چهارشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۲

326: گون و نسيم

«آ» جلوي در وقتي كفشش را مي‌پوشد بهمان مي‌گويد: جريان اين كفشه رو بهتون گفتم؟ ببين...
يك لنگه كفش را بالا مي‌آورد تا نوشته‌ي كف آن را نشان‌مان بدهد. بهش مي‌گويم كه جريان اين كفش را قبلاً يك بار براي‌مان گفته. مي‌خندد و مي‌گويد به هر كه رسيده جريان اين كفش را كه به ازاي هر جفتي كه به شما مي‌فروشد، يك جفت هم به گرسنگان نمي‌دانم آفريقا يا كجا هديه مي‌دهد، گفته. و اينكه كفش ارزاني است. فقط 20 دلار. به شوخي مي‌گويد كه انشاءالله وقتي رفت «آن‌طرف» براي‌مان از اين كفش‌ها مي‌فرستد. براي همه‌مان. بهش مي‌گويم براي ما كه دوربين بفرست. جدي مي‌گيرد. جدي گفته‌ام. بقيه شوخي مي‌گيرند.
وقتي توي پيش راه‌پله گم مي‌شوند، آهي مي‌كشم و برمي‌گردم توي خانه. دلم مي‌گيرد. خجالت آور است. يك چيزي اين وسط باعث سرافكندگي من است. اينكه من از «آ» مي‌خواهم كه اگر رفت و يادش ماند، يك دوربين فكسني براي من بفرستد. مفتي هم نه. پولش را مي‌دهم. اينكه اوضاع ماها كه اينجا مانده‌ايم و آن‌ها كه دارند مي‌روند يا رفته‌اند، حكايت «گون و نسيم»* شده. آن حسرتي كه ما به حال آن‌ها مي‌خوريم. آن تأسفي كه آن‌ها به حال ما مي‌خورند و لطف‌هاي كوچكي كه در قالب سوغاتي، مثل صدقه سري پيش‌مان پرت مي‌كنند. شوخي كه نيست. ما اينجا به ريال در مي‌آوريم و به دلار خرج مي‌كنيم. آن‌ها به دلار در مي‌آورند و به دلار هم خرج مي‌كنند. پول‌هايي كه از ايران براي‌شان مي‌فرستند مثل برف زير تابش آفتاب محو مي‌شود. پول‌ها و هداياي ناچيزي كه آن‌ها براي ما مي‌فرستند، چند برابر و با ارزش مي‌شود.
كلاهي را كه بافته‌ام به عمه نشان مي‌دهم. خيلي خوشش مي‌آيد. مي‌دانم دارد به دخترش«س» در سرماي كانادا فكر مي‌كند، كه اگر اين كلاه روي سر او بود چقدر بهش مي‌آمد. بهش مي‌گويم كه اگر مي‌داند كه «س» خوشش مي‌آيد، يك كامواي رنگارنگ برايش بگيرم و از اين‌ها برايش ببافم. نه نمي‌گويد. فقط در  انتخاب رنگش مردد است.
اين كلاه مي‌رود... قاطي بارها و هدايا و تحفه‌هاي ديگر مي‌رود تا برسد به كانادا. بعد در سرماي هواي كانادا تصعيد مي‌شود و محو مي‌شود... گم مي‌شود و «س» حتي مرا تصور نخواهد كرد آن لحظه‌هاي سنگيني كه دانه به دانه نخ‌ها را با ميل مي‌گرفتم و از حلقه‌ي نخ بعدي مي‌گذراندم... به من نگو كه «س» آنجا بي‌كس و تنهاست و دلش براي يك كلاه بافتني دست‌باف غنج مي‌رود. به من نگو كه «چو از اين كوير وحشت به سلامتي گذشتي/ به شكوفه‌ها به باران» مي‌رساني سلام مرا. به من نگو كه ايران خوب است. تو غربت را با دلت مي‌چشي...من سياهچال را با پوست و لب و دندان و ناخن و دلم، به روزگاري كه « مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک /غمناک/ و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده...»*
-------------------------------------------------
پ.ن: شعر «گون و نسيم» از شفيعي كدكني.
پ.ن2: شاملو

چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۲

325: ارواح خبيثه‌ي بعد از نيمه شب

ساعتي از شب است كه رو.سپيان را پس مي‌آورند (يا مي‌برند؟). ساعتي كه مردك بچه‌.باز لات همسايه روبرويي كركره‌ي مغازه‌اش را نيم متر بالا مي‌كشد و از زير در مي‌خزد توي مغازه‌اش و... . صداي دعواي زن و مردي از توي ماشيني كه از كوچه مي‌گذرد مي‌آيد. هر دو به هم فحش‌هاي پايين‌تنه مي‌دهند. ساعتي از شب است كه ماشين‌هاي اسپرت با رانندگان مست‌شان و صداي بلند ضبط‌صوت‌شان مثل گلوله‌ي توپ سفيركشان از خيابان‌مان مي‌گذرند.
اين چيزها در اين ساعت كاملاً طبيعي است. در ساعت يك و سي دقيقه‌ي صبح. و براي همين است كه من در سرما و گرما، زمستان و تابستان، درز اين پنجره را دو سانتي‌متر هم باز نمي‌كنم.
اينجا محله‌ي قديمي و خوبي است. كوچه‌هاي سبز. يك فلكه با آبنما. خانه‌هاي بزرگ با حياط‌هاي وسيع. آدم‌هاي قديمي كه هر روز آمبولانس به سر وقت يكي‌شان مي‌آيد و لااله‌الاالله گويان روي دست مي‌برندشان براي فراموشي. و جوان‌هاي لات كه مختص تمام محله‌هاي قديمي شهر هستند. و مردمي كه كمابيش خوب همديگر را مي‌شناسند و از كار و بار هم خبر دارند.
شرق تهران اينطوري است.
اما اين ساعت شب كه من خوابم نمي‌برد و پاي كامپيوترم نشسته‌ام و چيز مي‌خوانم و مي‌نويسم، روسپيان را مي‌برند يا پس مي‌آورند و مردان و زنان مرموزي از خيابان‌ها مي‌گذرند و براي خريد و فروش چيزهاي غيرمجاز شهر را از پاشنه در مي‌آورند.
تمام تهران اينطوري است.
تمام ايران شايد.
مادرم امروز رفته بود مراسم افطاري. من هم دعوت بودم. در واقع تمام هفته فكر مي‌كردم مي‌روم اما امروز، و دقيقاً همين امروز عصر، نشستم و تصور كردم كه منهاي تمام چسان‌فسان‌ها و سشوار و اپيلاسيون و آرايش و لباس فلان و جواهرات چنان كه بايد جور كنم كه توي جمع زنان فاميل شلخته و گدا به نظر نرسم... حتي اگر ناگهان تصميم بگيرم بي‌توجه به زن‌هاي فاميل و نگاه‌هاي مو از ماست سوا كن‌شان، همينطوري الابختكي و با يك پيراهن و شلوار و موي ساده بروم... باز هم نخواهم توانست آن جو بي‌معني را تحمل كنم. آنهم دو سه ساعت.
شما تصور كن يك عده زن كه مثل غاز و اردك و قرقاول و مرغ و شترمرغ و بوقلمون، لباس‌هاي رنگارنگ پوشيده‌اند و قاطي هم مي‌لولند و شلوغ مي‌كنند و هياهو به راه مي‌اندازند و تعريف و تعارف و دروغ و غيبت و پشت سر هم زدن و يك عالمه كثافتكاري اخلاقي ديگر، و من هم دارم آگاهانه به آنجا مي‌روم.
به خانه‌ي كي؟
زندايي مادربزرگم!
آنوقت من نرفتم و يكهو زدم زير همه‌چي و مادرم را پيچاندم و مادره رفته و برگشته و حالا دارد آنچه در چنته دارد بار من مي‌كند كه بچه‌هاي مردم آدم‌اند و ما از آدم به دوريم. بهش مي‌گويم كه از نگاه‌هاي فضول و خريدارانه‌ي زن‌هاي فاميل كه نمايشگاه مد به راه مي‌اندازند فرار كرده‌ام. مدعي است كه هيچ هم اينطور نبوده و اصلاً كسي توي كار كسي نبوده است و همه سرشان به گل گفتن و گف شنفتن گرم بوده.
چند دقيقه بعد دارد تعريف مي‌كند كه زن جديد دايي‌اش (يك دوشيزه‌ي 50 ساله (!!!) و در حجم تقريبي يك مبل دونفره) يك لباس قشنگ (با ذكر تمام جزئيات) پوشيده بوده و جواهرات آنچناني انداخته بوده و رفته بوده آرايشگاه و شينيون كرده بوده و اين مسأله‌ي آرايشگاه رفتن زنيكه را اول از همه دختر دخترخاله‌ام كه ده ساله است متوجه شده!
بهش مي‌گويم: بفرما. حالا هيچكي توي نخ هيچكي نبوده كه دختر ده ساله سر تا پاي يارو رو آناليز كرده و سر درآورده كه رفته آرايشگاه؟ اونوقت ميگي من اگه به خودم نمي‌رسيدم اينا حرف و حديث درست نمي‌كردن؟
به هرحال مادرم هنوز معتقد است كه ما از آدم به دوريم و هرچقدر هم باهاش بحث كنم كه فاميل‌اش كم سواد و چاق و احمق و عامي و بي‌ادب هستند و از معاشرت باهاشان تنها چيزي كه عايد آدم مي‌شود پرخوري و مزخرف‌گويي و تكه بار هم كردن است، مادرم زير بار نمي‌رود و اجتماعي بودن و رفت و آمد كردن (به هر قيمتي) در هر صورت به نظرش «فضيلت» محسوب مي‌شود.
اين روزها درست در نقطه‌ي «نظر من اينه...»ي بحث، به اين فكر مي‌كنم كه يك ماه ديگر مي‌روم سر خانه و زندگي خودم و آنوقت خودم (لااقل در نصف موارد) هستم كه تصميم‌گيرنده‌ام و اگر هم كسي مي‌خواهد بهم بگويد «غير اجتماعي» و «دور از آدميزاد»، پشت سرم مي‌گويد.
آقا ما 33 سال ميان اين مردم زندگي كرديم و اين حرف‌ها توي گوش‌مان نرفت. چه كنيم؟
حتي ختم و عزاهاي‌شان هم شده لباس و طلا به رخ كشيدن و تحقير و توهين و پشت سر هم زدن و سوژه براي دو ماه وراجي پيدا كردن. همين چند وقت پيش خانه‌ي يك دوستي بوديم، و يكي از زوج‌ها يك مراسم ختم دعوت بودند. من داشتم با زن صاحبخانه حرف مي‌زدم كه... يكهو چشمم رفت دنبال كيون آن يكي كه حاضر و آماده‌ي رفتن از در اتاق خارج شد. قسم مي‌خورم كه يك لحظه فكر كردم الآن است كه لوله‌ي جاروبرقي را روي زمين بكارد و دورش برقصد و استر.يپتيز كند و حركات منافي عفت عمومي انجام بدهد. يك وجب دامن (سياه) پوشيده بود با يك جوراب شلواري (سياه) و يك كت توري (سياه) كه از زيرش تمام تنش و سو.تين‌اش پيدا بود و به اندازه‌ي مجلس عروسي گريم كرده بود. من ديگر نفهميدم كه زن صاحبخانه داشت چي مي‌گفت و با كي بود.
حالا فرض بگير من عمرم را با كتاب و هنر و آدم‌هاي يك لا قباي حيف نان به هدر دادم. اصلاً فرض بگير تمام معيارهاي من كشك و پشم. فرض بگير من از امروز مي‌خواهم مثل ديگران زندگي كنم. خداوكيلي مي‌شود كر و كور بود و با اين جماعت نشست و برخاست كرد؟ من اينها را كجاي دلم بگذارم؟
--------------------------------------------------------------------
پ.ن: آن صحنه‌ي تايتانيك كه رُز سر ميز غذا افسرده و غمگين برگشت و به ميز بغلي نگاه كرد كه دختربچه‌اي داشت با تمام آداب‌داني دستمال سفره‌اش را با حركات غلوشده و رسمي روي پايش مي‌انداخت... حال همان لحظه‌ي رُز را آنقدر بكش و بكش كه به اندازه‌ي 33 سال از هم گسترده شود.

پ.ن2: من از مهاجرت مثل سـ.گ مي‌ترسم اما اين وقت‌هاي شب كه آدم‌هاي تاريك با مقاصد تاريك توي كوچه‌ها مي‌گردند... آن وقت‌هاي روز كه همان آدم‌هاي تاريك، نقاب روشن به چهره مي‌زنند و مرا به افطاري و مجلس ختم دعوت مي‌كنند... دلم مي‌خواهد از اينجا غيب شوم و در جاي ديگري ظاهر شوم. به همين سادگي.

شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۲

324: كاتبان فروتن وبلاگستان

به شدت به آينده‌ي ادبيات مجازي اميدوارم.
تازگي نويسنده‌هاي مورد علاقه‌ام را كم‌كم دارم در اينترنت مي‌بينم و كنار سايت‌ها و وبلاگ‌هاي‌شان كم‌كم دارم وبلاگ‌هايي را كه از قديم مي‌خوانده‌ام مي‌بينم. دارم مسابقات داستان و نمايشنامه‌نويسي را در اينجا و آنجاي شبكه‌هاي اجتماعي پيدا مي‌كنم. اين نشان مي‌دهد كه نويسنده‌ها دارند رفته‌رفته به فضاي مجازي اعتماد مي‌كنند و تن به سهولت و تنوع و كاربرد چند‌منظوره‌اش مي‌دهند. اما همه‌ي اين‌ها هنوز خام و بدون اطلاع‌رساني قوي و بي‌هدف و بي موضوع‌بندي است. شايد يك كتابدار اعظم لازم است كه تمام اين انباشت عظيم اطلاعات بي‌هدف را در محيط نت سر و سامان بدهد و كاربران را به موضوعات مورد علاقه‌شان هدايت كند.
نگوييد محيط مجازي آدم را از نان و آب و مطالعه مي‌اندازد. بلد نيستيد چطور ازش استفاده كنيد. مثلاً اگر شما عينك مادربزرگ‌تان را بزنيد، شك نكنيد كه دير يا زود كور مي‌شويد. اما كافي‌ست برويد دكتر و معاينه شويد و شماره دقيق چشم‌تان را بدست بياوريد و بدهيد آقاي عينك‌ساز، عينك خاص شما را درست كند. اين عينك نه تنها شما را كور نخواهد كرد، كه حتي بيناتر هم خواهيد شد.
خودم را مثال مي‌زنم. اول‌اش كه رفته بودم توي محيط گوگل پلاس بلد نبودم تنظيمات را دستكاري كنم تا پست‌هاي دلخواه، از آدم‌هاي دلخواهم روي نوار استريم ببينم. بنابراين يك مشت مزخرف سطحي و عكس و چيزهاي به دردنخور ديگر هم قاطي‌شان مي‌شد كه حواس‌ام را پرت مي‌كرد وگاهي حتي باعث مي‌شد به لينك مربوطه بروم و كلي از وقت‌ام همينجوري تلف بشود. در اين وضعيت بديهي است كه بنده معتقد باشم محيط مجازي وقت‌ام را تلف مي‌كند.
اما حالا سيركل‌هايم را پالايش كرده‌ام و يك حلقه به نام «مي‌خوانم»‌ درست كرده‌ام كه به سادگي كار همان لينكداني وبلاگي را برايم انجام مي‌دهد و چه بسا بهتر. چون كه لينكداني وبلاگ فقط حاوي لينك‌ها بود و من اينجا كل پست‌ها را به ترتيب آپ شدن مي‌بينم. دوم اينكه به جاي يك وبلاگ‌نويس محدود و فرسوده و بن‌بست، در يك شبكه‌ي اجتماعي قرار گرفته‌ام و مي‌توانم به جاي نوشته‌هاي كاغذي صرف ، اشخاص نويسنده را با هرچه كه مي‌نويسند در ارتباط نزديك با خودم نگهدارم كه اين به خودي خود كار كتابخواني و شركت در تمام كارگاه‌هاي داستان‌نويسي و جلسات نقد داستان را با هم برايم انجام خواهد داد.
ارتباط با آدم‌هاي مجازي و بودن در شبكه‌ها به هرحال وقت‌ام را تلف مي‌كند؟ دوست دارم فقط نوشته‌هاي صرفاً ادبي بخوانم؟ كاري ندارد. عضو يك فيدخوان مي‌شوم و در كنار روابط اجتماعي‌ام، تمام نوشته‌هاي وبلاگ‌هاي مورد علاقه‌ام را هم مطالعه خواهم كرد و از اخبار ادبي مطلع خواهم بود.
هر بهانه‌گيري‌اي در اين زمينه، فقط و فقط نق زدن و مقاومت در مقابل هجوم تكنولوژي و نوآوري است. شما تا ابدالدهر دليل و آيه بياور كه مثلاً‌ قله‌هاي ادبي را در محيط مجازي نمي‌توان پيدا كرد و شاهكارهاي رمان در محيط مجازي وجود ندارد و... ولي بنده به همان سبك به شما پاسخ خواهم داد كه همه‌چيز در محيط مجازي هست، فقط بايد ياد بگيريد چطور پيدايش كنيد.
حالا وارد فاز دوم ماجرا مي‌شويم: ما بلد نيستيم و وقت اين را هم نداريم كه سرچ كردن در محيط مجازي را ياد بگيريم... و اصلاً دوست داريم كه يكي ديگر بگردد و راهش را نشان‌مان بدهد. متخصصي در اين زمينه هست؟
بله. هست... يا لااقل قرار بوده كه باشد. ده سال پيش كه من رشته‌ي كتابداري مي‌خواندم و به جاي سه واحد بانك‌هاي اطلاعاتي، بهمان DOS درس مي‌دادند، قرار بود روزي كامپيوتر و فضاي مجازي آنقدر پيشرفت كند كه متخصصين و كتابداران بخش مرجع هر كتابخانه‌اي بتوانند به سرعت شما را در يافتن هر گونه اطلاعاتي در فضاي مجازي ياري كنند. قرار بود كار كتابدار مرجع صرفاً هم زدن بايگاني پر از خاك كتابخانه نباشد، بلكه ايشان بايستي متخصص جستجو در محيط مجازي هم مي‌بودند... اما حالا ده سال گذشته و كامپيوتر و اينترنت خيلي بيشتر از آن چيزي كه فكر مي‌كرديم پيشرفت كرده و بنده ديگر خبر ندارم كه اوضاع كتابخانه‌ها از چه قراري است. اما مطمئن‌ام كه از آن چيزي كه من و شما فكر مي‌كنيم پيشرفته‌ترند.
وقتي با چيزي به نام «وبلاگ» آشنا شدم كه هفده هجده سال بود داشتم دفتر خاطرات مي‌نوشتم و اقلاً ده سال آخرش را داشتم متن‌هاي دو سه صفحه‌اي عنوان دار به سبك همين وبلاگ در دفتر خاطراتم مي‌نوشتم و تهش هم براي خودم Index درست كرده بودم كه پست‌ها را با نام‌شان در صفحه‌ي خودشان پيدا كنم. بعدش وبلاگ شد همه و همه‌ي آن چيزي كه عمري به دنبال‌اش بودم. آرشيو و لينكداني و لينك‌هاي درون متني قابل ارجاع با يك كليك و قابليت بازنشر در محيط‌هاي مجازي ديگر.
اما بعدتر در همان سيستم وبلاگ نويسي به مشكلاتي از قبيل امنيت كم، آدرس و پروفايل قابل مراجعه نداشتن كامنت‌گذاران، ناتواني در محدود كردن خواننده‌ها و كامنت‌گذاران، مزاحمين وبلاگي، سخت بودن پاسخ‌دهي به تمام كامنت‌ها و سر زدن به تمام وبلاگ‌هاي دوستان... برخوردم. و درست زماني كه فكر مي‌كردم وبلاگ‌نويسي ديگر دوران‌اش به سر آمده و اگر تغييري در خود ايجاد نكند براي هميشه منقرض خواهد شد، فيدخوان‌ها و شبكه‌هاي اجتماعي غيرخصوصي از قبيل feedly.com و google+ پديدار شدند و به سيستم مديريت وبلاگ‌ها متصل شدند و كار را راحت‌تر كردند.
ببينيد، عجالتاً دنيا هنوز اينطوري است كه يك عده متخصص فعال و خلاق كه ما نمي‌دانيم چه كسي پول‌شان را مي‌دهد، در اقصا نقاط دنيا نشسته‌اند و دارند براي راحتي مجاني من و شما هر روز يك راهكار تازه و برنامه‌ي جديد خلق مي‌كنند كه بابت‌اش هنوز هزينه‌ي قابل توجهي هم از ما طلب نكرده‌اند. (گفتم كه: عجالتاً!). پس ما مي‌توانيم فعلاً از اين امكانات بهره‌مند شويم و اينقدر هم الكي در مقابل هرگونه تغيير و تحولي مقاومت نكنيم.
---------------------------------------------------------------
پ.ن: البته سبك سرمايه‌داري كلاً اينطوري است كه اول محصول را به قيمت ارزان و حتي مجاني در اختيار مصرف‌كننده قرار مي‌دهد. وقتي كه زير دندان‌اش مزه كرد و بهش وابسته شد، فلكه را مي‌بندد و مي‌گويد: حالا پول بده!
پ.ن2: دوست رمان‌نويسي دارم كه چند سال است هر وقت بهم تلفن مي‌زند، مي‌پرسد: هنوز وبلاگ مي‌نويسي؟ ولش كن بشين رمان بنويس!
برسد روزي كه بهش تلفن بزنم و بپرسم: هنوز رو كاغذاي كاهي كنج خونه رمان مي‌نويسي و وقتت رو با جلسات داستان و نقد تلف مي‌كني؟ ولش كن بشين وبلاگ بنويس!
يك روز مي‌رسد كه وبلاگ‌نويسي هم قدر و ارزش خودش را پيدا كند و جايگاه محكمي در تاريخ ادبيات ما پيدا كند. يك روز مي‌رسد كه بچه‌ها به جاي مدرسه رفتن، تحت آموزش از راه دور در خانه قرار بگيرند. و به جاي قلم و دفتر، لپتاپ بگذارند  جلوي‌شان، و به جاي گزيده‌هايي از آرشيو ادبيات كاغذين، گزيده‌هايي از بهترين متون وبلاگي را بخوانند.

مي‌نويسم براي آن روز.

سه‌شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۲

323: تكه اي از يك چت شبانه (بدون شرح)

