پنجشنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۰

235: روبان سفيد

+ نوشته شده در پنجشنبه هشتم دی 1390 ساعت 0:35 شماره پست: 284
خيلي فكر كردم. اين طرفي. آن طرفي. بالايي. پاييني. هرجور نگاه كردم ديدم تقصير كسي هم نيست. همين‌طوري است ديگر. كاريش هم نمي‌شود كرد. نمي‌شود هم هي انتقاد كوبنده و سازنده كرد كه مردم بگويند: طرف مدام غر مي‌زند.
پرسيده‌ام گفته‌اند بايد شب‌ها دم‌كرده‌ي گل‌گاو زبان و سنبل‌طيب بخوري. گفته‌اند سريال‌هاي PMC و فارسي1 را از دست ندهي يك‌وقت. گفته‌اند بايد هي جلوي آينه «خنده» را تمرين كني تا خط اخمت از بين برود و ابروهاي در هم كشيده‌ات بالا برود. گفته‌اند وقتي دور هم مي‌نشينند و جوك مي‌گويند و به بند جوراب هم مي‌خندند، تو هم قاطي‌شان بنشيني و باهاشان بخندي. گفته‌اند دوران نامزدي همين اوايلش قشنگ است و بعدش و بعد از ازدواج حتي، به چـ.س سـ.گ نمي‌ارزد.
من اما فقط به «جنـ.گ» فكر مي‌كنم. هركجا كه مي‌روم و هر كار كه مي‌كنم... حتي صبح‌ها از توهم آوار سقف بر تنم بيدار مي‌شوم. احمقانه است، هان؟ دنيا اينقدر يلخي است كه به فكر كردن و غصه خوردنش هم نمي‌ارزد، هان؟ من اما باز هم جز به «جنـ.گ» به چيز ديگري نمي‌توانم فكر كنم.
هوا كاملاً پس است عزيزانم...
في‌الواقع كاملاً نزديكيم به ريـ.ق درآمدگي.
مي‌دانيد؟
بله. مي‌دانيد. خوب پس هيچي؟ خيالم راحت شد.
و اما بگويم چه شد كه فيلم «روبان سفيد» را زندگي كردم و دم‌كرده-لازم شدم:
اين روزها توي مترو فشار رواني و جسمي شديدي بهم وارد مي‌شود. يعني مي‌دانيد، حيوان جنگل هم كه باشيم، يك حريم خصوصي داريم. هيچ آدمي دوست ندارد تا دفترچه‌اش را در مي‌آورد كه يك كلمه بنويسد، سر سه چهار نفر روي دفترش برگردد. و يا آدم‌ها آنطوري از همه طرف بهش بچسبند و بوي گند دهان‌شان و عرق‌شان حالش را به هم بزند.
آدم، بالأخره آدم است. مي‌دانيد؟
بعد من شب يلدا ماندم توي ترافيك و گفتم عيبي ندارد، به مترو كه برسم ديگر حل است. و رسيدم به مترو: به اندازه‌ي حرم امام رضا آدم ريخته بود آنجا. خدا زيادشان كند. بعد يك سوال فلسفي برايم پيش آمد: اينهمه آدم توي خيابان چه مي‌خواهند؟ و چرا توي خانه‌شان نمي‌تمرگند؟ و چرا نمي‌ميرند و توي قبرهاي پيش‌خريد كرده‌شان نمي‌خوابند؟ و چرا اصلاً شب يلداي من، شب يلداي اين‌ها هم هست؟ و چرا سال‌ها قبل، مردم اينقدر در كنار هم غنوده‌اند زير كرسي و پاي چراغ علاء الدين و والور و اينقدر بچه توليد كرده‌اند كه حالا مي‌خواهي دانشگاه بروي، جا ندارد. مي‌خواهي سر كار بروي، ظرفيت پر شده. مي‌خواهي خانه بخري، گران شده. مي‌خواهي شوهر كني، قحطش آمده و رفته‌اند جنـ.گ شهـ.يد شده‌اند. مي‌خواهي بميري، قبر متري فلان قدر و سنگ متري چنان قدر...؟
بعدش گفتم: خوب حالا همين است كه هست. دير بجنبي اين قطار را هم از دست مي‌دهي و ساعت مي‌شود هشت و نه شب، و فاميل شوهر طبق كشان و كل‌كل زنان، مي‌رسند خانه‌ي پدري‌ات و تو هنوز عين سگ‌حسن‌دله (خدا بيامرز سگ معروفي بوده گويا در زمان خودش) توي كوچه و خيابان ولو هستي.
خلاصه هي سعه‌ي صدر به خرج دادم و هي روشنفكر‌نما.يي كردم و آخرش ديدم نمي‌شود و همينطور قطار پشت قطار است كه از دست مي‌دهم و نمي‌توانم سوار شوم. آخرش به زور تپيدم توي يكي و كنار در، تكيه دادم به همان ديوار شيشه‌اي بغل صندلي‌ها. اما واي كه چشم‌تان روز بد نبيند، هنوز يكي دو ايستگاه نگذشته بود كه خيل مشتاقان هجوم آوردند و عرصه را بر ما تنگ نمودند. حالا از ما كه: آقا! برادر! پدر! سوار نشو. واگن بانوان است. سوار مي‌شوي دست كم هل نده. جا نيست... و از دوستان و ياران، هل و فـ.شار و ضربات آرنج و مشت و زانو.
دست آخر خودم را در وضعي يافتم كه كا.فر مبيناد:
در اثر فشار وارده از همه سمت، نفسم بند آمده بود و هوا براي تنفس آنقدر كم شده بود كه اكسيژن به مغزم نمي‌رسيد و توهم‌هاي فانتزي زده بودم و خودم را در عوالم روحا.ني‌اي احساس مي‌نمودم. بعدش يک آقاي محترمي كه شكم بزرگي هم داشت، دقيقاً رو در روي بنده ايستاده بود و با كمال رغبت خودش را به فشارهاي وارده از پشت سرش تسليم نموده بود، و عين بختك رو.ي من افتاده بود!
يك آن به خودم آمدم و ديدم كه حتي شوهرم هم اجازه ندارد اينطور به من بچسبد كه اين آقاي محترم بر من مماس گشته. اين چه وضعي است آخر؟ به آقاي محترم مهربان گفتم كه: توي واگن خانم‌ها آمدي؟‌به درك. دور از چشم برادران هميشه بيـ.دار و خواهران جان بر كف ار.شاد به من چـ.سبيدي و خيالت نيست؟ به جهنم. لااقل يك سانتيمتر عقب‌تر بايست تا نفسم بالا بيايد و از كمبود اكسيژن و فشار شكم جنابعالي بر معده‌ و ريه‌ام سقط نشوم! (بعداً گولي گفت: خوب بهش مي‌گفتي مرتيـ.كه لااقل پشتت رو به من بكن... اما هرچه فكر كردم ديدم آنطوري موقعيت بغرنج‌تر مي‌شد!!!)
صحنه‌هاي فجيعي ديدم: كتك‌كاري و دعوا. فحـ.ش و فحـ.‌ش كشي بين زن و مرد. هل دادن زن‌ها و پيرها و بچه‌ها حتي. وحشي‌گري در حد قبايل بدوي با شعار بُكش يا كشته شو، بخور يا خورده شو!
شب نيم ساعت قبل از مهمان‌ها رسيدم خانه. شب يلدا بود. من نوعروس سال اولي بودم كه خانواده‌ي گولي قرار بود طبق رسوم برايم آجيل و شيرني و كادوي شب يلدا بياورند. بايد بيشتر از هميشه به خودم مي‌رسيدم و خوش‌اخلاق‌تر و خوشحال‌تر از روزهاي قبل مي‌بودم. اما فقط ريخت مرا بعد از آن جنـ.گ تن به تن تصور كنيد: عرق كرده و آشفته و ژوليده، با سري كه داشت از درد مي‌تركيد و صورتي كه از سر درد به هم پيچيده بود و عين برج زهرمار به نظر مي‌رسيد.
رسيدم خانه و يكراست رفتم توي اتاقم و در را بستم و يك ربع نشستم كف اتاقم روي زمين گريه كردم  و بعد پاشدم يك قرص مسكن خوردم و يك لباس معمولي پوشيدم و درب و داغان منتظر قوم شوهر شدم.
«فيلم روبان سفيد» را لابد يادتان هست. در جاي جاي فيلم از وحشيگري و اضمحلال ارزش‌هاي اخلاقي و به كثافت كشيده شدن تمام روابط انساني، به اين نتيجه مي‌رسيدي كه اين جامعه ديگر از درون كرم خورده شده و حالا ديگر وقتش است كه «جنـ.گ» بشود و اتفاقي بيفتد كه پرونده‌ي اينهمه سياهكاري را به يكباره در هم بپيچد و برود. و اين شد كه وقتي به روايت معلم دهكده جنـ.گ شد و تمام آن آدم‌ها در جنـ.گ مردند، ما در واقع نفس آسوده‌اي كشيديم و خوشحال هم شديم.
وقتي علف‌هاي هرز زياد مي‌شوند، ديگر از داس كاري ساخته نيست. آتش لازم است.
پ.ن: يك نگاهي به اينجا بيندازيد بي زحمت.

دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۰

234: نت دارم... پس خوشبختم...

