+ نوشته شده در پنجشنبه دهم آذر 1390 ساعت 23:22 شماره پست: 280
وقتي خيلي خستهام يكجور نشئگي و سرخوشي طبيعي و كشداري بهم دست ميدهد كه حتي گولي هم متوجهش شده.
برگشتني از مسير كار تا خانه، هي شوخيهاي بينمك ميكنم و غشغش ميخندم. همهچيز ظاهراً مثل هر شب است. اما متوجه ميشوم كه گولي هي برميگردد و بر و بر نگاهم ميكند و از رفتارم تعجب ميكند. اولش نميفهمم اين كدام بخش رفتارم است كه توجهش را جلب كرده... تا اينكه خودش ميگويد: امشب انگار خيلي خوشحالي نه؟
فكر ميكنم دارد مسخرهام ميكند يا كـ...شعرهايي را كه ميگويم دست ميگيرد. اما كمكم متوجه ميشوم با چه آه و افسوسي آرزو ميكند كه من هميشه اينقدر خوشاخلاق و خوشحال و سرخوش بودم.
به خودم برميگردم و رفتار امشبم را مرور ميكنم. همهچيز مثل شبهاي پيش است. فقط... بله. امشب مثل سـ.گ خستهام!
از صبح توي آرايشگاه خيلي شلوغ بوديم. بعد ساعت پنج كه بند و بساط را جمع كردم و همه چيز را براي رفتن مهيا كردم و خوشحال و شادمان روي خانه رفتن زوم كرده بودم... يكهو يك مادر و دو دخترش از در پريدند داخل و سرمان خراب شدند. يعني توي آن خستگي كه كف پاهايم از سر پا ايستادن صبح تا شب درد ميكرد و كمرم داشت ميشكست اينها ديگر هديهي الهي بودند.
تا كارشان را راه بيندازيم ساعت شد شش و نيم. بعد هم «ر» لطف كرد و خواست تا متروي ميرداماد برساندم كه... ماشين درست وسط ترافيك تا پارك وي خراب شد و پارك وي بنده را شوت كرد پايين و ماشين را زد بغل تا شوهرش بيايد به دادش برسد. فكر كن با آن ترافيك و نبود تاكسي مجبور شدم سوار يك ون گـ.ه مصب بشوم كه يك ربع هم معطل پر شدنش بشوم و هر بار هم كه يكي بخواهد پياده و سوار شود كلي ديگر لفتش بدهد... دو تا دختر جلويم بودند كه داشتند حرص ميخوردند و هي راننده را صدا ميكردند و ميگفتند كه بيايد و راه بيفتد و بيخيال يك مسافر آخري بشود. بغل دستم هم يك دختر ديگر كتاب داستان انگليسياش را در آورده بود و به شدت سعي داشت توي همان تاريكي به ذات علم و دانش دست پيدا كند. يعني به قيمت كور باباقوري شدن حتي. آنوقت اينها عين برج زهرمار بودند از دير راه افتادن رانندههه. حال و روز خودم هم كه ديگر بدترش امكان نداشت. ديدم به هرحال ديگران وظيفهي حرص خوردن مرا موقتاً گردن گرفتهاند و ميتوانم عجالتاً بزنم به در كيون لق عالم و آدم.
يك بسته مغز تخمه آفتابگردان مزمز از توي كيفم در آوردم. پاي چپم را كه سمت پنجرهي ون بود گذاشتم روي ركاب بغل. همينطوري گل و گشاد و راحت سر خوردم رفتم جلو و سرم را تكيه دادم به پشتي صندلي. كاملاً وضعيت ولو در كاناپهي جلوي تلويزيون منزل شخصي در روز تعطيل را گرفتم... بعد شروع كردم خرت خرت تخمه جويدن و ريـ.دن توي اعصاب اسوهي علم و دانش و حرصخورهاي جيغجيغوي جلويي. و در همان حال ترافيك بزرگراه مدرس را با لذت تماشا ميكردم و خيالم نبود كه ساعت هفت و نيم شب است و كي ميرسم خانه پس؟
همان اولي كه ون افتاد توي مدرس به گولي گفتم: 25 دقيقه ديگه هفت تير باش.
وقتي رسيدم چشمهايش از حيرت گرد شده بود. گفت تو ديگه چقدر دقيقي. گفتي 25 دقيقه ديگه... دقيقاً سر تايم هم رسيدي!
من اصلاً بيماري نظم دارم. سین هميشه بهم ميگفت: خوشم مياد ازينكه وقتي قراره بري بيرون از دو ساعت جلوتر شروع ميكني يواش يواش حاضر ميشي تا وقتي موقع رفتن بشه هم حاضري و اصلاً هم استرس نداري.
استرس! گرفتم . خودش است. استرس. من از استرس افزوده فراريام. مسأله همين است كه درون ملتهب و بيماري دارم و از هول و تكان به شدت بيزارم. يعني اگر قرار باشد يك غلطي بكنم مثلاً كنكوري چيزي داشته باشم، در وهلهي اول به جاي فكر كردن به موضوع قضيه و قبولي و ردي آن و ميزان اطلاعاتم و درصد موفقيت و شكستم، فقط به اين فكر ميكنم كه چه قرصي بخورم و چه غلطي بكنم كه از استرس نميرم. يعني همين استرس خودش فلجم ميكند و به باقي ماجرا نميرسم.
مثلاً اگر قرار است جايي بروم و بهم خوش بگذرد، اول بايد تمام عوامل استرسزا، و در رأس آنها «زمان» را از خودم دور كنم. يعني ديرم نشود. جا نمانم. كسي بابت دير شدن بهم غر نزند. كسي آنجا متنظرم نايستاده باشد. و هرچيزي كه مربوط به گذر زمان و اين چيزهاست.
و نظم دقيقاً همين آرامش را بهم ميدهد كه «همه چيز تحت كنترلم است» و «وظيفهام را درست انجام دادهام» و «بدهكار و پاسخگوي كسي نيستم».
وقتي نظم زندگيام بهم بخورد و از برنامههايم عقب بيفتم، اول از همه پكر و افسرده و به هم ريخته ميشوم و از دور هم ميشود حدس زد داغانم...
تو را به خدا يك نگاه به اين متن بكن... از اول تا آخر:
من آدم منظم و دقيقي هستم.
براي اينكه من آدم استرسي و عصبياي هستم.
خوب؟؟؟
اينها چيزهايي بود كه ميخواستم بگويم؟
نه. ميخواستم بگويم كه باز نظم زندگيام به هم ريخته و از امشب تا يكشنبه كه بايد طرح اوليه فيلمنامهها را تحويل بدهم، استرس دارم و اعصابم خاكشير است و خواب و خوراك و معده و رودهام رسماً به فا.ك رفته كه رفته.
و بله، نه تنها اينها چيزهايي نبود كه ميخواستم بگويم. كه اصلاً از اولش هم چيزي نميخواستم بگويم.بلكه فقط ديدم شش روز است آپ نكردهام گفتم يك مقداري خزعبلات برايتان تفت بدهم و بروم گم بشوم. همين.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر