چهارشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۹

89: بكُشيد اين گربه‌هاي لامصب را! رحم نكنيد!


توجه:
مهمترين بخش اين پست در واقع كامنتداني‌اش در وبلاگ قبلي‌ام است. بنابراين به كامنتداني اين پست مراجعه بفرماييد و بحث را دنبال كنيد:
http://balbanoo.persianblog.ir/post/110/
میزگرد وبلاگی داریم. بشتابید! بشتابید!
آقایان! خانم ها!
آب دستتان است زمین بگذارید و به این آدرس بروید http://gorbeh-irani.persianblog.ir و صفحه ی اول این وبلاگ را بخوانید. حالا اگر پست طولانی قبلی بنده را نخواندید به جهنم... این را از دست ندهید تا بعداً برایتان بگویم چرا...؟


رفتید؟ خواندید؟ دمتان گرم آبجی ها و داداش های نا-فراخ.
حالا حرف دارم با جنابعالی:
اول: از همه ی دوستانی که وبلاگ گربه ی ایرانی را خواندند می خواهم برگردند و در کامنت دانی این پست نظر کارشناسی دقیق شان، با ذکر فلسفه اش را بگذارند.
دوم: به نظر بنده کاری نداشته باشید فعلاً. چه موافق قتل عام میلیونی گربه می باشید و چه در زندگی تان 160 گربه ی شل و پَل و لنگ و لوک را از مرگ حتمی نجات داده اید... فقط نظر بگذارید و بگویید  چرا؟
سوم: هر کس نیچه نخوانده خودش مثل آدم اعتراف کند.
چهارم: هرکس رمان «اوریکس و کریک» از مارگارت اتوود را نخوانده، هم بِکشد و برود بخواند. نه مثل این دختر مدرسه ای ها و زن خپله ها که صبح ها و عصرها توی اتوبوس ها م.مودب پور میل می کنند ها! مثل یک عدد آدمیزاد فرهیخته ی عاقل و بالغ جهان سومی!(چنین آدمیزادی یافت می نشود هان؟ راست می گویید. یا آدمیزاد فرهیخته ی عاقل و بالغ نیست یا جهان سومی نیست. تناقض دارد.)
پنجم: فکر نکنید من این کتاب را تازه خوانده ام و هنوز توی جوگیری هستم و این حرف ها. بنده این کتاب را 4سال پیش خوانده ام و از همان موقع تا حالا دپرسم. استاد فلسفه ام هم خواند و دپ زد. شما هم بخوانید و... بروید بمیرید. والا!!!
ششم: تا همه ی بر و بچ این وبلاگ درباره ی گربه ی ایرانی و مطالب وبلاگ مربوطه نظر فلسفی نگذارند به مرگ پدرم خبری از آپ جدید نیست. نگویید نگفتی ها!
هفتم: اول خواستم به آبجی مزبور چیزی نگویم در قالب دمو.کراسـ.ی وجود ایشان را هم در عالم وبلاگستان محترم بشمارم. و بگویم بالأخره این هم یک  جور آدمیزاد است و نظرش متفاوت... بعد دیدم نمی شود نظر دوستان را نپرسید و از خیر ماجرا به همین سادگی گذشت.
نه. خداوکیلی یک میز گرد وبلاگی لازم است تا ببینیم چی به چی است و مشکل اصلی از کجا آب می خورد.
فرهاد کنجکاو که معرف حضورتان هست؟ به پیوست همان قضیه «لیوان آب و یخ» این را هم میل بفرمایید.
پ.ن: لطفاً برخورد واقعی تان با موضوع را بنویسید. شیرین بازی در نیاورید.
پ.ن2: الان بعد از 9 سال رفتم و دوباره چک کردم ببینم هنوز وبلاگی به نام گربه ایرانی وجود دارد یا نه، که دیدم اسمش عوض شده به: همه مخلوقات خدا... دفاع از حقوق حیوانات! اما درونمایه هنوز همان گربه است!

ساعت ۳:۱۳ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٤/٩
    پيام هاي ديگران(171)   لینک

یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹

88: پاييز پسر سالار


چرخی توی لینک‌هایم می‌زنم. موضوعات: پدر... روز پدر... حضرت علی... خاطرات پدر... عشق پدری... تحلیل شخصیتی پدر... تبریک به پدر... قربان صدقه رفتن به پدر... پدر و دخترش... پدر و پسرش... پدر پسر شجاع... پدر و پسر و روح‌القدس... به نام پدر... ماجراهای من و پدرم...
اَه... اَه... اَه...
حسودیم می‌شود به این عشق‌های عمیق پدر و فرزندی. یعنی به هرحال بد که نبود ما هم یک پدر درست و حسابی داشتیم و اینقدر بهمان حال داده بود که ما هم هر سال حداقل یک بار بهش حال بدهیم و تبریکی و کادویی و ماچ مالی و از این حرف‌ها.
روز پدر خانه‌ی عمه بودم. عمه سه بار عین مته توی مخم رفت که زنگ بزنم به بابا تبریک بگویم. یک وقت احساسات‌تان جریحه‌دار نشود تو را به خدا. از این خبرها نیست. نتوانستم خودم را راضی کنم که گوشی را بردارم و به خودم زحمت گرفتن شماره‌ی خانه را بدهم و بعد از همان جمله‌ی اول نه و دوم شروع به تکه بار هم کردن و لیچار گفتن به هم بشویم و دست آخر اعصابم بیش از پیش از دستش خراب بشود و به خودم لعنت کنم که خواسته‌ام یک بار آدمیزاد باشم و تربیت به خرج بدهم و برایش کلاس بگذارم... بیخیال بابا!
وقتی دیدم مردم اینهمه اظهار لطف فرموده و با پدرهای‌شان لاو ترکانده‌اند به سرم زد بیایم یک چیزکی درباره‌ی پدرم بنویسم... اما دیدم تا شروع کنم از همان سطر دوم همه‌اش می‌شود فحش و فضیحت و گله و شکایت و حرص خوردن. از خیرش گذشتم. من که انکارش کرده‌ام. روز پدر هم نوستالژی نزنم برای مزاجم بهتر است.
فقط یک لطفی به خودم و خودش می‌کنم و امروز را بهش گیر نمی‌دهم... اما به جایش چکار می‌کنم تا دلم خنک بشود؟ به آبجی جانش گیر می‌دهم!
تیتر: پاییز پسر سالار (1)
عمه از آن دیکتاتورهای معروف آمریکای لاتین است که آدم فقط توی کتاب‌های مارکز پیداشان می‌کند. مثلاً آن یکی که توی کتاب پاییز پدر سالار (پیشوا) بود و توهم داشت و یک گله گاو توی قصرش می‌چریدند و دریا آمده بود تا اتاق خوابش.
دیکتاتورهایی بدطینت، خبیث، عوضی، حسود، شیطان صفت، پست فطرت، جانی، خونریز، متجاوز و در عین حال بچه و دوست داشتنی. و این صفت آخری به خاطر ناآگاهی‌شان از جنایات‌شان است و حماقت و کودکی ذاتی‌شان.
«بچه‌ها شوخی شوخی به قورباغه‌ها سنگ می‌زدند... قورباغه‌ها جدی جدی می‌مردند.»
عمه هم از آن دیکتاتورهایی است که بهت ظلم می‌کند... دهانت را سرویس می‌کند... پدرت را جلوی چشمت می‌رقصاند... به تمام حقوق مادی و معنوی‌ات تجاوز می‌کند... با اعصاب و روانت بازی می‌کند... و از طرف دیگر بهت لطف می‌کند و برایت دلسوزی می‌کند و نمی‌گذارد جواب بدی‌هایش را بدهی.
مثلاً قضیه کادوی تولد سین به من، که قرار بود یک ربع سکه بهم بدهد که آخرش مثل روز برایم روشن است چه شد که مالیده شد:
عمه طبق عادت دیوانگی ذاتی‌اش چند روز پیاپی نشسته و هی فکر کرده که چطور لطف بزرگتری به من بکند... آخرش هم عین ایکیو سان مخش تق‌ای کرده و به ذهنش رسیده پول را دوبرابر کند و به نام من بگذارد توی صندوق فامیلی زن عمو و برایم وام بگیرد. حالا وام به چه دردم می‌خورد؟ مطمئناً نظرش جهیزیه است و لاغیر. که این هم ارتباطی به بنده ندارد. به نام من و به کام پدر. یعنی منت‌اش سر من می‌ماند و در واقع بابا است که پول را دریافت می‌کند.
اما به همین هم راضی نشد و ایده‌ی سومش را عملی کرد: پول را گذاشت روی پول رهن خانه‌ی خواهرم که کم داشت! قبلش هم از من اجازه‌ی مختصری گرفت. چه باید می‌گفتم؟‌ گفتم: عمه جون شما اصلاً و ابداً پولی به بنده نده. به هیچ طریقی. که بعد بخوای از من بپرسی که به کی بدی و کی پس بگیری! بابا به من چه؟ پول خودته... آخرش را بهش نگفتم: تو که پول رو مالیدی... دیگه چرا از من می‌پرسی چطور بدی و به کی بدی؟ برو عمه جون دلت خوشه. بذار ببینیم چه گهی می‌خوریم با بدبختیامون. برو به هرکی می‌خوای پول بده. منو می‌خوای چیکار؟
یا حکایت پول گذاشتنش توی کیف من. انگار که به گدا پول می‌دهد. اول که می‌آید و می‌گوید و آدم را شرمنده می‌کند. بعد سین می‌آید برای کاری مقداری ازش بر می‌دارد (قرض می‌کند). بعد خودش می‌آید یک مقدار دیگر برمی‌دارد (قرض می‌کند). آخرش می‌شود همان پولی که ازشان می‌خواستم و نه بیشتر. منت هم سرم می‌ماند!
صبحی توی خانه با هم تنها بودیم. که ای کاش حاضر شده بودم و توی همان گرما آمده بودم خانه. نشسته بود به ور زدن از همه‌ی اهل کائنات. شوهر خانم سعیدی همسایه‌اش (یکی از پیرزن‌های خپل پست قبلی) که در اثر قند خون کور شده... دستور پخت غذای رژیمی مخصوص خودش که آدم را از سوء تغذیه (و بیش از آن افسردگی در اثر بد غذایی مزمن) می‌کشد... شوهرش و شوهر خواهرم و بابا و پسرهایش و خودش و گذشته‌ی پر افتخارش به عنوان دختری که سیزده ساله شوهرش داده‌اند و هزار کوفت و زهرمار دیگر...
 آخرش دیدم بهتر است بروم توی اتاق پای کامپیوتر و سر و صورتی به وبلاگم بدهم. هنوز پنج دقیقه نشده کارهایش را راست و ریس کرد و آمد تلپی افتاد روی تخت کنار کامپیوتر به ادامه‌ی بحث شیرین نصیحت کردن و غیبت از همه‌ی آدم‌هایی که می‌شناسیم.
حالا من تمام حواسم به یک کامنت خصوصی یک کیلومتری بود که توضیح می‌داد انگیزه‌ی طرف از خصوصی گذاشتن چیست. املای کلمات غلط و جمله بندی ناقص و ذهن طرف گسسته و من باید این وسط پیدا کنم پرتقال فروش را. وسط همین داستان هم عمه گیر داده بود که آینده‌ی بنده را برایم مدیریت کند و مرا به سر منزل مقصود برساند.
اخم‌هایم را توی هم کشیده بودم و به مانیتور خیره شده بودم و فقط پنج دقیقه یک بار بی‌حواس می‌گفتم: اوهوم.
در همان حین سوالات فلسفی بی‌شماری به ذهنم رسید:
یعنی این عمه کاری دیگری توی دنیای به این بزرگی ندارد؟
یعنی هیچوقت عصرها نمی‌خوابد؟
یعنی ظرف‌هایش نمانده (ای وای لعنت بر من که ظرف‌ها را شستم!)؟
یعنی مثلاً توی این عصر داغ تابستان پاپیتال‌های باغچه نیاز با آبیاری ندارند؟
یک آن می‌روم که چشم‌هایم را ببندم و داد بزنم:‌ شات آپ!!! (یا مثلاً دکمه‌ی شات داون‌اش را بزنم!) اما خودم را می‌خورم و دم نمی‌زنم.
سرم دارد می‌ترکد. فشار شدیدی را روی رگ‌های مغزم احساس می‌کنم. خدایا یعنی هیچ کاری غیر از حرف زدن توی دنیا ندارد؟ آنهم با من؟ وقتی تمام حواسم به مانیتور و آن کامنت کذایی است؟
آنقدر ور می‌زند که کامنت را نیمه کاره رها می‌کنم و می‌روم (قابل توجه دوستانی که کامنت یک کیلومتری خصوصی می‌گذارند: خودتان عمه ندارید؟؟؟). می‌روم سراغ کامنت‌های ساده‌تر و کوتاه‌تر که خواندن‌شان نیاز به تمرکز ندارد.
-          شما راحت باش داداش. ما که نفهمیدیم چی شد. همون خصوصی بذار... اصلاً نذار... چه می‌دونم. هر جور حال می‌کنی. شما به عمه اعتقاد داری؟
پ.ن: این پست ادامه دارد...
پ.ن2: جمعه‌ای توی نامزدی برادرم یک دختر تپل مپل سبزه‌ی مو سیاهی عربی می‌رقصید. A lady in red... 
زیباترین رقص عربی‌ای که این سال‌ها توی مهمانی‌ها دیده‌ام. نمی‌‌توانستی به تکان‌های ریز ماهیچه‌های شکم و کمر و باسن‌اش خیره نشوی. لباس قرمز کوتاه و چین‌دارش تمام حواس آدم را با خودش می‌برد...
سوال فلسفی: بهتر است آدم خوب بنویسد یا خوب برقصد؟

ساعت ۱٠:٢۱ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٤/٦
    پيام هاي ديگران(35)   لینک

پنجشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۹

87: نوشتن. همين و تمام.


وقتی ساعت 8.20 صبح از خانه بیرون می آیم درحالی که دیرم  شده و دارم فحش خواهرمادر به توی تخـ.م سگ می دهم و به سمت ایستگاه اتوبوس می روم، به خودم می گویم: بر پدرم لعنت اگر بعد از این چیزی غیر از این دردها را توی وبلاگم بنویسم.
وقتی چند تا پست غیر شخصی و طنز و اجتماعی و فلسفی می نویسم، یکهو حرف های شخصی ام، دردهایم تا خرخره ام بالا می کشند و حق شان را ازم می خواهند. آنوقت حسرت می خورم به وبلاگ نویسان ساکت و بی ادعا که سال به سال کسی در وبلاگشان را نمی زند... اما تنهایی و دنیای شخصی شان را دارند.
اگر بخواهی وبلاگ نویسی را تبدیل به کاری شخصی و عمومی کنی، باید از پس یک تناقض بزرگ بربیایی. تناقضی فاحش بین دنیای خیلی شخصی ات که در آن فقط برای دل خودت هستی و دنیای غیر شخصی ای که تمام هدفت جذب مخاطب است. بعد وقتی یک حرفه ای شدی، تازه یاد می گیری که دردهایت را چطوری بنویسی که همه دوست داشته باشند. با چه زبانی؟ مسأله فقط در شیوه ی روایت است، و نه در محتوای داستان.
اما همانجا درست در نقطه ی سایش دو لبه ی این گسل بزرگ شخصی و غیر شخصی است که له می شوی و جان می کنی و صدای خرد شدن استخوان هایت را می شنوی.
همانجا است که می بینی انگار هرگز و هیچ زمان حرف هایت را آنطور که دلت خواسته نگفته ای. که تمام این مدت اصلاً چیزی نگفته ای. فقط زر زده ای.
بعد از خودت می پرسی چه فرقی می کند؟ اگر با کلماتی که دوست داشتی می نوشتی، آیا توانسته بودی تمام حرفت را بگویی؟ آیا نقص مادرزادی کلام بهت اجازه ی گفتن تمام حقیقت را می داد؟
نه.
پس مهم نیست چطور گفته باشی. مهم فقط گفتن و شنیده شدن بوده. باقی را بگذار برای دلت. برای اشک های نیمه شبی.
کلام از پس مفاهیم بر نمی آید. حس ها میلیونی هستند و فرض بگیر که به ازای هر صد تا از این میلیون ها احساس، در دایره ی لغات، فقط یک کلمه داریم. پس برای بیان صد تا حس متفاوت فقط یک کلمه معادل داریم. این است که حرف ها همه تکراری شده اند. این است که باید کلمه ساخت و تا ساخته شود، از فرط استفاده به هرزگی می افتد.
«نوشتن. همین و تمام»... دوراس می گوید...

ساعت ۱٠:۳٩ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٤/۳
    پيام هاي ديگران(34)   لینک

چهارشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۹

86: Too much love, would kill you


ترانه‌یFeel  از رابی ویلیامز...

لحن بی‌احساس و آن صدای گـی‌های لج‌درآر عوضی. مثل کسی که می‌خواهد فاجعه‌ای را هشدار بدهد. دلهره و احساس آخرالزمانی... تنهایی مدرن...

ترانه‌های منتخب خودم را از کامپیوتر روی گوشیم می‌ریزم. دارم آهنگ‌ها را تندتند رد می‌کنم و مزخرف‌هایش را با لفظ «خفه شو»، از روی گوشی پاک می‌کنم که به این ترانه می‌رسم و دلم نمی‌آید همین الأن یک بار دیگر گوشش نکنم...

می‌گذارم بخواند...

هیچ‌وقت اهل موسیقی گوش دادن در مسیرها نبوده‌ام. معمولاً سردرد می‌گیرم. سکوت و تماشا را ترجیح می‌دهم. موزیک با آن حالت رونده و سیالش، شب و سکوت و تنهایی را می‌طلبد. یا شاید مثلاً جاده‌ی پیچ در پیچ چالوس را که دنیا دور سر آدم می‌چرخد. سنتی که هیچ. اگر بگویم که فقط حوصله‌ی ها+یده را توی جاده دارم، لابد کج‌سلیقگی است. خوب من اینطوریم دیگر. نیاز به حال و هوای سنتی ندارم. در واقع ازش فراری‌ام. در موسیقی، بیشتر راک را می‌پسندم. گیتار برقی. موزیک دیوانه‌وار. کویین. داد کشیدن و پا بر زمین کوبیدن. و گاهی و فقط گاهی آرامش موسیقی سنتی یا پیانو یا هرچیز آرامش‌بخش دیگر.

من از موزیک، آرامش طلب نمی‌کنم. چیزهای دیگر را برای رسیدن به آرامش ترجیح می‌دهم. اما به هرحال موزیک لایت هم برای خودش عالمی دارد. نمی‌شود منکرش شد. بعد هم من از موزیک چه می‌دانم غیر از سلایق شخصی‌ام و selection خودم توی کامپیوتر خانه‌ام. شاید هم همین‌قدر از دانش موسیقی برای هر آدمی کافی باشد. ملایم‌ترین ترانه‌هایی که می‌توانم تحمل کنم مثلاً ترانه‌های خولیو ایگلسیاس است با آن صدای فرشته‌وار. یا ساکسیفون کنی.جی.

Gary moore- still got the blues./ Santana- I love you much too much این دو تا آهنگ می‌کشدم. خفه‌ام می‌کند. مخصوصاً گیتار کارلوس سانتانا. خودش هم آدم باحالی است. من فکر می‌کنم مثلاً اگر رفته بودم توی کار موسیقی، پیرمرد جلف و خل و چلی مثل سانتانا می‌شدم. از آدم‌های سنگین کت و شلوارپوش و موسیقی سنگین و با تربیت و اُپرا بدم می‌آید. جوابگو نیست دیگر. آدم دیوانه، موسیقی دیوانه می‌خواهد. شاید گاهی بشود موزیک سنتی را تحمل کرد، نه همیشه.

و اما ایرانی‌ها... من عقب‌تر از فرهاد و فریدون فروغی و ایرج و سیمین غانم و هم‌دوره‌های این‌ها نمی‌روم. حوصله‌شان را ندارم. از قدیمی‌ها فقط اولین خواننده‌های پاپ‌مان را هنوز دوست دارم. آن‌هایی را که از خودشان سبک و سیاق داشتند و زر زر و چسناله‌های هجرانی نمی‌کردند. از هر 50 تا ترانه‌ی جدید، حداکثر 2 تایش را می‌توانم هضم کنم. باقی را هنوز از سی‌ثانیه‌ی اولش نگذشته، خفه می‌کنم: زررررررررررررر نزن مرتیکه! با اون صدای توله سگیش! (گاهی هم صدای بزغاله‌ای می‌شود!)

حکایت بزن و برقص یک چیز دیگر است. بر همگان واضح و مبرهن است که بعضی آهنگ‌ها و ترانه‌ها کاملاً فاقد معنا و عمق بوده، و فقط برای غنا (جفتک و چارکش) به کار می‌روند. القصه با این‌ها هم میانه‌ام خوب است. چه جوووووووووووووورررر!!!!!!!!!!!!!

اما ترانه‌هایی هست که به معنای واقعی کلمه «به قتل می‌رساندم». مثلاً too much love از کویین.

پ.ن: این هم عکس کاکی های عزیز دلم. می بینید چه وحشی شدند؟!

ساعت ٩:٥۸ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٤/٢
    پيام هاي ديگران(25)   لینک

یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹

85: ... و كابوس و بامداد خمار


یعنی فقط فکرش را بکنید من اینجا توی اتاق دختر عمه سین نشسته ام پای کامپیوتر. به سرم زد بروم خانه اما سر ظهری هوا آنقدر گرم است که به ریسکش نمی ارزد. به هر حال با کامپیوتر خودم بیشتر حال می کنم (اگربرادر کوچکه بیخیال ویندوز نصب کردن و پراندن همه ی تنظیمات بنده و word2007ام از روی کامپیوتر بشود!)
آخرش تصمیم گرفتم امروز که چهار روز از پست قبلی گذشته یک پست جدید بگذارم. راستش تأملات فلسفی من آنقدر زیاد است که حتی اگر پست فی البداهه هم نداشته باشم یا حال و حوصله‌ی نوشتن پست جدید هم نداشته باشم، همیشه حداقل ده تا پست حاضر به رکاب توی flash memory دارم که همه جا همراهم است. فقط کافی است یک کامپیوتر گیر بیاورم که word2007 داشته باشد.
داشتم به صورت آف لاین مطالب چند تا وبلاگ جدید را می خواندم و توی ذهنم بود که برای هرکدام چه کامنتی بگذارم که دو تا پیرزن خپله ی وراج از در پریدند تو. بفرما بفرما و قربونت برم چی چی جون و کاری نداشتم بیا بنشین آبجی جون و...
حالا وضعیت استراتژیک بنده را مجسم کنید: اول صبحی با موی پریشان و زیر شلوار گل گلی عمه جان و یک تی شرت گل و گشاد نکبتی توی اتاق حبس شده‌ام و کیفم و ایضاً فلش هم توی آن اتاق و بین من و کیفم هم سه تا پیرزن چشم درآمده‌ی زر زرو و فضول که به محض اینکه پایم را بیرون بگذارم خفت‌ام می کنند و می‌خواهند شوهر برایم پیدا کنند! (این را که می‌دانید تخصص پیرزن‌هاست)
اگر پنجره‌ها نرده نداشت و یک لباس مرد عنکبوتی هم توی کمد دیواری همین اتاق داشتم، یعنی به جان خودم ریسک گرما را به جان می‌خریدم و از همین جا تا خانه با مدد گرفتن از در و دیوار و سیم‌های برق شهری می‌رفتم.
باز هم کمبود امکانات! خلاصه نهایتاً تصمیم گرفتم که مثل بچه‌ی آدم بنشینم و یک پست بنویسم.
عصر دیروز فیلم «جزیره‌ی شاتر» با بازی لئوناردو دیکاپریو را دیدم. (بازیگران مرد مورد علاقه‌ام تا اینجا شده‌اند سه تا). تا دقیقه‌ی آخر فیلم هنوز توی شک و شبهه بودی و نمی‌توانستی به دیده‌ها و دانسته‌هایت اعتماد کنی. فکر کن با یک خانم دکتر چهل و خرده‌ای ساله‌ی به آن خوشگلی توی یک غار شب را به صبح رسانده باشی (اتفاقی نیفتاد. فکر بد نشود) و بعد بفهمی همه توهماتت بوده! ای بخشکی شانس!
یک چیزی توی مایه‌های فیلم «ذهن زیبا» با بازی راسل کرو بود. خلاصه فیلم خوبی بود و بعدش توی فضا بودم تا با دختر عمه و دوست‌های ترشیده‌اش رفتیم موزه‌ی سینما. حالا دختر عمه خوشگل است اما آن دوتا که یکی‌شان دقیقاً یک متر و نیم است و آن یکی ابروهایش را طبق مد روز کرده عین پاچه بز، حسابی توی مخم بودند. شانس آوردم نفر چهارم که یک دختر کاملاً مانکن جیگر بود به جمع‌مان افزوده شد. و گرنه باید یک ساعت و نیم ادا و اطوارهای آن دوتا بی‌ریخت و حرف‌های‌شان درباره‌ی تمام پسرهای کافه‌ ویونا را به جان می‌خریدم. فکر کن یک چای 2500 تومانی بریزی توی شکم کارد خورده‌ات و با چهارتا دختر کـ...شعر بگویی و بعد هم بلند شوی بیایی خانه. این هم شد زندگی؟
شانس آوردیم که خانه‌ی پسرعمه‌ی مربوطه کاری پیش آمد و تا رفتیم دیدیم ای دل غافل بساط زهرماری بر پا و عشق و صفا. ما هم که پایه. خلاصه آخر شبی منگ و خراب و در حال پرواز برگشتیم خانه عمه. خوش گذشت و متهوع نگشتم و به فکرم رسیده بود که «همه‌چی آرومه/ من چقدر خوشبختم...» که تا آمدیم کپه‌ی مرگمان را بگذاریم تا خود صبح کابوس دیدیم.
اصولاً من توی مایه‌های کابوس نیستم. یعنی بزرگترین کابوس‌هایم مثلاً این است که 12 شب توی خیابان مانده‌ام و دیرم شده و ماشین گیر نمی‌آورم و گم هم شده‌ام. وگرنه خبری از هیولا و موجودات خفن به کل نیست که نیست. یعنی شاید آنقدر خودشیفته‌ام که چیزی به نظرم ترسناک نمی‌آید...
اما بگویم از این کابوس... یک جایی خارج از تهران توی یک دره‌ی سرسبز میان چند تا کوه بودیم. یکهو دیدم که از بالای کوه‌ها آب روان شده به سمت پایین. مثل سدی که سرریز کرده باشد. آنی به ذهنم رسید که می‌دانسته‌ام قرار است چه اتفاقی بیفتد: یک چیزهایی مثل شایعه‌ی زلزله‌ی تهران بود که مردم زیاد جدی نگرفته‌بودند اما حقیقتی تویش بود و آنهم اینکه قرار بود کل تهران را آب بگیرد.
بعد یکهو دیدم که یک تمساح گنده در سایز دایناسورها، با آبها از نوک کوه گذشت و به سمت پایین راه افتاد... من را می‌گویی؟ درست در لحظه‌ای از فیلم «2012» قرار گرفتم. حالا ندو کی بدو. بعد توی تهران بودیم و تمساح‌های غول پیکر به اندازه‌ی اتوبوس‌ها افتاده‌بودند توی خیابان‌ها و برق و تمام سیستم‌های دیجیتالی قطع و مردم در حال فرار عین گله‌ی گوسفند و تمساح‌ها هم عین خر مردم را می‌چریدند. یک فاجعه‌ی اساسی عین فیلم‌های هالیوودی بود. حالا ما به سمت کوه‌ها در می‌رفتیم به این امید که آب آنقدر ها بالا نیاید و از تمساح‌ها در امان باشیم. من با چند نفر دوست که یادم نیست کی بودند می‌دویدیم و همه‌ی آدم‌های مهم زندگیم و خانواده‌ام را گم کرده بودم و عجیب این بود که زیاد هم اهمیتی نمی‌دادم. چون می‌دانستم که مرگ‌مان حتمی است و فقط خودم را بین دندان‌های تیز آن تمساح‌ها در حال تکه‌تکه شدن مجسم می‌کردم. به کل قطع امید کرده بودم.
خیلی احساس بدی است که آدم بداند به این مرگ فجیع می‌میرد...
این هم از شب شـراب و بامداد خـمار.
پ.ن: شنیدم که ژوزه ساراماگو هم در گذشت. پس حالا جمله‌ی سردر وبلاگم هم عین خودم بی‌پدر شد.
به قول آدم فضایی‌های وونه گات: بلی! رسم روزگار چنین است.

ساعت ۱۱:٥٩ ق.ظ ; ۱۳۸٩/۳/۳٠
    پيام هاي ديگران(47)   لینک

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

84: فانتزي


صحنه 1:
روی پله ی پای ستون، کنار نرده ها نشسته ام و مثل سگ سیگار می کشم.
سالن دانشگاه مان تشکیل شده از یک محوطه ی مربع شکل که از طبقه ی چهارم تا همکف باز است و بهترین تفرجگاه دانشجویان ترم یک است که کنار نرده های وسط سالن بایستند و از بالا هر کی وارد سالن شد را دید بزنند و نظر بدهند.
یک ساعت پاندول شکل مکعبی به زنجیر بلندی آویران است تا آن پایین. من ترم آخرم و آنجا منتظر کسی هستم. نمی دانم کی. اما هر که هست خیلی دیر کرده. شاید هم هرگز نیاید.
از آنجا که نشسته ام درب ورودی طبقه همکف را نمی بینم. پای یکی از چهارستون دور سالن، کنار نرده ها نشسته ام و مثل عملی ها دارم سیگار به سیگار دود می کنم. و چنان با ولع دود را به درون می کشم که انگار از قحطی جسته ام. انگار دم آخر است و آخرین لذت. دارم از میان میله های آهنی نرده پایین را نگاه می کنم و گذر آدم ها را...
فقط همین یک صحنه و دیگر هیچ.
مهم نیست که دانشگاه مان از چهارراه لشگر به دهکده المپیک منتقل شده... مهم نیست که دیگر هیچوقت کنار آن نرده ها نخواهم بود...
خواب هایم اینطوری اند. وگرنه در عالم واقع من اصلاً سیگار نمی کشم. حتی تفننی. باهاش حال نکرده ام هیچوقت...

صحنه 2:
از کوچه رد می شوم و نگاه مردان بدنم را می بلعد. سر به زیر و اخمو و تودار و قوزی می کنم خودم را. هندز فری را توی گوشم محکمتر می کنم و صدای آهنگ را بیشتر که متلک ها و جان و آخ گفتن های شان را نشنوم. نگاه هایشان دارد عریانم می کند. احساس مالنا بودن می کنم.
همیشه از سر تا ته این کوچه ی نکبتی توی میدان بهارستان احساس مالنا بودن دارم. احساس زنی که بدنی شکوفا دارد و جهان می خواهد تصاحبش کند... عریانش کند... حرمت اثیری و دور از دسترس بودنش را بشکند و با خاک یکسانش کند...
مهم نیست که در واقع چقدر شبیه آن زن جذاب هستم. اما به هرحال چیزهایی هم هست...! و مهم تجربه ی آن حس است. حس زنی که با طبیعتش تناقض دارد و جهان با او تناقض دارد و سرانجام می شکند و با جهان یکی می شود تا به یگانگی برسد و جهانش با او مهربان شود. خودش را به لجن می کشد تا مردان را از خیال تن شکوفایش برهاند...

صحنه 3:
خنده رو با غصه ...نمی شه نوشت
کی می دونه.... چجوریه سرنوشت...
بین من و تو
پل بی عبوره...
توی کنسرت کاوه یغمایی هستم و دارم با موهایی پریشان و بدنی عرق کرده، با آهنگ گیتار برقی جیغ می کشم و بالا پایین می پرم و پا بر زمین می کوبم...
مهم نیست این کارها به قیافه ام می آید یا نه.مهم نیست که ته اتوبوس نشسته ام و با تکان هایش اینطرف آنطرف پرت می شوم و فقط یک هندز فری چسکی توی گوشم است که هر کدامش را جا می زنی آن یکی می افتد... مهم نیست که هوا آنقدر گرم است که دانه های عرق روی کمرم شره می کند و پایین می غلتد تا... مهم نیست که یک روز نکبتی دیگر از یک ماه و یک سال نکبتی دیگر از این عمر نکبتی است...
مهم این تجربه است. من می توانستم آنجا باشم. و با همین آهنگ از ته حلقم جیغ بکشم و پا بکوبم. مهم تجربه ای ذهنی از لحظه ای ایده آل است.

ما در ذهن مان زندگی می کنیم و تمام آنچه بهش می گوییم واقعیت... پشم است.

ساعت ۱٠:٢۳ ق.ظ ; ۱۳۸٩/۳/٢٦
    پيام هاي ديگران(55)   لینک

یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۹

83: مامان


من احمقم. خجالت نمی‌کشم که مامان باید نشسته باشد سریال درپیت آشپزباشی را نگاه کند و بعد برای من سفره بیندازد و من نروم و خودش تنهایی پای تلویزیون شام بخورد؟

باید بروم با مامان حرف بزنم. درباره‌ی خواهرم که تنهاست و از زندگی‌اش و شوهر خپله‌ی بی‌خاصیت‌اش خیری ندیده. درباره‌ی برادر بزرگه و زنش که از صبح تا شب دعوا دارند. درباره‌ی بی‌پولی. درباره‌ی خودش: مامان.

من نباید اینجا نشسته باشم و برای یک وبلاگ دوزاری مطلب بنویسم. باید پیش مامان باشم. باید باهاش حرف بزنم که تنهایی را  حس نکند. که اشک نریزد و دماغش را با یقه‌اش پاک نکند. که مات و مبهوت و قوزی به تلویزیون خیره نشود تا وقت خواب.

حرف‌های مامان را هیچ‌وقت بابا نفهمیده. هیچ مردی حرف‌های تنهایی تنهایی زن را نمی‌فهمد. هیچ مردی برای زنش یک دوست و همدرد نبوده و نیست. مردها خیلی باشند، شوهر خوب اند، نه بیشتر. شوهر، مثل هم‌اتاقی می‌ماند. کسی که نیمی از اتاق را با تو شریک است و منافع‌تان با هم یکی است و حق‌تان را به تساوی )خیلی هنر کنید( تقسیم کرده‌اید و پا از گلیم‌تان بیرون نمی‌گذارید که روزگارتان به سلامت و آرامش بگذرد.

 عشق؟ کدام عشق. تمام‌اش عادت است که همه می‌دانند و به روی خودشان نمی‌آورند که روزگارشان به سلامت و امن و آرام بگذرد.

اما من نشسته‌ام و می‌نویسم. افکارم را. درباره‌ی مامان. درباره‌ی خواهرم. درباره‌ی زن برادر بزرگه. درباره‌ی خودم که کلاژی هستم از مامان و خواهرم و زن برادرم.

«وجودی که احتمال داشت، اما در پایان از عهده‌ی بودن برنمی‌آمد»

نمی‌دانم چرا همیشه برای توصیف خودم این جمله‌ی ژوزه ساراماگو به ذهنم می‌آید. جمله‌ای که انگار خلاصه‌ی «متن‌هایی برای هیچ» ساموئل بکت است. که انگار خلاصه‌ی افکار اگزیستانسیالیست‌هاست. که انگار همان «کلمه»ای است که بورخس می‌گوید خلاصه‌ی تمام اشعار و تمام هستی و تمام مفاهیم بوده و از ذهن آخرین نفر فراموش شده.

مثل جانوری وحشی دور تا دور قفس محدود زندگی‌ام می‌چرخم و باز می‌رسم به این کاسه‌ی نکبتی غذایم: پوچی! ظرفی که دست‌های نگهبانان باغ وحش، غذای هر روزه‌ام را در آن می‌ریزند و به خوردم می‌دهند. کاسه‌ای کثیف و بوگندو به نام پوچی که هرچه در آن بریزند بوی گندش را به خود می‌گیرد.

و از این پوچی نمی‌توان گریخت. نمی‌شود که آدم غذایش را روی زمین بریزد و قاطی گه خودش بخورد. مجبوری هرچیز خوردنی را از این مسیر بپذیری و به بوی گندش عادت کنی.

و بعد از این پوچی چیزی نیست. اگرچه قبلش خیلی چیزها برایت بوده است... بعدش...

بعدش دیگر دست و دلت به هیچ آغازی نمی‌رود. به هیچ  حرکتی. هیچ تغییری.می‌خواهی تا زمان مرگت همان‌جا که هستی بمانی، بی یک قدم حرکت یا حتی پلک زدنی. بنشینی و نگاه کنی گذر آدم‌ها را. حماقت‌ها را. جهان را که از حرکت ایستاده‌است و حالا فقط مثل یک عکس کهنه فرسوده می‌شود و خاک می‌خورد تا کلاً تبدیل به همان هیچ آغازین شود.

بعد می‌شوی وجودی که احتمال هرکاری را داشت. می توانست نویسنده‌ای مثل دوراس شده باشد. می‌توانست طرح برجسته‌کار روی سفال شود. می‌توانست آرایشگری معروف شود. می‌توانست هنر خوانده باشد. فیلمنامه نویس باشد. می‌توانست نقاشی در حد پیکاسو شده باشد. می‌تواند همین حالا شروع کند و ده سال دیگر در چهل سالگی آدم معروفی بشود... همین حالا... اما انگیزه‌ی شروع حرکتی را در عضلاتش نمی‌یابد. و در پایان از عهده‌ی بودن، هست شدن، کسی شدن، برنمی‌آید. و در عدم می‌ماند.

با خودم فکر می‌کنم باید همین الأن بس کنم این نوشتن را. باید بروم پیش مامان که در آن اتاق تنهاست. باید کاری بکنم برای آن زن.

اما سرانجام هنوز اینجا نشسته‌ام و انگیزه‌ی رفتن و حرف زدن با مامان را پیدا نمی‌کنم. «چراغ‌های رابطه تاریک‌اند.»

ساعت ۱۱:۱٤ ق.ظ ; ۱۳۸٩/۳/٢۳
    پيام هاي ديگران(48)   لینک

سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

82: بهترين فيلم‌هايي كه ديده‌ام


این یک بازی است ولی من کسی را دعوت نمی کنم. فکر کردید!

حلقه (1):
ترسناک ترین فیلمی که تا حالا دیده ام. به شدت خوش ساخت. روانشناسانه. وجود عناصری از ژانر ترسناک  ژاپنی.
آبی، سفید، قرمز: (یک سه گانه از به گمانم کیشلوفسکی)
نگاهی قیاسی به انسان ها از دید فلسفه ی زندگی شان. بررسی سه تیپ شخصیتی. بازی معرکه ی ژولیت بینوش در فیلم آبی.
دعوت نشده (uninvited):
ترسناک. روانشناسانه. غیر قابل پیش بینی. سوژه ای که به دلیل نزدیکی به یکی از خواب هایم توجهم را به شدت جلب کرد.
مری و مکس:
انیمیشنی که اخیراً توسط یکی از آشنایان بهم معرفی شد. عمیق. بکر. درباره ی مفهوم دوستی و ارزش های عمیق در روابط انسانی.
سری فیلم های اره:
ژانر ترسناک روانشناسانه. داستان جذاب و معمایی. جزء سری فیلم های ترسناک عمیق و فکری. (و نه صرفاً حال به هم زن و خون آلود)
آخرین شانس هاروی:
ژانر اجتماعی خانوادگی. نگاهی نو به روابط انسانی در دهه ی چهارم و پنجم زندگی. بازی معرکه ی داستین هافمن.
ملاقات با والدین (1) و(2):
ژانر کمدی. سوژه ی بکر. بازیگران حرفه ای (داستین هافمن و رابرت دنیرو). خنده دار در حد مرگ.

اصلاً چطور آدم می تواند بهترین فیلم های زندگی اش را معرفی کند. من اخیراً حتی در فیلم های هندی هم نکات فوق العاده و بکر پیدا می کنم. حتی در سریال فرار از زندان. حتی در انیمیشن ها. حتی در فیلم های اکشن.
فقط که فیلم های هنری و روشنفکرانه قشنگ نیستند.
مثلاً یک فیلم عالی که اخیراً دیده ام عشق نارنجی بوده است. درباره ی عشق و ایدز. یا مثلاً بارسلونای ویکی و کریستینا، که قیاسی بین زندگی هنری و زندگی مردم عادی است. یا مثلاً صداهای دریا که نگاهی اسطوره ای و شاعرانه به عشق است.
یا مثلاً فیلم سپیده دم در ژانر دراکولایی. یا کنستانتین، در ژانر تخیلی و مذهبی. یا فرشتگان و شیاطین تام هنکس. یا ماتریکس.
یا از ایرانی ها شوخی و آژانس شیشه ای و لیلی با من است و چند فیلم دیگر که الان یادم نیست.
اما روی هم رفته فقط فیلم های ترسناک و روانشناختی هستند که همیشه و حتی در دفعات چندم همان جذابیت اولیه را برایم دارند. فیلم های دیگر را از دو بار بیشتر دوست ندارم ببینم.
چه می دانم دیگر. آدم که نمی تواند بین اینهمه فیلم خوب پنج تا انتخاب کند.
اگر شما می توانید، خیلی زاویه نگاهتان را بسته اید و درواقع شق القمر فرموده اید.

ساعت ٤:٤٢ ب.ظ ; ۱۳۸٩/۳/۱۸
    پيام هاي ديگران(35)   لینک

دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۹

81: زنان تاريكِ ذهن ما


هنوز دندان های آن زنان، سرخ است. انگار دهانشان را با مشتی پر از خون کرده باشیم. هنوز می خواهند بخندند و نمی گذاریم. هنوز جوان و سرحال و ورزیده با لباس های نو ایستاده اند و نگاه مان می کنند... اگرچه حالا سن مادربزرگان مان هستند. و هنوز به صفحات بریده شده که می رسیم خیال آن زن هایی را که نیستند و یک زمانی بوده اند در ذهن مان عریـ.ان می کنیم.
هنوز ژورنال های آمریـ.کایی لباس و غذا را که پدرم از دوره ی آموزشی نیرو.ی هوا.یی در آمریـ.کا باز آورده بود داریم. در واقع قشنگ ترین چیزهای به جا مانده از گذشته هستند. آن ها را کنار لباس خواب خوش دوخت حریر رنگ پوست و دو جفت کیف و کفش ظریف و پاشنه بلند عروسی مادرم، یکی سیاه ورنی و آن یکی کرم رنگ،  در صندوقچه ی سرخابی و گنده ی چوبی نگه داشته ایم و هرسال سر اثاث کشی از این خانه به آن خانه می کشیم.
بچه که بودیم با برادر بزرگه تفریح مان این بود که مامان و بابا که خانه نبودند به آن ژورنال ها پاتک بزنیم. برادر کوچکه و خواهرم که توی باقالی ها بودند و هنوز قاطی آدمیزاد نشده بودند. برای همین ما دو تا تمام کارهای شرورانه را با همکاری هم به انجام می رساندیم: کتک زدن بچه های پرروی کوچه. مومیایی کردن و خاکسپاری جوجه ی مرحوم مان. رنده کردن گچ هایی که از مدرسه کش رفته بودیم و قاطی کردن شان با آب و ساختن یک جور زهر کشنده در شیشه های خالی دارو و چسباندن برچسبی با یک کله اسکلت و دو استخوان ضربدری پشتش. بعدتر اجرا کردن تأتر از روی قصه های کتاب فارسی با همکاری خواهرم و برادر کوچکه (در صحنه آرایی بالش های مادرم نقش حیاتی ای داشتند!). و بلآخره دزدیدن و تماشای آن ژورنال های سـ.کـ.سی از بساط خیاطی مادرم.
عاشق آن زن های بلند قد و کشیده و خوش لباس بودیم. مثل اسب های رعنا و برنزه در حال دویدن که ماهیچه ها ورزیده و سلامتی طبیعی شان را به رخ می کشیدند. چه زن هایی بودند این مانـ.کن های آمریـ.کایی. با مانـ.کن های مامانی و شکننده ی حالا با این سیـ.نه های کوچک و باسـ.ن های تخت و رقت آور خیلی فرق داشتند.
ژورنال ها از قسمت های مختلف تشکیل شده بودند. یک سری ژورنال کیک و شیرینی و غذا و کادوهای کریسمس بود که مامان از رویش برای ما آشپزی می کرد و عروسک پارچه ای می دوخت و کاردستی و رومیزی و کوسن درست می کرد. یک سری هم ژورنال لباس بودند که تابستانی و زمستانی بودند. و گاه به بخش های مردانه، زنانه، بچگانه و لباس زیـ.ر تقسیم می شدند. که اتفاقاً قسمت مورد علاقه ی من و برادر بزرگه همین قسمت لباس زیـ.ر بود!
آن زمان (و حتی همین حالا هم) مردان در لباس های زیـ.ر سفید هیچ جذابیتی برایم نداشتند. نگاه های شان عمداً گستاخ و هیز بود و تن شان پشمالو. یک قسمت برجسته هم داشتند که در بعضی ها برجسته تر بود. دقت کرده بودم که آن هایی که موهای شان مشکی و بدن هایشان پشمالو و چشم های شان هیزتر بود، آن قسمت شان هم برجسته تر بود. اگرنه هیچ چیز زیبای دیگری در آن هیکل های مثل هم و گنده بک و نخراشیده و ژست های بی حالت و بی احساس نبود. انگار یک گله خر را وسط یک مزرعه ول کرده باشی و از همه شان در حال چریدن یک عکس دسته جمعی گرفته باشی. بعد وقتی به این عکس نگاه می کنی چه می بینی؟ یکی در حال پر دادن مگس ها با دم اش. یکی در حال خمیازه. یکی در حال جفتک انداختن به دیگری. و یکی در حال نشخوار. مردها هیچوقت تداعی کننده ی یک حس زیبایی شناختی نبودند.
زن ها اما فرق می کردند. رنگ های هیجان انگیز و متفاوت پوست ها. مدل های متفاوت هیکل و ژست و لباس زیـ.رهای رنگ وارنگ و هر کدام برای یک منظوری. مثلاً یک سری لباس های خانگی بودند که از لباس های بسته و نیمه بسته داشتند تا لباس های تقریباً بدن نـ.ما. بعد لباس های زیـ.ر و گـ.ن ها و جوراب شلواری ها و جوراب ها بودند. 
زیباترین و کاملترین و بدن نـ.ما ترین لباس زیر که اکثراً مشکی یا قرمز بود را برای سـ.کـ.سی ترین مدل نگه می داشتند. و آن عکس معمولاً آنقدر بی نقص و زیبا بود که آدم دلش می خواست قابش کند و به دیوار بزند و مدام نگاهش کند. زنانی با تاریک ترین چشم ها و مرموز ترین نگاه ها. با آشفته ترین موها. با بی قید ترین ژست ها و عریـ.ان ترین بدن ها. زنانی با لبانی نیمه باز و نفس هایی حبس شده... بدون آن لبخند گل و گشاد و دندان نمای مدل های معمولی دیگر.
و ما چه ساعت هایی از بچگی را به تماشای این زنان تاریک گذراندیم.
اما این صفحات مبهم و رازآمیز خیلی کم بودند. و همیشه بعد از تماشای شان بود که آن حس عجیب می آمد. حس نفرت از تمام زنان چسبیده بر صفحات دیگر با آن دندان های درنده و سفید. آنوقت من و برادر بزرگه خودکار قرمز را بر می داشتیم و می افتادیم به جان همه ی آن زن ها، و آن خنده های مصنوعی و دندان های سفید ترسناک را قرمز می کردیم. همرنگ روژلب شان. تا شاید دهان شان بسته به نظر برسد و نخندند. که مدام توی چشم ما زل نزده باشند و دندان نشان مان بدهند.
و بعد ژورنال های بعد از انـ.قلابی که از زیر تیغ سانـ.سور گذشته بودند. با صفحات سلاخی شده و نصفه و نیمه که رد تیغ شاید موکت بری را هنوز می شد بر آن تشخیص داد. با حسرت به جای خالی صفحه نگاه می کردیم و توی ذهن مان به کسی که این کار را کرده بود فحش خواهر و مادر می دادیم که لابد یک حرامزاده ای بوده بدتر از پدر و مادرمان که همیشه می خواهند همه ی چیزهای دوست داشتنی را از ما پنهان کنند و برای خودشان نگه دارند. وقتی قیافه ی آن مرتیکه یا زنیکه را مجسم می کردیم که چطور آن عکس زیبا و مرموز را، آن زن نیمه عریـ.ان را با چشم های هیزش نگاه کرده و بعد با تیغ از بیخ بریده و عکس را برای خودش برداشته، حالمان از همه ی آدم بزرگ ها به هم می خورد. و بیش از آن سانـ.سورچی، از پدر و مادرمان که عین خیالشان نبود که در حق شان ظلم شده و مثل ما عصبانی نمی شدند.
پدر و مادرمان حالا عصبانی می شوند. گاهی از آن تیغ لامصب عصبانی می شوند و به ما می گویند که تحمل ناپذیر است. که این بریدن ها و پنهان کردن ها دروغی دیگر است.
پدر و مادرمان دیرتر از ما فهمیدند  چه اتفاقی برای آن زن های زیبا و لب های نیمه باز و چشم های تاریک افتاده. پدر و مادرمان حالا افسوس می خورند و آه می کشند و به یاد آن زن های طبیعی و کامل، فـ.شـن تی وی و تی وی مـ.ودا نگاه می کنند و دلشان از این مانـ.کن های لاغر مردنی با بدن های تخت که شلنگ تخته می اندازند به هم می خورد.
پدر و مادرمان آه می کشند و کانال را عوض می کنند.
توی ذهن شان اما هنوز آن زن ها هستند. تکیه داده به میزی... به درختی... نشسته بر لبه ی تختی... با چشمانی تاریک و لبانی نیمه باز... با بدن هایی بی زمان و عریـ.ان در اتاق تاریک ذهنی که تشنه ی زیبایی است.

ساعت ۸:۱۱ ب.ظ ; ۱۳۸٩/۳/۱٧
    پيام هاي ديگران(29)   لینک

چهارشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۹

80: كره‌خر يتيم


نوشتن یک وبلاگ یعنی چه؟ یعنی اینکه در یک صفحه ی مجازی چیزهایی بنویسی که تازه دلخواهت هم نیست و گروهی بیایند بخوانند که تازه ایده آل خواننده هم نیستند و هشتاد درصدشان یک مشت بچه ی پشت کنکوری بیکار هستند. بعد افتخار تو بشود سر و کله زدن با این جماعت خل و چل که مدام از دستت شاکی هستند.
این پست را در جواب م.ت نوشتم که یواشکی وبلاگ مرا پیدا کرده و می خواند و جمعه ای می گفت که به جای وبلاگ نویسی بروم داستانی از نوع کافه پیانو بنویسم.

تفاوت های وبلاگ نویسی و نویسندگی:
1. دایره ی زبان:
در کتاب به دلیل اینکه پول خرج می کنی و می بری می دهی چاپ می کنند و پول خرج می کنند و می آیند می خرند و می خوانند، حق انتخاب کلمات را داری. می توانی ادیبانه بنویسی. چون به هرحال یک فاصله ی معلومی بین نوشتن و خوانده شدن است. و خدا بزرگ است و انشاءالله که با ترفندهای انتشاراتی ها و برادران فروشنده و جلسات نقد و تبلیغات توی حلق مردم فرو می کنی اش. اما در وبلاگ نویسی بلافاصله بعد از کلیک روی «انتشار مطلب» هر ننه قمری می تواند نوشته ات را بخواند.
در کتاب می توانی حتی با زبان قرن هفت و هشت بنویسی و گروهی کرم کتاب هم هستند که این کالای واقعی و ملموس را از هر سوراخی و زیرزمین کتابفروشی ای که سالها آنجا خاک خورده، بیرون می کشند و می خوانند. اما توی وبلاگ اگر پایت بلغزد و کلمه ی ناملموس و قدیمی به کار ببری که در متن قابل هضم نباشد اولین بازخورد منفی را روانه ی کامنت دانی ات می کند. بعد بقیه هم روی نظر طرف نظر می دهند و با نظرات هم قضاوتت می کنند و یک برچسب رویت می زنند.
در کتاب نیازی نداری در همان جمله ی اول خواننده را میخکوب کنی، ولی در وبلاگ این حیاتی ترین چیز است.

2. دایره ی مخاطب:
مخاطبان کتاب را انتشاراتی ها و فروشنده ها و منتقدان تعیین می کنند و دایره ی خوانندگان وبلاگ را تا حدود زیادی خودت و شانست! یعنی باید پدر خودت را در بیاوری و پنجاه شصت تا خواننده ثابت پیدا کنی که با هر کلمه و جمله از متنت امکان دارد بپرند. وبلاگ، یک کتاب زنده است که خواننده می تواند چون پولی نداده از همان اول بیخیال خواندن بقیه اش بشود. مثل فیلم های تلویزیونی و سینما. سینما را به ندرت کسی از وسط فیلمی که بلیط بابتش خریده بیخیال می شود، اما توی دست بیننده ی تلویزیون یک ریموت است که هر نکته ی ظریف و ناچیزی می تواند باعث شود که دستش روی دکمه ها برود و عوض ات کند.
 اما به گمانم این به هرحال تمرین خوبی برای کارهای جدی ای مثل سینما یا کتاب است. آدم می تواند توی وبلاگ یا تلویزیون یا روی صحنه تأتر عرق بریزد و جلوی چشم مردم جان بکند تا یاد بگیرد که چطور مردم را راضی نگه دارد و مشتری چه می خواهد. برنامه های زنده این را خوب به آدم تفهیم می کنند.
مثال دیگرش تفاوت آبرنگ و رنگ و روغن در نقاشی است. که در آبرنگ هر لکه ای همیشگی است و هر حرکتی اصلاح ناشدنی. اما در رنگ و روغن می توانی هی گند بزنی و هی رنگ روی رنگ بیاوری.
اما در نهایت خواننده ی وبلاگ از همه جور صنفی هست و در ایران بیشتر مریض و روانی، و خواننده ی کتاب اکثراً فرهیخته (چون که حاضر شده اند بابتش پول بدهند!)

3. دایره ی سوژه:
در کتا ب دستت باز است که از هر موضوعی بنویسی. بیشتر از سوژه های مورد علاقه ات. امسال ار.شاد مجوز نداد، سال دیگر. نشد بیست سال دیگر توی یک دولت دیگر. نشد خارج از کشور چاپ می کنی و مشهورتر هم می شوی. اما وبلاگ چیزی است که نوشتن و چاپ و خوانده شدن اش درست در یک لحظه اتفاق می افتد. تو فقط برای همین الان می نویسی. ممکن است فیلـ.تر بشوی. ممکن است همین خواننده ها آمارت را بدهند و باعث گیر افتادنت بشوند. ممکن است نپسندند. پس همین الاًن تمام فرایند ار.شاد و مجوز و نظر خواننده را در نظر می گیری و تحت تمام اینهاست که باید بنویسی. و این نوشته می شود پر از خود سانـ.سوری (بدتر از ارشاد سانـ.سوری) و حرف های نگفته و فرو خورده. بابتش هر روز آشنایانت محاکـ.مه ات می کنند: چرا درباره ی ما اینطور نوشتی و چرا نظرت درباره ی فلان موضوع چنان بود و چرا نوشته ات را کنترل نکردی و توهین کردی؟
بازخواست مدام. توصیه های مدام. انتقاد مدام. سانسـ.ور و فشار مدام. وبلاگ نویس زیر چنین بار سنگینی مشغول نوشتن است. باری که نویسنده تا کتابش را دم ار.شاد نبرده سنگینی اش را حس نمی کند. و تازه آنوقت که دیگر کار از کار گذشته و همه چیز نوشته شده.

4. ایجاز:
در کتاب دستت برای وراجی باز است. چون کتاب مثل چاهی است که اگر تویش بیفتی به زحمت می توانی خودت را خلاص کنی. این کالای ملموس اگر ماه ها نیمه خوانده روی طاقچه ات خاک بخورد هم بالأخره وقتی برای خواندنش پیدا می شود. اما پست های وبلاگ باید در حد یک صفحه نوشته بشود و اگر طولانی تر بشود خواننده را فراری می دهد و برگشتی هم در کار نخواهد بود.
خوانندگان وبلاگ واقعاً آدم فروش اند!
5. حق کپی رایت:
این که دیگر تابلو است که یتیم تر از وبلاگ نویس توی دنیا وجود ندارد!
ولی نویسنده ی کتاب صاحب حقوق معنوی و مادی ای می شود که بابتش می تواند پدر هر پدرسوخته ی متعدی را دربیاورد و بدهد دست قانون.

6. حقوق اجتماعی:
نویسنده ی کتاب در جلسات نقد تکریم و تحسین می شود و شخصیت اجتماعی اش روز به روز رشد می کند، اما نویسنده ی وبلاگ فقط یک سگ تیپا خورده است که زنش یا ننه اش می آید بالای سرش و جیغ و داد راه می اندازد که توی اینترنت چه غلطی می کنی و پاشو برو نان بگیر آدم بیکار بیعار! مدام هم زیر این اتهام است که پای کامپیوتر لابد دارد فیلم های پـ.ور.نو می بیند یا چت می کند که تا بیایی بالای سرش صفحه را می بندد.
نوشتن؟ نویسندگی؟ جواز شاخصه ی نویسندگی همان قلم است که وبلاگ نویس ندارد.

7. پاداش نهایی:
برای نویسنده، اثری حقیقی به نام کتاب است که همه چیزش است و می تواند بچیند توی کتابخانه شخصی اش و جلوی دوستانش که هی دعوت شان می کند منزل، پز بدهد. و برای وبلاگ نویس یک صفحه ی مجازی است که با یک قدم اشتباه یا یک کلمه ی نابجا، برای همیشه محو می شود:
بر طبق قوانـین فیـلترینـگ ج.ا.!


پ.ن: همین هفته ی پیش از همین وبلاگ نویسی سه تا درس بزرگ برای زندگیم گرفتم که هیچوقت یادم نمی رود. درس هایی که یک نویسنده بعد از شصت سال سن و چاپ چند کتاب، می گیرد.

ساعت ٩:٠٠ ب.ظ ; ۱۳۸٩/۳/۱٢
    پيام هاي ديگران(41)   لینک