همینطوری شده‌اند. یک بیماری عام است که همه را عین هم کرده و حالا دیگر جوری شده که انگار هر کسی این بیماری را نداشته باشد، بیمار است و یک چیزیش می‌شود.

بعد از یکی دو روز برمی‌گردم که این نوت را کامل کنم. اما دیگر در حال و هوای آن چهارشنبه شبی که با دوستان شوهرم و زن‌هایشان رفتیم بیرون نیستم. گور بابای همه‌شان. الأن دیگر کاملاً فضای ذهن‌ام را خالی کرده‌اند و جایشان با افکار دیگری عوض شده. 

فکرها می‌آیند و می‌روند.

صبح‌ها وقتی دارم آرایش می‌کنم که بروم سر کار و توی همان چند دقیقه‌ای که از خانه تا اتوبان امام علی پیاده می‌رویم، اگر او حرف نزند، دارم به یک چیزهایی فکر می‌کنم. همیشه سوژه‌ای هست. خیلی چیزها هست که فکر می‌کنم بشود نوشت‌شان. فقط کافی است کمی وقت داشته باشم و افکارم را سر و صورت بدهم و با کلمات بازی کنم. اما من وقت ندارم. صبح‌ها حتی توی بی‌آرتی دارم چرت می‌زنم. ایستاده وسط شلوغی مردم، آویزان از میله، چشم‌هایم را می‌بندم و گاهی جداً طوری چرت‌ام می‌برد که زانوهایم یک لحظه ول می‌کند و سریع خودم را جمع می‌کنم تا باعث خنده نشوم. من صبح‌ها از لحظه‌ای که آلارم مبایل‌ام زنگ می‌زند تا ساعت 9 که سر کار هستم و سرم شلوغ شده، مدام از خودم می‌پرسم: آخه چرا؟ آخه چرا؟ و این آخه چرا را طوری مصرانه هر روز چندین و چند بار می‌پرسم، که انگار واقعاً جوابی برایش هست و یک نفر هست که دارم از او سؤال می‌کنم و او بالأخره باید جواب بدهد و دانستن جوابش هم مطمئناً گره‌ای از کار من باز می‌کند.

سر کار ابداً وقت خالی ندارم. یعنی اینطور است که گاهی پنج دقیقه، گاهی حتی ده پانزده دقیقه کسی نمی‌پرد توی اتاق و تلفن زنگ نمی‌خورد. اما واقعاً اینقدر نیست که آدم بتواند ذهن‌اش را روی یک پست درست و درمان وبلاگی متمرکز کند.

رشته کوه دوم: 

پنجشنبه با چند تا از دوستان قدیم جلسات خانگی داستان‌نویسی، یک جلسه خانگی داشتیم. غرض بیشتر دید و بازدید و خبر گرفتن از حال هم بود، تا داستان‌خوانی و نقد. باور کنید حتی کلماتی که با آن داستان‌ها را نقد می‌کردم از یادم رفته‌اند. یادم نیست آن اصطلاحات تخصصی کدام بودند. یکی از ما که بیشتر از سایرین روی نوشتن وقت گذاشت و چند تا رمان منتشر کرد و یکی از رمان‌هایش به چاپ چهارم رسیده، جلسه را پیچاند. چون که دیگر خودش را در سطح ما نمی‌بیند و از نظرش آدم‌هایی مثل ما، دیگر فقط وقت‌اش را تلف می‌کنیم. تازه سپرده بود که کتاب‌اش را هم از قول او، از میدان انقلاب بخریم و ببریم سر جلسه به بچه‌ها هدیه بدهیم!

راستش چندان هم بیراه نمی‌گوید. ما رفتیم پی پول در آوردن و زنده ماندن و از دیگران عقب نیفتادن و او رفت پی نوشتن. از همان‌جا بود که راه‌مان از هم جدا شد. او به نتیجه زحمات‌اش رسید و ما به نتیجه زحمات‌مان. حالا او بخور و نمیری دارد و فقط زنده است و ... می‌نویسد. ما وضع‌مان خوب است و خانه و ماشین و کار خوب و فلان و بهمان داریم و ... نمی‌نویسیم. افسوس چه چیزی را باید خورد، وقتی همه چیز همین اندازه منطقی است؟

من و «ح» این را پذیرفته‌ایم، اما دیگران نه. هی می‌آیند و می‌روند. هی کج دار و مریز نگه‌داشته‌اند و می‌خواهند هم داستان نویس باشند و هم خانه‌دار. هم داستان‌نویس و هم شاغل. هم خلاق و هم صاحب پول و رفاه و موقعیت تثبیت شده‌ در اجتماع. اما اینها با هم ممکن نیست. حداقل اینجا ممکن نیست. 

اما یکی از ما بود که لِی لِی کنان از روی سر همه پرید و سنگ را رد کرد و رساند به خانه‌ی آخر و رفت پی کارش. و آن کسی بود که حالا هم پول را دارد و هم نویسنده است و هم سینماگر و هم خوشگل است و هم شوهر جوان‌تر از خودش دارد و هم تازه به سرش زده که بعد از دو بچه‌ی بزرگ دانشجو، یکی هم از شوهر آخرش بیاورد! 

و من شدیداً بر این اعتقادم که حق با اوست. باقیِ ما سرِکارانیم. در جا زنندگانیم. همواره یک طرف را بازندگانیم. خاسرانیم.

دو تا از ما داستان خواندند. پانزده سال است که همین‌ها را به همین سبک و بدون اندک پیشرفت و تحولی می‌نویسند. به هم نگاه می‌کنیم. حرمت رفاقت را نگه داریم یا صداقت را پاس بداریم؟ اگر قرار بود صداقتی با خودمان و همدیگر داشته باشیم، همان وقت که «ر» اس ام اس زد برای هماهنگیِ زمان جلسه، باید بهش زنگ می‌زدیم و می‌گفتیم: بیییییییییییییییییییخیییییییییییییییییااااااااااااااااااااال خانوم جان! خودِت چطوری؟ حال و احوالت چطوره؟ چونه‌ی چالت چطوره؟ نه اینکه پاشویم عنر عنر برویم بنشینیم سر مبل و بگوییم: اِهِم! بعله! خوب معلوم است که حالا دیگر باید تا تهش برویم و این خزعبلات را بشنویم و به روی خودمان هم نیاوریم و فقط گیر بدهیم به دو سه تا «صفت نابجا» و «فعل غلط» و «دیالوگ بد». 

آدم اگر بخواهد خیلی کلی و جامع نگاه کند، یکهو به این نتیجه می‌رسد که «هیچ چیز به زحمت‌اش نمی‌ارزد». بله. هیچ چیز. مطلقاً هیچ چیز.

بلکه هم باید مثل زوربا پیاله به دست برویم به سیر آفاق و انفس و عشق و حال.
__________________________________________
پ.ن: سر جلسه، یکی از وبلاگ ها را به عنوان نمونه جهت نوع نثر و سادگی و ایجاز معرفی کردم. همین الان آن کسی که داستان مزخرف خواند، اس ام اس زده که آدرس آن وبلاگه چه بود؟




شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۴

382:پنجره مخفی

دینگ دنگ! وبلاگ نویس به روزی رسید که حرف اوریجینالی برای گفتن نداشته باشد.

چرا گفتم «اوریجینال» و نگفتم «تازه»؟ چون که حرف ، زیاد هست ولی حرفی که به درد بخورد یا یک چیز کاملاً بکری را مطرح کند... نخیر. نیست.

چسناله و غرغر... تا دل‌تان بخواهد. گزارش و وصف‌الحال... اوووووووووووووووووووَه! زنبیل بیار و ببر. حرف‌های مهم را هم که دیگران گفته‌اند. همین یک توک پا تشریف بیاورید گوگل پلاس، صبح تا شب همه دارند تحلیل می‌کنند و توصیف می‌کنند و یادآور می‌شوند و تذکر می‌دهند. تمام اخبار مهم دنیا را می‌توانی توی فیدریدرها دنبال کنی. اصلاً یک وبلاگی هست به نام مجمع دیوانگان که بنده شخصاً بسیار بهش علاقمندم و مصرانه پیگیرش هستم، این تمام وقایع مهم (و حتی غیر مهم) دنیا را تحلیل می‌کند. تازه کامنت‌ها و ایمیل‌های جوابیه‌ی پست‌هایش را هم که تحلیلِ تحلیل‌هایش محسوب می‌شوند، به عنوان پستِ مجزا، مجدداً روی وبلاگش می‌گذارد. یعنی کافیست یک جایی جنگ بشود، یکی از یکی شکایتی بکند، کیهان تیتری بزند، فلان خبرگزاری خبری منتشر کند... شما شک نکن که الساعه مجمع دیوانگان در حال نوشتن تحلیل و نقدی بر ماجراست. قلم خوبی هم دارد. خیلی هم آدم مطلعی است. ظاهراً خیلی هم پیگیر اخبار و وقایع مهم دنیاست. دستش هم درد نکند که یک تنه، نیازهای خبری ما را مرتفع می‌سازد.

وبلاگ‌های دیگری هم هستند. یک سری هم سایت خیلی جدی خبری هستند. یک آدم‌هایی هم هستند مثل «مدیر بیکار» که مطمئناً بیکار هستند و صبح تا شب مشغول سر جا نشاندن آدم‌های فلان و بهمان هستند. این‌طوری که همه را دست می‌اندازند و کلی نوت هجوآمیز تولید می‌کنند و خلقی را می‌خندانند و خلقی را می‌سوزانند و حالا خر بیار و باقالی بار کن از دعوای اینها توی کامنتدانی.

