یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹

88: پاييز پسر سالار


چرخی توی لینک‌هایم می‌زنم. موضوعات: پدر... روز پدر... حضرت علی... خاطرات پدر... عشق پدری... تحلیل شخصیتی پدر... تبریک به پدر... قربان صدقه رفتن به پدر... پدر و دخترش... پدر و پسرش... پدر پسر شجاع... پدر و پسر و روح‌القدس... به نام پدر... ماجراهای من و پدرم...
اَه... اَه... اَه...
حسودیم می‌شود به این عشق‌های عمیق پدر و فرزندی. یعنی به هرحال بد که نبود ما هم یک پدر درست و حسابی داشتیم و اینقدر بهمان حال داده بود که ما هم هر سال حداقل یک بار بهش حال بدهیم و تبریکی و کادویی و ماچ مالی و از این حرف‌ها.
روز پدر خانه‌ی عمه بودم. عمه سه بار عین مته توی مخم رفت که زنگ بزنم به بابا تبریک بگویم. یک وقت احساسات‌تان جریحه‌دار نشود تو را به خدا. از این خبرها نیست. نتوانستم خودم را راضی کنم که گوشی را بردارم و به خودم زحمت گرفتن شماره‌ی خانه را بدهم و بعد از همان جمله‌ی اول نه و دوم شروع به تکه بار هم کردن و لیچار گفتن به هم بشویم و دست آخر اعصابم بیش از پیش از دستش خراب بشود و به خودم لعنت کنم که خواسته‌ام یک بار آدمیزاد باشم و تربیت به خرج بدهم و برایش کلاس بگذارم... بیخیال بابا!
وقتی دیدم مردم اینهمه اظهار لطف فرموده و با پدرهای‌شان لاو ترکانده‌اند به سرم زد بیایم یک چیزکی درباره‌ی پدرم بنویسم... اما دیدم تا شروع کنم از همان سطر دوم همه‌اش می‌شود فحش و فضیحت و گله و شکایت و حرص خوردن. از خیرش گذشتم. من که انکارش کرده‌ام. روز پدر هم نوستالژی نزنم برای مزاجم بهتر است.
فقط یک لطفی به خودم و خودش می‌کنم و امروز را بهش گیر نمی‌دهم... اما به جایش چکار می‌کنم تا دلم خنک بشود؟ به آبجی جانش گیر می‌دهم!
تیتر: پاییز پسر سالار (1)
عمه از آن دیکتاتورهای معروف آمریکای لاتین است که آدم فقط توی کتاب‌های مارکز پیداشان می‌کند. مثلاً آن یکی که توی کتاب پاییز پدر سالار (پیشوا) بود و توهم داشت و یک گله گاو توی قصرش می‌چریدند و دریا آمده بود تا اتاق خوابش.
دیکتاتورهایی بدطینت، خبیث، عوضی، حسود، شیطان صفت، پست فطرت، جانی، خونریز، متجاوز و در عین حال بچه و دوست داشتنی. و این صفت آخری به خاطر ناآگاهی‌شان از جنایات‌شان است و حماقت و کودکی ذاتی‌شان.
«بچه‌ها شوخی شوخی به قورباغه‌ها سنگ می‌زدند... قورباغه‌ها جدی جدی می‌مردند.»
عمه هم از آن دیکتاتورهایی است که بهت ظلم می‌کند... دهانت را سرویس می‌کند... پدرت را جلوی چشمت می‌رقصاند... به تمام حقوق مادی و معنوی‌ات تجاوز می‌کند... با اعصاب و روانت بازی می‌کند... و از طرف دیگر بهت لطف می‌کند و برایت دلسوزی می‌کند و نمی‌گذارد جواب بدی‌هایش را بدهی.
مثلاً قضیه کادوی تولد سین به من، که قرار بود یک ربع سکه بهم بدهد که آخرش مثل روز برایم روشن است چه شد که مالیده شد:
عمه طبق عادت دیوانگی ذاتی‌اش چند روز پیاپی نشسته و هی فکر کرده که چطور لطف بزرگتری به من بکند... آخرش هم عین ایکیو سان مخش تق‌ای کرده و به ذهنش رسیده پول را دوبرابر کند و به نام من بگذارد توی صندوق فامیلی زن عمو و برایم وام بگیرد. حالا وام به چه دردم می‌خورد؟ مطمئناً نظرش جهیزیه است و لاغیر. که این هم ارتباطی به بنده ندارد. به نام من و به کام پدر. یعنی منت‌اش سر من می‌ماند و در واقع بابا است که پول را دریافت می‌کند.
اما به همین هم راضی نشد و ایده‌ی سومش را عملی کرد: پول را گذاشت روی پول رهن خانه‌ی خواهرم که کم داشت! قبلش هم از من اجازه‌ی مختصری گرفت. چه باید می‌گفتم؟‌ گفتم: عمه جون شما اصلاً و ابداً پولی به بنده نده. به هیچ طریقی. که بعد بخوای از من بپرسی که به کی بدی و کی پس بگیری! بابا به من چه؟ پول خودته... آخرش را بهش نگفتم: تو که پول رو مالیدی... دیگه چرا از من می‌پرسی چطور بدی و به کی بدی؟ برو عمه جون دلت خوشه. بذار ببینیم چه گهی می‌خوریم با بدبختیامون. برو به هرکی می‌خوای پول بده. منو می‌خوای چیکار؟
یا حکایت پول گذاشتنش توی کیف من. انگار که به گدا پول می‌دهد. اول که می‌آید و می‌گوید و آدم را شرمنده می‌کند. بعد سین می‌آید برای کاری مقداری ازش بر می‌دارد (قرض می‌کند). بعد خودش می‌آید یک مقدار دیگر برمی‌دارد (قرض می‌کند). آخرش می‌شود همان پولی که ازشان می‌خواستم و نه بیشتر. منت هم سرم می‌ماند!
صبحی توی خانه با هم تنها بودیم. که ای کاش حاضر شده بودم و توی همان گرما آمده بودم خانه. نشسته بود به ور زدن از همه‌ی اهل کائنات. شوهر خانم سعیدی همسایه‌اش (یکی از پیرزن‌های خپل پست قبلی) که در اثر قند خون کور شده... دستور پخت غذای رژیمی مخصوص خودش که آدم را از سوء تغذیه (و بیش از آن افسردگی در اثر بد غذایی مزمن) می‌کشد... شوهرش و شوهر خواهرم و بابا و پسرهایش و خودش و گذشته‌ی پر افتخارش به عنوان دختری که سیزده ساله شوهرش داده‌اند و هزار کوفت و زهرمار دیگر...
 آخرش دیدم بهتر است بروم توی اتاق پای کامپیوتر و سر و صورتی به وبلاگم بدهم. هنوز پنج دقیقه نشده کارهایش را راست و ریس کرد و آمد تلپی افتاد روی تخت کنار کامپیوتر به ادامه‌ی بحث شیرین نصیحت کردن و غیبت از همه‌ی آدم‌هایی که می‌شناسیم.
حالا من تمام حواسم به یک کامنت خصوصی یک کیلومتری بود که توضیح می‌داد انگیزه‌ی طرف از خصوصی گذاشتن چیست. املای کلمات غلط و جمله بندی ناقص و ذهن طرف گسسته و من باید این وسط پیدا کنم پرتقال فروش را. وسط همین داستان هم عمه گیر داده بود که آینده‌ی بنده را برایم مدیریت کند و مرا به سر منزل مقصود برساند.
اخم‌هایم را توی هم کشیده بودم و به مانیتور خیره شده بودم و فقط پنج دقیقه یک بار بی‌حواس می‌گفتم: اوهوم.
در همان حین سوالات فلسفی بی‌شماری به ذهنم رسید:
یعنی این عمه کاری دیگری توی دنیای به این بزرگی ندارد؟
یعنی هیچوقت عصرها نمی‌خوابد؟
یعنی ظرف‌هایش نمانده (ای وای لعنت بر من که ظرف‌ها را شستم!)؟
یعنی مثلاً توی این عصر داغ تابستان پاپیتال‌های باغچه نیاز با آبیاری ندارند؟
یک آن می‌روم که چشم‌هایم را ببندم و داد بزنم:‌ شات آپ!!! (یا مثلاً دکمه‌ی شات داون‌اش را بزنم!) اما خودم را می‌خورم و دم نمی‌زنم.
سرم دارد می‌ترکد. فشار شدیدی را روی رگ‌های مغزم احساس می‌کنم. خدایا یعنی هیچ کاری غیر از حرف زدن توی دنیا ندارد؟ آنهم با من؟ وقتی تمام حواسم به مانیتور و آن کامنت کذایی است؟
آنقدر ور می‌زند که کامنت را نیمه کاره رها می‌کنم و می‌روم (قابل توجه دوستانی که کامنت یک کیلومتری خصوصی می‌گذارند: خودتان عمه ندارید؟؟؟). می‌روم سراغ کامنت‌های ساده‌تر و کوتاه‌تر که خواندن‌شان نیاز به تمرکز ندارد.
-          شما راحت باش داداش. ما که نفهمیدیم چی شد. همون خصوصی بذار... اصلاً نذار... چه می‌دونم. هر جور حال می‌کنی. شما به عمه اعتقاد داری؟
پ.ن: این پست ادامه دارد...
پ.ن2: جمعه‌ای توی نامزدی برادرم یک دختر تپل مپل سبزه‌ی مو سیاهی عربی می‌رقصید. A lady in red... 
زیباترین رقص عربی‌ای که این سال‌ها توی مهمانی‌ها دیده‌ام. نمی‌‌توانستی به تکان‌های ریز ماهیچه‌های شکم و کمر و باسن‌اش خیره نشوی. لباس قرمز کوتاه و چین‌دارش تمام حواس آدم را با خودش می‌برد...
سوال فلسفی: بهتر است آدم خوب بنویسد یا خوب برقصد؟

ساعت ۱٠:٢۱ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٤/٦
    پيام هاي ديگران(35)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر