رشته کوه اول:
به محض اینکه به هم میرسیم میگویند: تو چاق شدی. شوهرتم... ای... همچین یه خرده شکم آورده.
انگار که وظیفهشان باشد عین ترازو وزن آدم را بهش گوشزد کنند. بعد نوبت به سر و لباسات میرسد. اینات خوب است. آنات بهت نمیآید. رنگ مو. رنگ روسری. مدل مانتو. جنس کفش و کیف. بعد نوبت مدل ماشین است. شروع میکنند ماشین جدیدشان را به رخات بکشند. بعد هم همهمهای میشود درباره شیرینی دادن برای ماشین تازه که کدام رستوران ببردمان و چی بهمان بدهد. البته مطمئناً بلد بودن نام رستورانهای آنچنانی، نقش مهمی را در این مرحله بازی میکند. مرحلهی بعد تعریف و پز دادن با سفرهای رفته و عکسهای انداخته است. انگار که عکسهای فلان سفر آدم، مدام باید توی گوشی همراهش باشد و هر جا که شد به عنوان مدرک و شاهد برای گندهگوزیهای آدم، رو شوند.
هیچ حساب و کتابی ندارند. یکهو زنگ میزنند و خودشان را دعوت میکنند خانهات. یکهو زنگ میزنند و قرار بیرون رفتن میگذارند، بدون اینکه حتی بدانند کجا قرار است بروند. شبی که فردایش باید بروی سر کار، اصلاً مراعاتت را نمیکنند و تا دیروقت بیرون میچرخند و تازه ساعت 2 صبح میتوانی برسی خانه و بخوابی و صبح ساعت 6 بلند شوی بروی سر کار. وقتی هم باهاشان بیرون میروی، جز تحقیر و اظهارنظر درباره ظاهرت و داشتههایت و پز دادن درباره داشتههای خودشان، چیزی عایدت نمیشود.
منظورم فقط دوستان شوهرم نیست. دوستان خودم هم همین هستند. اصلاً همه همینطوری شدهاند. یک بیماری عام است که همه را عین هم کرده و حالا دیگر جوری شده که انگار هر کسی این بیماری را نداشته باشد، بیمار است و یک چیزیش میشود.
بعد از یکی دو روز برمیگردم که این نوت را کامل کنم. اما دیگر در حال و هوای آن چهارشنبه شبی که با دوستان شوهرم و زنهایشان رفتیم بیرون نیستم. گور بابای همهشان. الأن دیگر کاملاً فضای ذهنام را خالی کردهاند و جایشان با افکار دیگری عوض شده.
فکرها میآیند و میروند.
صبحها وقتی دارم آرایش میکنم که بروم سر کار و توی همان چند دقیقهای که از خانه تا اتوبان امام علی پیاده میرویم، اگر او حرف نزند، دارم به یک چیزهایی فکر میکنم. همیشه سوژهای هست. خیلی چیزها هست که فکر میکنم بشود نوشتشان. فقط کافی است کمی وقت داشته باشم و افکارم را سر و صورت بدهم و با کلمات بازی کنم. اما من وقت ندارم. صبحها حتی توی بیآرتی دارم چرت میزنم. ایستاده وسط شلوغی مردم، آویزان از میله، چشمهایم را میبندم و گاهی جداً طوری چرتام میبرد که زانوهایم یک لحظه ول میکند و سریع خودم را جمع میکنم تا باعث خنده نشوم. من صبحها از لحظهای که آلارم مبایلام زنگ میزند تا ساعت 9 که سر کار هستم و سرم شلوغ شده، مدام از خودم میپرسم: آخه چرا؟ آخه چرا؟ و این آخه چرا را طوری مصرانه هر روز چندین و چند بار میپرسم، که انگار واقعاً جوابی برایش هست و یک نفر هست که دارم از او سؤال میکنم و او بالأخره باید جواب بدهد و دانستن جوابش هم مطمئناً گرهای از کار من باز میکند.
سر کار ابداً وقت خالی ندارم. یعنی اینطور است که گاهی پنج دقیقه، گاهی حتی ده پانزده دقیقه کسی نمیپرد توی اتاق و تلفن زنگ نمیخورد. اما واقعاً اینقدر نیست که آدم بتواند ذهناش را روی یک پست درست و درمان وبلاگی متمرکز کند.
رشته کوه دوم:
پنجشنبه با چند تا از دوستان قدیم جلسات خانگی داستاننویسی، یک جلسه خانگی داشتیم. غرض بیشتر دید و بازدید و خبر گرفتن از حال هم بود، تا داستانخوانی و نقد. باور کنید حتی کلماتی که با آن داستانها را نقد میکردم از یادم رفتهاند. یادم نیست آن اصطلاحات تخصصی کدام بودند. یکی از ما که بیشتر از سایرین روی نوشتن وقت گذاشت و چند تا رمان منتشر کرد و یکی از رمانهایش به چاپ چهارم رسیده، جلسه را پیچاند. چون که دیگر خودش را در سطح ما نمیبیند و از نظرش آدمهایی مثل ما، دیگر فقط وقتاش را تلف میکنیم. تازه سپرده بود که کتاباش را هم از قول او، از میدان انقلاب بخریم و ببریم سر جلسه به بچهها هدیه بدهیم!
راستش چندان هم بیراه نمیگوید. ما رفتیم پی پول در آوردن و زنده ماندن و از دیگران عقب نیفتادن و او رفت پی نوشتن. از همانجا بود که راهمان از هم جدا شد. او به نتیجه زحماتاش رسید و ما به نتیجه زحماتمان. حالا او بخور و نمیری دارد و فقط زنده است و ... مینویسد. ما وضعمان خوب است و خانه و ماشین و کار خوب و فلان و بهمان داریم و ... نمینویسیم. افسوس چه چیزی را باید خورد، وقتی همه چیز همین اندازه منطقی است؟
من و «ح» این را پذیرفتهایم، اما دیگران نه. هی میآیند و میروند. هی کج دار و مریز نگهداشتهاند و میخواهند هم داستان نویس باشند و هم خانهدار. هم داستاننویس و هم شاغل. هم خلاق و هم صاحب پول و رفاه و موقعیت تثبیت شده در اجتماع. اما اینها با هم ممکن نیست. حداقل اینجا ممکن نیست.
اما یکی از ما بود که لِی لِی کنان از روی سر همه پرید و سنگ را رد کرد و رساند به خانهی آخر و رفت پی کارش. و آن کسی بود که حالا هم پول را دارد و هم نویسنده است و هم سینماگر و هم خوشگل است و هم شوهر جوانتر از خودش دارد و هم تازه به سرش زده که بعد از دو بچهی بزرگ دانشجو، یکی هم از شوهر آخرش بیاورد!
و من شدیداً بر این اعتقادم که حق با اوست. باقیِ ما سرِکارانیم. در جا زنندگانیم. همواره یک طرف را بازندگانیم. خاسرانیم.
دو تا از ما داستان خواندند. پانزده سال است که همینها را به همین سبک و بدون اندک پیشرفت و تحولی مینویسند. به هم نگاه میکنیم. حرمت رفاقت را نگه داریم یا صداقت را پاس بداریم؟ اگر قرار بود صداقتی با خودمان و همدیگر داشته باشیم، همان وقت که «ر» اس ام اس زد برای هماهنگیِ زمان جلسه، باید بهش زنگ میزدیم و میگفتیم: بیییییییییییییییییییخیییییییییییییییییااااااااااااااااااااال خانوم جان! خودِت چطوری؟ حال و احوالت چطوره؟ چونهی چالت چطوره؟ نه اینکه پاشویم عنر عنر برویم بنشینیم سر مبل و بگوییم: اِهِم! بعله! خوب معلوم است که حالا دیگر باید تا تهش برویم و این خزعبلات را بشنویم و به روی خودمان هم نیاوریم و فقط گیر بدهیم به دو سه تا «صفت نابجا» و «فعل غلط» و «دیالوگ بد».
آدم اگر بخواهد خیلی کلی و جامع نگاه کند، یکهو به این نتیجه میرسد که «هیچ چیز به زحمتاش نمیارزد». بله. هیچ چیز. مطلقاً هیچ چیز.
بلکه هم باید مثل زوربا پیاله به دست برویم به سیر آفاق و انفس و عشق و حال.
__________________________________________
پ.ن: سر جلسه، یکی از وبلاگ ها را به عنوان نمونه جهت نوع نثر و سادگی و ایجاز معرفی کردم. همین الان آن کسی که داستان مزخرف خواند، اس ام اس زده که آدرس آن وبلاگه چه بود؟
__________________________________________
پ.ن: سر جلسه، یکی از وبلاگ ها را به عنوان نمونه جهت نوع نثر و سادگی و ایجاز معرفی کردم. همین الان آن کسی که داستان مزخرف خواند، اس ام اس زده که آدرس آن وبلاگه چه بود؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر