چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۶

435: حق انحصاری اولین خطا

«اسکارلت اوهارا ( Scarlett O'Hara ) زیبا نبود، اما مردانی مثل دوقلوهای تارلتون که شیفته جذابیّت او بودند کمتر متوجه این نکته می شدند... »
این اولین جمله‌ی کتاب «بر باد رفته» است. دارم فکر می‌کنم که آن چیزی که دوقلو‌ها و مردهای دیگر را شیفته‌ی این زن کرده بود، حتی چشمای سبز و پوست ماگنولیایی و کمر باریکش هم نبود.
اسکارلت اوهارا، سمبل «سرسختی» و «سرکشی» بود. کسی که در مقابل هیچ موقعیت سختی تسلیم نمی‌شد و همیشه از پس از کاری برمی‌آمد و همه می‌توانستند رویش حساب کنند. یک بانوی متشخص و متعهد و اخلاق‌گرا نبود. از دید جامعه‌ی اطرافش، وحشی و پول‌پرست و بی‌شعور و بی‌شخصیت به نظر می‌رسید. با این حال اگرچه ملاحت و شیرینی و مهربانی «ملانی» را نداشت، اما چند بار در موقعیت‌های سخت، جان ملانی نجات داد.
اسکارلت، زن توانایی بود و روح سرکشی داشت. نه به اخلاق پابند بود و نه به معیار و سنت. مردی را که دوست داشت، به دست می‌آورد، حتی اگر متعلق به زنی دیگر بود. پول را می‌خواست و به دست می‌آورد، حتی اگر جامعه، کارآفرینی و شرکت زن در امور اقتصادی را تقبیح می‌کرد.
اسکارلت، اسطوره‌ی من است. الگوی من. تنها زنی که آرزو می‌کردم جرأت و جسارت این را داشتم که مثل او باشم.
صبحی داشتم به خواهرم فکر می‌کردم که چقدر وابسته و لوس و بی‌دست و پا و متوقع است. بعد یاد خواهرهای اسکارلت افتادم. یکی ملوس و ناز و مامانی و ضعیف و مریض. یکی غرغرو و زرزرو و همیشه مدعی حقوق پایمال شده‌اش توسط  اسکارلت. خواهر من در هجده سالگی شوهر کرد. کاری که پدرم سعی کرد با من هم انجام بدهد اما موفق نشد. خوب البته آن موقع اگر خودم هم تن نمی‌دادم، ممکن بود خانواده‌ام از به هم خوردن قضیه حمایت نکنند. کمی هم شاید خوش‌شانسی من بود که پدرم هنوز آنقدر تجربه نداشت که بفهمد گاهی بهتر است خفه بشود و به دعواها دامن نزند که دختره را هرجور هست به خانه بخت بفرستد و یک نان‌خور کم کند. من هم البته تسلیم بشو نبودم. من، خواهرم نبودم که با شرایط کنار بیایم و تسلیم بشوم. وقتی دیدم آن آدم، آدم من نیست و خیلی از من و ایده‌آل‌هایم فاصله دارد، این را به خانواده‌ام گفتم و دعواها شروع شد. در واقع من آن موقع اصلاً شکل هم نگرفته بودم. خودم هم خیلی نمی‌دانستم که هستم و چه می‌خواهم. فقط می‌دانستم چیزی که می‌خواستم این نبود. اما باز هم اگر بخواهم عادلانه قضاوت کنم، شاید خواهرم شانس «اولین خطا» را نداشت. یعنی اشتباه اول را، من که بچه‌ی اول بودم کرده بودم، و او نفر بعدی بود و به اندازه‌ی من حق نداشت اشتباه کند. یا فقط می‌ترسید چیزی بگوید و دوباره تمام آن غائله‌ها شروع شود و همه‌چیز به هم بریزد و او مقصر شناخته شود. این چیزی است که گاهی توی چشم‌های خواهرم می‌خوانم: حس طلبکار بودن از من، بابت چیزی که من بهش می‌گویم:«حق انحصاری ارتکاب اولین اشتباهات».
خواهرم، بچه‌ی آخر است. ما خیلی با هم تفاوت داریم. نه تنها از حیث ظاهر، که از نظر تمام ویژگی‌های اخلاقی و عادات رفتاری.
او لاغر و بور و موصاف و عشوه‌ای است و هرچه می‌خورد چاق نمی‌شود.
من تپل و موسیاه و فرفری و گولاخ هستم و هرچه بخورم چاق می‌شوم. (البته من هم تا همین هفت هشت سال پیش، لاغر محسوب می‌شدم.)
بیماری‌هایمان که اصلاً ربطی به هم ندارد. من معده‌ی داغانی دارم که همیشه آزارم داده.  معده‌ی او سنگ را هم آسیاب می‌کند.
من بیماری نظم دارم. فقط همین‌قدر بگویم که برای مسافرت، یک لیست اقلام موردنیاز به صورت آماده و تایپ شده دارم.
او، سمبل بی‌نظمی و شلختگی است. مثلاً لباس‌زیرهای شوهرش را یک ماه نمی‌شوید و بعد هم دسته‌جمعی دور می‌ریزد! بچه‌اش را سر جمع توی یک سال تحصیلی، دو ماه به مدرسه نفرستاد!
(توی پرانتز تمام این‌ها را با در نظر گرفتن اینکه من کارمندم و او خانه‌دار، بخوانید).
او کینه‌ای و انتقام‌گیر و تکه‌بنداز و چشم و ابرو نازک‌کن هم هست و من زود فراموش می‌کنم و اصلاً بلد هم نیستم چطور کارهای بد دیگران را تلافی کنم یا ناراحتی‌ام را بهشان نشان بدهم و وادار به عذرخواهی‌شان کنم.
اووووووووووووووووووه، می‌توانم هزار تا مثال از این‌جا تا مریخ برایتان بیاورم. اینکه چطور بعد از چند سال، 12 تا مهمان دعوت می‌کند (و این وسط چقدر جاخالی می‌دهد و می‌پیچاند و زیرآبی می‌رود و اما بالاخره مجبور است ملت را یک بار دعوت کند) و بعد سه چهار بار تاریخ مهمانی را به تعویق می‌اندازد و برای خودش زمان می‌خرد که خانه را تمیز کند و دست آخر، همه‌ی کارها را می‌گذارد برای روز آخر و من و مادرم و حتی عروس‌مان را از روز قبلش به کار می‌کشد تا خانه و زندگی‌اش را جمع کند و غذا درست کند. اصولاً دست هم به آشپزی نمی‌زند. خیلی رک همان اول اعلام می‌کند: آشپزخونه رو دیگه به شما سپردم! و واقعاً هم انگار می‌کند که ما صاحبخانه هستیم و مسئول پذیرایی و سر و سامان دادن مهمان‌ها هستیم.
بعد همان 12 تا مهمان را من دعوت می‌کنم و جوری کارهایم را برنامه‌ریزی می‌کنم که روز مهمانی مادرم ساعت 5 و 6 عصر می‌آید و مثل مهمان روی مبل می‌نشیند و می‌پرسد: کاری نداری؟ و من از ترس اینکه آشپزخانه را به هم نریزد و روی اعصابم راه نرود و نظم ذهنی‌ام را مختل نکند، می‌گویم: نه. هیچی. فقط مزه‌ی غذا رو بچش ببین خوبه؟ و موقع پذیرایی و سفره چیدن و جمع کردن هم عملاً فقط شوهرم به دادم می‌رسد و خواهرم نشسته سر مبل دارد با یکی خوش و بش می‌کند و مخش را می‌زند که یک جوری  ازش سوءاستفاده کند!
خواهرم عشوه‌ای است. زبانش مار را از سوراخ می‌کشد بیرون. همه را سر انگشت‌اش می‌چرخاند. بدون اینکه کاری برای کسی کرده باشد، همه را به خدمت می‌گیرد و از همه طلبکار است.
من اما زبانم، آخر سرم را به باد می‌دهد. حتی بلد نیستم با شوهرم چطور حرف بزنم که ساده‌ترین حرف‌هایم را بفهمد و کارهایی را که وظیفه‌اش است درست انجام بدهد. به خانواده و فامیلم بیشتر از خواهرم احترام می‌گذارم و دعوت‌شان می‌کنم و همیشه دست پر می‌روم خانه‌شان و هر کاری از دستم بر می‌آید برایشان می‌کنم اما باز هم خواهرم عزیزتر و شیرین‌تر است. نمونه‌اش آن جریان بیمارستان رفتن مامان و عمل دستش که اول صبح به من زنگ زد باهاش بروم در حالی که خانه‌ی خواهرم فقط باهاش 50 متر فاصله داشت و او توی بغل شوهرش خواب بود و منِ بدبختِ کارمند، روز تعطیل‌ام بود و فقط آن روز می‌توانستم بعد از ساعت شش صبح هم بخوابم. وقتی هم شاکی شدم که آن یکی هر شب شام خانه‌تان هست و آن یکی که کلاً توی خانه‌تان زندگی می‌کند و آن یکی را هم کلاً در خدمتش هستید و شام و نهارش را می‌دهید و آژانس شخصی‌اش هستید، چرا به من که برایم هیچ کاری نمی‌کنید و ماه به ماه رنگ خانه‌تان را نمی‌بینم زنگ زده‌اید، بهشان بر خورد و قشقرق راه انداختند که من بی‌شعور و بی‌عاطفه هستم و حالا یک بار کارشان به من افتاده و بالاخره مادرم بوده و غیره و غیره. از همین نوحه‌سرایی‌ها و اشک‌فشانی‌ها که خدا برای این موقعیت‌ها گذاشته تا آدم‌ها، ناحق را حق جلوه بدهند.
گاهی از خودم می‌پرسم دلیل این ژست حق به جانب و آویزان بودن همیشگی او از اطرافیان و سواری گرفتنش از دیگران چیست؟ نمی‌فهمد که تبدیل به الگوی بدی برای دخترش شده و بچه‌ی 9 ساله را مثل خودش زبان‌باز و دورو و چاپلوس کرده؟ نمی‌فهمد که خانه و زندگیش بی‌نظم و همیشه کثیف است و همه بابت اینکه دعوت‌شان نمی‌کند و می‌پیچاندشان و می‌رود خانه‌هایشان می‌خورد، ازش شاکی و عصبانی‌اند و پشت سرش حرف می‌زنند؟ نمی‌فهمد یک آدم بی‌تعادل و بدقول و بی‌اراده است که هر کاری را شروع می‌کند، نمی‌تواند تمامش کند و یک عالمه دوره و کلاس هست که پول‌شان را داده و فقط یکی دو ماه رفته و بعد بیخیالش شده؟
دیروز صبح زنگ زده می‌گوید که کلاس زبان نوشته (از ترم مبتدی) و می‌خواهد بدنسازی هم برود! توی دلم می‌گویم: بااااااااااااااااااااااااااااااششششششششششششششششهههههههههههه! اونم تو!!!!!!!!!!!!!!!!!!! کلاس سنتور و کامپیوتر هم جزء فتوحات ناتمام‌اش است. همچنین چند دوره گل و گلدان کاشتن (خشک کردن‌شان) و آکواریوم درست کردن (عوض نکردن آب و غذا ندادن به ماهی و کشتن‌شان) و نگهداری از حیوانات خانگی (و البته کشتن‌شان) هم در کارنامه‌اش دارد. اصولاً استاد شروع کردن‌های الکی و بی‌برنامه و جا زدن وسط کار است. اصلاً هم به روی خودش نمی‌آورد.
حالا من یک عالمه کار هست که اصلاً شروعش هم نمی‌کنم، چون می‌دانم اگر شروع کنم ممکن است حوصله  ادامه‌اش را نداشته باشم. فقط وقتی چیزی را شروع می‌کنم که بدانم توان انجامش را دارم و تمامش می‌کنم.
تمام این‌ها به نظرم به یک تفاوت عمده بین بچه‌های اول و آخر خانواده برمی‌گردد:
موقعیتی که این دو نفر تویش به دنیا می‌آیند و توقعاتی که ازشان می‌رود.
وقتی شما بچه‌ی اول هستید، پدر و مادر خیلی بهت توجه می‌کنند و خیلی ازت توقع دارند. تو را موجود مغروری بار می‌آورند که شأن و شخصیت‌اش بالاتر از هر کسی است و حق اشتباه ندارد. توان همه کاری را دارد و مدام باید گزارش کار به والدین بدهد که کارها را خوب انجام داده. بچه‌ی اول مسئول انقلاب کردن علیه پدر و مادر است و اولین کسی است که آماج ضربه‌های پدر و مادر قرار می‌گیرد و اولین مقاومت‌های پدر و مادر در جهت دادن آزادی و استقلال، همیشه بر سر بچه‌ی اول هوار می‌شود.
بچه‌ی آخر اما عین علف هرز یک گوشه‌ توی سایه رشد می‌کند. لباس‌های کهنه‌ی بزرگترها را می‌پوشد و هر شیطنتی بخواهد می‌کند و کسی ازش توقعی ندارد و رویش حسابی باز نکرده. فقط هست و مجلس‌گرم‌کن است. پدر و مادر دیگر پذیرفته‌اند که بچه‌هایشان از اول هم قرار نبوده پخی بشوند و بهتر است شل کنند. هیچ گزارش‌کار گرفتن و نظارت دقیقی روی بچه‌ی آخر نیست. هیچ مسئولیتی هم روی دوشش گذاشته نمی‌شود. هرچه را می‌خواهد از دست بچه‌های بزرگتر قاپ می‌زند و فرار می‌کند، چون زورش نمی‌رسد که عادلانه حریف‌شان بشود و یا با منطق مجابشان کند. یاد می‌گیرد که دروغ گفتن، راحت‌ترین راه خر کردن دیگران و جواب پس ندادن است. بچه‌ی آخر اصولاً چیزی را جدی نمی‌گیرد، چون خودش هم هیچوقت جدی گرفته نشده و قرار نبوده کار عظیمی صورت بدهد یا نابغه‌ای چیزی باشد و یا مرکز توجه همه باشد و همه بگویند چه برازنده و شایسته است.
گاهی توی چشم‌های خواهرم نگاه طلبکار و سرزنش‌باری می‌بینم. بابت اینکه زود شوهر کرده. یا اینکه به خاطر دعواهای من با پدرم، همیشه فضای اطرافش متشنج بوده. یا اینکه چرا من ایستادم و جنگیدم و حق داشتن دوست‌پسر و کوه رفتن و اردو رفتن و مسافرت رفتن با دوستان دانشگاه را به دست آوردم و او وقت نکرد خوشی کند و زود شوهر کرد. یا مثلاً بابت اینکه شوهر من دموکرات و برابری‌طلب و معتقد به برابری زن و مرد است و برای من خیلی تعیین و تکلیف نمی‌کند و خیلی تفاوت سنی نداریم و شوهر او ده سال ازش بزرگتر است و طرز فکر سنتی‌ای دارد و خیلی محدودش می‌کند و حرفش را نمی‌فهمد.
هرچه هست، خواهرم بابت چیزهایی از دست من عصبانی است که حق ندارد عصبانی باشد. گیرم که حسودی می‌کند. اما حتی حق حسودی هم ندارد. من خواستم. ایستادگی کردم. جنگیدم و به دست آوردم. من خیلی چیزها را در شأن خودم ندانستم. هر وقت به خواهرم گفتم: چرا جواب بابا رو نمی‌دی وقتی کـ.سشر میگه؟ گفت: حوصله بحث کردن باهاش رو ندارم. یا وقتی ازش خواستم که جلوی رفتار احمقانه شوهرش بایستد و مقاومت کند تا نتیجه بگیرد، گفت که حوصله ندارد همش دعوا کنند.
خواهرم همیشه از بحث و دعوا طفره رفته. هیچ‌وقت برای هیچ‌چیز نجنگیده. همیشه راحت‌طلب بوده و توی سایه نشسته که از نتایج جنگیدن و زخمی شدن دیگران سود ببرد. حالا هم طبیعی است که چیزی نداشته باشد.
بابت چه چیز می‌تواند از من دلخور باشد؟ من این معده‌ی داغان را از دعواها و ایستادن مقابل حماقت‌های پدرم دارم. من این زندگی آرام را (اگر چه شوهرم به اندازه‌ی شوهر او پول در نمی‌آورد) از جنگیدن و خواستن و انتخاب کردن دارم. کاری که او حاضر به سختی کشیدن برایش نشد. من تجربه‌اش بودم. تجربه‌ی یک نامزدی احمقانه در 18 سالگی. می‌توانست از من درس بگیرد. می‌توانست مرا بهانه کند و بگوید نه. اما خیلی راحت گفت: بله.
من از وسط بدترین دوران عمرم (آن نامزدی نافرجام اولی) دانشگاه سراسری (آن هم در تهران) قبول شدم.
نمی‌دانم کدام حق محسوب می‌شود و بابت چه چیزی می‌توان از دیگران طلبکار بود. آیا اینکه من بچه‌ی اول بودم و خواهرم بچه‌ی آخر، صرفاً برای اینهمه تفاوت کافی است؟ نمی‌دانم. اما هرچه هست اتفاقاتی که توی زندگی می‌افتد، آدم‌ها را می‌سازد (بهتر می‌کند یا بدتر). آدم‌های عاقل و معمولی‌ای را می‌شناسم که فشار مشکلات زندگی، رسماً دیوانه‌شان کرده و کارشان به تیمارستان کشیده. آدم‌های کم‌هوشی را می‌شناسم که بسیار تحصیل‌کرده و در رده‌های بالا و موفق شغلی هستند.
جبر یا اختیار؟ هنوز نمی‌دانم آیا اصلاً این دو کلمه از هم قابل تفکیک هست؟ یا همه‌چیز اتفاقی است و ما مثل تیله‌های شیشه‌ای، قاطی هم غلت می‌خوریم و می‌چرخیم و به هم برخورد می‌کنیم و هر برخوردی منجر به مسیر جدیدی برایمان می‌شود که ما را به سمت  جدیدی می‌برد.