همه جور آدم توی نت هست. همه جور تحلیل، موجود است. یک عالمه آدم وظیفه‌شناس و بیکار هستند که درباره موضوعات اجتماعی روز، قلم می‌فرسایند. یک عالمه آدم وظیفه شناس و بیکار دیگر هم هستند که همیشه پای ثابت نوشته‌های اینها هستند و مجدّانه پلاس و لایک می‌زنند و کامنت می‌گذارند.

خلاصه کار دنیا لنگ نمی‌ماند. به شکر خدا، دوستان همیشه در صحنه‌اند.

اما من خسته‌ام از این همه و دلم می‌خواهد برگردم توی همین وبلاگ خودم و همان دوخط دوخط‌هایی را که توی پلاس نوت می‌زنم، اینجا بگذارم. دلم می‌خواهد برگردم اینجا و پشت سرم را هم نگاه نکنم. گوگل‌پلاس و فیس‌بوک و توییتر و تمام شبکه‌های اجتماعی مرا فرسوده‌اند.

دلم می‌خواهد یک جایی بود مثل گودر که فقط وبلاگ‌نویسان را راه می‌دادند. یعنی اکانت فقط به شرطی ساخته می‌شد که شما وبلاگ فعال داشته باشید. امکانات تصویری و نشر عکس و ویدئو و اینها هم نداشت. فقط می‌شد وبلاگ خواند و وبلاگ نوشت. بعد من و شما رفقای وبلاگ‌نویس، پا می‌شدیم هجرت می‌کردیم به آنجا و در را پشت سرمان می‌بستیم و خودمان بودیم و خودمان.

همین الأنش هم یک آدم‌های خوبی هستند توی پلاس که بسیار دوست‌شان دارم و خوب می‌نویسند. یک عده‌شان به طور حرفه‌ای فعالیت ادبی دارند (مثل زن حسابی و سپینود ناجیان و سهیلا فکور و علیرضا روشن و علی کرمی و دیگرانی که لو نمی‌دهند ولی داستان نویس یا شاعر بوده یا هستند) و یک عده‌شان به طور غیر حرفه‌ای به تکنیک خاص خودشان در نوشتن دست پیدا کرده‌اند (مثل وحید تیلکی و میرزا آدم جان و تانزانیا و بیگانه‌کامو و المیرا (لکاته) و زنو و مجتبی ملک و مادام مارگریت و ...). منتهی من آدمِ صمیمی شدن نیستم. آدم دوست شدن. وگرنه اینها آدم‌هایی هستند که می‌شوند باهاشان قرار گذاشت و بیرون رفت و کافه رفت و بحث کرد و چت کرد و... . ولی من دیگر آدمِ رابطه نیستم. خسته‌ام. دوست دارم آدم‌های مجازی، همین‌طور مجازی بمانند و من همین‌طور فقط بخوانم‌شان. 

زندگی شخصی‌ام یک چیز گـ.هی است که در آن به هیچ چیزی که آرزو داشته‌ام نرسیده‌ام و از هیچ چیزی راضی نیستم و صبح تا شب پی یک لقمه نان می‌دوم و احترام اجتماعی‌ام در حد یک کارمند چُس‌پایه در یک سازمان مزخرف است. هیچ فعالیت هنری و فرهنگی‌ای هم ندارم فی‌الحال. 

زندگی خصوصی‌ام در واقع، چیز اسف‌باری است که هیچ میلی به تقسیم و در میان گذاشتن‌اش با هیچ‌کسی ندارم. حق انحصاری‌اش فقط و فقط به خودم تعلق دارد و من این حق را با کسی تقسیم نخواهم کرد. بگذار دوستان واقعی‌ام از من دور بمانند و اطراف‌ام را فقط خانواده و دوستانی بگیرند که هیچ مرا نمی‌شناسند و از گـ.ه سگ برایم پست‌ترند. آدم‌هایی که از هیچ فرصتی برای نیش و کنایه و دروغ و دورویی در حق‌ام دریغ نمی‌کنند. بگذار دنیای مجازی، ویترین آرزوها و دوست‌داشتنی‌های من باشد و من آن را مثل پنجره‌ای مخفی برای وقت‌های دلتنگی‌ام نگه‌دارم.

_____________________________

پ.ن:

این نوت قرار نبود در اینجا تمام شود. اما دو روز پیش که این را می‌نوشتم، مجبور شدم نیمه کاره رهایش کنم و حالا هم از حس و حالش بیرون آمده ام و الساعه می‌خواهم نوت دیگری بنویسم که اگر بخواهم وارد فضای ذهنی این نوت بشوم، از حال و هوای آن بیرون می‌آیم.