فیلم Edge of tomorrow بعد از مدتها توانست واقعاً مرا تحت تأثیر قرار دهد. توی این یک سال کلی فیلم دیدهام. از 70-60 سال پیش تا حالا. توی تمام ژانرها. از تمام ملیتها. از تمام کارگردانان. ولی این فیلم توانست واقعا ذهنام را مشغول کند. قبل از هرچیز تام کروز توانست مرا متقاعد کند که بیخود معروف نیست و بازیگر بسیار توانایی است. دوم امیلی بلانت بهم ثابت کرد که فقط خوشگل نیست و به درد نقش ملکههای لوس و شیدا و مادران مهربان نمیخورد. و سوم ایدهی فوقالعاده بحث برانگیز و عمیق فیلم بود: بازگشت هزاران باره برای یادگیری روش درست انجام دادن یک کار.
تام کروز با ویژگیهای شخصیتی یک آدم رذل، ترسو،باجگیر،مزور، نامتخصص و نالایق، به اجبار پرت میشود وسط خط مقدم نبردی که قرار است آخرین نبرد زمینیان و بیگانگان باشد و طوری که بعدتر توی فیلم میفهمیم، این نبرد در واقع قرار است به نفع دشمن رقم خورده و زمین را به تصرف بیگانگان در آورد. با مرگ در اولین دقایق حضور در خط مقدم، کیج (تام کروز) دوباره به صبح آخرین روز زندگیاش (لحظهای که بعد از بیهوشی اجباری، توی پایگاه نظامی چشم باز کرده) باز میگردد و خیلی زود متوجه میشود که نحوهی اولین مرگش باعث ورود خون بیگانگان به بدناش شده و منبع اصلی (مادر تمام موجودات بیگانه) احساس خطر کرده و حالا با دستکاری زمان، آنقدر آن روز را ریاستارت میکند تا کیج قبل از مردن، خونش را از دست بدهد و خطر برطرف شود.
اما خطر چیست؟ کیج از طریق ریتا (امیلی بلانت) که قبلاً این وضعیت را تجربه کرده متوجه میشود که با داشتن مقداری از آن خون، به نقطه ضعف بیگانگان تبدیل شده و توان ضربه زدن به آنان، دیدن آینده، پیدا کردن جای مادر اصلی (منبع مولد بیگانگان) و از بین بردن آن را به دست آورده است و حالا میتواند بارها و بارها بازگردد و با تمرینهای سخت و عبور از مراحل صعبالعبور، عاقبت به سربازی جانسخت بدل شده و خود را به منبع مولد بیگانگان رسانده و نابودش کند.
اما نکتهی تأثیرگذار فیلم، مبارزات و صحنههای اکشن آن نیست، بلکه این ایدهی بدیع است که اگر انسان بتواند بینهایت بار بازگشت را تجربه کند، تبدیل به چه جور موجودی با چه نوع احساساتی خواهد شد؟ احساس مسئولیت. دلسوزی برای نوع انسان. داشتن فرصت برای شناخت بسیار بسیار عمیقتر از آدمهای دور و بر. عاشق شدن در حد نهایت...
فیلم لحظات و چالشهای احساسی غریبی دارد. مثلاً جایی که کیج در اولین بازگشتهایش سعی در نجات جان سرباز چاقی دارد که در حال شادی و بالا و پایین پریدن است که با سقوط چیزی (هواپیما یا هلیکوپتر یا...) بر سرش له میشود. کیج بارها سعی میکند جان سرباز را نجات بدهد. و سر انجام وقتی که موفق میشود با چالشی عظیمتر (نجات جان کل بشریت و رسیدن به امگا و از بین بردن آن) روبرو میشود و در مییابد که در این مسیر، نجات جان یک نفر، اصلاً چیز مهمی نیست. مهم، تمام کردن این جنگ و از بین بردن نابودگر اصلی است که در غیر این صورت نه تنها یک شخص، مثلاً یک دوست (آن سرباز) و یا یک معشوق (ریتا)، که کل بشریت از بین خواهند رفت. یاد میگیرد که عشق به این معنا نیست که بتوان همه چیز را فدای یک معشوق کرد و برای نجات جان او از خیر نجات جان بشریت گذشت، بلکه شاید فقط بتوان از ابتدا او را در سیر وقایع دخیل نکرد و خود به تنهایی بار آن را کشید. یاد میگیرد که یک تنه نخواهد توانست کاری به این عظمت را به سرانجام برساند. کمک بقیه لازم است. هیچ کاری با تکروی و قهرمانبازی به نتیجه نخواهد رسید. یاد میگیرد که جان یک نفر مهم نیست (چه آن سرباز، چه ریتا، چه خودش)، مهم نجات نسل بشر است...
و به این ترتیب، انسانی که در ابتدا شخصیتی ترسو و منفعتطلب و ضعیف (از لحاظ روانی و جسمی) داشته است، با بینهایت تجربهی مرگ و بازگشت، تبدیل به عارفی تمامعیار میشود!
به این فکر میکنم که آیا تجربهی عرفان، چیزی از نوع بینهایت بار چشیدن مرگ و بازگشت است؟
عشق چطور؟
دوستی؟
مسئولیتپذیری؟
اخلاق؟ آیا اخلاق، چکیدهی زندگی و مرگِ میلیاردها انسان در طول تاریخ، در مسیر کشف حقیقت نیست؟
آیا این همان ایدهی محوریِ «تناسخ» نیست؟
صبح توی اتوبوس به آدمها نگاه میکنم. آیا ممکن است من اینها را بینهایت بار دیده باشم و این لحظات را بارها و بارها تجربه کرده باشم؟
راستش را بخواهید بلی! من هر روز صبح، رأس ساعت 7:15، توی همین ایستگاه و بعدتر توی همین اتوبوس، بارها و بارها بعضی از این آدمها را میبینم. زنهایی هستند که مثل من کارمندند و من به اجبار هر روز صبح رأس همین ساعت میبینمشان. حتی گاهی شده که چند کلمهای باهاشان حرف زده باشم، از آلودگی هوا و شلوغی اتوبوس و مشکلات یک زن کارمند...
و این فکر حالا مرا میترساند. کلافهام میکند. تجربهی این تکرار، با آگاهی بر آن، از هرجور زندان و قفسی، وحشتناکتر است. این محکمترین و چیرهترین نوع «جبر» است.
«و فراموشی کیمیاست».
__________________________________________________________
پ.ن: هر دو نقل قول از شعر «موج نوازشي ، اي گرداب»، سهراب سپهری.