.
.
.
R: ببين من هرچي به زندگي هاي مشترك دور و برم نيگا ميكنم
R: بيشتر مي فهمم كه ازدواج توي ايران چه كار پيچيده اي شده
R: همه به هم دروغ ميگن
A: are
R: بعدش زيرش ميزان
R: طلاق گرفتن يه چيز عادي شده
R: بعدم يه زموني انتخاب واسه يه زن خيلي ساده بود
R: يه سري معيار بود و يه سري مرد
A: bebin
A: alan moshkel beine ma
A: vaghan khode manam
A: ke na mitoonam in adamo vel konam
A: na mitoonam bahash bemoonam
A: eine marizi shode
A: gijam hamash
R: نگا كن. يه زماني من درباره داستانام با يه استادم حرف ميزدم
A: yadame
R: هي سوژه ها رو بهش ميگفتم هي اون ميگفت بنويس. حرف نزن. بنويس.
R: حالا ميفهمم منظورش چي بود
R: من ولش كردم
R: انقدر معطل كردم كه سرد شد و بيات شد و از سرم پريد
R: تو هم داري زمان رو از دست ميدي
R: يه وقتي برميگردي مي بيني ديگه هيچي جز سنت برات مهم نيست
A: Rys
A: in toyee vaghan
R: حاضري با هر خري از آدماي گذشته زندگي كني، ولي فقط ده سال جوونتر بشي
A: to roshan fekr tar az in harfa boodi ke
A: sen che ahamiati dare
A: yani ezdevaj dir mishe!
R: من خيلي فانتزي نگاه ميكردم. من اصلا پول رو در نظر نميگرفتم. سن رو در نظر نميگرفتم. حالا نگا ميكنم مي بينم جامعه فقط تو رو با ظاهرت قضاوت ميكنه و بهت احترام ميذاره
R: آدم در نهايت احترام اجتماعي ميخواد
R: دلش نميخواد توي هر جمعي كه هست تحقير بشه
R: و هر احمق بي سواد خاله زنكي ازش برتر شمرده بشه
A: bebin man in moshkelo nadaram
A: man alan daghdagham poolo shoghlo ina nist
A: na inke pooldar basham
A: vali moshkelam nist
A: alan moshkel ravani daram bishtar!!!
R: ميدونم. ميخوام بهت بگم من به كجا رسيدم
R: كه بدوني كه تو هم كه عين مني چند سال ديگه از خودت و ارزش هات متنفر ميشي
R: به خودت ميگي كاش يه جور ديگه با خودت تا كرده بودي
R: من دهن خودمو صاف كردم
R: حالا مي بينم انگار هيچ ارزشي نداشته
A: nemidoonam
A: man faghat alan tanha chizi ke mikham
A: ine ke az daste in adam raha besham
A: hata 1 hafte
A: behesh migam bia 1 hafte be man zang nazan
A: man fek konam
A: bad khodam farda sobesh behesh zang mizanam migam torokhoda ba man harf bezan!!!!
R: ببين من هيچوقت باورم نميشد كه به جايي برسم كه با شوهرم سر ننه باباهامون دعوا كنيم. يا ازم يه دستپخت خوب بخواد. يا هيكلم رو نقد كنه. اما وقتي ازدواج ميكني مي بيني ديگه فقط و فقط يه آدم هست كه نزديكته و اونم دركت نميكنه و ازت چيزايي رو ميخواد كه نيستي
R: حتي اگه قبلا يه زن هنرمند و نويسنده و اينا ازت ميخواسته
R: ارزش هات عين برف زير آفتاب آب ميشن مي ريزن پايين
A: che in harfet gham angize vali vagheie
R: من يه رابطه رو تموم كردم. ولي چهار سال بعدش هم توش موندم.
R: الان اون آدم ازدواج كرده.
R: معتاد هم شده گمونم.
R: نويسنده خوبي هم هست ضمنا
R: ولي اينا به من چه؟ من عمرم و ميخوام
R: اون چهار سال رو
R: تو داري همون زمان رو از دست ميدي با يه رابطه كه نميدوني چيكارش كني
R: منم هي بهم ميزدم. هي دوباره تماس ميگرفتم
R: هي تا چشمم بهش ميفتاد بهش لبخند ميزدم
R: حالا ميگم خاك بر سرم. اون كه رفتني بود. من كه ميدونستم آدم من نيست. چرا طولش دادم؟
A: nemidoonam Rys vaghan
R: مشكل تو  اينه كه واقعا هنوز توي تنگنا قرار نگرفتي
R: يني به جايي كه الان من هستم نرسيدي
A: are shayad
R: منظورم پول و اينا نيست
A: bebin kollan man rooz be rooz divoone tar daram misham!!
R: وقتي سنت بالا ميره نگاه همه بهت تحقير آميز ميشه. ناخودآگاه ازت نااميد ميشن. حس ميكني همه با نگاهشون دارن زير سوال مي برندت. خودت و آدمي كه بودي رو.
A: vay
A: chon mojarad moondam masalan?
A: vay Rys!
A: khahesh mikonam!
R: نبايد اينطوري باشه.
R: منم فكر نميكردم اين روزا رو ببينم
A: khob midooni.
A: dar vaghe negah digaran
A: be tokhm manam nist!
R: ميدونم چه حسي داري الان/
R: من با ارزش هاي كپك زده دارم تو رو نصيحت ميكنم
R: بيخيال
R: آدم بايد خودش اين روزا رو ببينه
A: bayad mofasal harf bezanim
R: ببين توي يه سني هر چي آدم دورته روي تو زوم هستن. همه بهت توجه ميكنن. ميخوان يه جوري باهات مرتبط باشن. بعد هر كسي خسته ميشه مي ره پي كار خودش و تو تنها ميموني.
R: آره.
R: ولي اگه اين آدم رو جدا نميخواي و ميدوني كه به دردت نميخوره فورا تمومش كن
R: اين يه لطف رو در حق خودت بكن
A: nemidoonam vaghan akhe
A: darde man ine
A: ke hichi nemidoonam
A: hata tasmim nemitunam begiram
R: اينم يكي از ويژگي هاي بالا رفتن سنه كه آدم اونقدر منطقي ميشه و نگاهش خاكستري ميشه
R: كه نميتونه محيط اطرافش رو ارزش گذاري كنه
R: همه چي براش علي السويه ميشه
A: akh are
R: بعدم نميتونه هيچي رو انتخاب كنه
R: الان هم داري ويژگي هاي خوبش رو ميبيني
R: هم بدش رو
R: ولي نه ميتوني ازش متنفر باشي. نه ميتوني عاشقش باشي
R: راستي تو هنوزم ميتوني عاشق بشي؟
A: are mitoonam
A: enghad ke
A: az hame arzeshaye khodam daram migzaram!!!
A: ahmaghanas!
R: عاشقشي؟
A: fek mikonam
R: خب ديگه. پس تمومه.
A: faghat ino begam
A: bebin
A: moshkel hamine
A: ke eshgho mantegh baham joor nistan!
A: va man too seni nistam ke pa roo aghlam bezaram!
A: unghadam pir nashodam ke begam be darake eshgh!
R: ببين من عاشق شوهرم نشدم ولي الان كه فكر ميكنم مي بينم بهترين مرديه كه من ميتونستم باهاش ازدواج كنم
A: are mano ke hich mardi nemitune tahamol kone!
R: منم خيلي خرم
R: باور كن هر كسي نميتونه ماها رو انتخاب كنه
A: baz to khubi
A: man ravaniam jedi
A: 2 rooz mese ham nistam
R: ببين من هنوز با اينكه روزاي عيد هاي مذهبي بايد زنگ بزنم به مادرشوهر پدرشوهرم تبريك بگم مشكل دارم
R: با اينكه بايد جلوي يه سري فاميلاشون باحجاب بگردم مشكل دارم
R: بعدم يهو الكي سگ ميشم عين چي پاچه ميگيرم
R: با دوستاي شوهرم و زناشون كه ميرم بيرون كهير ميزنم
R: تا چند وقت حالم بده
A: akh are
A: cheghad mifahmamet
R: بعد همين آدماي دوزاري آدم رو به چشم تحقير نگاه ميكنن
R: كه مثلا دستپخت من بهتره
R: كـ.ون من خوشگلتره
R: مسأله اينجاست كه نگاه شوهرمم كم كم تغيير ميكنه و هي من و با اونا قياس ميكنه مي بينه شايدم حق دارن
R: بعد نگاه خودمم شروع به تغيير ميكنه
R: ميگم شايد بايد بهتر آشپزي كنم
R: شايد بايد برم بدنسازي
A: bebin Rys
A: to etemad be nafseto dadi daste ye seri adam be ghole khodet 2 zari?
R: نه ندادم. ولي ميدوني چطوره؟
R: بايد باهاشون رفت و آمد كني.
A: bayadi nist
R: بعدم اونا با ارزش هاشون جلوت پز ميدن. تو هم چيزي نداري كه اونا دركش كنن كه بشه باهاش پز داد. تو بگو من نويسنده ام. ميگن هان؟ به چه دردي ميخوره؟
R: هميشه شوهرم يه ضرب المثل قشنگي ميزنه. ميگه مثل آهو در طويله ي خران
A: bebin
A: man shayad be nazaret maghroor basham
A: vali ye seri adama ro
A: asan dar hadi nemibinam ke bekham hasoodi konam beheshun!
A: hata too zehnam
R: مساله حسودي نيست. ببين يه فرقه اي هستن كه شايد تو هنوز باهاشون حال ميكني
R: از اين دختراو پسراي كافه نشين
R: اينايي كه دنبال يه كافه با كلاس ميگردن كه به سيگار گير نده
A: man hamishe migam
A: man ba inhame tahsilat
A: chera bayad khodamo biaram payeen
A: dar hade 2 ta adam ke faghat be kooneshun minazaan?
A: toam daghighan
A: dar hade ina nisti
R: درسته. ولي وقتي به گذشته برميگردم ديگه خيلي از اون آدمايي كه فكر ميكردم روشنفكر و فهميده و كتابخونده و هنرمند هستن هم به نظرم يه مشت عقده ي جـ.نسي دار رواني قرصي ميان كه بايد مداوا بشن
R: كسايي كه خودشون هم معيارهاي روشنفكرانه شون رو قبول ندارن
R: اگه من هنوزم به دوستي با اينجور آدما و بودن توي جلسات داستان و فيلان افتخار ميكردم،
R: مطمئن باش به جاي دوستاي شوهرم، با دوستاي هنرمند خودم رفت و آمد ميكردم
R: ولي روشنفكرا هم تخمي هستن
R: از دور كه نيگاشون كني يه سري ژست و ادا اصول هستن.
A: bebin
A: be khodet eftekhar kon
A: na ba atrafian
A: to fargh dari
A: man hamishe migam man ba hame fargh daram
A: man dar hade baghie nistam
A: in az ghoroor nist
A: az khod agahie
R: يه طرف قضيه اينه كه ارزش هاي سابقت واسه خودتم احمقانه ميشه. «فرق داشتن»ات ديگه واست باعث افتخار نيست. بلكه به نظر خودت هم يه جور بيماري لاعلاج خجالت آور مياد
A: age eteghad amigh dashte bashi
A: nabayd avaz she
A: la aghal vase man
A: tei 7,8 sal akhir avaz nashode
R: ببين مثلا درباره نوشتن. من معتقدم آدم يا بايد يه نويسنده در حد نوبل و ماندگار بشه كه ما نيستيم، يا اگه ميخواد ميانمايه باشه بهتره ولش كنه به زندگيش برسه بره قليون بكشه با تور بره فلان جا خوش بگذرونه
A: Rys
A: khodeto doos dashte bash
A: harchi ke hasti
A: chon khodet lezat mibari benevis
A: na vase tarif digaran
R: ديگه نميتونم. باور كن در شرايطي كه دارم نميشه.
R: همه چيز زمين و زمان داره بهم ميگه احمق
A: akhe digaran kojaye zendegie adaman!
A: to ta zamani ke khodet eteghad nadashte bashi ahmaghi
A: in harf aziatet nemikone
A: to avaz shodi
A: be nazaram bishtar be baghie tavajoh mikoni
A: az khodet door shodi
R: نميدونم. واسه اينم بايد مفصل با هم حرف بزنيم.
A: are
R: از عواقب ازدواجه شايد
R: تو اگه نميخواي به اين روزا برسي ازدواج نكن
R: بذار از اين كشور برو
A: man migam
A: har jaye donya ke basham
A: bayad khodam bemunam
A: hata age digaran fek konam ahmagham
A: ya shekast khordam
R: من اتفاقا اخيرا به اين نتيجه رسيدم كه برگردم به نوشتن و طرح برجسته روي سفال و نقاشي
R: اين بار نه براي كسي شدن
R: واسه دل خودم
R: نه براي پز دادن جلو دوستاي شوهرم
A: daghighan
A: bebin vaghti khodet khodeto doos dashte bashi
A: digaran shoroo mikonan be ehteram gozashtan behet
A: albate mohem nist
A: vali to age noble begiri vali az khodet motenafer bashi
A: man be shakhse hich vaght setayeshet nemikonam
R: اينو راست ميگي. آدمايي كه خودشون به خودشون احترام ميذارن، ديگران هم جوگير ميشن بهشون احترام ميذارن
A: albate digaran alan hadaf nistan
A: mohem khodeti
A: khodeto doos dashte bash
A: oon dokhtari ke man mishnakhtam
A: kheili khodesho karayee ke mikardo doos dasht
A: hich kasam be tokhmesh nabood
R: ببين يه فرقي در ديدگاه من و تو هست. و تو هيچوقت نميتوني وضعيت منو تجربه كني. اونم پوله.
R: خوبه. برات واقعا خوشحالم
R: خوشحالم كه هيجوقت در وضعيتي قرار نميگيري كه توي يه كفه ترازو بذارنت و طرف ديگه هم پول بچينن ببين چقدر مي ارزي و ميتوني پول بسازي
A: ببین من پولدار نیستم
A: پورشه ندارم
R: ميدونم. هر كسي خودش رو با گنده تر از خودش قياس ميكنه. از اون پورشه داره هم بپرسي ميگه من پولدار نيستم جزيره ندارم
R: منظورم اينه كه من الان دارم به طرز بي رحمانه اي مثل يه كالا با پول ارزش گذاري ميشم
R: مثل اين مرغا كه توي قفس ميكنن زنده زنده ميفروشن
R: مثل كنيزاي قديم كه اول دندوناشون رو چك ميكردن سالم باشه بعد ميخريدن
R: واسه اينه كه همه ي ارزش ها واسم زير سوال رفته
R: شايد چند سال ديگه كه به يه رفاه نسبي برسم
R: نظر منم تعديل بشه
R: و دنيا رو زيباتر ببينم
R: من واسه هيچ كس آرزو نميكنم كه بفهمه «پول» يعني چي؟ و دنياي ما چطور داره روي چرخ «پول» ميچرخه؟
A: are to hagh dari too in zamine
A: hame chi khakestarie
R: يه زماني فكر ميكردم اين پيشخدمتا و رفتگرا و خلافكارا و اينا بايد با ارزش هاي ما زندگي كنن. حالا فكر ميكنم اونا دارن توي يه دنياي سياه و كثيف و نكبت زندگي ميكنن
R: يه دنيا مثل موشاي فاضلاب زير زمين
R: اونجا ارزش هاش با مال ما فرق داره
R: بايد اونا رو با ارزش هاي خودشون قضاوت كرد
R: ما حق قضاوت درباره اونا رو نداريم
R: اوني كه توي بچگي بهش تـ.جاوز شده
R: اوني كه توي خيابون بزرگ شده
R: من چيكاره ام كه بهش بگم قبل غذا دستات و بشور
A: too in zamine
A: kamelan dorost migi
A: 100%
R: دارم حرف مفت ميزنم. ولش كن
R: فقط درد دل بود
R: ببخش خستت كردم
A: na bavar kon
A: man doost daram bahat harf bezanam
A: doost daram bahs konim
A: adam chiz fahm mese to kheili kame
R: باور كن امروز حرفت با شوهرم بود
R: دلم واست تنگ شده بود
A: aslanam khastam nemikoni
A: vaghan dooset daram
A: behet zang mizanam
R: دلم ميخواد حرفاي غير خصوصي امشبمون رو بذارم رو وبلاگم. اين مكالمه خودش واسه خودش داستان بود
R: ولي نميذارم
R: نترس
:)
A: bezar
A: bedoone esm bezar
A: har kari doos dari bokon
:)
R: تو ديگه وبلاگ نمي نويسي؟
A: na
A: roo kaghaz minevisam

A: vase khodam…
------------------------------------------------------------------
پ.ن: اصلاً هم معلوم نيست كه «دوست» پولدار است و هر چي هر دوي‌مان سعي مي‌كنيم «پول» را در بحث «روشنفكري» ناديده بگيريم، نمي‌شود و باز لنگش وسط است.
اصلاً هم معلوم نيست كه سرعت تايپ فارسي من زياد است و دوست حتي با تايپ فينگليشش حريف وراجي من نمي شود.

شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۲

322: جاي ما اينجا نبود كدخدا

موس را مي‌كوبم روي ميز كامپيوتر. ته دلم البته اميدوارم كه نشكند و توي اين بدبختي يك خرج و سگدوي ديگر روي دستم نگذارد. از همين هم بغضم مي‌گيرد كه حتي توي عصبانيت بايد مراقب بي‌پولي و مخارج باشم. حتي نمي‌توانم بي‌فكر و بي‌هدف و آزاد، عصبانيت و ناراحتي‌ام را بيرون بريزم. عين كسي كه دندان‌هاي زشتي دارد و هميشه حتي در اوج خوشي مجبور است خنده‌اش را سانسور كند.
عصباني‌ام. چرا من اينقدر عصباني‌ام؟ بغض مدت‌هاست آمده تا بيخ دندان‌هايم و حتي نمي‌توانم گريه كنم. چون كه دليل موجه‌اي براي گريه ندارم.
صبح توي كابوس و بيداري، صداي گريه‌ي نوزاد شنيدم. گفتم شايد بچه‌ي برادرم باشد. اما اين موقع صبح؟ چه كسي اينقدر بي سر و صدا اين بچه را آورده كه من متوجه آمدن‌شان نشده‌ام؟ نه. لابد بچه‌ي همسايه است. اما بچه‌هاي همسايه كه چهار و پنج ساله هستند... خوابم برد و دوباره كابوس ديدم. خواب مي‌ديدم كه دختر شش ساله‌ي پسر عمه‌ام را دست من سپرده‌اند و من در كوچه پس كوچه‌هاي يك دهاتي هستم و آنجا پر از ظرف فروشي است و من دارم براي جهيزيه‌ام با مغازه دارها چك و چانه مي‌زنم و قيمت مي‌گيرم كه يكهو برمي‌گردم مي‌بينم بچه نيست. توي كوچه‌ها گريه‌كنان و فرياد زنان دنبالش مي‌گردم و هيچ‌كس بچه را نديده. بچه دست من امانت بوده و حالا جواب پدر مادرش را چه بدهم. آنقدر توي خواب گريه كردم كه گلويم هنوز هم درد مي‌كند. توله‌سگ!!!
ساعت 10:30 كه بيدار شدم و رفتم كولر را روشن كنم و رفتم دستشويي، توي دستشويي كهنه‌ي كثيف بچه ديدم. رفتم توي اتاق خواب مامان. بچه كنارش روي تخت خواب بود. بچه‌ي برادرم. ايستاده بودم و مستأصل نگاهش مي‌كردم كه حالا چطور بيدارش كنم و ازش بپرسم كه اگر كولر روشن باشد بچه سرما مي‌خورد يا نه و آيا بايد كولر را خاموش كنم و در گرما له‌له بزنم يا نه؟... كه بچه توي خواب تكان خورد و نق زد و مادرم خود به خود، همانطور كه من عين بدبخت‌ها با گردن كج بهش خيره شده بودم، از خواب پريد.
عصباني‌ام چون كه مدام خواهر و برادرهايم عين گله‌ي مغول به خانه‌ي پدري حمله مي‌كنند و من هم اينجا يك مهمان محسوب مي‌شوم و هيچ شكايتي نمي‌توانم ازشان بكنم. چون كه همش مزاحم‌اند. يك بار دعوايشان را با زن‌شان براي‌مان مي‌آورند و استرس‌ها و بحث و جدل‌ها را. يك بار عرعر و زر زر و اسهال و سرماخوردگي بچه را مي‌آورند. هرجا مي‌خواهند بروند مي‌آورند بچه را پرت مي‌كنند سر مادر بدبخت من و مي‌روند. بچه هم كه باشد، كولر تعطيل. وسط تابستان بمير از گرما. عيناً چهار سال پيش كه بچه‌ي خواهرم به دنيا آمد و تا پنج ماه توي خانه‌ي پدري روي سر من خراب بودند و آنقدر پنكه را ثابت روي خودم (حقي نداشتم دكمه‌ي گردان‌اش را بزنم كه بچه سرما بخورد) روشن كردم، كه پهلويم گرفت و الأن چهار سال است هر وقت يك ذره سرما به پهلويم بخورد، و يا عطسه كنم يا خم شوم چيزي از زمين بردارم يا بند كفشم را ببندم، دوباره مي‌گيرد و بيچاره‌ام مي‌كند.
عصباني‌ام چون كه اينجا مهمان‌ام. دو سال است. از اول نامزدي‌ام. اصلاً فكرش را كه مي‌كنم از هجده سالگي اينجا مهمان محسوب شده‌ام. چون كه خواهرم هجده سالگي ازدواج كرد و از آن وقت من گناهكار و سربار محسوب شدم كه هنوز در خانه‌ي پدري مفت مي‌خورم و مي‌خوابم؟ مفت؟ من از بيست و چهار سالگي تا حالا يك قران از پدرم نگرفته‌ام و حتي چند سال كار مي‌كردم و پولم را هم مي‌گرفت و خرج مي‌كرد و آخر سر بعد از چند سال با فحش و دعوا پولم را پس داد؟ آيا من از زماني كه پول خودم را از پدرم پس گرفتم، اينجا سربار و مهمان و رفتني شدم؟ آيا خواهرم مقصر بود كه زود ازدواج كرد و هرچه اينها در حقش كردند، دم بر نياورد؟ آيا من مقصرم كه دانشگاه قبول شدم و ديگران نشدند و يك‌راست از هفده سالگي رفتند سر كار؟ (دانشگاه سراسري. همين تهران. با حداقل هزينه‌ها. هفته‌اي 1000 تومان براي پول بليت اتوبوس و دو تا پفك و حتي پس انداز! مي‌دانم كه خيلي از شما با من فرق مي‌كنيد و اين‌ها را كه مي‌خوانيد فكر مي‌كنيد جوك است و مي‌خنديد.) هرچه هست يك نفر مقصر است و حالا كه يادم مي‌آيد من سال‌هاست توي اين خانه مهمان و بي‌حق و حقوق و سربار و اضافي بوده‌ام و عليرغم اينكه تمام هزينه‌هاي شخصي‌ام را (منهاي آب و غذا و قبوض آب و برق و گاز) خودم پرداخت مي‌كرده‌ام، باز هم آويزان و پررو و متوقع محسوب مي‌شده‌ام. آيا با استانداردهاي خانواده‌ي من، تمام اين‌ها معمولي و منطقي نبوده است؟ اينكه دختر بعد از هجده سالگي، ديگر مهمان و رفتني و مال مردم و غريبه است؟
عصباني‌ام از استانداردهاي طبقه و خانواده‌ام.
عصباني‌ام از عرعر بچه‌ي خواهر و برادرم كه مدام اينجا مهمان‌اند و تاج سر من و خانواده، و من حمال مفت آن‌ها و پيشخدمت هتل پنج ستاره‌ي خانه‌ي پدري. نوه‌هايي كه وسايل و مجسمه‌ها و اشياء تزئيني و كامپيوتر من، ارث پدري‌شان محسوب مي‌شود و حق داغان كردن آن‌ها، از پيش پا افتاده‌ترين حقوق‌شان است.
عصباني‌ام از اينكه مادر و پدرم، بچه‌اي را كه توي خانه دارند، غريبه و مهمان محسوب مي‌كنند و آزارش مي‌دهند و بچه‌هاي ديگرشان را كه سر خانه و زندگي‌شان هستند، اعضاي فعلي اين خانه قلمداد كرده و بيش از حتي عرف جامعه لي‌لي به لالاي‌شان مي‌گذارند و تر و خشك‌شان مي‌كنند و همينطوري باعث از هم پاشيده شدن خانواده‌هايشان مي‌شوند. اينطوري كه خواهر من هنوز بعد از هشت نه سال ازدواج، نه آشپزي و خانه‌داري بلد است و نه بچه‌داري و نه كمكي به پدر و مادرش مي‌كند و هر وقت مهمان داريم، با مهمان‌ها تشريف مي‌آورد و خيلي لطف بكند بچه‌ي خودش را جمع و جور كند كه خرابكاري به بار نياورد. كمك طلبش. برادرانم هم زندگي زناشويي اسفباري دارند. اين‌ها تماماً به خاطر اين است كه پدر و مادرم چهارديواري جديد خانه‌ي بچه‌هايشان را به رسميت نمي‌شناسند و هنوز به دنبال اداره‌‌ي آن‌ها و جمع و جور كردن‌شان هستند. 
پدرم يك ديكتاتور ابله است كه حدود مرزهاي امپراطوري‌اش را نمي‌داند.

عصباني‌ام از اينكه هشت سال كار كرده‌ام و همش خر حمالي مفت بوده. نه يك روز بيمه دارم و نه مزايا و نه هيچ كوفت ديگري. تمامش عمر تلف كردن توي كارهاي سطح پايين مثل منشيگري و مربيگري رانندگي و آرايشگري. در حالي كه اگر پدرم كمي، فقط كمي براي آموزش‌ام هزينه مي‌كرد و يا حتي يك راهنمايي درست مي‌كرد كه «اي خر نادان، به جاي حقوق امروزت، به سابقه كاري و بيمه‌ي فردايت فكر كن و آينده‌ي شغلي‌ات» و يا «اين پول را بگير برو دوره‌ي حسابداري» و يا پيش يكي دو نفر به خاطر من رو مي‌انداخت و سفارشم را مي‌كرد كه برايم پارتي بشوند و يك شغل حسابي گير بياورم، امروز حمال نبودم. اما پدر من در واقع در آن سن و سال، عقلش از من بيست و خرده‌اي ساله كمتر بود و مدام مرا به سمت مشاغل  پست و روزمزد هدايت مي‌كرد كه كار خودش راه بيفتد. كار خودش؟ بله. كار خودش اين بود كه من خرج خودم را بدهم و يك پولي هم به او قرض بدهم كه بدهي‌هايش را بپردازد. كار خودش اين بود بچه پس بيندازد و شوت كند توي خيابان. كلاس زبان؟ دوره‌ي حسابداري؟ رشته‌ي خوب و آينده‌دار دانشگاهي؟ شغل با پدر و مادر؟ چه توقع‌ها!!! چه جسارت‌ها!!!
عصباني‌ام كه الأن ده ماه است سر كار نمي‌روم به همان دلايل پاراگراف قبل. چون كه خسته شده‌ام. چون كه مچ دستم درد مي‌كند. چون كه آينده‌ي شغلي‌اي برايم متصور نيست و اگر تغييري در پيشفرض‌ها و سطح آموزش‌ام ندهم، تا ابد يك حمال بي‌جيره و مواجب باقي خواهم ماند.
عصباني‌ام چون پول براي شهريه‌ي كلاس فلان و بيسار ندارم. حتي اگر هم داشتم توي سي و سه سالگي و با زندگي‌اي كه من از سر گذرانده‌ام، ديگر اعصاب سر كلاس نشستن را ندارم.
عصباني‌ام چون توي اين گه‌مالي، شوهرم هم گير داده به مهاجرت. حالي‌اش نيست كه حتي اگر ظرف شش ماه هم زبان‌مان را خوب كنيم كه محال است، حتي اگر پول هم داشته باشيم و در طي اين فرايند هزينه‌بر، هرجا كم آورديم از منبع بي‌انتهاي ارث پدري‌مان خرج كنيم، حتي اگر راه‌مان هم بدهند و از تخصص و سن و سال و بيمه و اين كوفت و دردهاي‌مان نپرسند... ما سي و اندي سال‌مان است و ديگر براي يك شروع دوباره دير است.
عصباني‌ام چون هيچي نيستم و هر چه هم بدوم هيچي نمي‌شوم. زيادي نااميدم‌؟ افسرده‌ام؟ برويد درتان را بگذاريد. (كامنت‌هاي الكي‌خوش، حذف خواهند شد.)
رفتار خانواده‌ام با من، برايم غير قابل تحمل شده. تحمل شرايط اين خانه روز به روز دارد طاقت‌فرساتر مي‌شود. بيكاري و بي‌پولي دارد ديوانه‌ام مي‌كند. هر فكري به سرم مي‌زند و هر كاري بخاطرم مي‌رسد، با سر مي‌روم توي ديوار بي‌پولي. انگار هرچه بيشتر مي‌گذرد، راه‌هاي خروجي يكي يكي بسته مي‌شوند تا ديگر هيچ راه خروجي نماند.
كاش مي‌شد وقتي رفتم سر خانه و زندگي‌ام، مدتي (شايد يكي دو سال) درهاي خانه‌ام را به روي ديگران ببندم و تلفن را از پريز بكشم و خودم را توي «خانه‌اي كه مال خودم است» زنداني كنم و نه هيچ كس را ببينم و نه صداي هيچ‌كس را بشنوم. بلكه به آرامش برسم. بلكه اين بار سنگين خستگي از همه‌چيز و همه‌كس كمي از روي شانه‌هايم برداشته شود.
وقتي خودم را با آدم‌هاي ديگر قياس مي‌كنم، مي‌بينم بله، توي طبقه‌ي من هم پر از آدم‌هايي است كه با سگدو زدن صبح تا شب و زد و بند و جا.كشي و دروغ و تن به هر خفتي دادن، پول و پله‌اي به هم مي‌زنند و خودشان را كمي بالاتر مي‌كشند. چرا من نتوانم؟ من نمي‌توانم. چون من آدم اين چيزها نيستم.
كدخداي فيلم «نمكي» را يادتان هست؟* آنوقت كه آمد شهر و دربان يك خراب‌شده‌اي شد و يك سگ دادند بغلش؟ وقتي خودم را توي بازار مكاره‌ي اين مردم تصور مي‌كنم كه دارم با هزار پدرسوختگي پول در مي‌آورم، حال كدخدا را پيدا مي‌كنم با آن هيكل نخراشيده دهاتي‌اش... در كت و شلوار سرمه‌اي درباني... با توله‌سگي در بغل... شق و رق ايستاده كنار يك در و با هر بار باز و بسته شدن‌اش به طور اتومات تا كمر خم مي‌شود.
-----------------------------------------------------------
پ.ن: فيلم مسافران مهتاب. مهدي فخيم زاده


یکشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۲

321: داستان من و مامان و سگ و صابون و صرفه جويي و پشه و پسته و ساير اقلام

كلاه مي بافم. كار شاقي نيست البته. تا حالا براي خودم و شوهرم و خواهرزاده‌ام و برادرم و برادر شوهرم هم كلاه بافته‌ام. آنهم نه يكي، چند تا چند تا. آن‌ها هم خوش به حال‌شان است و هي مي‌روند گم مي‌كنند و باز برمي‌گردند التماس مي‌كنند براي‌شان ببافم. كاري ندارد. يك روزه تمام مي‌شود اگر پايش بنشينم. اما اين يكي فرق دارد. از زمستان پيش تا حالا روي دستم مانده. داستان دارد.
مامان امروز نشسته بود پاي روميزي كتان و قلاب‌بافي‌اش. در واقع روميزي‌اش به صورت دو تا مربع بزرگ و كوچك از جنس كتان سفيد است كه كوچكتره توي بزرگتره قرار دارد و فاصله‌ي آن دو و اطراف بزرگه قلاب بافي شده است. كار بسيار بسيار هنري و تميز و باكلاسي از كار در آمده.
مامان آن وقت‌ها كه حوصله داشت زياد از اين كارها مي‌كرد. خياطي. قلاب‌بافي. بافتن جعبه دستمال كاغذي و آويزهاي جاگلداني با اين ريسمان‌هاي كنفي. بافتن لباس‌هاي زمستاني. شيريني پزي. اختراع غذاهاي عجيب و غريب. حالا ديگر حوصله ندارد. حتي درست و حسابي خانه را هم تميز نمي‌كند. اكثر اوقات به يك بهانه‌اي از خانه فرار مي‌كند. خانه يك آپارتمان كوچك است. مامان به گمانم از آخرين باري كه خانه و حياط داشته‌ايم به اينطرف، ديگر هيچ خانه‌اي را خانه‌ي خودش نمي‌داند، حتي اين يكي را كه به نام شخص خودش است.
مامان دلش تنگ است. اين را خوب مي‌فهمم. دلش براي كسي (شايد پدربزرگم كه چند سال پيش مرد) يا چيزي (مثل همان خانه‌اي كه حياطش باغچه داشت و مي‌شد تويش فرش شست و گلدان كاشت و نعناع و مرزه خشك كرد) تنگ است.
بلي. و روميزي... همين روميزي كه گفتم... يك قطعه از يك سري بود كه بقيه‌اش كوچكتر و مال ميزهاي عسلي بودند و الأن روي ميزهاي خانه پهن هستند. هميشه فكر مي‌كردم كه چون –منهاي يك دوره‌ي دو سه ساله- هيچ وقت ميز نهارخوري نداشته‌ايم، مامان هيچوقت از اين روميزي بزرگ استفاده نكرده است، اما تازگي كه كمد ديواري و بقچه‌ها و چمدان‌ها و ساك‌هايش را بيرون ريخته بود كه جهيزيه‌ي مرا تكميل كند، اين روميزي را هم بيرون كشيد و معلوم شد كه يك نقص كوچك دارد و بايد اندازه‌ي داخلي مربع بزرگتر را كمي از اطراف بزرگتر كنيم كه وسط روميزي چين نخورد و مرتب بايستد.
امشب كه من و مامان خانه تنها بوديم و بابا خانه‌ي عمه بود و با شلوغ‌كاري‌هايش مزاحم‌مان نمي‌شد، مامان روميزي را آورد و پهن كرد وسط و از من خواست نظر بدهم كه دقيقا چكارش كنيم. يك علت ديگرش هم اين است كه مامان به تجربه دستش آمده كه ديگر حواس درست و حسابي ندارد و بودن من پاي دوخت و دوزهايش ضروري است كه مراقب باشم يك وقت گند نزند. خيلي پيش آمده كه الگو را غلط ببُرد يا براي وصل كردن تكه‌هاي لباس به هم گيجماني بگيرد. نظم و دقت و اندازه‌گيري‌هاي من كارش را مطمئن و راحت مي‌كند.
همين شد كه من هم افتادم به كار دستي. يعني رفتم آن كلاه نيمه كاره را كه ماه‌هاست توي كتابخانه‌ام چپانده‌ام و شده آينه‌ي دق‌ام، آوردم كه تمامش كنم. چه تمام كردني! يك رج مي‌بافتم. مامان مي‌گفت: برو به غذا سر بزن نسوزه. مي‌رفتم دست‌هايم را با صابون مي‌شستم و به غذا سر مي‌زدم و برمي‌گشتم. يك رج مي‌بافتم. مامان مي‌گفت: ميوه مي‌خوري؟ مي‌رفتم دست‌هايم را با صابون مي‌شستم و ميوه مي‌خوردم و برمي‌گشتم. يك رج مي‌بافتم. مامان مي‌گفت: چايي مي‌خوري؟ به همان ترتيب بالا عمل مي‌كردم. و هر بار حتماً با آب و صابون. خلاصه جان به سر شدم تا تمامش كردم. و دقيقاً به همين خاطر بود كه چهار پنج ماه است روي دستم مانده بود و تمام نمي‌شد. براي اينكه هر بار شروع به بافتن‌اش مي‌كردم، وسطش هزار جور كار مربوط به خوراكي پيش مي‌آمد و من هي مجبور بودم بروم دست‌هايم را غسل بدهم و همين شستشوي مداوم با صابون، باعث مي‌شد پوست دستم برود و بيخيال بافتني بشوم.
چرا با صابون؟ داستان دارد.
يك روز اواسط همين كلاه كه بودم، برادرم و سگش آمدند خانه‌مان. حالا اين سگه عشق كاموا بود و من نمي‌دانستم. يكهو پريد روي گلوله‌ي كامواي كلاه من و آنقدر كشيد و واكشيد و باهاش غلت زد و تف مالش كرد كه وقتي از دهانش بيرون كشيديم، خيس تف سگ بود! بدبختي وسط كلاهه هم بود و نمي‌شد برد كل گلوله‌ي كاموا و كلاه را شست. يك وقت نخه خشك نمي‌شد و رنگ مي‌داد و داستان مي‌شد برايم. محض همين بيخيال شستن‌اش شدم و گذاشتم خشك بشود تا ادامه‌اش را ببافم.
همين ديگر. از همان موقع هر بار اين را دستم گرفتم، خاطره‌ي تف سگ جلوي چشمم آمد و هي يك خط در ميان رفتم دست‌هايم را غسل دادم كه يك وقت اشتباهي باهاشان خوراكي نخورم يا به غذا نزنم كه هر بار دست‌هايم پوست پوست شد و پرتش كردم كنار و ماند تا حالا.
حالا مانده بودم كه چطوري اين را با سرم اندازه بگيرم كه ببينم خوب شد و تهش را كور كنم يا نه، ادامه بدهم. به ذهنم رسيد كه متر خياطي را از جلوي پيشاني بخوابانم روي سرم و از روي كليپس و موهاي جمع شده پشت سرم بگذرانم و تا پشت گردنم برسانم و بعد اندازه به دست آمده را تقسيم بر دو كنم و كلاه را اندازه بگيرم تا ببينم چقدر ديگر ببافم درست مي‌شود... رفتم متر را بياورم كه برگشتم و چه ديدم؟ مامان كلاه را گذاشته بود سرش و لبه‌ي پشت را به هم چسبانده بود كه ببيند خوب است يا نه!
اصلاً چيزي راجع به سگ و آب دهان و اين‌ها نگفتم. لبخند گل و گشادي به پهناي صورت زدم و كلاه را از سر مامان برداشتم و با متر اندازه زدم... مامان هم هي داشت چپكي نگاهم مي‌كرد كه اين چه مرگش است؟ چرا مشكوك مي‌زند؟
داستان من و مامان بدون اينكه بخواهيم هميشه بر همين منوال بوده. طفلك مامان هميشه عين آن پسره «استيفلر» توي فيلم «امريكن پاي» كلاه سرش مي‌رود و عليرغم اينكه از همه زرنگتر است، ناخواسته بدترين و چندش‌آورترين بلاها بر سرش مي‌آيد.
مثلاً يك بار داشتم پسته‌ي تازه مي‌خوردم. مامان بالاي سرم ايستاده بود و داشت با يكي ديگر از اعضاي خانواده حرف مي‌زد. يك پسته را باز كردم و يك كرم چاقالو تويش بود. پسته را بدون حرف (چون نمي‌شد وسط حرف مامان و آن ديگري پريد) دادم دستش كه ببيند. مامان هم بدون اينكه نگاهش كند انداخت ته حلقش و خرت خرت جويد و قورت داد. اصلاً صدايم در نيامد. به خدا.
يك بار هم پشه توي چاي‌ام افتاده بود و ليوان را دادم دست مامان و ديدم كه رفت سمت آشپزخانه. ديگر پيگيري نكردم و نيازي هم نديدم توضيحي بدهم. بعد فهميدم مامان صرفه‌جويي كرده و چاي را عوض دور ريختن، سر كشيده! لام تا كام حرفي نزدم. شما بگو يك كلمه. كي جرأت مي‌كرد؟
حالا شما فكر مي‌كني من اين چيزها را از خودم در مي‌آورم. ماجراي خواهرم و آن پنبه‌ي روي آب، و يا عمه‌ام و آن شاپرك‌هاي مهربان...
شما مي‌گويي مگر مي‌شود اينهمه كثافتكاري و بدشانسي، براي يك نفر اتفاق بيفتد؟
باور كنيد مي‌شود.
به همين سوي چراغ مي‌شود.

باز هم ايمان نمي‌آوريد؟
---------------------------------------------------
پ.ن: ماجراي عمه و خواهرم را در وبلاگ قبلي‌ام آورده بودم.