+ نوشته شده در دوشنبه پنجم دی 1390 ساعت 1:20 شماره پست: 283

س ن: الهي كه قربان اين چرخك گردالي روي موس‌ام بروم.
الهي فداي اين ميز فكسني كامپيوترم بشوم.
تختخواب نازنينم تو چه رفيق شفيقي بودي و من نمي‌دانستم...
دارم مونولوگ ديشبم را كه توي تختم درازكش، روي گوشي مبايلم ضبط كردم گوش مي‌كنم:
از اينكه 45 دقيقه موهايم را با كتيرا ديسپانسيل كرده‌ام (تصميم گرفته‌ام ديگر ژل نزنم بهشان چون خيلي خشك شده‌اند) و بعد به خيال خوش دست كشيده‌ام روي مويم و ديده‌ام كتيرا عين يك تكه گـ.ه ماسيده روي سرم... آنهم در شرايطي كه از صبح توي آرايشگاه سرپا ايستاده بودم و با آن وضعيت خم شدن و پايين ريختن موها به طور وارونه آنهم در تمام مدت ديسپانسيل كمرم شكسته...
از اينكه بعد از دو روز آمده‌ام خانه و هيچ خري نيست بگويد تو اصلاً كجا بودي و كي آمدي... بر برهوت است و همينطور خاربوته قل مي‌خورد و مي‌رود...
از بگـ.ا رفتن تمام جمعه‌هايم در اين سه ماه كه از عقدم مي‌گذرد... به مهماني‌ها و دعوت‌ها و عرض ادب‌ها و تبريك و تسليت‌ها و هر پنجشنبه با خانه‌ي مادرشوهر قرارداد داشتن‌ها...
از جمعه شب كه كر و كثيف و هپلي و كلافه مي‌خواستم برگردم خانه و لااقل قبل از صبح شنبه كه دوباره بايد بروم سر كار،‌ توي خانه‌ي خودم با حوله‌ي خودم با ليف خودم، با لباس ز.ير تميز خودم دوش بگيرم... كه به خاطر استراتژي بابا (كه لابد به خاطر اينكه ميترا و شوهرش خراب شده بودند سرمان زور زور بنده را فرستاد با گولي بروم خانه‌شان)، از همين هم محروم شدم. به همين راحتي. من هم ماندم كه چه بگويم جلوي آنهمه آدم كه داشتند جلوي در خداحافظي و بگو مگو مي‌كردند. ساعت يازده و نيم شب، دست از پا درازتر شام نخورده برگشتيم خانه‌ي مادرشوهر: دينگ دنگ! كيه؟ ماييم! شام نخورديم. دوش هم نگرفتيم. ميشه؟... حالا خاك بر سرت كن نصفه و نيمه بدون شستن سر، فقط بد.نت را گربه‌شور كن و بپر بيرون و لباس زيـ.رت را جلوي چشم مادرشوهر روي بخاري خشك كن و...
از گولي كه شب يلدا غفلتاً زد و كليد پاور كامپيوترم را تركاند و با اينهمه كار، بدون كامپيوتر كاملاً فلجم و مجبورم از سر كار كه مي‌آيم، يكراست كپه‌ي مرگم را بگذارم و فقط بخوابم...
از ميترا كه زنگ زده و بهم دستور مي‌دهد كه چي بخرم براي پسر عمه‌ي از فرنگ برگشته... آنهم در حالي كه خودش آونگ مامان و باباست...
از گولي كه... واي بر من... رواني‌ام كرد...(اين تكه كه خود غمنامه‌ي مبسوطي است، دچار سانـ.سور شد)
از فيلمنامه‌ها كه قرار بود دوتاي ديگرش را هم تحويل بدهيم كه نداديم و به هيچ كارمان نرسيديم و جمعه‌مان هم بگـ.ا رفت مثل هميشه...
از كامپيوتر غريبه‌ي گولي كه به تنظيماتش عادت ندارم و موس‌اش كه گردالي رويش خراب است و نمي‌شود با چرخاندن آن صفحاتي را كه مي‌خواني بالا ببري و مجبوري هي دنبال نوار كنار صفحه بگردي و يا با كليدهاي جهتي صفحه را رد كني، و صفحه كليدش كه فارسي نيست و عربي است و جاي ژ-پ قاطي است و اعصابم را به هم مي‌ريزد و لبه‌ي ميزي كه به عنوان ميز كامپيوتر استفاده مي‌كند، يك زائده دارد كه مچ دستم را موقع تايپ سرو.يس مي‌كند...
از چند شب بيرون خانه خوابيدن و بد خوابيدن و رختخواب‌هاي غريبه و اتاق‌هاي زيادي سرد يا زيادي گرم و بالش‌هاي زيادي سفت يا زيادي نرم، و پتوهاي سنگين و خفه‌كن و كم‌خوابي مزمن...
از بعد دو روز آمدن به خانه‌اي كه حتي شومينه‌اش خاموش است و از حمام آمده‌ام و دارم از سرما مثل سـ.گ مي‌لرزم...
از يخچال هميشه خالي و نبودن يك تكه نان تازه براي صبحانه و بي‌اهميتي خانواده‌ به خورد و خوراك و زار و زندگي و كار و بار من... كلاً روي تخـ.م‌شان دايورتم به حدس نزديك به يقين...
از اينكه حالم دارد از همه چيز به هم مي‌خورد ديگر...
كجاي اين زندگي را بگويم؟ كجايش را؟ يك آن به خودم آمدم و ديدم از اين دار دنيا فقط همين پتو را دوست دارم و بالش را و تختم را. هيچ كجاي اين دنيا بهم آرامش نمي‌دهد ديگر. نه خانه‌ي كسي. نه آدم خاصي. نه دوستي. نه عشقي. نه خانواده‌اي.
همه‌چيز اين دنيا عـ.ن است جز همين تختم... دلم مي‌خواهد شب به شب بيايم همين تختم را در آغوش بكشم و ببوسمش و ازش بپرسم: چطوري عشقم؟ به چيا فكر كردي صب تا حالا؟...

اين‌ها را توي آن كليپ ضبط شده توي مبايلم گفته‌ام، با صدايي گرفته و سرفه‌هايي گاهاً شديد مابين حرف‌هايم.
و اما جانم براي‌تان بگويد كه تمام اين‌ها كه حالا به نظرم شبيه زيارت عا.شورا، سراسر ناله و نفرين است فقط، پرينت ذهن مغشوش يك بي‌پدر خودشيفته‌ي محروم از كامپيوتر شخصي‌اش بود.

خوب؟

امشب گولي را كشان‌كشان و با ضرب و زور و دعوا آوردم خانه‌مان و گفتم كه بر تو واجب است كه خراب‌كاري‌ات را جبران كني و خودت مسئوليت خرابي كامپيوتر مرا به عهده بگيري و درستش كني. حالا از او كه: به من چه؟ و مگه من مهندسم؟ و از من كه: تو جرأت داري تا دو روز ديگه درستش نكن، خودم ميام كامپيوترت و مي‌تركونم كه ديگه نتوني بشيني پاي گوگل پلاس‌ات!
خلاصه گولي ما يك وري به اين صاحب مرده رفت و الكي الكي يك سيمي را كه روي هوا ول شده بود به يك جايي وصل كرد و درست شد كه شد!
بعدش هم مرا مجبور كرد كه براي معذرت خواهي، و پاچه‌خا.ري از وحشي‌بازي‌ام، برايش چاي بياورم و انار دان كنم و آجيل مغز كنم و هي سه دقيقه يك بار بهش بگويم: ببخشيد. غلط كردم عزيزم.

خوب؟

حالا من كامپيوتر دارم.
و حالم خوب است!
و دنيا هم قشنگ است!

سه‌شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۰

233: ديگي كه براي من نمي‌جوشد


 + نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم آذر 1390 ساعت 22:14 شماره پست: 282
مي‌گويم: خوب شد امشب ديشب نيست...
-    هان؟؟؟ امشب چي؟
-    يعني ديشب كه اون همه كار داشتم اگه صبحش مث امروز بود... واي!
-    اوهوم...
جفت‌مان عين جسد روي صندلي جلوي ماشين «ر» افتاده‌ايم و ماشين توي ترافيك اتوبان مدرس كُپ كرده سرجايش. «ر» آه‌هاي عميقي مي‌كشد و به كلي داغان و گيج است. من هم حال بهتري ندارم. اما مال من فقط خستگي است. او درگير سوي ديگر ماجراي امشب است.
مي‌گويم:‌ چرا تازگي داره هي اينجوري ميشه؟ اول قضيه‌ي اون عروس غربتيه... بعدم اين يكي...
-    ميگم نه اينكه به دعا اعتقاد داشته باشما... ولي اثر دعا و اينا هم مي‌تونه باشه.
-    يعني مي‌گين يكي براتون دعاي بد كرده؟
-    آره.
باز هر دو توي فكر مي‌رويم و ساكت مي‌شويم. كيف سنگين‌اش را بي‌توجه روي پاي من انداخته و خيالش نيست. تقصيري ندارد. داغان است. اگر يك وقت ديگري بود حواسش بود كه كيفش را جمع كند. گلدان بلوري باريك با گل رز نارنجي تزئين شده تويش جلوي پايم است و به زانويم تكيه دارد. هي مي‌خواهد ولو شود و جمعش مي‌كنم. حواسش به آنهم نيست. مي‌ترسد. نگران است. با اتفاقات اخير موقعيتش متزلزل است.
مي‌گويد: به خدا حال تهوع گرفتم. باورت مي‌شه؟ از استرس موهاي اون بي‌شـ.عور... بعدم رفته طبقه‌ي پايين مي‌گه: من اصرار كردم، اون نبايد به حرفم گوش مي‌كرد!
-    كسي كه نمي‌فهمه در تمام موارد نفهمه. چه وقتي كه بهش مي‌گي نميشه و اصرار مي‌كنه. چه وقتي براش انجام دادي و خراب شد و گفتي تقصير خودته و قبول نكرد كه مسئوليتش پاي خودشه.
-    اوهوم.
دلم برايش مي‌سوزد. در موقعيت بدي گرفتار شده. من كه كاره‌اي نيستم. او قرارداد دارد و مسئوليت مشتري هم پاي خودش است. براي من فقط خستگي‌ شب ديرتر از هميشه خانه رفتن است، اما براي او ترس فردا صبح كه زنيـ.كه براي كراتين موهايش مي‌آيد و هفت تا صاحب پيدا مي‌كند كه مدعي حقوق موهاي سوخته از دكلره‌اش هستند.
همان ساعت سه و نيم كه آمد به خودم گفتم كه خاك بر سرمان شده و مشتري آخر وقتي يقه‌مان را گرفته. منتهي فكر مي‌كردم كارش فقط يك رنگ ساده است. تو نگو رنگ بلوند خواسته آنهم روي موهاي قهوه‌اي متوسط با ريشه‌ي مشكي پركلاغي. يعني فقط مي‌شود دكاپاژش كرد و آنهم دست كم چهار پنج مرحله كار دارد كه مي‌رود روي دو-سه ساعت. بلوند هم كه بخواهد ديگر كار تمام است.
يعني با آن شلوغي صبح تا ساعت سه كه تازه ساعت سه وقت كرده بودم نهار بخورم، آنهم هپل هپو و به زور آب پايين دادن لقمه‌ها، به خودم گفتم اين ديگر فقط مي‌تواند يك دسـ.ت خر باشد و لاغير. خدا خدا مي‌كردم «ر» اين زنيـ.كه را نگيرد و بهش بگويد فردا بيا. اما لعنت به ذاتش كه طمع كرد و اين يكي را هم گرفت.
راستش را بخواهي حقش بود بلايي كه سرش آمد. بگو چرا؟
اول چون كه نبايد روز قبل از شب چله كه اينقدر شلوغ بوديم و از صبح سه‌تايي مثل سـ.گ جان كنده بوديم، ساعت سه و نيم عصر تازه چنين مشتري پر كاري قبول مي‌كرد.
دوم چون كه خـ.ر نادان حاليش نيست كه اين مو قبلاً به اندازه‌ي كافي آسيب ديده (براي عروسي‌اش موهاي مشكي پركلاغي‌اش را با رنگ روشن، به زور چند درجه روشن كرديم تا قهوه‌اي روشن شد. اما به هرحال آسيب ديد) براي همين بهتر است چنين ريسكي را براي بلوند كردنش قبول نكند و به دختره بگويد كه من چنين كاري نمي‌كنم.
سوم چون كه با آنهمه ادعا آمده دو بار پودر دكلره با اكسيدان 3 گذاشته روي ساقه‌ي موي دختره. بعد از يك ساعت و نيم تازه مي‌گويد: برو توي ريشه! نمي‌گويد ساقه‌ي مويش ديگر اينقدر داغان شده كه تا روشن شدن ريشه دوام نمي‌آورد و مي‌سوزد. آخر الا.غ جان! موي سالم هم بعد از يك ساعت و نيم تحمل دكلره با اكسيدان 3، مي‌سوزد، چه برسد به موي داغان اين بابا.(اين تكه كاملاً تخصصي بود. محض ريا بود و لاغير!)
هي دل‌دل كردم بگويم دلبندم فكر نمي‌كني ديگر كافي باشد و دكلره را ببريم روي ريشه‌اش؟ باز گفتم به من چه اصلاً. حالا بيا خوبي كن، باهات دشمن هم مي‌شود و مي‌گويد لابد خواسته‌اي تخصصش را زير سوأل ببري و خيطش كني يا غلط اضافي كني و پيش استاد اظهار فضل بنمايي.
براي همين هم حالا كه «ر» اينطور عين جسد رنگ‌پريده افتاده روي صندلي ماشين و بعد از اينكه هيچي پول از زنيـ.كه نگرفته و سه ساعت هم وقت صرف كرده، آخرش هم مضحكه‌ي خاص و عام شده، تازه مي‌ترسد فردا هم اين ماجرا برايش داستاني بشود آن سرش ناپيدا... توي دلم مي‌گويم: حقت است بي‌شـ.عور! براي اينكه فرق من و تو اين است كه من سيصد و پنجاه تومان مي‌گيرم با هزار بدبختي و صبح تا شب جان كندن، بعد تو ماهي پنج شش ميليون مي‌گيري آنهم در حالي كه لم مي‌دهي و به من دستور مي‌دهي و در حالي كه من برايت جان مي‌كنم با دوستانت دور هم جمع مي‌شويد و هره‌كره راه مي‌اندازيد و هله‌هوله ميل مي‌كنيد و به من امر و نهي مي‌فرماييد. بايد هم اينجور وقت‌ها ماتـ.حتت پاره شود از فشار مسئوليت و مشتري‌هاي چـ.س دماغ و مدير سالن چوب توي آستينت كنند. بايد هم من عين خيالم نباشد كه فردا چه مي‌شود و از سالن كه زدم بيرون فقط به فكر اين باشم كه كي مي‌رسم خانه و مي‌پرم توي حمام و بعد كپه‌ي مرگم را مي‌گذارم، و تو از ترس اسـ.هال كني.
دنيايي شده كه توي آن دستيار قبلي‌ات كه وقت احتياج قال‌ات گذاشته و تا كار را ازت ياد گرفته، زده زير قولش و اداي لنگيدن درآورده كه پايم درد مي‌كند و فلان و بهمان و گذاشته رفته، حالا كه ديده خبري نيست و برگشته دنبال كو.نت مو.س مو.س مي‌كند كه دوباره قبولش كني. كادوي تولد و كيك و من برايت بميرم حرف مفت است عزيز. بهت احتياج دارد. تو هم بهش احتياج داري كه مثل سـ.گ با تيپا بيرونش نمي‌كني و به رويش مي‌خندي هنوز. براي روز مبادا همديگر را توي آب نمك خوابانده‌ايد.
حالا من با اينهمه مصبيت مادرزاد بيايم دلم براي امثال تو بسوزد؟ زكي!

تو هم به من احتياج داري كه بهم باج مي‌دهي. شب عيدت بگذرد شروع به جفتك‌پراني مي‌كني. اگر توي اين دنيا هيچي ياد نگرفته باشم، ديگر اين چيزها را حاليم شده.

و همين است كه وقتي دارم از ماشينت پياده مي‌شوم، در جواب: دعا كن اين قضيه برامون دردسر نشه فردا... فقط مي‌گويم: باشه. حتماً... و بعدش تو را و همه چيز را به فلا.نم حواله مي‌دهم.

گو.ر بابايت! گو.ر باباي‌تان! من الأن فقط به اين فكر مي‌كنم كه بعد از حمام قهوه‌ي داغ مي‌چسبد... در حالي كه روي صندلي كامپيوتر لميده‌اي و داري وبلاگت را آپ مي‌كني...

سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۰

232: آدم جز دل خودش به كي بدهكار است؟

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم آذر 1390 ساعت 0:19 شماره پست: 281
آيا چيز غمگيني توي شا.شيدن بر يك نوار باريك چند سانتي‌متري وجود دارد؟
آيا رابطه‌اي بين نقاشي خواهرزاده ام از سوسك، و عكس من توي آينه وجود دارد؟
آيا فنجان قهوه را نمي‌توان بدون برگرداندن و ديدن تويش، برد گذاشت توي ظرفشويي؟
آيا زبان، و تمدن و رابطه رو به اضمحلال است، يا من به شخصه حركتي آرام و مداوم به سمت بدويت آغاز كرده‌ام؟
آيا چيز لاينحلي بين مادرشوهر و كتلت و لبو و انار و عروس خوب و فيلمنامه هست كه مرا مأيوس مي‌كند؟
آيا دارم ديوانه مي‌شوم يا اين افكار نتيجه‌ي خستگي و فشار زندگي است؟
بايد سه شب ساعت نه بخوابم و صبحش ساعت 11 بيدار شوم. بعدش يك ماه... نه. دو ماه سر كار نروم و توي خانه كيك و لازانيا و پنه بپزم و هي براي خودم قهوه دم كنم و شال‌گردن ببافم. بعدش هرچه ابزار كار گل و خاك و رنگ و نقاشي زير تختم تپانده‌ام بكشم بيرون و خانه و لباس و دست‌هايم را به  گند بكشم. بعدش يك ماه بلند شوم بروم ايران گردي. بعدش كه رسيدم به خانه‌ي ننجـ.ون، بروم بنشينم كنج اتاقش كنار آن بالش‌هاي گل مخملي‌اش، كمي ذهنم را به حالت سيال رها كنم و كـ.سشعر بنويسم. بعدش همان‌ها را پاره كنم و بسوزانم و خاكسترش را بالاي كوه چهلدخترون به باد بدهم. بعدش بروم خانه‌ي حسين ديوانه در ده پدريم، بالاي قبرستان بسط بنشينم و هي توي اجاقش هيزم بريزم و دود از سقف فرو ريخته‌اش راه بگيرد بيرون و سرما راه بگيرد درون و يخ كنم و سـ.گ‌لرز بزنم و براي شغال‌ها و بچه‌جـ.ن‌ها «جواني‌ام بهار.ي بود و بگذشت/ به ما يك اعتـ.باري بود و بگذشت» بخوانم و به همه‌كـ.س و ناكـ.سم فحش بدهم كه اين ژن ديوانگي را ازشان به ارث برده‌ام و برگردم خبر مرگم بيايم تهران و بنشينم سر خانه و زندگيم و آنوقت يك روز صبح مثل بچه‌ي آدم از خواب بيدار شوم و سر فرصت بنشينم فكر كنم ببينم حالا بايد با زندگيم چكار كنم.
چون در غير اين صورت مغزم از حالت استندباي‌اش بيرون نمي‌آيد و اصلاً نمي‌توانم روي چيستي و چگونگي و هدف چيزي تمركز كنم.
در غير اين صورت اصلاً نمي‌توانم رابطه‌ي بين كلمات و تصاوير را درك كنم. چه برسد به اينكه فيلمنامه بنويسم.
صبحي مثل هميشه توي مترو هندزفري مبايلم را توي گوشم گذاشتم و پلي‌ليست انتخابي خودم را گذاشتم كه به طور تصادفي بخواند. يكهو رسيد به اين ترانه از منوچهر سـ.خايي:
(البته توجه داريد كه سلكشن من نود درصد خارجكي و فقط ده درصد ميهني مي‌باشد كه آنهم از قديمي‌هاست!)

جووني‌ام بهاري بود و بگذشت        به ما يك اعتباري بود و بگذشت
ترنم‌هاي گرم عاشقانه            نواي جويباري بود و بگذشت
ميون ما و تو يك الفتي بود        كه اونم روزگاري بود و بگذشت

بهار زندگاني رفت افسوس        ز كف عمر جواني رفت افسوس
نگفتم راز دل يكدم به پيشش        ز پيشم يار جاني رفت افسوس

نگار نازنين هستم غلامت            بگير دستم ببر بالاي بامت
ببين بالاي بامت كـ.َس نباشه        بده بو.سه از آن دور لـ.بانت

ميون ما و تو ...

بيا ساقي و پر كن جام ما را        ببر باد صبا پيغام ما را
بگو از ما بدان شمع شب‌افروز        نما روشن ز رويت شام ما را

ميون ما و تو...

دو ابروي كج جانانه داري            دهان دلكش و مسـ.تانه داري
اسير دام مويت شد دل من        چه ديگر زلف خود را شانه داري

و آن شد كه از صبح تا به حال كه اين‌ها را مي‌نويسم بيش از صد و پنجاه بار اين ترانه را گوش داده‌ام و آنقدر باهاش زمزمه كرده‌ام كه دهانم كف كرده است.
و تازه حالا كه آمدم همين ترانه را براي‌تان تايپ كنم پدرم پريد توي اتاق و مچم را در حين عملي تفنني و غير كاري گرفت و توانست دليل موجهي براي يك ساعت غرغر و امر و نهي و توصيه به كمك كردن توي كار خانه و خوردن مغز من پيدا كند. يك ساعت پيش هم دقيقاً وقتي كه مي‌خواستم پايم را توي حمام بگذارم دستگيرم كرد و همين مواعظ را برايم قرقره كرد.
گفتم حالا كه سوتي را دادم و حين اعمال تفنني و غير مهم و غير اقتصادي لو رفتم... اين هم رويش: وبلاگم را هم آپ مي‌كنم تا چشم حسود كور بشود! گور باباي هر كسي كه زندگي هدفمند و پولسازي دارد.
دقيقاً گور آن باباي ديو.ث‌اش!
اصلاً من نمي‌دانم چرا آدم بايد هشت صبح تا هشت شب سر كار باشد. بعدش كه آمد خانه، همه از آدم طلبكار باشند؟ پدر و مادر. پدر شوهر و مادر شوهر. شوهر. دوست و همسايه. حتي بچه‌ي دوسال و نيمه‌ي خواهر. كلاً نيم متر هم نمي‌شود، ياد گرفته هر بار از در مي‌رسم مي‌دود جلو و مي‌پرسد: خاله لويا! براي هليا چي خريدي؟ پاستيل خريدي؟
چهار روز آواره‌ي قم با آن فضاي روحاني‌اش بودم و جا به جا حتي مجبور به سر كردن چادر و تقيد به الگوهاي حجـ.اب اسـ.لامي هم شدم. عين چهار روز را با گولي و گروه كارگردان و نويسندگان چپيده بوديم توي يك آپارتمان بي‌اثاثيه‌ي لخـ.ت و صبح و شام از صداي فين و اخ و تف‌كردن‌شان جلوي دستشويي و دسته‌جمعي سيگار كشيدن‌شان و توي صورت من فوت كردن‌شان، عذابي كشيده‌ام كه مپرس. بعد هم چون تنها زن گروه بودم، وظيفه‌ي جارو و پارو كردن و رفت و روب را هم بر گردن شكسته‌ي خودم حس مي‌كردم و نمي‌توانستم بزنم به در گـ.شادي و مثل آن‌ها صرفاً خودم را يكي از عوامل سازنده‌ي فيلم، فرض كنم و لاغير.
من « يك نفر زن» بودم.

من «زن يك نفر» بودم.
وقتي هم پايم به خانه رسيد، تهيه كننده بابت دير تحويل دادن فيلمنامه ازم طبكار بود. خانواده‌ي شوهر بابت خدمت نرسيدن و عرض ارادت به محض ورود به خاك پاك تهران. مادر شوهرم بابت اينكه وقت نكردم لبوهايي را كه پخته بود و انارهايي را كه برايم دان كرده بود بخورم و تا ساعت سه‌ي صبح داشتم روي طرح فيلمنامه‌ام كار مي‌كردم. خانواده‌ي خودم بابت اينكه توي خانه كار نمي‌كنم و دست به سياه و سفيد نمي‌زنم و تا مي‌رسم مي‌نشينم پاي كامپيوترم. خواهر و برادر و همكار و دوست بابت سوغاتي. رئيسم بابت يك هفته تعطيلي كه در خانه و قم هدر دادم و از كار آرايشگاه غيبت كردم. و هليا بابت پاستيل و لواشك.
بعد تمام اين‌ها هم كه خواستم كمي كار درآمدزا كنم و رفتم كامنت‌هاي پست قبلي را خواندم كه بلكه هم سوژه‌ي دندان‌گيري براي فيلمنامه تويش پيدا بشود... ديدم دل يك آقايي از كامنتداني آن پست شكسته.
توجه كنيد: من دل يك نفر را شكسته‌ام.
اگر فحش مي‌داد و پرخاش مي‌كرد و انتقاد سازنده مي‌نمود يا هرجور اراجيف ديگري رديف مي‌كرد كه هدايتم كند، به جان شما به فلانم حساب نمي‌كردم... اما دست گذاشت روي احساسات من. راستش خودم را گذاشتم به جايش و كلي ناراحت شدم. اعتقادات، آخر آخرش اعتقادات است. و كسي نبايد پاپيچ اعتقاد كسي بشود.
گفتم اصلاً بي‌خيال. خودم يك غلطي مي‌كنم. نخواستم پدرجان. غلط كردم اصلاً. و در همين مكان از صغير و كبير بابت كمك‌هاي مردمي‌شان تشكر نموده و پرونده‌ي فيلمنامه‌ي مزبور را مي‌بنديم و مي پردازيم به همان تأملات فلسفي‌مان.
پ.ن: خواهرزاده ام وقتي نبوده ام برايم يك سوسك سياه سوخته را نقاشي كرده و با چسب نواري زده روي در جاكتابي‌ام.
يك سايت آپلود عكس مجاز بهم معرفي كنيد.

پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۰

231: اكسپرس دارم

+ نوشته شده در پنجشنبه دهم آذر 1390 ساعت 23:22 شماره پست: 280

وقتي خيلي خسته‌ام يكجور نشئگي و سرخوشي طبيعي و كشداري بهم دست مي‌دهد كه حتي گولي هم متوجهش شده.

