دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۹

81: زنان تاريكِ ذهن ما


هنوز دندان های آن زنان، سرخ است. انگار دهانشان را با مشتی پر از خون کرده باشیم. هنوز می خواهند بخندند و نمی گذاریم. هنوز جوان و سرحال و ورزیده با لباس های نو ایستاده اند و نگاه مان می کنند... اگرچه حالا سن مادربزرگان مان هستند. و هنوز به صفحات بریده شده که می رسیم خیال آن زن هایی را که نیستند و یک زمانی بوده اند در ذهن مان عریـ.ان می کنیم.
هنوز ژورنال های آمریـ.کایی لباس و غذا را که پدرم از دوره ی آموزشی نیرو.ی هوا.یی در آمریـ.کا باز آورده بود داریم. در واقع قشنگ ترین چیزهای به جا مانده از گذشته هستند. آن ها را کنار لباس خواب خوش دوخت حریر رنگ پوست و دو جفت کیف و کفش ظریف و پاشنه بلند عروسی مادرم، یکی سیاه ورنی و آن یکی کرم رنگ،  در صندوقچه ی سرخابی و گنده ی چوبی نگه داشته ایم و هرسال سر اثاث کشی از این خانه به آن خانه می کشیم.
بچه که بودیم با برادر بزرگه تفریح مان این بود که مامان و بابا که خانه نبودند به آن ژورنال ها پاتک بزنیم. برادر کوچکه و خواهرم که توی باقالی ها بودند و هنوز قاطی آدمیزاد نشده بودند. برای همین ما دو تا تمام کارهای شرورانه را با همکاری هم به انجام می رساندیم: کتک زدن بچه های پرروی کوچه. مومیایی کردن و خاکسپاری جوجه ی مرحوم مان. رنده کردن گچ هایی که از مدرسه کش رفته بودیم و قاطی کردن شان با آب و ساختن یک جور زهر کشنده در شیشه های خالی دارو و چسباندن برچسبی با یک کله اسکلت و دو استخوان ضربدری پشتش. بعدتر اجرا کردن تأتر از روی قصه های کتاب فارسی با همکاری خواهرم و برادر کوچکه (در صحنه آرایی بالش های مادرم نقش حیاتی ای داشتند!). و بلآخره دزدیدن و تماشای آن ژورنال های سـ.کـ.سی از بساط خیاطی مادرم.
عاشق آن زن های بلند قد و کشیده و خوش لباس بودیم. مثل اسب های رعنا و برنزه در حال دویدن که ماهیچه ها ورزیده و سلامتی طبیعی شان را به رخ می کشیدند. چه زن هایی بودند این مانـ.کن های آمریـ.کایی. با مانـ.کن های مامانی و شکننده ی حالا با این سیـ.نه های کوچک و باسـ.ن های تخت و رقت آور خیلی فرق داشتند.
ژورنال ها از قسمت های مختلف تشکیل شده بودند. یک سری ژورنال کیک و شیرینی و غذا و کادوهای کریسمس بود که مامان از رویش برای ما آشپزی می کرد و عروسک پارچه ای می دوخت و کاردستی و رومیزی و کوسن درست می کرد. یک سری هم ژورنال لباس بودند که تابستانی و زمستانی بودند. و گاه به بخش های مردانه، زنانه، بچگانه و لباس زیـ.ر تقسیم می شدند. که اتفاقاً قسمت مورد علاقه ی من و برادر بزرگه همین قسمت لباس زیـ.ر بود!
آن زمان (و حتی همین حالا هم) مردان در لباس های زیـ.ر سفید هیچ جذابیتی برایم نداشتند. نگاه های شان عمداً گستاخ و هیز بود و تن شان پشمالو. یک قسمت برجسته هم داشتند که در بعضی ها برجسته تر بود. دقت کرده بودم که آن هایی که موهای شان مشکی و بدن هایشان پشمالو و چشم های شان هیزتر بود، آن قسمت شان هم برجسته تر بود. اگرنه هیچ چیز زیبای دیگری در آن هیکل های مثل هم و گنده بک و نخراشیده و ژست های بی حالت و بی احساس نبود. انگار یک گله خر را وسط یک مزرعه ول کرده باشی و از همه شان در حال چریدن یک عکس دسته جمعی گرفته باشی. بعد وقتی به این عکس نگاه می کنی چه می بینی؟ یکی در حال پر دادن مگس ها با دم اش. یکی در حال خمیازه. یکی در حال جفتک انداختن به دیگری. و یکی در حال نشخوار. مردها هیچوقت تداعی کننده ی یک حس زیبایی شناختی نبودند.
زن ها اما فرق می کردند. رنگ های هیجان انگیز و متفاوت پوست ها. مدل های متفاوت هیکل و ژست و لباس زیـ.رهای رنگ وارنگ و هر کدام برای یک منظوری. مثلاً یک سری لباس های خانگی بودند که از لباس های بسته و نیمه بسته داشتند تا لباس های تقریباً بدن نـ.ما. بعد لباس های زیـ.ر و گـ.ن ها و جوراب شلواری ها و جوراب ها بودند. 
زیباترین و کاملترین و بدن نـ.ما ترین لباس زیر که اکثراً مشکی یا قرمز بود را برای سـ.کـ.سی ترین مدل نگه می داشتند. و آن عکس معمولاً آنقدر بی نقص و زیبا بود که آدم دلش می خواست قابش کند و به دیوار بزند و مدام نگاهش کند. زنانی با تاریک ترین چشم ها و مرموز ترین نگاه ها. با آشفته ترین موها. با بی قید ترین ژست ها و عریـ.ان ترین بدن ها. زنانی با لبانی نیمه باز و نفس هایی حبس شده... بدون آن لبخند گل و گشاد و دندان نمای مدل های معمولی دیگر.
و ما چه ساعت هایی از بچگی را به تماشای این زنان تاریک گذراندیم.
اما این صفحات مبهم و رازآمیز خیلی کم بودند. و همیشه بعد از تماشای شان بود که آن حس عجیب می آمد. حس نفرت از تمام زنان چسبیده بر صفحات دیگر با آن دندان های درنده و سفید. آنوقت من و برادر بزرگه خودکار قرمز را بر می داشتیم و می افتادیم به جان همه ی آن زن ها، و آن خنده های مصنوعی و دندان های سفید ترسناک را قرمز می کردیم. همرنگ روژلب شان. تا شاید دهان شان بسته به نظر برسد و نخندند. که مدام توی چشم ما زل نزده باشند و دندان نشان مان بدهند.
و بعد ژورنال های بعد از انـ.قلابی که از زیر تیغ سانـ.سور گذشته بودند. با صفحات سلاخی شده و نصفه و نیمه که رد تیغ شاید موکت بری را هنوز می شد بر آن تشخیص داد. با حسرت به جای خالی صفحه نگاه می کردیم و توی ذهن مان به کسی که این کار را کرده بود فحش خواهر و مادر می دادیم که لابد یک حرامزاده ای بوده بدتر از پدر و مادرمان که همیشه می خواهند همه ی چیزهای دوست داشتنی را از ما پنهان کنند و برای خودشان نگه دارند. وقتی قیافه ی آن مرتیکه یا زنیکه را مجسم می کردیم که چطور آن عکس زیبا و مرموز را، آن زن نیمه عریـ.ان را با چشم های هیزش نگاه کرده و بعد با تیغ از بیخ بریده و عکس را برای خودش برداشته، حالمان از همه ی آدم بزرگ ها به هم می خورد. و بیش از آن سانـ.سورچی، از پدر و مادرمان که عین خیالشان نبود که در حق شان ظلم شده و مثل ما عصبانی نمی شدند.
پدر و مادرمان حالا عصبانی می شوند. گاهی از آن تیغ لامصب عصبانی می شوند و به ما می گویند که تحمل ناپذیر است. که این بریدن ها و پنهان کردن ها دروغی دیگر است.
پدر و مادرمان دیرتر از ما فهمیدند  چه اتفاقی برای آن زن های زیبا و لب های نیمه باز و چشم های تاریک افتاده. پدر و مادرمان حالا افسوس می خورند و آه می کشند و به یاد آن زن های طبیعی و کامل، فـ.شـن تی وی و تی وی مـ.ودا نگاه می کنند و دلشان از این مانـ.کن های لاغر مردنی با بدن های تخت که شلنگ تخته می اندازند به هم می خورد.
پدر و مادرمان آه می کشند و کانال را عوض می کنند.
توی ذهن شان اما هنوز آن زن ها هستند. تکیه داده به میزی... به درختی... نشسته بر لبه ی تختی... با چشمانی تاریک و لبانی نیمه باز... با بدن هایی بی زمان و عریـ.ان در اتاق تاریک ذهنی که تشنه ی زیبایی است.

ساعت ۸:۱۱ ب.ظ ; ۱۳۸٩/۳/۱٧
    پيام هاي ديگران(29)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر