یکشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۶

433: من آدم مغروری هستم

من آدم مغروری هستم. این را انکار نمی‌کنم. در این تردیدی ندارم. ازش پشیمان نیستم. دلیلی برای مغرور نبودن هم نمی‌بینم. دلیلی هم برای توضیح یا توجیه آن نمی‌بینم. غرور، بر پایه‌ی یک چیز افتخار آمیز یا مایه‌ی مباهات در شخصیت و زندگی شما، تولید نمی‌شود. غرور، بعضاً فقط به معنای «تسلیم نشدن» و «مسئولیت‌پذیری» است. این‌ها هم که صفات بدی به نظر نمی‌آیند. پس چرا غرور یک نفر، اینقدر دیگران را اذیت می‌کند؟
چون «غرور» در هر کس به گونه‌ای نمود پیدا می‌کند. بستگی دارد شما به چه چیزی مغرور باشید و رفتار بیرونی‌تان بازتاب همان چیز خواهد بود. مثلاً من برای شخصیت خودم ارزش قائلم. بنابراین «قرض کردن» ، «دروغ گفتن» ، «تقلب کردن» ، «ضایع شدن جلوی مردم» ، «بچه بازی» ، «لوس بودن» ، «نازنازی بودن» ، «نپذیرفتن نتایج انتخاب‌هایم» ، از نظرم به نوعی خرد کردن شخصیت‌ام و پستی و حقارت است و حاضر نیستم به این چیزها تن بدهم. دقیقاً همین ویژگی‌ها هم توی دیگران اذیت‌ام می‌کند.
مثلاً با دوست صمیمی دوران راهنمایی‌ام به خاطر «دروغ گفتن‌اش» و «خیانت به اعتمادم» تقریباً کات کردم. به غیر از موارد مختلف دیگر که دوستان‌ام به این دلایل از چشم‌ام افتاده‌اند، یک مورد هم اخیراً پیش آمد که دلم نمی‌خواست، ولی شد و الأن قهریم و احتمالاً بعدها هم دیگر رابطه‌مان مثل قبل نخواهد شد.
اولش به قضیه، «موضوعی» نگاه می‌کردم. یعنی اینکه توی بحثی که باعث دعوا و اوقات تلخی‌مان شد، حق با من بود یا او. اما کمی که گذشت متوجه دلیل عصبانیت‌ام شدم. اینکه چه چیز نپذیرفتنی و روی اعصابی توی آن بحث بود که باعث می‌شد من «دوستی» را فراموش کنم و با او مثل غریبه‌ها بحث کنم یا کوتاه نیایم؟
«سبک بحث کردنِ او»
به عبارتی راه و روشی که او با آن سعی داشت در بحث پیروز شود مرا عصبانی می‌کرد. اینکه به خاطر بالاتر بودن سن‌اش و گرایش‌های عجیب مذهبی و عرفانی و صوفی مسلکانه‌اش و یا مطالعات ادبی‌اش، فکر کند که دیدگاه سیاسی‌اش هم درست است و یا اینکه اگر در زمینه‌های دیگر، در حق من محبتی کرده و چهار جا با هم نان و نمک خورده‌ایم و با ماشین‌شان مسافرت رفته‌ایم، دلیل بشود که کلاً حق با او باشد و او عقاید احمقانه‌اش را به مدد گذشته‌ی رابطه‌مان، توی مغز من فرو کند و مرا مجبور به پذیرفتن‌شان و یا نشان ندادن واکنشی در خورِ موقعیت، کند؟
کلاً بدم می‌آید که آدم‌ها توی بحث، جوانمردانه عمل نمی‌کنند و موذی‌گری نشان می‌دهند. مثلاً از نقطه ضعف‌های دیگری سوء استفاده می‌کنند. به جای جواب دادن به سؤالش مثل محمود سؤال دیگری مطرح می‌کنند یا «بگم بگم» در می‌آورند. یا مسائل دیگر را قاطی بحث می‌کنند که زیر بار منطق نروند و دست آخر هم وقتی با منطق نمی‌توانند قانعت کنند و در بحث شکست می‌خورند، قهر می‌چسانند و بعد از یک مدتی هم به زعم خودشان «بزرگوارانه» می‌بخشندت و یک پیامک احوالپرسی برایت می‌فرستند. اما موضوع حل نمی‌شود. دفعه بعد باز همان بحث با همان منطق غلط و سوء تفاهمات در می‌گیرد و این بار طرف احساس می‌کند دیگر «ظرف بزرگواری و بخشایش‌اش» پر شده و حق دارد اغماض نکند و تویی که باید کوتاه بیایی!
اصلاً من نمی‌فهمم این دلخوری از بحث منطقی دیگر چه صیغه‌ای است که تهش هم باید نیاز به بخشیدن و آشتی کردن باشد؟
مثلاً من از آن خانم خواستم که برای تداوم دوستی‌مان دست از بحث سیاسی بردارد. او چه گفت؟ گفت که لحن من تهدیدآمیز است و برای تداوم دوستی‌مان بهتر است من «تحملم را بالا ببرم و تعصب نداشته باشم» ! (در اینجا کاملاً مقابله به مثل کرد و سر پیکان را به سمت خودم برگرداند که یعنی: تهدید می‌کنی؟ مشکل از توئه، نه من. پس اگه نگران تداوم دوستیمون هستی، بهتره اخلاق خودت رو درست کنی!). وقتی دیدم خیلی روی این «تعصب داری» تأکید دارد و تا حالا چند بار این قضیه را توی سر من کوبیده و رویم برچسب چسبانده، تصمیم گرفتم این بار دیگر از خودم دفاعِ کلامی نکنم. فقط مثل خودش باهاش رفتار کنم. یعنی بهش گفتم: فلانی، اگه فکر می‌کنی تو تعصب نداری، این رو بدون که من تا حالا از هر ده تا مطلبی که توی تلگرام برای بقیه فوروارد کردم، فقط یکیش رو تونستم برای تو فوروارد کنم. یعنی اینکه تو هم آدم پذیرایی نیستی و می‌دونستم که ناراحت می‌شی که نفرستادم. از این به بعد منم هر چیزی به نظرم جالب اومد برات می‌فرستم. اعم از نقد مذهب، و جوک‌های صکـ.سی و .... . ایشان در آمد که: مگه تا حالا نفرستادی؟ همین چند روز پیش بود که یه کلیپ پو.رن برام فرستادی؟... حالا من هی دارم توی حافظه‌ام کند و کاو می‌کنم که من کی برای این پو.رن فرستاده‌ام که خودم یادم نیست. یکهو یادم آمد از پنج عدد استندآپ کمدی به زبان انگلیسی که یکی از دوستان برایم فرستاده بود و استثنائاً خیلی به نظرم از نظر ساختار کلامی و اوج و فرود داستان‌سرایی جالب آمد و برای ایشان هم فوروارد کردم چون فکر کردم با ادعای «داستان‌نویسی» که دارد، حتماً فارغ از محتوا، از نحوه‌ی اجرا، لذت خواهد برد. حالا ببین که ایشان قضیه را کلاً پو.رن دیده و نه چیز دیگر! همان جا از خودم پرسیدم: من اصلاً چرا با این آدم دوست‌ام؟
بعد هم دیگر ایشان قهر کرد و حتی چند روز بعدش که پرسیدم: امشب چکاره‌اید؟ جواب نداد و وقتی هم زنگ زدم خانه‌شان که شب دعوت‌شان کنم و قضیه را فراموش کنیم، شوهرش برداشت و پیچاند و گفت که خانم رفته دندان‌پزشکی و فلان و بهمان است و نمی‌تواند غذا بخورد.
همین و همین.
بعد من الآن یک هفته است دارم فکر می‌کنم به خودم و دوستی‌هایم و غرورم و روش‌ام در بحث و اینکه اشکال قضیه در کجاست که گاهی ملت حرف‌ام را نمی‌فهمند و بهشان بر می‌خورد؟
قضیه، مربوط به «لحن» است؟
یا شاید آن «غروری» که بعضی‌شان بهم نسبت داده‌اند؟
یا سرسختی‌ام در بحث‌های منطقی و کلاً هر چیز مرتبط با منطق و مسئولیت‌پذیری است؟
یا شاید تفکیک کردن موضوعات نا مرتبط با هم؟ (اینکه وسط بحث منطقی، به شام هفته‌ی پیش که خانه‌ی یارو خورده‌ام فکر نمی‌کنم. فقط روی موضوع بحث، فوکوس کرده‌ام.)
غرور؟
دارم به همین غرورم فکر می‌کنم. چه چیزی باعث می‌شود که دیگران فکر کنند من مغرورم؟ آیا دوست من مغرور نیست که فکر می‌کند کرامات عرفانی دارد و خواب‌هایش را زیادی جدی می‌گیرد؟
مثلاً من همین الآن برای اینکه بهش کِرم بریزم و وادارش کنم جواب بدهد، بهش پیام دادم: دیشب خوابت رو دیدم! و مطمئنم تنها جمله‌ای که می‌تواند وادارش کند، از چس‌کن در بیاید همین جمله است. چون که فکر می‌کند خواب‌ها آینده را پیش‌بینی می‌کنند و الساعه است که خداوند می‌خواهد یک پیغامی بهش بدهد و اگر قهر بماند، در را به روی پیغام خدا بسته و خودش را از لطف الهی محروم کرده!
آیا دوست من مغرور نیست که فکر می‌کند به صرف چهار سال بزرگتر بودن، توقع پذیرشِ و اطاعت کامل از دیگران داشتن، احمقانه است. مثلاً همین خانم 3 سال از شوهرش بزرگتر است و با معیارهای زیبایی، زشت هم محسوب می‌شود. وقتی زن این آقا شده، ایشان هنوز سربازی نرفته بوده و کار درست و حسابی هم نداشته. همدیگر را سر جلسات داستان‌نویسی دیده‌اند. بعد آقا نمی‌دانم با چه اعتماد به نفسی (شاید به خاطر قد بلند و خوشگلی‌اش در آن زمان) خواستگاری کرده و خانم هم نمی‌دانم چرا (شاید به همان علتی که گفتم و شاید هم به خاطر نداشتن خواستگار و آگاهی‌اش به نداشتن شانس بهتر با این قیافه‌ی داغان) بله را گفته. بعد هم زرتی از ایشان حامله شده و در حالی که ایشان سرباز بوده، خانم مجبور بوده با شکم حامله، سر کار برود. خوب که چه؟ این به خانم حق می‌دهد که 15 سال توی سر شوهرش بکوبد که تو هیچ کار برای من نکردی و تو هیچ گلی به سر من نزدی و همه‌اش برایم کم گذاشتی و خانواده‌ات دهاتی و بی‌فرهنگ‌اند و تو شوهر بدی هستی و من شانس‌های بهتری داشتم؟ آیا این به خانم حق می‌دهد که با دوستان مذکر سابق‌اش لاس بزند و بنشیند به یکی از رفقای سابق‌اش که گوشه‌ی چشمی هم به ایشان داشته و رفته دختر یک آدم معروف و پولدار را گرفته و حالا که کارشان با یک بچه دارد به طلاق می‌کشد، چسناله‌هایش را برای ایشان آورده، بگوید که: من در ازدواج احساسی جلو رفتم و نتیجه‌اش خراب شد، تو هم که عاقلانه جلو رفتی نتیجه‌اش خراب شد، پس چه باید کرد؟ این به معنای نخ دادن نیست؟ شما خانم چادری مذهبیِ مدعی فضائل و کرامات، آیا زشت نیست که با عشاق سابق می‌لاسید و بهشان نخ می‌دهید و پیش‌شان از شوهرتان بدگویی می‌کنید؟ آن هم در حالی که می‌دانید زندگی زناشویی داغانی دارند و الساعه با آغوش باز، پذیرای هر جنس مؤنث دمِ دستی هستند؟
شرایط شوهر این خانم را، شوهر خواهر بنده هم دارد، با چند تفاوت: شوهر خواهر من قد کوتاه و چاق است و ده سال از خواهرم بزرگتر است و پای خانواده‌ی زنش را از خانه‌اش بریده و نوع پوشش و لباس زنش را از سر تا پا و دقیقاً تعیین می‌کند. هر دو متولد دو شهرستان کوچک خراسان هستند. هر دو خانواده‌هایشان در همان‌جا زندگی می‌کنند و حتی سالی یک بار هم خانه‌شان نمی‌آیند که مزاحمتی برای زن‌هایشان ایجاد کنند و به اصطلاح خواهرشوهر و مادرشوهرگری از خودشان در بیاورند. هر دو الساعه کارمند هستند و درآمد تقریباً برابری دارند که خوب هم هست. هر دو زن‌هایشان دیپلمه و خانه‌دار هستند. و یک چیز دیگر: خواهر من 18 ساله شوهر کرد و ایشان 25 ساله به انتخاب خودش.
خواهر من توی خانه کار نمی‌کند و به جایش با شوهرش خوش‌اخلاق است و به میل او رفتار می‌کند و لباس می‌پوشد و همه‌چیزش را مطابق میل او تنظیم کرده. این خانم، خانه‌داری‌اش عالی است و به جایش اخلاق گـ.هی دارد که شوهرش را پیر کرده و یارو توی 38 سالگی، 48 ساله به نظر می‌رسد.
پس می‌شود گفت با این شرایط، شوهر خواهر من، توی زندگی یک بُرد حسابی کرده و زن خوبی نصیب‌اش شده.
بعد این خانم راه می‌رود و به شوهرش می‌گوید که از سرش زیاد بوده و به خاطرش از خیلی چیزها گذشته و منت مدتی را که سر کار می‌رفته و خرج زندگی را می‌داده می‌گذارد.
حالا نظر بنده در مورد این قبیل گـ.ه‌خوری‌ها چیست: یا چیزی را انتخاب نکن، یا پای انتخاب‌ات بایست و چسناله نکن.
اول اینکه یک دختر 25 ساله، بچه نیست که به زور شوهرش بدهند و نداند چه انتخابی می‌کند. دوم اینکه خودت یک مرد سربازی نرفته‌ی بیکار را برای ازدواج انتخاب کردی. پس الساعه شوهرت است که می‌تواند همین را توی سرت بزند که به خاطر اینکه می‌دانستی خیلی زشتی و کیس بهتری نداشتی، زن من بی‌چیز و داغان شدی. یعنی ببین خودت چقدر داغان بودی که زن من شدی!
این قبیل بحث‌ها، برای خود آدم ضایع‌تر است. یعنی اول خودت را زیر سؤال می‌برد، بعد طرف مقابل را. پس بهتر است آدم لالمانی بگیرد و حرف مفتی نزند که آبروی خودش را ببرد.
من مغرورم. بله. اگر غرور به معنای «ارزش قائل شدن برای انتخاب‌هایم» است، من مغرورم. من ابتدا که به شما می‌رسم، لبخند می‌زنم و شما خیال خواهید کرد، آدم سهل‌الوصولی هستم. می‌توانید شوخی‌هایی با من بکنید که دیگران بابت‌اش از دست‌تان ناراحت می‌شوند. بچه‌بازی‌های‌تان را تاب می‌آورم. تفاوت‌های فاحش فکری‌مان، عین خیال‌ام نیست (من توی دانشگاه دوستی داشتم که پدرش آخوند بود و حق نداشتم جلویش غیبت کنم!). شما خیلی اعترافات عجیب و غریب می‌توانید پیش من بکنید بدون اینکه قضاوت‌تان کنم. شما می‌توانید خیلی آنرمال و غیر اجتماعی و روی مخ باشید و من باز هم خوبی‌هایتان را ببینم.
ولی با همه‌ی این‌ها: من، «دوستِ بی‌مسئولیت» نمی‌خواهم.
این تنها خصوصیت‌ای است که نمی‌توانم تحمل‌اش کنم: آدمی که به خودش هم دروغ می‌گوید و سر خودش هم شیره می‌مالد و خودش را از هر گناهی تبرئه می‌کند.
من به اینجور آدم‌ها می‌گویم: «حیف نان».

دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۶

432: حصارها

فهمیدم چه بود که هر بار می‌توانست اینطور از کوره به در ببردم. رفتار دیکتاتورمآبانه و تمامیت خواه‌اش. انگار باید به درون و بیرون هر چیزی سلطه داشته باشد و طبعاً همیشه حق با او باشد و هرگز پشیمان نباشد.
داشتم به «ح» می‌گفتم که چیزی که در «ر» (دوست مشترک‌‌مان) اذیت‌ام می‌کند این است که اصلاً نسبت به گذشته‌اش احساس پشیمانی ندارد. اصلاً فکر نمی‌کند باعث به هم خوردن رابطه دوستان و زوج‌های اطراف‌اش شده. باعث تربیت غلط بچه‌اش و پیر شدن شوهرش شده. رابطه‌اش را با بچه و شوهرش به واسطه‌ی گیر دادن‌های الکی‌اش و زوم کردن‌اش روی همه‌چیز خراب کرده. بهترین دوستان‌اش را از دست داده چون توی زندگی‌هایشان و مابین‌شان خبرچینی و فضولی می‌کند. «ر» همیشه حق را با خودش می‌داند و به زعم خودش بزرگوارانه دیگران را می‌بخشد و بعد از اینکه کل کافه را به هم ریخت و همه چیز را خراب کرد، یک عذرخواهی فرمالیته و درویش مسلکانه می‌کند تحت این عنوان که «من بخشیدم‌تان و ببینید که با اینکه نباید عذرخواهی کنم، به خاطر اینکه دوست‌تان دارم و می‌خواهم رابطه‌مان پایدار بماند و آدم باشعوری هستم، غرورم را می‌شکنم و حتی عذرخواهی می‌کنم»...
درباره ویژگی «عدم پشیمانی» و «خود را بدهکار و معیوب و ناقص ندانستن»ِ او به «ح» می‌گفتم و یک ساعت بعد داشتم فیلم Fences (حصارها) را می‌دیدم که ناگهان همه‌چیز را درباره خودم و «ر» و پدرم کشف کردم.
نداشتن عذاب وجدان و پشیمانی بدترین ویژگی این آدم‌هاست. آدم‌هایی مثل پدرم که همه را می‌گا.یند و دست آخر هم خودشان را وسط دیوانه‌هایی که درست کرده‌اند، عاقلِ جمع قلمداد می‌کنند و به سلامت ذهنی‌شان افتخار می‌کنند.
«ر»، زور پدرم را ندارد. نحیف و لاغر مردنی، و زن است. همیشه فکر می‌کردم دیکتاتوری پدرم بر پایه مرد بودن و قدرت بدنی‌اش بنا گذاشته شده. اما حالا می‌دانم اگر تو بچه‌ات را زیاد آزاد بگذاری و بهش اعتماد به نفس بدهی و احساس گناه و پشیمانی را توی وجودش تولید نکنی، چنین موجودی خلق کرده‌ای. دیکتاتوری کور و بی‌وجدان که خودش را خدا می‌داند.
شخصیتِ «تروی»ِ فیلم «حصارها»، همان پدر من است. همان «ر» است که دخترش را آزار می‌دهد و رویش زوم می‌کند و یک لحظه آزادش نمی‌گذارد که خودش رشد کند. تروی کسی است که اگر بهش میدان بدهی، تمام زندگی‌ات را بی هیچ پشیمانی می‌گا.ید و خودش بدون حتی خیس شدن پایش، از این دریا می‌گذرد و می‌میرد. و حتی به روایت شعری که تروی در تمام طول فیلم درباره سگ پدرش زیرلب می‌خواند: آخرش بعد از مرگ با زنجیر طلا دفن‌اش می‌کنند و جایی می‌رود که سگ‌های خوب می‌روند. و چیزی که نهایتاً برای تو به جا می‌گذارد، یک مشت آسیب روانی و اعصاب ضعیف و اعتماد به نفس پایین است. آسیب‌های درونی که آینده‌ات و انتخاب‌هایت را خراب می‌کند و هرازگاهی دندان زهرآگین‌اش را در تن لحظات خوب‌ات فرو می‌کند و نمی‌گذارد حس بدبختی، لحظه‌ای از ذهن‌ات فراموش شود.
«ر» روی اعصاب‌ام است. تحمل‌اش را ندارم. درست از بعد مرگ «هاشمی» بود که شروع به کل‌کل سیاسی با من کرد. بعد هم سر انتخابات به اوج رسید. شاید به ذهن‌اش می‌رسید که باید هدایت‌ام کند و کمی از آگاهی ذهنی‌اش را به من تزریق کند. که مثلاً سر انتخابات ٩٦، بروم به جای «روحانی» به «رئیسی» رأی بدهم. کاری که او و شوهرش کردند و من هیچ‌وقت بابت‌اش سرزنش‌شان نکردم.
توی این مدت دو بار تقریباً به تیپ و تاپ هم زدیم. یعنی من برایش قاطی کردم و خیلی جدی ازش خواستم که دیگر پست سیاسی تحریک‌کننده برایم نفرستد و همان‌طور که من کاری به کار عقاید سیاسی‌اش ندارم، او هم از من و عقایدم بکشد بیرون. اما باز هرازگاهی شروع می‌کرد. هر بار هم درست وقتی من قاطی می‌کردم قضیه را طوری جلوه می‌داد انگار من بهش توهین کرده‌ام و او بزرگوارانه دارد تعصب و خشکه‌مغزی و تخطی من از قوانین رفاقت را می‌بخشد و باز به رویم نمی‌آورد. همین نوع نگاه‌اش بیشتر آزارم می‌داد. همین که هر بار فکر می‌کند اوست که دارد «می‌گذرد» و منم که جفتک‌پرانی کرده‌ام. انگار نه انگار که خودش اول چوب را در سوراخ کندو کرده و زنبورها را تحریک کرده.
دیشب بعد از دیدن فیلم متوجه شدم «تروی» یک خصوصیت دیگر هم دارد: «دورویی» و «نداشتن صداقت در قضاوت خودش». دقیقاً قبلش در صحبت با «ح» به همین نکته اشاره کرده بودم که این ویژگی «موذی‌گری» و «بدجنسی» نهفته در رفتار «ر» هست که روی اعصاب‌ام می‌رود. مثلاً اینکه دقیقاً می‌داند چه چیزی مرا عصبانی و برافروخته می‌کند، این هم هر بار دقیقاً دست روی همان نقطه می‌گذارد. یا مثلاً مظلوم‌نماییِ آخر داستان که کار همیشگی‌اش هست و آن لحن و صدای عارفانه و فیلسوفانه و عمداً غماز و مهربانی که انگار یک فرشته‌ی آسمانی برای وحی جلویت نزول کرده و دارد کلام الهی را برایت دوبله می‌کند! واقعاً افکار و عقاید خود را نشأت گرفته از دنیایی برتر می‌داند و خودش را پیامبری عارفی چیزی فرض می‌کند. در عقاید و انتخاب‌ها و اشتباهات خودش نوعی قداستِ عاری از  اشتباه می‌بیند. یک نگاه کلی از دید یک قادر مطلق که همه‌چیز را می‌داند و بقیه پیش‌اش عددی نیستند و فقط باید تبعیت کنند، وگرنه از گمراهان‌اند!
پدر من هم وقتی آموزشگاه رانندگی زد و ورشکست شد و برای یک تغییر شغل احمقانه، و بعد از آن در اثر سوء مدیریت و رفتار غلط با کارمندان‌اش و بالادستی‌هایش، تمام زندگی‌اش را از دست داد، به جای عذرخواهی از مادرم و دیگران که مدت‌ها سعی داشتند نظرش را عوض کنند و مخالف این تغییر شغل و سرمایه‌گذاری غلط بودند، فقط یک توجیه آورد:
فال حافظ گرفتم، چنین و چنان گفت و حرفش دوپهلو بود و من غلط برداشت کرده بودم!
یعنی شما فکر کن یک زنجیره از اشتباهات و خودمختاری در تصمیم‌گیری و سوء مدیریت را به بند تنبان حافظ بست و با یک لگن آب توبه، شست و برد! حالا شما بیا بهش ثابت کن قضیه اصلاً ربطی به جبر و تقدیر و فال حافظ و این‌ها نداشته و دقیقاً خودش بوده که باعث تمام این اشتباهات شده. اصلاً توی کت‌اش نمی‌رود که نمی‌رود. مثل تروی که داستان‌هایی خیالی درباره شیاطین و مرگ و پیروزی‌اش بر آن‌ها از خودش اختراع می‌کرد و هر بار با روایتی جدید برای دیگران تعریف می‌کرد. اما در عمل فقط یک خائن دروغگوی دیکتاتور بود که زن و بچه‌اش را آزار می‌داد و حق برادرش را خورده بود و او را در تیمارستان ول کرده بود.
یک اخلاق‌های مشترکی در این تیپ آدم هست که عصبی‌ام می‌کند و از اطراف‌شان فراری‌ام می‌دهد. شرط می‌بندم اگر چنین آدمی رئیس‌ام یا شوهرم یا هر خر دیگری هم بود، به زودی باهاش به مشکل می‌خوردم و سعی می‌کردم ازش فاصله بگیرم. با طلاق. با استعفا. با دعوا و قهر.
این‌ها آدم‌های دورویی هستند که عمداً چشم‌هایشان را بسته‌اند چون خودشان هم می‌دانند به نفع‌شان هست نبینند و وانمود کنند کور هستند. نه اینکه کوری را توجیه کنند. خودشان را خر نشان می‌دهند و با زورگویی و هوار و داد و بحث‌های الکی و مظلوم‌نمایی، دیگران را وادار به سر فرود آوردن و تسلیم شدن می‌کنند. خودشان هم می‌توانند حدس بزنند قضاوت دیگران درباره‌شان چیست و تا چه حد درست است. اما موذیانه، خودشان را به آن راه می‌زنند و وانمود می‌کنند که خودشان به کاری که می‌کنند ایمان دارند. در حالی که ندارند. و همین حالم را به هم می‌زند. ترسویی که خودش هم می‌داند دارد اشتباه می‌کند، اما یک جور رقت‌آوری، احترام و پذیرش را از دیگران گدایی می‌کند. مثل گدای پررویی که اگر بهش پول ندهی، در خانه‌ات داد و بیداد راه می‌اندازد و آبرویت را می‌برد.
این آدم‌ها گدای «احترام» هستند.