برگشتني از مسير كار تا خانه، هي شوخي‌هاي بي‌نمك مي‌كنم و غش‌غش مي‌خندم. همه‌چيز ظاهراً مثل هر شب است. اما متوجه مي‌شوم كه گولي هي برمي‌گردد و بر و بر نگاهم مي‌كند و از رفتارم تعجب مي‌كند. اولش نمي‌فهمم اين كدام بخش رفتارم است كه توجهش را جلب كرده... تا اينكه خودش مي‌گويد: امشب انگار خيلي خوشحالي نه؟

فكر مي‌كنم دارد مسخره‌ام مي‌كند يا كـ...شعرهايي را كه مي‌گويم دست مي‌گيرد. اما كم‌كم متوجه مي‌شوم با چه آه و افسوسي آرزو مي‌كند كه من هميشه اينقدر خوش‌اخلاق و خوشحال و سرخوش بودم.

به خودم برمي‌گردم و رفتار امشبم را مرور مي‌كنم. همه‌چيز مثل شب‌هاي پيش است. فقط... بله. امشب مثل سـ.گ خسته‌ام!

از صبح توي آرايشگاه خيلي شلوغ بوديم. بعد ساعت پنج كه بند و بساط را جمع كردم و همه چيز را براي رفتن مهيا كردم و خوشحال و شادمان روي خانه رفتن زوم كرده بودم... يكهو يك مادر و دو دخترش از در پريدند داخل و سرمان خراب شدند. يعني توي آن خستگي كه كف پاهايم از سر پا ايستادن صبح تا شب درد مي‌كرد و كمرم داشت مي‌شكست اينها ديگر هديه‌ي الهي بودند.

تا كارشان را راه بيندازيم ساعت شد شش و نيم. بعد هم «ر» لطف كرد و خواست تا متروي ميرداماد برساندم كه... ماشين درست وسط ترافيك تا پارك وي خراب شد و پارك وي بنده را شوت كرد پايين و ماشين را زد بغل تا شوهرش بيايد به دادش برسد. فكر كن با آن ترافيك و نبود تاكسي مجبور شدم سوار يك ون گـ.ه مصب بشوم كه يك ربع هم معطل پر شدنش بشوم و هر بار هم كه يكي بخواهد پياده و سوار شود كلي ديگر لفتش بدهد... دو تا دختر جلويم بودند كه داشتند حرص مي‌خوردند و هي راننده را صدا مي‌كردند و مي‌گفتند كه بيايد و راه بيفتد و بيخيال يك مسافر آخري بشود. بغل دستم هم يك دختر ديگر كتاب داستان انگليسي‌اش را در آورده بود و به شدت سعي داشت توي همان تاريكي به ذات علم و دانش دست پيدا كند. يعني به قيمت كور باباقوري شدن حتي. آنوقت اين‌ها عين برج زهرمار بودند از دير راه افتادن راننده‌هه. حال و روز خودم هم كه ديگر بدترش امكان نداشت. ديدم به هرحال ديگران وظيفه‌ي حرص خوردن مرا موقتاً گردن گرفته‌اند و مي‌توانم عجالتاً بزنم به در كيون لق عالم و آدم.

يك بسته مغز تخمه آفتابگردان مزمز از توي كيفم در آوردم. پاي چپم را كه سمت پنجره‌ي ون بود گذاشتم روي ركاب بغل. همينطوري گل و گشاد و راحت سر خوردم رفتم جلو و سرم را تكيه دادم به پشتي صندلي. كاملاً وضعيت ولو در كاناپه‌ي جلوي تلويزيون منزل شخصي در روز تعطيل را گرفتم... بعد شروع كردم خرت خرت تخمه جويدن و ريـ.دن توي اعصاب اسوه‌ي علم و دانش و حرص‌خورهاي جيغ‌جيغوي جلويي. و در همان حال ترافيك بزرگراه مدرس را با لذت تماشا مي‌كردم و خيالم نبود كه ساعت هفت و نيم شب است و كي مي‌رسم خانه پس؟

همان اولي كه ون افتاد توي مدرس به گولي گفتم: 25 دقيقه ديگه هفت تير باش.

وقتي رسيدم چشم‌هايش از حيرت گرد شده بود. گفت تو ديگه چقدر دقيقي. گفتي 25 دقيقه ديگه... دقيقاً سر تايم هم رسيدي!

من اصلاً بيماري نظم دارم. سین هميشه بهم مي‌گفت:‌ خوشم مياد ازينكه وقتي قراره بري بيرون از دو ساعت جلوتر شروع ميكني يواش يواش حاضر ميشي تا وقتي موقع رفتن بشه هم حاضري و اصلاً هم استرس نداري.

استرس! گرفتم . خودش است. استرس. من از استرس افزوده فراري‌ام. مسأله همين است كه درون ملتهب و بيماري دارم و از هول و تكان به شدت بيزارم. يعني اگر قرار باشد يك غلطي بكنم مثلاً كنكوري چيزي داشته باشم، در وهله‌ي اول به جاي فكر كردن به موضوع قضيه و قبولي و ردي آن و ميزان اطلاعاتم و درصد موفقيت و شكستم، فقط به اين فكر مي‌كنم كه چه قرصي بخورم و چه غلطي بكنم كه از استرس نميرم. يعني همين استرس خودش فلجم مي‌كند و به باقي ماجرا نمي‌رسم.

مثلاً اگر قرار است جايي بروم و بهم خوش بگذرد، اول بايد تمام عوامل استرس‌زا، و در رأس آن‌ها «زمان»‌ را از خودم دور كنم. يعني ديرم نشود. جا نمانم. كسي بابت دير شدن بهم غر نزند. كسي آنجا متنظرم نايستاده باشد. و هرچيزي كه مربوط به گذر زمان و اين چيزهاست.

و نظم دقيقاً همين آرامش را بهم مي‌دهد كه «همه چيز تحت كنترلم است» و «وظيفه‌ام را درست انجام داده‌ام» و «بدهكار و پاسخگوي كسي نيستم».

وقتي نظم زندگي‌ام بهم بخورد و از برنامه‌هايم عقب بيفتم، اول از همه پكر و افسرده و به هم ريخته مي‌شوم و از دور هم مي‌شود حدس زد داغانم...



تو را به خدا يك نگاه به اين متن بكن... از اول تا آخر:

من آدم منظم و دقيقي هستم.

براي اينكه من آدم استرسي و عصبي‌اي هستم.

خوب؟؟؟

اين‌ها چيزهايي بود كه مي‌خواستم بگويم؟

نه. مي‌خواستم بگويم كه باز نظم زندگي‌ام به هم ريخته و از امشب تا يكشنبه كه بايد طرح اوليه فيلمنامه‌ها را تحويل بدهم، استرس دارم و اعصابم خاكشير است و خواب و خوراك و معده و روده‌ام رسماً به فا.ك رفته كه رفته.

و بله، نه تنها اين‌ها چيزهايي نبود كه مي‌خواستم بگويم. كه اصلاً از اولش هم چيزي نمي‌خواستم بگويم.بلكه فقط ديدم شش روز است آپ نكرده‌ام گفتم يك مقداري خزعبلات برايتان تفت بدهم و بروم گم بشوم. همين.

جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۹۰

230: سر دو راهی یه پله بود

+ نوشته شده در جمعه چهارم آذر 1390 ساعت 11:52 شماره پست: 279
1. سر دوراهي يه پله بود.
دوراهي وليعصر-فرشته. پله‌ي يه مغازه. يه آقاهه تو تاريكي، زير سايبون مغازه‌هه رو پله نشسته بود. يه چيز كوچيكي تو دستش بود كه داشت نگاش مي‌كرد. تو تاريكي معلوم نبود چيه.
بعدش من داشتم سرپاييني ميومدم تا پارك‌وي. سرم پايين بود. دستام تو جيبم. و داشتم همينجوري گريه مي‌كردم و مي‌خوندم: بارون امشب... توي ايوون... مث آزادي تو زندون...
داشتم گريه مي‌كردم چونكه بارون ميومد. از صب مث سگ جون كنده بودم تو آرايشگاه و خسته بودم. از خودم و دنيا و طبقه‌ي اجتماعيم بيزار بودم. از اينكه صب تا شب پي يه لقمه نون سگ دو بزنم بي‌اينكه حتي يه لحظه اون زنيكه‌اي باشم كه هميشه دلم مي‌خواس باشم. واسه اينكه ياد تموم بدبختيام افتاده بودم. ياد ننوشته‌هام. نخونده‌هام. نتراشيده‌ها و نكشيده‌هام. واسه اينكه داش بارون ميومد و من چتر نداشتم.
بعدش همينجوري كه داش بارون ميومد و من وليعصر و سرپاييني ميومدم و دستام تو جيبم و سرم پايين و كيفم آويزون مچ دستي بود كه توي جيبم بود... يهويي نفهميدم چطو شد كه گوشه‌ي كيفه خورد به دست آقاهه. هموني كه لب پله نيشسته بود و از بارون پناه گرفته بود و يه چي تو دستش بود.
بدون اينكه سرمو برگردونم، رد شدني، بگي نگي گفتم ببخشيد. آقاهه انگاري نشنيد. داد كشيد: اوهوووووووووي! خانوووووووووم! سرمو برگردوندم و از پشت شيشه‌هاي خيس عينكم نيگاش كردم و بلند گفتم‌: ببخشيد. گفت: آخه اين تو دستم بود. نمي‌گي يه وقت خطر داره؟ اوني رو كه تو دستش بود گرفت بالا. بازم نديدم. شيشه‌ي عينكم خيس بود آخه. بارون ميومد. داد كشيدم: گفتم ببخشيد آقا. گفتم كه ببخشيد... باز گفت:‌ آخه اين... و اون لامصب و گرفت بالا كه ببينمش. بغضم تركيد. گريه كنون گفتم: ميگم ببخشيد. مي‌فهمي؟ ببخشيد...
رفتم نشستم كنارش رو پله. گفتم: ببين آقاهه، من خيلي خستم. از صب جون كندم توي يه آرايشگاه گـ.ه مصب. ديگه نا ندارم. يه ماشين كوفتي هم ندارم كه هر روز سه ساعت تا اون سر شهر تو ترافيك نباشم. چترمم نياوردم و خيس آبم. مي‌دوني ساعت چنده و من تا الأن سر كار بودم؟
آقاهه نيگام كرد. چشاش برق زد تو تاريكي. دستاشو آورد تو نور مغازه. دستاش زمخت و كار كرده بود. زير ناخناي شيكسته‌ش گچ بود. اوني كه تو دستش بود يه ناخونگير بود. تو نگو كه داشته با سوهانش كچاي زير ناخنشو در مياورده كه... خون از زير يكي از ناخوناش جاري بود. دستشو گرفتم. واسش گريه كردم. آقاهه خودش خيلي خسته بود.

2. سر دوراهي يه پله بود.
پله‌ي داروخونه. يه آقاهه تو تاريكي روش نيشسته بود. يه چيزي تو دستش بود. من سرپاييني گريه‌كنون ميومدم و دستم تو جيبم و كيفم به مچم بود كه گوشه‌ي كيفه خورد به دست آقاهه و من سه بار گفتم ببخشيد و آقاهه منو نبخشيد...
رفتم نيشستم كنارش. بهش گفتم: ببين آقاهه. من خيلي داغونم. هزار و يه مرض دارم كه وقت ندارم بابتش برم دكتر و درمون كنم. دفترچه بيمم سفيد سفيده. حتي يه برگش كنده نشده. ميدوني واسه چي؟ واسه اينكه صب تا شب دارم پي يه لقمه نون سگدو مي‌زنم.
آقاهه دستشو تو نور داروخونه نشونم داد. ساعداش پر جاي تزريق سرنگ بود. معتاد بود. دوا بهش نرسيده بود. يه سرنگ در داروخونه تو جوب پيدا كرده بوده و ديگه جون نداشته بره اون‌ورتر بزنه. گفته همونجا تو تاريكي... دستشو گرفتم. واسش گريه كردم. آقاهه خودش خيلي داغون بود.

3. سر دوراهي يه پله بود.
پله‌ي نونـــوايي. آقاهه كه ول‌كن معامله نبود و منم اعصاب نداشتم. گفتم برم حاليش كنم چمه. بلكه يكي پيدا شه به حالم گريه كنه. گفتم: ببين آقاهه. من خيلي گشنمه. نه فك كني دلم‌ها. روحم. اينقده آشغال ريختم جلو روحم كه بدبخت سوءهاضمه گرفته. آخه من يه بدبختي‌ام از طبقه متوسط. يكي كه صب تا شوم بايست دنبال يه لقمه نون واسه سير كردن شيكمش بدوئه. بعدش شيكمه ممكنه سير بشه اما روحش... آقاهه دستشو آورد تو نور نونــوايي. يه تيكه نون خشك توي يه دستش بود و يه چاقو تو اون دستش. نونه رو تو آشغالاي جلوي نونــــوايي پيدا كرده بوده و بدبخ از بس دندون نداشته داشته با چاقو يه تيكه ازش مي‌كنده كه من... دستش بريده بود و نونش خوني شده بود... دستش و گرفتم و واسش گريه كردم. آقا خودش خيلي گشنه بود.

4. سر دوراهي يه پله بود.
پله‌ي كتابفروشي. من گريه‌كنون چار دفه داد كشيده بودم ببخشيد. آقاهه انگاري كارش آزار غريبه‌هاي گريون بي‌چتر خسته زير بارون بود. رفتم نشستم كنارش گفتم: ببين آقاهه. من داستان نويس بودم. چند سال نوشتم. نون توش نبود. بعدش افتادم تو بدختياي زندگي. عـ.ن و گـ.هم قاطي شد. حالا خروسخون تا بوق سگ واسه يه لقمه نون دارم مردمو بزك دوزك مي كنم. حاليته؟ آقاهه دستاشو آورد تو نور كتابفروشي. چركنويساي كتاب مجوز‌نگرفتش توي يه دستش بود. يه تيغ تو اون دستش. تو نگو همون موقع تيغه رو گذاشته بوده رو مچش داشته تصميم مي‌گرفته بازم بنويسه يا سرشو بذاره زمين بميره كه من... خون از مچش رو چركنويساش چكيده بود. كاغذاشو گرفتم. واسش گريه كردم. آقاهه خودش خيلي نويسنده بود.

5. سر دوراهي يه پله بود.
پله‌ي يه خونه‌اي كه درش بسّه بود. يه آقاهه رو پله‌هه نشسه بود اون وخته شبي و منو نمي‌بخشيد كه نمي‌بخشيد.
رفتم كه بگم: ببين آقاهه! اوني كه صب تا شوم توي اين مملكت پي نون سگدو مي‌زنه، اوني كه مال طبقه‌ي ضعيف اين جامعه‌س، اوني كه توي اين خراب شده زن به دنيا مياد، اوني كه مدرك دانشگاش و اونهمه استعدادش و آرزوهاش به هيچ دردش نمي‌خوره... ديگه هيچ ارزش و معياري نميمونه واسش. دين و ايموني نداره كه. مذهب و سنت و دنيا و آخرت و خدا و پيغمبري حاليش نيست كه. با توام آقاهه... كه يهويي اومد تو نور مغازه‌هه. ديدم آقا نيست كه! خانومه! از اون خانوما! از بس سيگار با سيگار روشن كرده بود صداش كلفت و رگدار شده بود. اوني هم كه دستش بوده يه فندك بوده و خواسته باهاش آخرين سيگارشو روشن كنه كه گوشه‌ي كيف من خورده به دستش و آتيش فندكه مژه‌ها و ابروهاشو سوزونده. بغلش كردم. يه عالمه واسش گريه كردم. خانومه خودش خعلي مَرد بود.


پ.ن: كمابيش واضح است كه فقط بند اول اين نوشته تا آنجا كه من رفتم و نشستم كنار آقاهه در جهان واقعيت شما اتفاق افتاده است...
باقي ماجرا را فقط من زندگي كرده‌ام. در جهان واقعيت خودم.

پ.ن۲: با اشاره به ترانه ی (سر دو راهی یه قلعه بود) از احمد شاملو

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۰

229: از هيچ چيز، همه‌چيز مي‌سازم

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم آبان 1390 ساعت 0:38 شماره پست: 277

يك طوري  است كه دلم مي‌خواهد همين الأن بخوابم. اما نمي‌گذارند.
وقتي هم خودم عين بچه‌ي آدم، گودر و پلاس و ايميل و جيميل و وبلاگ و مسنجر و  آمار و كامنتداني را مي‌بندم و مي‌خواهم كليد پاور را بزنم و بروم كپه‌ي مرگم را بگذارم... تازه نوبت مسواك و wc و لباس راحتي پوشيدن و باز كردن مو و برداشتن عينك و جمع كردن روتختي و باز كردن پتو و گذاشتن مبايل روي ميز كنار تخت و خاموش كردن چراغ و اولتيماتوم دادن به اهالي خانه است كه سر و صدا نكنند تا كپه‌ي مرگم را بگذارم...
اما اين آخرش نيست. وقتي وسوسه‌ي وب‌گردي و چك كردن وبلاگ و خبر گرفتن از دوستان و خواندن مطالب تازه همخوان شده از سرم مي‌افتد و همه كارم را مي‌كنم و وقت خواب مي‌شود، تازه ياد آن فيلمنامه سفارشي لعنتي مي‌افتم كه الأن در مرحله نوشتن طرح و فرستادن براي تصويب و تعيين بودجه است.
طرح... سه هفته وقت داشته‌ام كه حالا فقط دو هفته‌اش مانده. پنج تا طرح است. در واقع نوشتن‌شان كار سختي هم نيست. مثل نوشتن پنج پست حسابي وبلاگي است. اما قبل از هرچيز بايد دانست «چه داريم» و «چه مي‌خواهيم از كار در بياوريم با اين‌ها »؟
چه داريم؟ هيچي!
حسن كل پنج طرح را در پنج جمله‌ي گنگ بهم گفت. هرچه هم منتظر ادامه‌ي حرف‌هايش شدم، از جزئيات خبري نبود. حتي كلياتي هم در كار نبود. فقط يك جمله براي هر طرح. مثل موضوع انشاهاي دوران مدرسه. حالا انشاء يك كـ...شعري است كه مي‌تواند كاملاً تخيلي و ذهني و كوتاه و كلي باشد. كسي هم قرار نيست پولي بابتش بهت پرداخت كند و جز يك نمره‌ي كم يا زياد،  چيزي ازش عايدت نمي‌شود. جز معلم بي‌سواد مدرسه هم كسي قرار نيست روي كارت نظري بدهد و قضاوتي كند و تازه اگر هم بكند، اعمال نخواهي كرد. انشاي خودت است. كيون لق‌شان. اما اينجور كارهاي سفارشي، هزارجور ناظر و ناقد و سانـ.سورچي دارد كه نظرشان هم بايد حتماً اعمال شود. طرحي هم كه مي‌دهي، مثل انشاي مدرسه يك اثر نهايي نيست. هزار مرحله كار دارد تا به شكل نهايي‌اش برسد.
دست آخر چيزي كه با هزار ناله و تضرع دستم را گرفته، سه چهار طرح بي‌ربط به عنوان نمونه است كه برايم ايميل شده. كه كاملاً واضح است اين‌ها هم نمي‌تواند كمك چنداني بهم بكند. چون در حد همان انشاهاي دوران مدرسه است و بر  اساس اطلاعات داشته نوشته شده‌ است.
من هم بايد اطلاعاتي داشته باشم آخر مسلمان‌ها. يك جمله؟  همين؟ يك جمله به چه درد من مي‌خورد؟ اين بابايي كه قرار است قصه‌اش را بنويسم اصلاً مال كجاست؟ زندگي‌نامه‌اش؟ عكس‌ها؟ فيلم‌هاي محل زندگي و عهد و عيالش؟ خاطرات و تأثرات هرچند كوچكش؟ حتي يك نماي كلي از جايي كه در آن بزرگ شده و نوع تفكر و جهانبيني‌اش؟ من دلم را به چه خوش كنم؟ اين يارو چرا آمده فلان كرده؟ محض عقيده؟ من چه بدانم.
همين‌طوري گـ.ه‌گيجه گرفته پاي كامپيوتر نشسته‌ام و ساعت دوازده و نيم شب است.
بخوابم؟ نخوابم؟ بخوابم؟ نخوابم؟...
كل اطلاعاتي را كه بهم داده‌اند در چند كلمه‌ي ناچيز جمع مي‌كنم و يك عبارت نسبتاً جامع باهاش سرهم مي‌كنم و توي گوگل سرچ مي‌كنم. چند مصاحبه و گزارش پيدا مي‌كنم و همه‌شان دقيقاً تمام آن چيزي‌است كه بچه‌ها تحت عنوان «اطلاعات» در يك جلسه‌ي دو سه ساعته به من و ديگر اعضاي گروه ارائه كرده بودند!
اطلاعات!!!
اطلاعات كجا بود؟ اين‌ها را كه با يك جستجوي يك مرحله‌اي ساده توي نت هم مي‌شد پيدا كرد. آن چيزي كه ما به واسطه‌ي آن يك بعد از ظهر تا شب را رسماً سر كار بوديم، همين يك مصاحبه با آقاي فلاني دبير هيأت فلان بود؟ انگار اين آقاي فلاني دبير هيأت فلان، دهان لق هم تشريف دارند. يا اينكه به مثابه يك نوار ضبط شده، هرچه را به شما تحويل داده‌اند، به تمام سايت‌ها و گزارشگران و شبكه‌ها و ژورناليست‌هاي ديگر هم عيناً با رعايت كامل امانتداري، انتقال داده‌اند. پس شما چيز جديدي از اين برنامه نمي‌دانيد. و در نتيجه من دقيقاً در ابتداي راه هستم. و چيزي تحت عنوان اطلاعات ندارم رسماً. و خودم بايد يك گِلي به سرم بگيرم تا دير نشده.
به اميد خدا انشاءالله.
پ.ن:
اگر كمي مرموز نمايي كردم، بر بنده ببخشاييد. آقاي «قاف» خجسته‌دل تأكيد فراواني بر رازداري اينجانب در اين قسم پروژه‌هاي سرّي داشته‌اند...و ولكن انگار كه خوب بر دهان لقي اين بنده‌ي حقير واقف نگشته‌اند و ندانسته‌اند كه چه خشتـ.ك‌ها بر بام اين وبلاگ، به سان پرچمي به اهتزار در آمده است.
و چنين است سرگذشت ظا.لمين. اگر كه بدانند.

سه‌شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۰

228:آدم آينده ننگر

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم آبان 1390 ساعت 0:0 شماره پست: 276
من توي چشم «ر» نگاه مي‌كنم و به رويش مي‌خندم و مي‌گذارم باور كند كه حالا حالاها پيشش ماندگارم و مي‌تواند دلش را خوش كند كه ناچار نيست از سر ماه، آگهي بدهد روزنامه و هفته‌اي يك بار دستيار عوض كند و با كلي آدم زبان نفهم ناشي خنگ سر و كله بزند تا بالأخره شايد دو سه ماه ديگر يك دستيار درست حسابي كه كار بلد باشد پيدا كند و تازه او هم هزار جور اخلاق تخـ.مي داشته باشد كه مجبور است تحملش كند تا طرف بماند و شب عيد قالش نگذارد.
من توي چشم «الف» نگاه مي‌كنم و بهش مي‌گويم كه خيلي دختر طناز و زيبايي است و عكس‌هاي پرتره‌اش كه از روي لپ‌تاپش نشان‌مان مي دهد آنقدر حرفه‌اي است كه در حد مدل‌هاي مارك‌هاي معروف است. از سادگي و ملاحت شنيون‌هايش آنقدر تعريف مي‌كنم كه فكر مي‌كند حتماً دارم چاپلوسي مي‌كنم كه مثلاً شنيون عروسي‌ام را  اين برايم مفتي بزند. مي‌گذارم فكر كند كه من قرار است بمانم و چون بهش احتياج دارم از كارش تعريف مي‌كنم.
من توي چشم خانم «ك»، مدير سالن، و همسر آن فوتباليست معروف پرسپوليسي نگاه مي‌كنم و بهش صبح بخير و خسته نباشيد مي‌گويم و مي‌گذارم دلش خوش باشد كه من مي‌مانم و زير بار قرارداد ناعادلانه و سفته و ماجراهاي ديگرش مي‌روم و براي سالن‌اش يك دستيار حرفه‌اي و ماندگار مي‌شوم و باهام دردسري نخواهد داشت.
من توي روي مشتري‌هاي «ر»‌ لبخند مي‌زنم و باهاشان گرم مي‌گيرم و قانع‌شان مي‌كنم كه موهاي‌شان احتياج به مش و لايت و كراتينه شدن دارد و بهتر است بيشتر پول توي جيب «ر» بريزند و خوشگل شوند. و اينطوري است كه هم آن‌ها و هم «ر» فكر مي‌كنند كه من با اين اوصاف آدم ماندني‌اي هستم و محال است كه يك آدم رفتني اينطوري براي منافع صاحبكارش زور بزند.
من به حال «ر» دل مي‌سوزانم و هوايش را دارم و باهاش آنقدر مهربان و صميمي‌ام كه دارد دلش را صابون مي‌زند كه خر شده‌ام و با وعده‌ي پنجاه تومان افزايش حقوق و كم كردن ساعت كاري و آموزش فشرده و حرفه‌اي رنگ و مش و بيخيال شدن سفته‌ي يك ميليوني و غيره... توانسته مرا قانع كند كه بمانم.
اما در واقع من درست از يك هفته‌ي ديگر با اين خراب‌شده تسويه مي‌كنم. اگرچه محيطش و آدم‌هايش را دوست دارم و بد هم نبود كه بمانم. اگرچه در صورتي كه بخواهم آرايشگر بشوم، بهترين كسي كه مي‌توانم باهاش كار كنم همين «ر»‌است. اگرچه اين شغل آينده دارد و از اين حرف‌ها. اگرچه كه «ر» مي‌گويد كه من استعداد دارم و دستم تند است و دقيق‌ام و مي‌توانم ظرف يك سال يك آرايشگر حرفه‌اي بشوم و براي خودم سالن بزنم...
اما من مي‌خواهم بروم. چونكه من براي آرايش كردن سر و روي مردم آفريده نشده‌ام. چونكه من تعطيلي و آرامش و خلوت مي‌خواهم براي نوشتن. چونكه من نمي‌خواهم تمام تعطيلاتم را تا بوق سگ سر كار باشم و حتي نتوانم يك مسافرت الابختكي كه در لحظه برايش تصميم گرفته‌ام با گولي‌ام بروم. چونكه من آدمم و مي‌خواهم كه آزاد باشم و براي دل خودم كار كنم و بنويسم و از نوشتنم پول در بياورم، نه از رنگ و مش روي موي زنيـ.كه‌هاي خرپول حيف‌نان. چون من براي دروغ گفتن به مردم و تبليغ ويتامينه‌ي مو و كراتين ساخته نشده‌ام و نمي‌توانم به كسي بگويم كه بهتر است با مش و دكلره بريند توي موهايش و تبديل به پرز پتو كندشان و بعدش تازه بيايد چهارصد تومان ديگر پياده بشود بابت كراتين كه موهايش فقط كمي شبيه آدم بشود!
من اينجور آدمي هستم...
دارم اين را مي‌گويم كه من اينجور آدمي‌ام كه توي چشم اينهمه آدم نگاه مي‌كنم و خونسرد مي‌خندم و باهاشان مهربانم و از ته دل دوست‌شان دارم و برايشان دل مي‌سوزانم و اين هيچ تأثيري روي تصميم‌گيري‌ام ندارد. در واقع حتي از روي آينده‌نگري هم خايـ.ه مالي نمي‌كنم. من اصلاً هيچ «قصد»ي ندارم. مي‌خواهم اين را بگويم در  واقع. توي لحظه زندگي مي‌كنم و به هركه هرچه دلم مي‌خواهد مي‌گويم و هر كس را به نوعي و به دليلي دوست دارم و اين هيچ ربطي به آينده‌ي رابطه‌ام و منافعم از ديگران ندارد.
من فقط آدمي هستم كه در لحظه تصميم مي‌گيرم و به شدت روي آدم بودن و آدم ماندن و مثل آدم زندگي كردنم تأكيد دارم و به خوشي‌هاي كوچك زندگي‌ام دلخوشم و بدون همين خوشي‌هاي مسخره‌ي كوچك، اصلاً ترجيح مي‌دهم كه زنده هم نباشم.
اما شما به آدمي مثل من خواهيد گفت كـ...خل رواني نامتعادل دم‌دمي‌مزاج! و اين فقط يك سوءتفاهم است بين شما و من. مي‌دانيد؟
اين را مي‌خواستم بگويم.
همين.

پنجشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۰

227: روش‌هاي نوين شكنـ.جه‌ي پيرزن زر زرو در سرشور


+ نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم آبان 1390 ساعت 1:52 شماره پست: 275

سرشور كلمه‌اي از نوع خيارشور و به معناي يك كله‌ با طعم شوري نيست!
سرشور كلمه‌ي از نوع ظرف‌شور و به معناي ماشين شوينده‌ي سر انسان نيست!
سرشور يك شخص فاعل نيست كه از راه شستن سر آدم‌ها امرار معاش مي‌كند!
پس لغت سرشور به چه معناست؟
سرشور در واژه‌نامه‌ي آرايشگري، به صندلي و لگن و شير آب سرد و گرمي كه در پشت آن نصب گرديده و به جهت شستن سر مردم بعد از رنگ شدن موها يا به قصد كوپ و براشينگ استفاده مي‌گردد، اطلاق مي‌شود. به اين معنا كه شما مي رويد لم مي‌دهيد روي صندلي نيمه خوابيده‌ي سرشور و گردن‌تان را مي‌گذاريد در قوس مربوطه‌ي جلوي آن و سرتان مي‌افتد توي لگن و شخص شوينده‌ي سر، شير آب را باز كرده و دوش متحرك دستي را از جايش بيرون مي‌كشد و با آن سر شما را مي‌شويد.
بعد توي اين سرشور كارهاي متعددي انجام مي‌شود كه بسته به نوع آن، زمان‌هاي متفاوت كوتاه يا بلندي به آن اختصاص مي‌يابد. مثلاً براي يك سرشستن قبل از كوپ مو، سه دقيقه وقت لازم است و براي رنساژ كردن بيست دقيقه تا نيم ساعت.
آنوقت است كه در حين كل و كشتي گرفتن با كله‌ي مشتري توي سرشور، به انگيزه‌هاي متعدد كلي باهاش اختلاط مي‌كنيد:
براي اينكه سرش گرم شود و حوصله‌اش سر نرود.
متوجه غير استاندارد بودن سرشورها و درد گردنش و خيس شدن پس يقه و نفوذ رنگ و كف توي گوشش نشود.
براي ترميم گـ.هكاري‌هايي كه موقع رنگ زدن انجام شده قبل از اينكه مشتري بلند شود و بنشيند جلوي آينه و خودش را ببيند: دو رنگ شدن مو. نارنجي شدن رنگ مو. جا انداختن يك تكه از مو هنگام رنگ زدن. نشت دكلره‌ي مش با فويل به ريشه‌ي مو و اصطلاحاً لكه‌گيري. قيچي كردن موهاي سوخته هنگام دكلره قبل از اينكه مشتري متوجه بشود چه بلايي سرش آمده. و...
و در نهايت محض فضولي! چونكه يك نفر زير دست شما دارد پرپر مي‌زند و شما مي‌توانيد از فرصت استفاده كنيد و با تظاهر به صميميت، تخليه‌ي اطلاعاتي‌اش كنيد!
ديگر اينكه متأسفانه آرايشگري شغلي‌است كه در آن شما كاملاً دست‌تان باز است كه به دليل ناشي بودن يا حتي از روي عمد، پدر يك نفر ديگر را در بياوريد و به گـ.ه خوردن بيندازيدش.
مي‌توانيد يك پيرزن زر زرو را نشان كنيد و به روش زير كاري كنيد كه هر وقت آمد آرايشگاه، توي سرشور اجداد مرحومش را به ياد بياورد و برايشان فاتحه‌اي هم بخواند:
شير آب را كمي دورتر از سرش نگه داريد و آب را تا ته باز كنيد. اينطوري اگر هم آب توي صورتش راه نيفتد، هي قطره‌هاي ريز مي‌پاشد توي چشم و چارش و بهش شوك وارد مي‌شود. پس گردنش را خوب نشوييد و بگذاريد كمي رنگ بماند و بهش تأكيد كنيد كه براي تثبيت رنگ، نبايد تا سه روز سرش را بشويد. اينطوري از خارش و سوزش پوستش زجركش مي‌شود. يكهو آب را به اين بهانه كه توي گوشش كمي رنگ مانده،‌بگيريد توي سوراخ گوشش. اينطوري حتمي كارش به گوش درد و دوا و دكتر مي‌كشد. بهش بگوييد كه سرش را كمي بالا ببرد كه رنگ را از پس گردنش بهتر بشوييد. بعد آب را شرتي ول كنيد توي يقه‌اش كه يك متر از جايش بپرد. شامپوي سرد را بريزيد كف دست‌تان و يكهو بگذاريد روي فرق سرش كه احساس كند شمع آجـ.ين شده يا مغزش فريز شده. به بهانه‌ي شستن رنگ از توي گوشش، حسابي گوشمالي‌اش بدهيد. خودتان كه وارديد! همان‌طور كه سرش را چنگ مي‌زنيد، هر چه مو دارد چنگ چنگ از سرش بكنيد.دست آخر هم به دليل اينكه با قصد شرورانه‌ي قبلي دور خط صورتش را با وازلين چرب نكرده‌ايد و رنگ گرفته، با رنگ‌بَر (محلول پاك‌كننده‌ي رنگ مو از روي پوست صورت) بيفتيد به جان پوست پيشاني‌اش و سرخ و كبودش كنيد.
اووووووووووووووه! اين تازه بخش مربوط به سرشور بود. شكنجه در آرايشگاه به ژانرهاي رنگ و مش و آرايش و براشينگ و كوپ و شنيون و بافت و اكستنشن و ناخن (كه خود داستاني دارد!) و ابرو و اپيلاسيون تقسيم مي‌شود و باز در صورتي كه دوز ساديـ.سم‌تان خيلي بالاست، مي‌توانيد پكيج كامل شكنجه را روي عروس‌ها كه شامل تمام اين ژانرها مي‌شوند، اجرا كنيد. (رونوشت به واحد كارگاه نويسندگي ژانر وحشت)
اينجاست كه اگر مرا نشناسيد فكر مي‌كنيد با چه دهن سر.ويس ساديـ.ست رواني‌اي سر و كار داريد و چه‌ها كه روي مردم آزمايش نمي‌كنم. اما بايد خدمت‌تان عرض كنم كه من بي‌عرضه‌تر و دل‌رحم‌تر از اين حرف‌ها هستم و نه تنها عرضه‌ي آزار يك پيرزن زر زرو را در سرشور ندارم، بلكه پيرزن زر زرو همين امروز عصر كاري با من كرد كه بايد در كنار جنايات مغول و اسرائـ.يل و صر.ب و هيـ.تلر و هر ديكتاتو.ري جنايـ.تكار ديگر در تاريخ ثبت شود.
پ.ن: در حقيقت تأملات مذكور، بعد از بلايي كه پيرزن مزبور به سرم آورد و هفت جدم را ياد كردم، فقط محض خنك كردن دل خودم به ذهنم رسيد.
و الله مع الصابرين.

جمعه، آبان ۱۳، ۱۳۹۰

226: حالا ببـ.ينا! نمي‌ذا.رن عين سـ.گ...

+ نوشته شده در جمعه سیزدهم آبان 1390 ساعت 2:1 شماره پست: 274

ماجرا از آنجا شروع شد كه من دو سال است جسته و گريخته افتاده‌ام توي كار آرايشگري و اين حرف‌ها.
با سخت و آسان و خوب و بدش ساخته‌ام. با بي‌برنامگي. با بيكاري و يكدفعه پركاري‌ كمرشكن‌اش. با درآمد كم‌اش (درحال حاضر به عنوان دستيار، حداقل حقوق و حداكثر حجم كار را دارم). با راه دورش(براي يادگيري تخصصي و داشتن سابقه كار در آرايشگاه‌هاي معروف، مجبورم از شرق تهران هر روز بكوبم و بروم كله‌ي شهر و هرچه در مي‌آورم بدهم كرايه ماشين و رفت و برگشت چهارساعت توي راه باشم). با رفتارهاي بي‌ادبانه و فرهنگ پايين و محيط خاله‌زنكي آرايشگاه. با ژانر خدماتي كار. با ناز و غمزه‌هاي فضايي مشتري. با سنگين‌تر شدن كار در روزهاي تعطيل رسمي و پنجشنبه‌ها كه ملت برعكس بنده مثل آدم توي خانه‌هاي‌شان نشسته‌اند يا به هر نحو در عشق و حالند. با مرخصي و تعطيلي نداشتن‌اش (حتي روز عقدم اگر چه عقد محضري بود و مجلسي نداشتيم، ولي به هرحال تا چهار عصر سر كار بودم!) و با هزار و يك ويژگي مسخره‌ي اين شغل ساخته‌ام...
تا اين اواخر كه ازدواج كرده‌ام و حالا نامزدم و خانواده‌ي محترم‌شان با تمام قوا سعي دارند رأي بنده را بزنند و مرا از اين شغل بيرون بكشند و به سمت ديگري سوق بدهند كه همانا مشاغل اداري و بعد هم مهاجرت به كانا.دا و ماجراهاي ديگر است.
خسته‌ام.
كلافه‌ام.
به هر حركتي فكر مي‌كنم، قبل از حتي تصميم به شروع آن، هزار و يك اگر و اما جلوي رويم صف مي‌كشند.
پدر گولي دوست سابقي داشت كه از زرنگي ذاتي و بخت مساعد حالا صاحب پنج شركت معروف توي اين مملكت است. بعد پدر پسر شجاع (پدر گولي) به اين دوست سابق رو انداخت و دوست سابق مرا براي مصاحبه شغلي خواست. روز مصاحبه بيشتر ساكت بودم. سعي داشتم فضا را ارزيابي كنم. اما بعد از ده دقيقه كم‌كم حالم بد و بدتر شد. به اطرافم نگاه مي‌كردم و يكي يكي يادم مي‌افتاد كه اين حرف‌ها را قبلاً كجاها شنيده‌ام و تهش به كجا ختم مي‌شود؟ اين دكوراسيون، اين كتاب‌ها و ابزار اداري و حتي قاب عكس‌هاي روي ديوار اتاق مدير عامل هر كدام چه معناي ضمني‌اي دارند؟
من داشتم تك‌تك خصوصيات نظام سر.مايه‌داري را توي آن جلسه‌ي كوچك مصاحبه و معارفه با چشم‌هاي خودم مي‌ديدم و با گوش‌هاي خودم مي‌شنيدم.
مردك ازم مي‌پرسد:
شنيدم كه دستي هم به قلم دارين. به به. بلي. بلي. با كامپيوتر و اينترنت هم كمابيش آشنايي دارين. بلي بلي. هنرمند هم هستين و نقاشي و سفال هم كار مي‌كنين. بلي. چه نيكو... اونوقت سرعت تايپتون هم كه خوبه هان؟
مي‌تونين يه نامه من در آوردي با استفاده از چهاركلمه موضوعي كه من بهتون ميدم مثلاً خطاب به شركت بيمه بنويسين؟!
-    دِ ديو.ثِ حرومـز.اده! آخه نويسندگي من فقط بايد وقف تايپ يه نامه‌ي تخـ.مي به شركت بيمه بشه؟ فقط دنبال همين بودي از اولش؟
باز مي‌پرسد:
الأن عقدين يا ازدواج كردين؟ آهان معياراي انتخابتون چي بوده؟ چه مدت دوست بودين قبلش؟ اونوقت كي ازدواج مي‌كنين و ميرين سر خونه زندگيتون؟ اوووووووووووكي. پس الأن خونه‌ي بابا هستين هان؟ پس محدوديت زماني چنداني ندارين و بار زندگي هنوز روي دوشتون نيفتاده؟ پس تا هرساعتي كه لازم باشه ميتونين سر كار بمونين ديگه؟!
-    اي توي روحت! آنهمه صغري و كبري چيدنت و تبريك و تهنيت گفتنت، فقط براي اين بود كه مطمئن بشوي مي‌توانم تا ديروقت سر كار بمانم و برايت حمالي كنم؟
حالم بد شد. بيرون آمدني گولي گير داده بود چرا دپرس شدي؟ و حالا كه آمده‌اي مصاحبه‌ي يك شغل جديد كه علي‌الخصوص تويش معرف هم داري بايد خوشحال باشي و چرا به جايش كز كرده‌اي و صدايت در نمي‌آيد.
بهم گير ندهد كه جيغ و دادم در نمي‌آيد. سر به سرم نگذارد كه دهانم را باز نمي‌كنم هرچه در آمد بار همه كنم. نمي‌گذارد كه. هي مي‌رود توي كوكم كه چه مرگت است.
آنقدر كاواند و پيچاند كه صدايم درآمد كه: اين جا.كش هم عاشق  چشم و ابروي من و تو نيست. اينكه پدرت مرا به عنوان كارمند معتمد به اين معرفي كرده،‌ بيشتر به نفع اوست تا من. چونكه همان حقوق و مزاياي معمول را كه به همه كارمندانش مي‌دهد به من مي‌دهد و هيچ هم كمتر از ديگران از من توقع ندارد كه بيشتر هم دارد. بعد هم مطمئن است به خاطر گل روي پدرت جفتك‌پراني نمي‌كنم و نمي‌روم وزارت كار و بيمه هم ازش شكايت كنم و دهنش را سر.ويس كنم. و از جهت پول و امكانات و مدارك موجود در محل كار هم خيالش از من تخت است و راحت زير دستم مي‌ريزد و مي‌داند سوء استفاده نمي‌كنم. پس كجايش اين وسط به نفع من و تو شد؟ اين مرتيكه به هرحال كارمند احتياج داشت. فقط از كو.ن شانس آورد و يكي برايش پيدا كردند كه معتمد هم باشد. اگرنه فكر كردي حالا مرا متصدي بخش فلان مي‌كند و حقوق چنان بهم مي‌دهد؟
گولي هم عصبي مي‌شود و مي‌گويد كه اصلاً من لياقتم همان آرايشگاه است و آدم نمك‌نشناسي هستم و اصلاً به پدرش مي‌گويد زنگ بزند و كار را كنسل كند و...
من حالم بد است فقط. اگرنه همه‌ي چيزي را كه بايد بدانم بهتر از همه مي‌دانم.
بعد ديروز تا حالا گير داده كه جمعه محمود را بياورم دركه. هي مي‌گويم نه. هي اصرار مي‌كند. مي‌گويم اين زياد حرف مي‌زند من حوصله‌اش را ندارم. يكي را بياور بينداز تنگش، مخ او را بخورد. باز مي‌گويم كه اصلاً نه. نياورش. من مي‌دانم محمود را براي چه مي‌خواهد روي سر من هوار كند. كه پسره يك صبح تا عصر توي مخم بخواند كه مهاجرت خوب است و بايد مهاجرت كرد. اين اصلاً زيادي به زندگي اميدوار است. يعني پول كه باشد آدم اعتماد به نفس پيدا مي‌كند و به زندگي اميدوار مي‌شود و هي نقشه مي‌كشد و عملگرايانه به اين‌طرف آن‌‌طرف نگاه مي‌كند.
پول نباشد عين مرغ مريض كز مي‌كني و مي‌گذاري بزنند پس گردنت و صدايت هم در نمي‌آيد.
پ.ن:
گودر تعطيل شد. يعني كن‌فيكون شد. بعد عده‌اي آواره توييـ.تر و فيـ.س بو.ك و گوگل پـ.لاس شدند. بعد هم قديمي‌ترهاي پلاس عين سربازهاي سال بالايي، كه هر تازه واردي را دشمن فرضي تصور مي‌كنند با گودري‌ها درگير شدند و جنگ و فحـ.ش و كاري در گرفت كه هنوز خونش كف گوگل پلاس جاريست. خلاصه اينكه هنوز هم خيلي وبلاگ‌ها را از طريق گودر جديد كه به كلي محدود و داغان است دنبال مي‌كنم ولي امكان كامنت‌گذاري و شر كردن ندارد. در حال حاضر كمابيش توي پلاس هستم.

پ.ن2: اقدامات اوليه را براي كارگاه مجازي ژانر وحشت انجام داده‌ام. اما مانده‌ام ميان اينهمه دغدغه‌ي زندگي واقعي‌ام كه اين روزها خيلي شلوغ پلوغ شده، و گوپس (مخفف گوگل پلاس) و فيـ.س بو.ك و وبلاگ نويسي... ديگر كي وقت مي‌كنم بروم فيلم ببينم و بيايم كار كارگاهي هم بكنم؟
شما پيشنهادي براي عبور از بحران داريد؟

دوشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۰

225: ذكر مي‌گويم

 + نوشته شده در دوشنبه نهم آبان 1390 ساعت 1:8 شماره پست: 273

چرا مردم عادت دارند اينقدر به كار همديگر كار داشته باشند؟
چرا سرشان را توي زندگي خودشان نمي‌اندازند؟
به كارشان كاري نداري، به كارت كار دارند.
من يكي اينطوري نيستم. بعد يكهو مي‌بينم من كه آن‌ها را سوأل‌پيچ نمي‌كنم كه اسم بي‌.اف‌شان چيست و عكس ازش دارند كه نشانم بدهند يا نه، يا شوهرشان پولدار است يا نه و شغلش چيست... اما آن‌ها هي به پر و پاي من مي‌پيچند و انگاري كه زندگي من خيلي براي‌شان مهم است.
ببين! من كجاي زندگي تو هستم؟
دست بردار.
فقط بشمار چند تا بدبختي آن‌لاين داري همين الأن... بعد بيا زندگي ديگران زير ذره‌بين بگذار.
ببين! من خودم يك مرثيه‌ي مستدامم. يك ملتي بايد به حالم گريه كنند... آن‌وقت تو به من حسرت مي‌خوري و حسوديت مي‌شود به زندگي من؟
ببين! زلزله‌ي بم را يادت هست؟ صد هزارتا آدم يك شبه از روي خاك رفتند زير خاك. به همين سادگي... حالا تو نشسته‌اي زندگي بقيه را سبك سنگين مي‌كني و وقتت را صرف چرتكه انداختن خوشبختي فرضي بقيه مي‌كني؟
ببين! تو خييييييييييييييييييلي خري.
كسي تا حالا اين را بهت نگفته؟

ميان نوشت:
مي‌خواهيد دنبال مخاطب خاص بگرديد هم بگرديد. ولي واقعيتش را بخواهيد مخاطبم عام است.

با گولي نشسته‌ايم و به هم نگاه مي‌كنيم. توي اتاق در واقع. چاي و ميوه برايم آورده. چون خانه‌ي آن‌ها هستيم و او وظيفه‌ي پذيرايي از من را دارد. بعد در را بسته آمده نشسته روبرويم و داريم همينطوري بر و بر همديگر را نگاه مي‌كنيم. يكهو (غفلتاً) يك چيزي يادش مي‌آيد و چشم‌هايش گرد مي‌شود:
-    مي‌خواي يه چيز خاطره‌انگيز جالب نشونت بدم؟
-    اوهوم.
توي فكرم كه باز چه سوژه‌ي بي‌مزه‌اي مي‌خواهد برايم رو كند. در واقع بي‌حوصله‌ام و دارم خميازه هم مي‌كشم و هيچ هم آدم با ذوق و رمانتيكي نيستم. مي‌دانيد كه؟
يك پاكت از اين پلاستيكي‌هاي مارك پاپكو در مي‌آورد و يك درصد فكر كن فكر كن كه چيز جالبي تويش پيدا بشود. لابد يك مشت كاغذ چرند و كسل‌كننده است. يا مثلاً عكس‌هاي عهد بوقي. (شيوه‌ي پيشگويي‌هاي بدبينانه‌ي من)
پاكت را باز مي‌كند و يك سري كاغذ در مي‌آورد. يك نامه دستم مي‌دهد كه بالايش نوشته: يادداشت شماره 17. دستخط من است. دستخط چند سال پيشم كه با حوصله و پر پيچ و خم و بادقت بود و به طور عامدانه‌اي سعي مي‌كردم زيبا به نظر برسد. حالا خطم شبيه ماكاروني سوخته است.
يك يادداشت با لحن نامه است. يادم هست كه يك مدتي توي دوران كار كردن در آموزشگاه پدرم (دنبالش نگرديد. تعطيل شد رفت. ورشكست شد في‌الواقع.) عادت داشتم خاطرات روزانه‌ام را به صورت نامه براي گولي در كاغذ‌هاي امتحاني A4 مي‌نوشتم. آخرش هم  امضا كرده بودم و تاريخ زده بودم به سال 86. يك نامه‌ي ديگر دستم داد مربوط به سال 85. بعد همينطور فك من از تحير پايين‌تر مي‌افتاد و او هي نامه‌ها و يادداشت‌ها و دستنوشته‌هاي قديم‌تر را از من رو مي‌كرد. سال 84. سال 83. سال 81 و قديمي‌ترين‌شان مربوط به سال 80 بود!
يا حضرت عباس!!!
نامه‌ي آخر را تقريباً در حالت مادري كه نامه‌اي از فرزند مفقو.د الا.ثرش به دستش رسيده چنگ زده بودم و پخش زمين بودم. يعني يكي بايد مرا با كاردك از روي فرش جمع مي‌كرد.
فقط فكرش را بكن كه اينقدر براي يكي ارزش داشته باشي كه تمام دستخط‌هايت را از ده سال پيش به اين‌طرف نگه داشته باشد. بعد حتي كارت‌پستال ها و... خدايا مرا بكُش!... كاغذ شكلات‌هاي ولنـ.تاين را...
ديگر چيزي نداشتم كه بگويم. نامه‌ها را دورم پخش كرده بودم و داشتم وسط‌شان دست و پا مي‌زدم و غرق مي‌شدم.
اينطوري است بعد از همه چيز وقتي سرانجام مي‌نشيني يك نفر را براي خودت آناليز كني و از خودت بپرسي كه آيا مي‌ارزيد كه خودت را اسير يك آدم كني و آيا اين بايد همان مي‌بود و آيا ممكن نبود كسي بهتر از اين... كه ده سال خاطره پيش چشمت رديف مي‌شود. و بدي‌ها و ترديدها و مزخرفات ديگر كنار مي‌رود.
مي‌خواهم بدهم اين دعا را در يك پلاك حك كنند و با زنجير از گردنم آويزان كنم. يك دعا، يك رمز، يك جمله‌ي جادويي كه به محض خواندن و يادآوري‌اش، تمام بدي و ترس‌ و شك‌ها از ذهنم مي‌رود و ايمان مي‌آورم به تمام چيزهاي خوب دنيا. دعايي به اين مضمون:
فقط تصور كن كه يك نفر توي اين دنيا هست كه ده سال تمام دستنوشته‌هاي تو را جمع مي‌كرده!
پ.ن: براي خودتان يك ذكر مؤثر پيدا كنيد. چيزي كه مثل كليد، قفل‌هاي مغز شما را باز كند و صاف و روان‌تان كند و چيزهاي مهم فراموش شده را مرتباً به يادتان بياورد.
چند تا ديگر از ذكرهاي مؤثر من اين‌ها هستند:
زلزله‌ي بم.
اين نيز بگذرد.
هيچ چيز به زحمتش نمي‌ارزد.
آغاز جداسري، شايد از ديگران نبود.

سه‌شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۰

224: عجالتاً مسأله اين است آقاي هملت

+ نوشته شده در سه شنبه سوم آبان 1390 ساعت 1:24 شماره پست: 272
*1

بلي. داشتم به چيزهاي مهمي فكر مي‌كردم كه دير يا زود بايد در اين مكان بنويسم تا بدينوسيله شما نيز بدانيد و به مرگ جاهليت نمرده باشيد.

چيزهايي درباره‌ي ارزش اين خاك مقدس و جايگاه فعلي حقيرمان در سطح جهاني...
اما قبلش يك سوال كوچك دارم كه... ولش كن. فعلاً حرف‌هاي مهمتري هست كه بايد روشن شود.
مثلاً مسائل خيلي جدي در باب اقتصاد امروز كشور و فساد مالي و اداري كه در همين مكان بايد درباره‌اش افشا.گري كنم...
اما مسأله‌ي نه چندان مهم ديگري هم هست كه... ولش كن. چندان هم مهم نيست.
يك عالمه سوژه‌ي كاملاً جدي و اساسي هست كه آدم مي‌تواند درباره‌شان قلم‌فرسايي كند.
مثلاً درباره‌ي وضعيت جاده‌ها و تصادفات...
درباره‌ي فضاي علمي كشور و سطح سواد دانشجويان ما...
درباره‌ي فحـ.شا و فـ.ساد و موا.د مخـ.در...
درباره‌ي وجهـ.ه بين‌المـ.للي ايـ.ران و روا.بط خار.جي با كشورهاي منطـ.قه...
درباره‌ي الي!!! حتي.
اوووووووووووووه... چقدر مسأله‌ي مهم هست كه بايد سر يك فرصت مناسب درباره‌اش براي شما خطابه بنمايم. اما پيش از هرچيز فقط يك سوال كوچك و نه چندان مهم هست كه نوك زبانم مانده و ذهنم را رها نمي‌كند.
خوب... مي‌توانيم هم ناديده‌اش بگيريم و يكراست برويم سر «اصل مطلب»...
اما من پيشنهاد مي‌كنم اول سوال مرا جواب بدهيد و خيالم را راحت كنيد و ذهنم را از مسائلي چنين بي‌اهميت و غير اصولي خلاص كنيد... بعد من تمام مسائل فوق و تحت و مشرقين و مغربين را اينجا عنوان كرده و پاسخگو خواهم بود:
مسأله اين است:
آقايان محترم! چرا با وجود برچسب‌هاي زرد روي واگن‌هاي بانوان در مترو...
همچنين با وجود تابلوهاي زرد با عنوان «محل توفق واگن بانوان» روي ديوارها...
همچنين با وجود دوميله و نوار زرد بين‌شان كه مرز بين قسمت زنانه و مردانه را در سالن انتظار مشخص مي‌كنند...
همچنين با وجود رنگ نيمكت‌ها كه زرد مخصوص آقايان و سبز مخصوص خانم‌هاست...
همچنين با وجود آن درب شيشه‌اي بين واگن‌ها كه رويش نوشته «ويژه بانوان»...
حتي با وجود مأموران مترو كه اوايل مهر بيشتر و حالا هنوز هم بعضي‌هايشان سعي دارند كه از ورودتان به قسمت بانوان جلوگيري كنند...
و حتي با وجود اعلان شبانه‌روزي از بلندگوهاي مترو درست از اول مهر كه آقايان فلان و چنان مستحضر باشيد كه جهت رفاه حال بهمان و بيسار  يك واگن به دو واگن قبلي بانوان افزوديم...
و نهايتاً حتي با اخم و غر غر و اعتراض مداوم بانوان هنگامي كه خودتان را به زور بين‌شان جا مي‌كنيد...
و حتي چشم توي چشم يك كرور برادر و خواهر عرز.شي گشـ.ت ار.شاد كه صبح تا شام توي خيابان‌ها از جان و دل مشغول يادآوري مرزهاي اسـ.لام به من و شما هستند...
چرا باز هم... باز هم... و باز هم... شما آقايان محترم، به محض باز شدن درب‌هاي واگن بانوان، بسان قوم مغول، هي‌هي كنان و جيغ‌كشان و دست و پا افشان خودتان را در بين بانوان مي‌تپانيد و هل مي‌دهيد و هي بيشتر و بيشتر تنگ بغل ما مي‌چپيد؟!!!
هان؟
چرا؟ روي  چه حسابي فكر مي‌كنيد كه تعداد خانم‌ها از شما كمتر است و توي هر قطار بايد فقط دو واگن سر و ته را به آن‌ها اختصاص داد؟ و يا فكر مي‌كنيد كه كار شما مهم است و پي نان درآوردن هستيد و خانم‌ها با آن تيپ‌هاي كارمندي و كارگري حتماً دارند مي‌روند پا.رتي و از سر خوشي و بيكاري مصائب متروسواري را به  جان خريده‌اند؟ و يا احتمالاً باور داريد كه اگر بالأخره وقتي سه چهار قطار را كه واگن بانوان آن‌ها تا خرخره پر است از دست دادند و مجبور شدند واگن آقايان را سوار شوند، بايد از سر تا پا و عقب و جلو و  طرفين بر اندام ورزشكاري شما مماس شوند و چشم‌شان كور؟
چرا نمي‌فهميد كه اين نحو افتادن توي بغل مردهاي غريبه، در هركجاي اين دنيا (و نه فقط يك كشور اسـ.لامي) براي ما خانم‌ها فقط حكم رژيم لاغري را دارد، چون گوشت تن‌مان را مي‌ريزد از شدت تنش و استرس و فشار رواني!؟
والله بنده اعتقادات مذهبي را كلاً بيلميرم، ولي حال تهوع مي‌گيرم از اينهمه مجاورت جسمي.
چرا؟
چون از نظر روانشناسي، انسان هم مثل حيوانات يك قلمرو شخصي فيزيكي و رواني دارد كه حدود سي چهل سانت در محيط بدنش تعريف شده و ادب و تمدن و علم و هر كوفتي كه شما بهش معتقديد حكم مي‌كند كه از آن مرز بهش نزديك‌تر نشويد و باعث فشار رواني و استرس و خود درگيري‌اش نشويد.
شايد كسي مثل من خواست توي مترو يا اتوبوس يا تاكسي هدفن توي گوشش بگذارد و برود توي عالم هپروت يا چهار خط بنويسد يا حتي چند دقيقه توي يك فكر كوفتي‌اي برود... بفهميد كه زن يا مرد فرقي ندارد، اين همه نزديكي به بدن يك نفر، دل و روده‌اش را به هم مي‌زند و فكرش را به هم مي‌ريزد و تمركزش را مي‌گيرد. و اين ربطي به جنسيت ندارد. مسأله همان قلمروي شخصي است. بدن شما، مال خودتان است...
خلاصه، آقا بنده سوأل دارم. سوأل.
و تا جواب اين سوأل را نداده‌ايد با من درباره‌ي دموكـ.راسي و آزادي و هرمونوتيك و نظم نوين جهاني و فلسفه و علم و ديـ.ن صحبت نكنيد. اين سوأل براي من حكم پيشفرض تمام مسائل مهم و لاينحل جهاني را دارد.

*2
دو تا از مأموران مترو اول صبحي به هم مي‌رسند و در عالم همكاري مي‌خواهند كه سلام و عليك كرده و دست بدهند.
آقايي كه شما باشيد و خانمي كه من باشم، يكي دو دقيقه هي دست‌هاي‌شان را عين درهاي واگن مترو به هم نزديك مي‌كنند و ديـــــــــــــــــــــــــــت... يكي از بين‌شان رد مي شود و دست‌شان را ناكام عقب مي كشند!
نه به اين علت كه آدم‌ها گاو هستند و حاليشان نيست كه نبايد از جلوي كسي كه مثلاً دارد عكس مي‌اندازد يا با كسي مشغول صحبت است رد بشوند. بلكه به اين علت ساده كه آدم‌ها مثل تيله‌هايي روي سطح صاف سالن مترو قل مي‌خورند و هر كدام توي يك ورودي مي‌افتند و با عجله به سمت مقصدي راهي مي شوند و اين وسط فرصت ايستادن و توجه به اعمال و مقاصد ديگران را ندارند. و بنابراين مثل گاو در مغازه‌ي آنتيك فروشي رفتار مي‌كنند و به هم تنه مي‌زنند و از ميان آدم‌هايي كه مي‌خواهند با همكارشان دست بدهند رد مي‌شوند. كاملاً كيون لق بقيه!

*3
توي واگن بوي سالاد اولويه و عرق بدن و بوي دهان مي‌آيد...
توي سالن انتظار پاييني بوي فاضلاب مي‌آيد انگار كه كارگران در مسير حفر كانال مترو به مخزن فاضلاب شهري خورده باشند...
توي گيت خروجي بوي زباله و سبزي گنديده مي‌آيد...
به محل كارم مي‌رسم: تِي نظافتچي سالن، بوي سبزه‌ي ليچ انداخته و گنديده‌ي عيد مي‌دهد!
من و اينهمه خوشبختي؟
محاله!